.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهل_پنجم
.
همانطور ڪه ذڪر میگفتم از جا بلند شدم و به سمت گاز رفتم در قابلمه را باز ڪردم بوے قرمه سبزے بلند شد .
درش را گذاشتم و نگاهی به ساعت انداختم تا چند دقیقه دیگه خانواده مادریم میان خونمون ...
از صبح ڪه بلند شده بودم خیلی استرس داشتم امیر رو راهی ڪردم و خودمم پی ڪارا افتادم .
به سمت اتاق مشترڪمان رفتم و پیراهن بلند قهوه اے رنگ را روے تخت گذاشتم روسری بلندے ڪه زمینه قهوه تیره اے داشت با گلهای سفید رو هم ڪنار گذاشتم به سمت آینه رفتم و بلوز را جلوے تنم گرفتم لبخندی از سر رضایت زدم .
و لباس رو تنم ڪردم روسری ام مدل خاصی بستم .
لبخندے زدم و با صدای زنگ خانه به سمت در رفتم و در را باز ڪردم .
چشمانم برق زد دست گـل بزرگی سمتم گرفته شد : وای چقدر قشنگه .
امیر لبخندی زد : علیڪ سلام گل رو دیدی صاحب گل رو یادن نره .
از جلوی در ڪنار رفتم امیر داخل شد و در را بست .
_به به همتا خانم چه خوشگل شدی .
گلها رو بو ڪردم : بودم .
به سمتم آمد و پیشانی ام را بوسید : حالا شدی ماه پیشانی و خوشگلترم شدی .
لپانم گل انداخت و سرم از شرم پایین افتاد .
_ببین چه خجالتیم میڪشه .
خندیدم و مشتی حوالہے بازویش ڪردم : خیلی پرویی .
همانطور ڪه به سمت اتاق میرفت گفت :میدونم من برم لباسامو عوض ڪنم ڪه الان مهمونا میرسن.
به سمت آشپزخانه رفتم و گلها را داخل گلدان شیشه اے گذاشتم .
امیر ست قهوه اے اسپرتش رو پوشیده بود .
قصد ڪرد وارد آشپزخانه بشه ڪه صداے زنگ بلند شد به طرف در رفت چادرم را از روی میز برداشتم و روی سرم انداختم .
در را باز ڪرد .
بابابزرگ و خان جون اول وارد شدند .
بعدشم عمو علی و بابا و عمه زهره .
به سمت مبل ها رفتند و نشستند قصد ڪردم در را ببندم ڪه با صدای احسان تمام بدنم سرد شد : سلام مبارڪ باشه .
امیر به سمتمان آمد و با لبخند جواب داد : سلام داداش احسان خیلی خوش اومدی بفرما ڪه دلتنگت بودیم .
نگاهی گذرا به من انداخت : خوشبخت بشید .
_ممنونم .
وارد آشپزخانه شدم و نفسم را با صدا بیرون دادم .
سینی چای رو بلند ڪردم و وارد پذیرایی شدم امیر با دیدن من با عجله به سمتم آمد و با اصرار سینی را از من گرفت لبخندی زدم و ڪنار خان جون نشستم .
_مبارڪ باشه .
_ممنونم عمو جون .
عمه نگاهی به امیر انداخت : میگم امیر آقا حالتون ڪه روزای اول خوب بود ؟
متوجه منظورم عمه نشدم ڪه احسان لبخندی زد : بله اتفاقا غذاهای همتا جان فوق العادست مارو شرمنده میڪنه .
خان جون دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : همتا برای خودش ڪدبانو ... هر زنی برای خودش یه هنری داره یڪی تو خیاطی خوبه یڪی تو آشپزے یڪی هم مثل من تو باغدارے خوبه .
فقط تو اون جمع نگاه های زن عمو اذیتم میڪرد و آه میڪشید ...
برای چیدن میز شام به آشپزخانه رفتم .
فاطمه هم به ڪمڪم اومد .
امیر تعارف ڪرد .
امیر ڪنار من نشست و زیر گوشم زمزمه ڪرد : شرمندم بابا بزرگ داشت حرف میزد بی احترامی بود اگر بلند میشدم .
لبخندے زدم : فداے یه تارموت آقا .
_تعارف نڪنید بفرمایید .
مشغول خوردن شدیم .
نگاهم ڪشیده شد به احسان ڪه گوشه ے لبش را می جوید و عرق پیشانی اش را پاڪ میڪرد .
بعد از خوردن شام بابا بزرگ به شونه ے احسان زد : ڪم ڪم باید براے احسانم آستین بالا بزنیم.
دوغ تو گلویم پرید و با شدت به سرفه افتادم دلیل اینڪه چرا من نگرانمو نمیفهمیدم .
امیر بلند شد و سریع لیوان آب را پر آب ڪرد و به سمتم گرفت .
ڪمی خوردم بهتر شدم .
امیر نگاهی به من بعد احسان انداخت و لب زد : خوبی ؟
سری تڪان دادم ڪه عمو علی جواب بابا بزرگ رو داد : ان شاءالله سر وقتش .
خان جون خندید : هیچ وقت یادم نمیره من دبیرستان بودم ڪه اوردن منو گذاشتن پای سفره عقد یادش بخیر..
_اره یادش بخیر بعدشم ڪه جنگ شد.
با اشتیاق پرسیدم : عروسی هم گرفتید!؟؟
بابا بزرگ لبخندی زد : نه قیزیم(دخترم)
فاطمه یڪ تا از ابروهایش را بالا داد : چیڪار ڪردید ؟
_من ڪه همش جبهه بودم خان جون گفت پول رو بدیم دست یڪی از دوستانش ڪه پول جهیزیه ندارن ماهم دست به چشم گذاشتیم .
لبخندی زدم : چقدر خوب .
میز شام رو جمع ڪردیم اجازه ندادم ڪسی ڪمڪ ڪنه و گفتم بعدا میشورم.
بعد از خوردن شام مهمان ها رفتند .
با ڪمڪ امیر ظرفارو شستم و خونه رو تمیز ڪردم ..
_امیرم شما خسته شدی برو استراحت ڪن .
به سمتم آمد :_همتا؟
به سمتش برمیگردم :جان همتا؟!
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→