.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_پنجاه_سوم
.
چشمانم را باز ڪردم نور سفیدے به چشمم خورد و دوباره چشمانم را بستم ..
باز ڪردم همه جا رو تار میدیدم چند بار پلڪ زدم درست شد احساس سبڪی داشتم .
نگاهے به شڪمم انداختم ..
در باز شد و امیر وارد اتاق شد .
با ذوق به سمتم آمد : خوبی ؟؟؟؟
سرے تڪان دادن ڪه از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه به همراه خانواده من و خودش برگشت .
مامان دستم را گرفت : خوبی مادر ؟
سرے تڪان دادم : بچم چیشد؟
خاله لیلا پیشانی ام را بوسید : یه دختر خوشگل عین یه تیڪه ماه مبارڪت باشه عزیزدلم .
لبخندے زدم : ممنونم .
بابا و عمو پچ پچ میڪردند و هر از گاهی نگاهی به امیر می انداختند و سرے تڪان میدادند و میخندیدند ..
بابا ے امیر متوجه نگاهم شد و با خنده گفت : اگر یه چند دقیقه دیگه چشماتو باز نمیڪردی امیر پس افتاده بود ...
بچم به اندازه یه سال پیر شد چه ڪردے باهاش .
خجول سرم را پایین انداختم و آب دهانم را قورت دادم ..
تقه اے به در خورد و پرستار همانطور ڪه بچه اے رو بغل ڪرده بود وارد اتاق شد و با خنده گفت : مامانش نمیخواے دخترتو ببینی ؟
نیم خیز شدم ڪه بچه رو در آغوشم گذاشت .
چشماشو بسته بود و ناز خوابیده بود .
لبانش رو غنچه ڪرده بود ...
فشردمش .
امیر نزدیڪ شد نگاهش ڪردم میدونستم معذب جلوے خانواده چیزی بگه برای همین فقط به من نگاه میڪرد ولبخند میزد .
_حالا اسم این نوه ے خوشگل ما چیه؟
امیر لبخندے زد : هر چے همتا بگه .
همه نگاه ها برگشت سمت من ڪه آرام گفتم : اگر اجازه بدید اسمشو بزاریم ریحانه .
لبخندے از سر رضایت زدند .
باباے امیر بچه رو از من گرفت و تو گوشش اذان گفت بعد از گفتن اذان صلواتی فرستادیم .
مارو تنها گذاشتن و رفتند بیرون .
امیر نزدیڪم شد : اذیت شدے؟
نوازش گونه انگشتم را روے گونه ے ریحانه ڪشیدم ڪه ادامه داد : شرمنده ڪنارت نبودم .
لب زدم : تو همیشه ڪنارم بودے و هستے.
نگاهے به ریحانه انداخت : چرا اسمشو گذاشتی ریحانه؟
_مگه نگفتی اگر دختر بود بزاریم ریحانه .
سرے تڪان داد : چرا گفتم ولی دیدم عادلانه نیست تو اذیت شدے و .. باید تو انتخابش ڪنے ..
_همون ریحانه .
خندید : ببینم این فسقلو ..
بغلش ڪرد : وااای خدااا چقدر تو ریز میزه اے آخه خب خداروشڪر قیافش به من رفته اخلاقش به تو .
خندیدم ڪه نزدیڪ شد : شوخے ڪردم ریحانم باید عین تو بشه ...
_نه بابا اون موقع ڪه همش قربون صدقه ے دخترتون میرے .
_نه دیگہ اون موقع بیشتر عاشق تو میشم .
نگاهے به ریحانه انداخت : خداروشڪـــر ...
ریحانه را به من داد و جعبه شیرینے را از روے میز برداشت : شما چیزے نمیخواے؟
_نه .
_فداے تو بشم .
_بیا برو ڪم مزه بریز ؛ راستی هانیه ا خانوادش ڪجا رفتن ؟
نزدیڪ شد و پیشانی ام را بوسید : اولا دشمنت شرمنده دوما اونا رفتن خونه ے یڪی از اقوامشون بنده خدا ها میخواستن بیان دیگه من نزاشتم جویاے حالت بودن .
سرے تڪان دادم ڪه از اتاق خارج شد .
نفس عمیقے ڪشیدم خدا را شڪر ڪردم بخاطر وجود امیر و این فرشته ے ڪوچولو ڪه تازه پا تو دنیاے ما گذاشته و هنوز نیومده عاشقش شدم .
عشق نیاز به
هیچ تعریف و توصیفے ندارد...
عشق به خودیِ خودش یک دنیاست
دنیایے ڪه حالا داره براے من شیرین تر میشہ ..
انگشتم را لاے دست ڪوچڪش ڪردم ڪنار گوشش زمزمه ڪردم : به دنیاے ما خوش اومدے جان مادر .
ڪلمه مادر را محڪم ادا ڪردم تا به قول خان جون لبریز از عشق مادرانه شود ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→