#عشقینه♥
#ناحلہ🌸
#قسمت_پانزدهم
°•○●﷽●○•°
پلکام سنگین شده بود
گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد
___
مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز
نمازم و که خوندم
کتابام و ریختمتوکیفم
لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم
انرژی روزای قبل و نداشتم
ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد ....
رسیدم مدرسه
از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم
به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم
این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد
انگار عقربه هاش تکون نمیخورد
خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم
مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم
اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردمو برگشتم خونه
بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد
مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد
لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم
نمیدونستم دنبال چیم
کلافه بودم و غرق افکار مختلف
رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد
مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم
بوسش کردم و گفتم :سلااام
+سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟
بدو بیا ناهار بخوریم
بعدش کمکم کن واسه امشب
_امشب چ خبره؟
+مهمون داریم
_مهمون ؟
+اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون
تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن
آخه الان ؟
حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز
پدرم با لبخند بهمون سلام کرد
بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت
معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم
تا ساعت ۵ درس خوندم
وقتی دیگه خیلی خسته شدم
خوابیدم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
@montazer_shahadat313
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_پانزدهم
.
چند هفتـه ای میشد برگــشته بودیم و همش تو خودم بودم ..
برای دیدن هانیه به مسجـد رفتم و سراغش را گرفتم اما گفتن از این محل رفتن و یه پاڪت برای من گذاشته بود .
به سمت میز تحریرم میروم و نامه را باز میڪنم .
«بسم الله الرحـمان الرحیم»
همتاے عزیزم سلام .
امیدوارم ڪه حالت خوب باشه ڪه قطعا باید باشه.
زیارتت قبول حق باشه عزیزم .
راستش قبل رفتن میخواستم بهت بگم اما فرصتی پیش نیومد شرمندم ڪه بدون خداحافظی رفتم .
خیلی برات خوشحالم ڪه تونستی خودتو پیدا ڪنی و همیشه شڪرگزار خدا باش .
همتا تو دوست و همدم مہربون همیشگی من خواهی بود .
خیلی دوستت دارم قشنگترینم ...
شجاع باش و قوی ...
تو وارث چادر خاڪی هستی ...
مواظب خودت باش .
امیدوارم بتونم بازم تورو ببینم ...
#جات تو قلبمه .
یاعلی مدد
.
قطرهـ اشڪی روے گونه ام میچڪـد و زمزمه میڪنم : دلم برات تنگ میشه آبجی ...
نامه را در پاڪتش میگذارم و جلوی دیدم قرار میدهم .
جایی ڪه با هر بار دیدنش یاد هانیه بی افتم .
.
.
بعد از امتحانات خرداد نفس راحـتی ڪشیدم و برای ڪنڪور حاضر شدم ، هر سرے یه جارو برای خوندن انتخاب میڪردم یه بار بهشت زهرا پیش شہـدا یه بار هم ڪه ڪتابخانه و ...
ڪل تابستونم رو تو خونه ماندم تا بتونم برای ڪنڪوری ڪه قراره سونوشتم را رقم بزند حاضر شوم ...
ڪنڪور برای وڪالت ...
یڪ هفته ماندهـ بود تا آزمون ڪه تصمیم گرفتم این یه هفته رو ڪنار خان جون و بابا بزرگـ باشم .
قرار شد بابا منو برسونه و برگردهـ...
چند،دست لباس برداشتم و داخل ڪوله ام گذاشتم وقتی بابا بزرگـ و خان جون فہمـیدن قرارهـ برم اونجا خیلی خوشحال شدن ...
از اتاق بیرون آمدم مامان همانطور ڪه با تلفن صحبت میڪرد گفت : باشه زنگ بزن اگر راهش خورد بیاد همتارم ببرهـ با خودش .
بعد از خداحافظی تلفن را قطع ڪرد و گفت : برو دم در بابات گفت ماشین خراب شدهـ نمیشه ببردت برو احسان میخواد،برهـ یه سر بزنه تورم ببرهـ .
پوفی میڪنم و بعد از به پا ڪردن ڪفش هایم از مامان و هانا خداحافظی میڪنم و به سمت خیابان عمو علی میروم سر خیابان ڪه میرسم ماشین احسان را میبینم .قصد میڪنم ڪه به طرف ماشین بروم ڪه نگاهم ڪشیده میشود به ماشینی ڪه با سرعت بالا به سمت من می آید جیغی میڪشم و خودم را به طرف دیگـر خیابان پرت میڪنم احسان هراسان از ماشین پیادهـ میشود و به طرف من می آید و با صدایی بلند می گوید : معلوم هست حواست ڪجاست ، تووهوایی یا زمین !
همانطور ڪه بلند می شوم دستم را میگیرم : اویی چته چرا سر من داد میزنی ، بمنچه .
سرش را پایین می اندازد : چیزیت ڪه نشدهـ!؟؟؟
_نه .
و بلافاصله بلند می شوم ، و به طرف ماشین می روم نگاهی بهش می اندازم : تشریف نمیارید ، بابا بزرگ و خان جون منتظر منن ..
سرش را بلند میڪند و استغفرالله ای میگوید و به طرف ماشین می اید ، در عقب را باز میڪنم و سوار میشوم ، چادرم خاڪی شده است بغض میڪنم بخاطر چادرم و خاڪش را تڪان میدهم .
بسم الله ای می گوید و راه می افتد .
بینمان سڪوت بود ڪه صدای زنگ موبایلم بلند می شود با دیدن شمارهـ ے ناشناس قصد میڪنم قطع ڪنم به خیال اینڪـه شاید هانیه باشد برمیدارمـ : بله !؟
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
#قسمت_پانزدهم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. -نه پدر جان...منظور این نبود
.
مامان:پس چی؟!
.
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
.
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
.
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
.
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
.
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
.
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
.
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
.
-میگم حرفشو نزن
.
.
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
.
نمیدونستم چیکار کنم.کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
.
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم
یهو یه فکری به ذهنم زد.اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
.بالاخره فرمانده هست دیگه
.
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
.
تق تق
.
-بله بفرمایید
.
-سلام
.
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
.
-نه اخه با خودتون کار دارم
.
-با من؟!؟ چه کاری؟!
.
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
.
چه خوب.چه مشکلی؟!
.
-اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
.
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
.
-اره دیگه
.
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی