eitaa logo
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
242 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
88 فایل
"بــسم‌اللهـ‌النور✨" خدا گفت تو ریحانه خلقتی . . .✨🙂 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😍✨ #فرشتگان_سرزمین_من جهت ارتباط با ما👇 @Zah7482
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃 . همانطور ڪه ذڪر میگفتم از جا بلند شدم و به سمت گاز رفتم در قابلمه را باز ڪردم بوے قرمه سبزے بلند شد . درش را گذاشتم و نگاهی به ساعت انداختم تا چند دقیقه دیگه خانواده مادریم میان خونمون ... از صبح ڪه بلند شده بودم خیلی استرس داشتم امیر رو راهی ڪردم و خودمم پی ڪارا افتادم . به سمت اتاق مشترڪمان رفتم و پیراهن بلند قهوه اے رنگ را روے تخت گذاشتم روسری بلندے ڪه زمینه قهوه تیره اے داشت با گلهای سفید رو هم ڪنار گذاشتم به سمت آینه رفتم و بلوز را جلوے تنم گرفتم لبخندی از سر رضایت زدم . و لباس رو تنم ڪردم روسری ام مدل خاصی بستم . لبخندے زدم و با صدای زنگ خانه به سمت در رفتم و در را باز ڪردم . چشمانم برق زد دست گـل بزرگی سمتم گرفته شد : وای چقدر قشنگه . امیر لبخندی زد ‌: علیڪ سلام گل رو دیدی صاحب گل رو یادن نره . از جلوی در ڪنار رفتم امیر داخل شد و در را بست . _به به همتا خانم چه خوشگل شدی . گلها رو بو ڪردم : بودم . به سمتم آمد و پیشانی ام را بوسید : حالا شدی ماه پیشانی و خوشگلترم شدی . لپانم گل انداخت و سرم از شرم پایین افتاد . _ببین چه خجالتیم میڪشه . خندیدم و مشتی حوالہ‌ے‌ بازویش ڪردم : خیلی پرویی . همانطور ڪه به سمت اتاق میرفت گفت :میدونم من برم لباسامو عوض ڪنم ڪه الان مهمونا میرسن. به سمت آشپزخانه رفتم و گلها را داخل گلدان شیشه اے گذاشتم . امیر ست قهوه اے اسپرتش رو پوشیده بود . قصد ڪرد وارد آشپزخانه بشه ڪه صداے زنگ بلند شد به طرف در رفت چادرم را از روی میز برداشتم و روی سرم انداختم . در را باز ڪرد . بابابزرگ و خان جون اول وارد شدند . بعدشم عمو علی و بابا و عمه زهره . به سمت مبل ها رفتند و نشستند قصد ڪردم در را ببندم ڪه با صدای احسان تمام بدنم سرد شد : سلام مبارڪ باشه . امیر به سمتمان آمد و با لبخند جواب داد : سلام داداش احسان خیلی خوش اومدی بفرما ڪه دلتنگت بودیم . نگاهی گذرا به من انداخت : خوشبخت بشید . _ممنونم . وارد آشپزخانه شدم و نفسم را با صدا بیرون دادم . سینی چای رو بلند ڪردم و وارد پذیرایی شدم امیر با دیدن من با عجله به سمتم آمد و با اصرار سینی را از من گرفت لبخندی زدم و ڪنار خان جون نشستم . _مبارڪ باشه . _ممنونم عمو جون . عمه نگاهی به امیر انداخت : میگم امیر آقا حالتون ڪه روزای اول خوب بود ؟ متوجه منظورم عمه نشدم ڪه احسان لبخندی زد : بله اتفاقا غذاهای همتا جان فوق العادست مارو شرمنده میڪنه . خان جون دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : همتا برای خودش ڪدبانو ... هر زنی برای خودش یه هنری داره یڪی تو خیاطی خوبه یڪی تو آشپزے یڪی هم مثل من تو باغدارے خوبه . فقط تو اون جمع نگاه های زن عمو اذیتم میڪرد و آه میڪشید ... برای چیدن میز شام به آشپزخانه رفتم . فاطمه هم به ڪمڪم اومد . امیر تعارف ڪرد . امیر ڪنار من نشست و زیر گوشم زمزمه ڪرد : شرمندم بابا بزرگ داشت حرف میزد بی احترامی بود اگر بلند میشدم . لبخندے زدم : فداے یه تارموت آقا . _تعارف نڪنید بفرمایید . مشغول خوردن شدیم . نگاهم ڪشیده شد به احسان ڪه گوشه ے لبش را می جوید و عرق پیشانی اش را پاڪ میڪرد . بعد از خوردن شام بابا بزرگ به شونه ے احسان زد : ڪم ڪم باید براے احسانم آستین بالا بزنیم. دوغ تو گلویم پرید و با شدت به سرفه افتادم دلیل اینڪه چرا من نگرانمو نمیفهمیدم . امیر بلند شد و سریع لیوان آب را پر آب ڪرد و به سمتم گرفت . ڪمی خوردم بهتر شدم . امیر نگاهی به من بعد احسان انداخت و لب زد : خوبی ؟ سری تڪان دادم ڪه عمو علی جواب بابا بزرگ رو داد : ان شاءالله سر وقتش . خان جون خندید : هیچ وقت یادم نمیره من دبیرستان بودم ڪه اوردن منو گذاشتن پای سفره عقد یادش بخیر.. _اره یادش بخیر بعدشم ڪه جنگ شد. با اشتیاق پرسیدم : عروسی هم گرفتید!؟؟ بابا بزرگ لبخندی زد : نه قیزیم(دخترم) فاطمه یڪ تا از ابروهایش را بالا داد : چیڪار ڪردید ؟ _من ڪه همش جبهه بودم خان جون گفت پول رو بدیم دست یڪی از دوستانش ڪه پول جهیزیه ندارن ماهم دست به چشم گذاشتیم . لبخندی زدم : چقدر خوب . میز شام رو جمع ڪردیم اجازه ندادم ڪسی ڪمڪ ڪنه و گفتم بعدا میشورم. بعد از خوردن شام مهمان ها رفتند . با ڪمڪ امیر ظرفارو شستم و خونه رو تمیز ڪردم .. _امیرم شما خسته شدی برو استراحت ڪن . به سمتم آمد :_همتا؟ به سمتش برمیگردم :جان همتا؟! . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز @montazer_shahadat313 ←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→