🌱[اَینَ المُضطَرُّ الَّذی یُجابُ اِذا دَعی]🌱
👈کجاست آنکه دعای خلق پریشان و
مضطر را اجابت می کند ...❣
#امام_زمان 🌱
#اینصاحبنا 🌱
شیرینیِ دوستی با شهدا را از کودکی به بچه ها بچشونیم:))) برای آشناییِ فرزندتون با شهیدبراهیم_هادی میتونید کتاب «مهمان خدا »(براساس کتاب سلام بر ابراهیم) از انتشارات شهید ابراهیم هادی رو تهیه بفرمایید...این کتاب برای مخاطبِ کودک تهیه شده...
#شهید_ابراهیم_هادی
#سلام_بر_ابراهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌺الهی
🌺که امروز،اولین روز بهمن براتون
❤️🌺پر از انرژی مثبت
🌺شادی و آرامش باشه
#رمان📖
#قسمت_هفتم
توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و چرخیدم سمتش... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم...
اما پیمان کپ کرد ...
کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ...
همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن ...
به جـز من، پیمان و احسان ...
ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفتر ...
اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاس روی تخته می نوشت تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مسئله ها ... تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد ...
یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم فقط گفت ...
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت ...
نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ...
امتحانات ثلث دوم از راه رسید ...
توی دفتر شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم:
- پسرم اعتقاد داشت:
«بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه؛ باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه!»
خودش همیشه همین طور بود...!
توی درس و دانشگاه ... توی اخلاق ... توی کار و نماز ...
این یکی از شعارهایی بود که سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ...رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ...فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...
یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود ... با ناامیدی از جا بلند شدم ...
- خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... والا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...
غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که چشمم افتاد روی برگه جلویی و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...
هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ...
نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با غرور از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...
یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله امام افتادم ...
روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم...
- خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ ... کار حرام انجام دادی ...
هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...
- فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ...
خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ...
فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...
گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...
حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...
کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...
#ادامه_دارد
#حال_خوش_خواندن📚
┄┄┅┄ ✶✶★ بوی پلاک ★✶✶┄┅┄┄
#رمان📖
#قسمت_هشتم
دفتر رو در آوردم و دادم دستش ...
- آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...
خنده اش گرفت ...!!!
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن
- مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ...
با عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین ...
رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ...
- ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ...
کلید رو گذاشت روی میز ...
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...!
از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ...
اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ...
و خدا نگذاشت راحت اشتباهم رو جبران کنم. در کنار تاوان گناهم یه امتحان ازم گرفت... یه امتحان خیلی سخت....!
اشک توی چشم هام جمع شده بود ...
ان الله ... تعز من تشاء ... و تذل من تشاء ...
خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ..
من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...
تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منش ها و رفتارها ...
برام جالب بود ...
اگر چه اولش با این فکر شروع شد:
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها حتی در شرایط مشابه میشه..؟
و بیشترین سوال ها رو هم تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کرده بود ...
خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ...
برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...!
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد: تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن امروز ازش فاصله می گرفتن و پدری که تا چند وقت پیش علی رغم همه بدرفتاری هاش در حقم پدری می کرد کم کم داشت من رو طرد می کرد ...
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیبم نمی شد ... به مهمانی خـدا وارد شدم!!!
#ادامه_دارد
#حال_خوش_خواندن📚
┄┄┅┄ ✶✶★ بوی پلاک ★✶✶┄┅┄┄
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
#رمان📖 #قسمت_هشتم دفتر رو در آوردم و دادم دستش ... - آقا امانت تون ... صحیح و سالم
سلام رفقا بوی پلاکی😍
از امروز پارت گذاری منظم هست 😊
گاهی وقتها باید تَرَک برداری تا نور بیاد تو زندگیت :)💛
●○بوے پلاک●○
حاج حسین یکتا🌱
توکل به خدا،
توسل به اهلبیت،
توجه به دو لبِ سیّدعلی؛
والسلام. هیچ خبری
دیگه تو عالَم نیست!
•○●بوی پلاک●○•
*حمال تبریزی*
موضوع داستان : اخلاقی
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.
فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می گذراند تا از این راه رزق حلالی بدست آورد.
یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.
صدایی توجه اش را جلب می کند؛ میبیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا میکند که ورجه وورجه نکن، می افتی!
در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر میخورد و به پایین پرت میشود.
مادر جیغی میکشد و مردم خیره میمانند.
حمال پیر فریاد میزند "نگهش دار"!
کودک میان آسمان و زمین معلق میماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل میدهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی میپرسد:
یکی میگوید تو امام زمانی، دیگری میگوید حضرت خضر است، کسانی هم میگویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد،
خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند،
به آرامی و خونسردی می گوید:
"خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر،
من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است
در این بازار میشناسید. من کار خارق العاده ای نکردم، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم، یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد."
اما مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
─┅═༅𖣔❄️𖣔༅═┅─
#عادتهای_خوب
-💎-نماز سر وقت بخونیم.
-🧘♀-هر روز ورزش کنیم.
-🌸-شکرگزاری کنیم.
-⭐️-دائم الوضو باشیم.
🔸از آیت الله #بهجت (ره)
پرسیدند آقا کجاست؟
🌸ایشان جواب دادند:
حضرت صاحب الزمان عج
در قلب های شماست
مواظب باشید بیرونش نکنید
•○●بوی پلاک●○•
*داستان عبرت انگیز*
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد . آخر وقت کاری بود.
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ زدید .
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ . ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮑﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐﺮﻭﺭﻧﺪ؛ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ نمیﺩﺍﻧﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺷﺎﻩ ﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧد
•○●بوی پلاک●○•
قديمی ها توی #كاسه آب ميخوردن، درسته؟🤔
محققان متوجه شدند كه علت سردرد ها ی ميگرنی كه شايع شده بين مردم، آب خوردن با #ليوان و يا #بطری هست. به دو دليل مهم:👇🏼
1️⃣ اولين دليل خيلی مهم: 👈🏼شما وقتی با ليوان يا بطری آب ميخوريد سرتون رو به عقب بر ميگردونيد، ولی وقتی با كاسه آب ميخوريد، سرتون پايين ميمونه و برای انتقال آب به دهان، كاسه رو كج ميكنيد. همين الان امتحان كنيد لطفا!!
☝️🏼 در روش با ليوان و بطری، آب وارد دهان ميشه و همونطور كه ميدونيد داخل دهان باقی مانده ی غذاهای قبلی هست و حتی ميكروب هم تشكيل شده بعضا. اين آب با اين مواد قاطی ميشه و با يك نفس كشيدن هنگام آب خوردن ميره توی سينوس ها! و باعث عفونت و سردردهای شديد میشه 🤕
2️⃣ دومين دليل اينه كه سطح #ليوان تنگه و هنگام نفس كشيدن، نفستون وارد ليوان ميشه كه اصلا خوب نيست، ❌با #كاسه، نفستون قشنگ از لبه پهن كاسه خارج ميشه.
در حقیقت دی اکسید کربن خون که باید با هر بار نفس کشیدن از دهان خارج شود، متاسفانه وارد لیوان شده مجددأ به بدن و خون برمیگردد.و بدن را بیمار میکند.🤒
#نکته : در زمان های قديم اينگونه سردردها و ميگرن وجود نداشت يا خيلی كم بوده و علت شايعش بخاطر همين سبك زندگيمونه.☝️🏼
لطفا با كاسه آب بنوشيد...😊
●○بوے پلاک●○
#شهید چشمه #فیض الهےاست
ڪه در دنیا پدیدارشده.
شهید #نگرشے است والا،
خونےاست جوشان،
#بانورےمنور،
ودلے لبریز از #عشق به خدا،
شهید #آیینه_تاریخ است.
#شهیدجهادعمادمغنیه
#شهید_جهاد_مغنیه
#رفیق_شهیدم
●○بوے پلاک●○
✨﷽✨
✨پاداش بیمار مؤمن✨
✍روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، به طرف آسمان نگاه مىكرند که در همان حال تبسمى نمودند، شخصى از پیامبر علت این تبسم را سوال کردند.
💫 رسول خدا فرمودند:
آرى! به آسمان نگاه مىكردم، ديدم دو فرشته به زمين آمدند تا پاداش عبادت شبانه روزى بنده با ايمانى را كه هر روز در محل خود به عبادت و نماز مشغول بود، بنويسند، اما او را در محل نماز خود نيافتند؛ زیرا او در بستر بيمارى افتاده بود.
🌟فرشتگان به سوى آسمان بالا رفتند و به خداوند متعال عرض كردند: ما طبق معمول براى نوشتن پاداش عبادت آن بنده با ايمان، به محل نماز او رفتيم، ولى او را در محل نمازش نيافتيم؛ زيرا در بستر بيمارى آرميده بود.
💥خداوند به آن فرشتگان فرمود:
تا او در بستر بيمارى است، آن پاداشى را كه هر روز براى او در محل نماز و عبادتش مىنوشتيد، بنويسيد. بر من است كه پاداش اعمال نيک او را تا آن هنگام كه در بستر بيمارى است، برايش در نظر بگيرم.
📚 بحار الانوار، جلد ۲۲، صفحه ۸۳
●○بوے پلاک○●
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖