.
امسال دیگه ڪسے نیست
رو پروفایلش بزنه:
[عازمم حلالم ڪنید.. ✋🏻]
یه تعداد
[من به جا ماندن ازین قافله عادت دارم]
دور هم جمع شدیم! :)
@montazer_shahadat313
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهل_ششم
.
دو قدم نزدیکم میشود نفس در سینه ام حبس میشود
سرش را بلند میکند به چشمانم زل میزد ؛طاقت نمی آورم
و سرم را پایین می اندازم که با دستش چانه ام را میگیرد : به چشمام نگاه کن بانو.
بغض بر گلویم چنگ میزند سرم را بلند میکنم و به چشمانش خیره میشوم .
دستم را میگیرد
و جلو می آید و پیشانی ام را میبوسد خجول سرم را پایین می اندازم و با خجالت میگویم :عه.
قهقهه ای میزند
بعد از چند دقیقه صدایش رنگ غم میگیرد : همتا میمونی برام؟
سرم را بلند میکنم
وقتش رسیده که مطمئنش کنم
جلو می آیم آنقدر جلو که صدای ضربان قلبش را حس میکنم .
نفس عمیقی میکشم : دوست دارم اونم یدونههه چون تو یدونه ای ... کجا برم وقتی کل زندگیم اینجاست
کجا برم وقت هم نفسم و همسفرم اینجاستتت .
دوست ندارم عاشقتم نیستم نفسم بسته به نفساتتتتت .
دستش را روی قلبش میگذارد لبش را به دندان میگیرد : بانوووو به فکر قلب منم باش .....
_هستم آقا.
دستم را بوسید : دِ نیستی دیگه بانو یعنی نباید باشی این قلب به عشق تو میتپههه.
سرم را پایین انداختم ڪه زمزمه ڪرد : هنوز بهش فڪر میڪنی؟
اخمی ڪردم و سرم را را بلند ڪردم : معلوم هست چی میگی امیر به ڪی جز تو فڪر ڪنم هاااااا؟؟؟
_سر شام تا بابا بزرگ اون حرفو گفت تو به سرفه افتادی ..
مشتی به سینه اش زدم : امیر من الڪی عاشق نشدم ... من به هیچ چیز و هیچ ڪس بعد تو فکر نمیڪنم فقط به تو فکر میڪنم به تووو سخته فهمیدنش سختهههه یا برات آسونش ڪنم هااا یادت باشه مجنون همیشه پی لیلیشه .
نفس عمیقی ڪشید و ڪلافه دستش را داخل موهایش برد : همتا ببخشید یه لحظه نفهمیدم چی شد .
دلخور از ڪنارش رد شدم و به اتاق رفتم .
موهایم را باز ڪردم و روی شانه هایم انداختم وارو اتاق شد و پشتم ایستاد .
_همتا ؟
جوابش را ندادم ڪه لب زد : قهری ڪه قهری صحبت ڪه میڪنیم.
ابرومو بالا دادم : چجوریه؟
دستش را بالا اورد و بلند گفت : اینطوری ؛ شروع به قلقلڪ ڪردنم ڪرد جیغ خفیفی ڪشیدم ڪه امیر دست ڪشید مشتی حوالهےبازویش ڪردم : دل درد گرفتم امیر .
خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد به سمتش رفتم : امیر .
نگاهم ڪرد : جان دل امیر ؟!
_منو دوسم داری ؟
نیم خیز شد : یهدونه .
اخم ڪردم : یه دونه ؟
موهایم را نوازش ڪرد : یه دونه چون خدا یکیه خانواده یکیه بانوی قلب منم یکیه .
پشت چشمی نازڪ ڪردم ڪه لپم را ڪشید : ببینم میتونی ڪاری ڪنی من از دانشگاه اخراج بشم .
به نشانه ے سرم را برگرداندم ڪه دستی به موهایم ڪشید : بهترین ڪارم همینه باید دست از همه جا بڪشم تا هر روز بانومو ببینم همتا با دل و قلبم بد بازے ڪردی. هر روز صبح ڪه میرم دانشگاه تمام حواسم جای تو ... با شوق دیدن تو ڪلاسو تموم میڪنم ...
برگشتم و عمیق نگاهش ڪردم : امیر ؟
_جونم ؟
_من خیلی دوستت دارم .
لب زد : من بیشتر .
شب بخیری گفت و چشمانش را بست عمیق نگاهش ڪردم نمیدونم چجوری عاشقش شدم اما وقتی به خودم اومدم دیدم با همه فرق داره .
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهل_هشتم
#دلدادگـے
.
روزها و ماه ها پشت سر هم میگذشت امیر شده بود تموم دارو ندارم ...
امیر از آن باید های اجباریست ڪه باید باشد ...
همانطور ڪه گوشه لبم را می جویدم ڪوله ام را روے شانه ام انداختم و دفترم را در دست گرفتم .
اخمانم در هم بود و اعصابم خیلی خورد بود .
از ڪلاس خارج شدم نگاهم ڪشیده شد به امیر ڪه با دانشجوش صحبت میڪرد .
نگاهش به من افتاد و لبخندی زد و سری تڪان داد .
سرم را برگرداندم و به طرف خروجی رفتم .
پا تند ڪردم تا بهم نرسه ...
بعد از چند دقیقه صدایش بلند شد : خانم فرهمند !
چند تا دانشجویی ڪه ایستاده بودند ڪنجڪاو نگاهمان ڪردند .
دستم را از پشت گرفت و به سمت پارڪینگ برد .
دستم را فشار میداد و اخم ڪرده بود .
در ماشین رو باز ڪرد سوار شدم .
پشت بند من سوار ماشین شد .
برگشت طرفم با صدایی ڪه سعی می ڪرد ڪنترل ڪنه گفت : چرا وقتی صدات میڪنم نمی ایستی .
سڪوت ڪردم ڪه ادامه داد : چیشده عزیزم؟؟
برگه را نشانش دادم : امیر تو میدونستی ڪه من درگیر ڪارای خونه بودم نتونستم درس رو اون جور ڪه قبل میخوندم بخونم پس چرا این درسو مشروطم ڪردے؟؟؟ میتونستی نمره بِدی و ندادی ؟
لبخندی زد : بخاطر این الان ناراحتی ؟
ڪلافه گفتم : بلههه.
دستم را گرفت : همتا جان عزیزدلم من نمیتونم چون تو زنمی بیام بهت نمره بدم تو همه ڪس منی اما تو دانشگاه هیچ فرقی با دانشجوهای دیگه نداری ...
اونام درس میخونن توام باید میخوندی میدونم سخته ڪه هم آشپزی ڪنی و همم جمع و جور ڪنی خونه رو ولی میتونستیم برنامه ریزی ڪنی عزیزم ..
_چی میگی امیر !!
دستم را بوسید : خودم ڪمڪت میڪنم عزیزم ولی از من نخواه ڪه بهت همینطورے نمره بدم اونم چون همسرمی .
باهاش موافق بودم دلیل نمیشد چون ما باهم ازدواج ڪردیم اینکارو بڪنه ..
به طرفش برگشتم : ببخشید حق با توعه اعصابم خورد شد یه لحظه ..
ماشین را روشن ڪرد : نمیبخشم .
نگاهش ڪردم : یعنی چی؟
_ببین اصلا راه نداره ببخشم اگرم ببخشم یه شرط داره .
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه گفت : مهمونم ڪنی .
_چیییییی؟
_انتظار نداری ڪه گرسنه بخوابیم؟
اخمی ڪردم : خیلی پروییی خیلی خب باشه .
ماشین را گوشه ای پارڪ ڪرد : پیاده شو .
_امیر دیوونه شدی چرا ؟؟؟
خندید از آن هایی ڪه به شیرینی باقلوا قزوین است ...
همانطور ڪه غر میزدم از ماشین پیاده شدم : خب؟
نگاهم ڪرد : بشین پشت فرمون ببر منو کوه ...
حیرت زده نگاهش ڪردم ڪه خندید : چیه گفتی میخوام بهت شام بدم دیگه شام نمیخوام ببر ڪوه منو .
به طرفم آمد و در جلو رو باز ڪرد و سوار شد .
خدایا من دیوونه شدم یا این ...
پشت فرمون نشستم و استارت زدم و راه افتادم .
آدرسی ڪه امیر داد رو رفتم .
ماشین را پارڪ ڪردم و پیاده شدیم .
امیر دستم را محڪم گرفت و باهم به بالای ڪوه رفتیم تقریبا پایین شلوغ بود .
یادم اومد اینجا همونجاییه ڪه قبلا با اسما و بچه ها اومده بودیم .
_دیگه نا ندارم .
دستم را ول ڪرد و به طرف بلندے رفت .
عرق پیشانی ام را پاڪ ڪردم : میوفتیااا .
خندید : ببین .
نگران بودم .
ڪه بلند فریاد زد : خداااااایااااا ایننن خانووووم تماااااام زندگیمهههه دنیاااا دنیاااا جمع بشن براے گرفتنش یهههههه تارموشممممم به یه دنیا نمیدم .
بعضیا میخندیدن و بعضی ها هم با تعجب نگاه میڪردند و پچ پچ میڪردن .
به طرف امیر رفتم و لباسش را ڪشیدم : امیر تروخدا زشته .
نگاهم ڪرد با عشق چشمانش با من حرف میزد .
دور و اطرافشو نگاه ڪرد : ڪسی اینجا نیست اومدم بالاترین نقطه تا به آسمون خدا نزدیڪتر باشم تا از خدا تشڪر ڪنم بابت بودنت ...
نگاهش ڪردم که بلندتر گفت: خدااایاااا شڪرتتتت .
روے سنگی نشستیم سرم را روی شانه ے امیر گذاشتم : چرا ؟
دستم را فشار داد : چی چرا بانو؟
_دوسم داری؟
خندید : عاشقی را به دلیل و مدرڪ نیست بانو عاشق عاشق است ... دلیل و مدرڪ نمیشناسد ...
به قول فاضل نظرے
نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
گرچه امروز رسیدیم به هم ، دلتنگم.
لبخندے زدم : به شعر علاقه دارے؟
سوتی ڪشید : چجورم .
_دوست دارم .
نگاهم ڪرد : رسمش نبوداااا ...
_چی؟
دستم را گرفت : دل ببرے و فڪر صاحب دل نباشی .
خندیدم : دل میبرم تا صاحب دل دلش با من نرم شود .
بلند شدم : صاحب دل خیلی وقته دلش نرم و رام توو شده ..
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهل_هفتم
.
یڪ ماهی از ازدواجمون میگذشت و روابطم با امیر خیلی خوب شده بود ...
مردے ڪه شاید یڪی از اون اتفاقاے خوب زندگیه ڪه ڪمتر پیش میاد .
امروز ۱۲مرداد تولدشه ...
صبح با هزار قربان صدقه راهی اش ڪردم و بعد از رفتنش حاضر شدم و به بیرون رفتم .
اول از همه سفارش ڪیڪ دادم و بعدشم ڪه بادڪنڪ و وسایل دیگه اے گرفتم .
ڪلید را در قفل چرخاندم و وارد ساختمان شدم .
با دست آزادم چادرم را از سرم آزاد ڪردم و به سمت آشپزخانه رفتم .
خرید ها رو روی میز گذاشتم و پوفی ڪشیدم : وای چقدر گرمه ...
بعد از عوض ڪردن لباسم به سمت آشپزخانه رفتم و و مشغول درست ڪردن غذاے مورد علاقه امیر شدم .
بعد از اینکه مطمئن شدم ڪار دیگه ای ندارم روی مبل دراز ڪشیدم و فڪر ڪردم چه جورے باید سوپرایزش ڪنم .
فڪری به سرم زد و دنبال ڪاراش افتادم .
روبه روی آیینه ایستادم و شومیز گلبهی رنگم را به تن ڪردم رژلب را برداشتم و ڪمی زدم .
به سمت تخت رفتم و جورے درستش ڪردم تا متوجه بشه من اونجا خوابیدم .
به سمت پذیرایی رفتم و ڪیڪ و دوتا بادڪنک هلیومی را در دستم گرفتم با صدای باز شدن در خانه به سمت اتاق مطالعه امیر رفتم و پشت میزش نشستم .
صدای قشنگش در کل خونه پیچید : همتا خان خانم خانما بیا ڪه آقای خونتون اومده .
ریز خندیدم .
صدای قدم هاش نزدیڪ شو و دلهرهے منم بیشتر .
در اتاق رو باز ڪرد و نگاهی انداخت .
به سمت اتاق مشترڪمان رفت : همتا ڪجایی؟؟
صدای در اتاق ڪه آمد بلند شدم و با قدم هاے آهسته به سمت اتاق مشترڪمان رفتم روے تخت نشسته بود و دست می ڪشید ریز خندیدم .
پتو را ڪنار زد و شوڪه بلند شد از فرصت استفاده ڪردم و بادڪنڪ رو ترڪوندم و بلند گفتم : تولدت مبارکککککک ...
نگران و ترسیده برگشت دستش را روی قلبش گذاشت : ووااایی همتاااا زهرم ترڪید نمیگی ایست قلبی ڪنم .
آخ بلندے گفت و روی تخت افتاد ..
هینی ڪشیدم و به سمتش رفتم .
محڪم به صورتش زدم و اما جکابی نشنیدم ڪیڪ را روی تخت گذاشتم و بابغض صدایش زدم : امیر چیشدهه من طاقت ندارم اگر داری شوخی میکنی !!
همزمان با باز شدن چشمش انگشتش را بالا اورد و تیڪه ای از ڪیڪ رو به لپم مالید خندید : حالا خوشگل شدی.
ایشی گفتم ڪه بلند شد نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد : همتا مرسی خیلی غافلگیر شدم .
ڪیڪ را بلند ڪردم : اره منم تا دم سڪته بردی .
قهقهه ای زد : ای جوونم .
خندیدم : دیووونه .
چشمڪی زد : از دهن نیوفته .
_لباستو عوض ڪن دستاتم بشور تا بهت ڪیڪ بدمااا .
_اویی مگه ڪیڪ تولد من نیست اونوقت میگی نمیدم .
خندیدم : حالا تو بیا شاید دلم برات سوخت ..
چشمی گفت ؛ ڪه از اتاق خارج شدم .
ڪیڪ را روی میز گذاشتم امیر لبخندی زد : راضی به زحمت نبودیم .
شمع هارو روشن ڪردم : تا باشه از این زحمتا .
خندید : ای شیطون هنوز قلبم داره تند میزنه ...
پشت میز نشست : خب خب حالا یه آرزو ڪن شمع هارو فوت ڪن .
چشماشو بست دلم برایش غش رفت .
لبخندی ڪنج لبش نشست ڪه نیشگون ریزی از بازویش گرفتم : امیر گفتم آرزو ڪن نگفتم با فرشته هات بخند .
خندید : د فرشته ے من توییی بانو .
قصد ڪرد شمع هارو فوت ڪنه ڪه صداے زنگ بلند شد .
نگاهی بهش انداختم ڪه لبخندی زد : بشین الان من برمیگردم .
به سمت در رفت بعد از چند ثانیه صداے اسما و بعدشم صدای عمو و خاله بلند شد .
ڪنار امیر ایستادم : سلام خوش اومدید .
اسما نگاهی بهم انداخت : علیڪ سلام خب دیگه زیادی خلوت ڪردید باهم اومدیم یه زره پسرمونو ازت بگیریم .
خندیدم و گونه ے اسما را بوسیدم : اگر بهت دادمش .
خاله به سمتم آمد : سلام عزیزدلم چطورید .
لبخندی زدم : مرسی ممنونم مامان جان .
باباے امیر پیشانی ام را بوسید .
ڪیڪ رو بلند ڪردم و به پذیرایی بردم .
اسما مشغول اذیت ڪردم امیر بود .
ڪنار خاله نشستم : خیلی خوش اومدید .
لبخندی زد : ممنونم گلم .
_می بینم ڪه قبل از ما ڪسی اینو دستمالی ڪرده .. بگید ڪار کدومتون بوده .
امیر لپ اسما رو ڪشید : فضولی موقوف .
_امیر فوت ڪن دیگه .
امیر خندید با یک،دو،سه ما امیر شمع رو فوت ڪرد .
نگاهش ڪردم دوست داشتم ساعت ها بشینم و نگاهش ڪنم آنقدر ڪه بودنش را شڪر ڪنم ...
منی ڪه بچگی سرم تو ڪتاب و نقاشی بود حالا عاشق شدم عاشق مردے ڪه شده تمام وجودم ...
ڪسی ڪه وقتی ڪنارشم لبخندش به من آرامش میده ...
تزریق میڪنه عشق رو به قلب ضعیف من ...
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
🕊🥀
.
#شهیدانه:)
.
امامیتواننفسراوُسعتبخشید
بھطوریکھآسِمانوزمینرادربرگیرد
ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ
🖤 @montazer_shahadat313
💉خونریزی شدیدی داشت ..
وارد اتاق عمل شدیم ..
دکتر اشاره کرد که ...
چادرم را در بیارم ...😥
تا راحت تر مجروح رو جابجا کنم ..🤕
گوشه چادرم و گرفت ...😓
بریده بریده گفت :((من دارم میرم که چادر تو از سرت نیوفته ...💔
همونجوری که چادرم تو مشتش بود ..
شهید شد 🥀.............🙃💔
🧕•به روایت پرستار جنگ 🌱
بخدا که اون دنیا باید تک تک بهشون جواب بدیم ...😔
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
حیا=فاطمه💞غیرت=علی
@montazer_shahadat313
هدایت شده از زینبی ها
سلام بہ همہ دلداده هاے
پسر فاطمہ"س"
حالتون خوبہ؟!
فرشتگان سرزمین من الیگودرز 💖
سلام بہ همہ دلداده هاے پسر فاطمہ"س" حالتون خوبہ؟!
سلام رفقا
محفل کار خودمونه تشریف بیارین
⚫️ اربعین امسال که پایمان از کربلایت و دستمان از ضریحت بریده است، به توصیه امام صادق علیه السلام از پشت بام خانه هایمان «به تو از دور سلام» میکنیم.
📅 قرار ما پنجشنبه (روز اربعین) ساعت ۱۱ پشت بام خانه ها
🔆امام صادق علیهالسلام به سُدیر فرمود: آیا زیاد به زیارت حسین علیهالسلام میروی؟
🔸سُدیر گفت: آقاجان راهم دور است، نمیتوانم.
🔹 حضرت فرمود: درمنزلت غسل کن، به بام خانه برو، به سوی قبر حسین علیهالسلام اشاره کن و به او سلام بده، برایت زیارتش نوشته میشود.
📚 وسایل الشیعه جلد ۱۴ صفحه ۵۷۸
🔴 #نشر_حداکثری
متن زیارت عاشورا:
«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا ثارَ اللهِ وَابْنَ ثارِهِ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکُمْ مِنّى جَمیعاً سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، یا اَباعَبْدِاللهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَعَلى جَمیعِ اَهْلِ الاِْسْلامِ، وَجَلَّتْ وَعَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِى السَّمواتِ، عَلى جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ، فَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَالْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً دَفَعَتْکُمْ عَنْ مَقامِکُمْ، وَاَزالَتْکُمْ عَنْ مَراتِبِکُمُ الَّتى رَتَّبَکُمُ اللهُ فیها، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً قَتَلَتْکُمْ، وَلَعَنَ اللهُ الْمُمَهِّدینَ لَهُمْ بِالتَّمْکینِ مِنْ قِتالِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَمِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ وَاَوْلِیآئِهِم، یا اَباعَبْدِاللهِ اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ، وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِیاد وَآلَ مَرْوانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَنى اُمَیَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابْنَ مَرْجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَ بْنَ سَعْد، وَلَعَنَ اللهُ شِمْراً، وَلَعَنَ اللهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ وَتَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ، بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى، لَقَدْ عَظُمَ مُصابى بِکَ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَاَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمام مَنْصُور مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى عِنْدَکَ وَجیهاً بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، یا اَبا عَبْدِاللهِ، اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَاِلى رَسُولِهِ، وَاِلى اَمیرِالْمُؤْمِنینَ وَاِلى فاطِمَةَ، وَاِلَى الْحَسَنِ وَاِلَیْکَ بِمُوالاتِکَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِمَّنْ اَسَسَّ اَساسَ ذلِکَ، وَبَنى عَلَیْهِ بُنْیانَهُ، وَجَرى فى ظُلْمِهِ وَجَوْرِهِ عَلَیْکُمْ، وَعلى اَشْیاعِکُمْ، بَرِئْتُ اِلَى اللهِ وَاِلَیْکُمْ مِنْهُمْ، وَاَتَقَرَّبُ اِلَى اللهِ، ثُمَّ اِلَیْکُمْ بِمُوالاتِکُمْ وَمُوالاةِ وَلِیِّکُمْ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَعْدآئِکُمْ وَالنّاصِبینَ لَکُمُ الْحَرْبَ، وَبِالْبَرآئَةِ مِنْ اَشْیاعِهِمْ وَاَتْباعِهِمْ، اِنّى سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ، وَوَلِىٌّ لِمَنْ والاکُمْ، وَعَدُوٌّ لِمَنْ عاداکُمْ، فَاَسْئَلُ اللهَ الَّذى اَکْرَمَنى بِمَعْرِفَتِکُمْ وَمَعْرِفَةِ اَوْلِیآئِکُمْ، وَرَزَقَنِى الْبَرآئَةَ مِنْ اَعْدآئِکُمْ، اَنْ یَجْعَلَنى مَعَکُمْ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَنْ یُثَبِّتَ لى عِنْدَکُمْ قَدَمَ صِدْق فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ، وَاَسْئَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَاللهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى مَعَ اِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالْحَقِّ مِنْکُمْ، وَاَسْئَلُ اللهَ بِحَقِّکُمْ وَبِالشَّاْنِ الَّذى لَکُمْ عِنْدَهُ، اَنْ یُعْطِیَنى بِمُصابى بِکُمْ اَفْضَلَ ما یُعْطى مُصاباً بِمُصیبَتِهِ، مُصیبَةً ما اَعْظَمَها وَاَعْظَمَ رَزِیَّتَها فِى الاِْسْلامِ، وَفى جَمیعِ السَّمواتِ وَالاَْرْضِ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْنى فى مَقامى هذا مِمَّنْ تَنالُهُ مِنْکَ صَلَواتٌ وَرَحْمَةٌ وَمَغْفِرَةٌ، اَللّـهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتى مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، اَللّهُمَّ اِنَّ هذا یَوْمٌ تَبَرَّکَتْ بِهِ بَنُو اُمَیَّةَ، وَابْنُ آکِلَةِ الاَْکبادِ، اَللَّعینُ ابْنُ اللَّعینِ، عَلى لِسانِکَ وَلِسانِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، فى کُلِّ مَوْطِن وَمَوْقِف وَقَفَ فیهِ نَبِیُّکَ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَبا سُفْیانَ وَمُعوِیَةَ وَ یَزیدَ بْنَ مُعاوِیَةَ، عَلَیْهِمْ مِنْکَ اللَّعْنَةُ اَبَدَ الاْبِدینَ، وَهذا یَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آلُ زِیاد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الْحُسَیْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْهِ، اَللّـهُمَّ فَضاعِفْ عَلَیْهِمُ اللَّعْنَ مِنْکَ وَالْعَذابَ، اَللّـهُمَّ اِنّى اَتَقَرَّبُ اِلَیْکَ فى هذَا الْیَوْمِ، وَفى مَوْقِفى هذا وَاَیّامِ حَیاتى، بِالْبَرآئَةِ مِنْهُمْ وَاللَّعْنَةِ عَلَیْهِمْ، وَبِالْمُوالاتِ لِنَبِیِّکَ وَ آلِ نَبِیِّکَ عَلَیْهِ وَعَلَیْهِمُ اَلسَّلامُ * سپس صد مرتبه مى گویى: اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَ
مَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِکَ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنَ، وَشایَعَتْ وَبایَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ، اَللّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً * آنگاه صد مرتبه مى گویى: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ * سپس مى گویى: اَللّـهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِم بِاللَّعْنِ مِنّى، وَابْدَأْ بِهِ اَوَّلاً ثُمَّ الثّانِىَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ، اَللّهُمَّ الْعَنْ یَزیدَ خامِساً، وَالْعَنْ عُبَیْدَ اللهِ بْنَ زِیاد وَابْنَ مَرْجانَةَ وَعُمَرَ بْنَ سَعْد وَشِمْراً، وَآلَ اَبى سُفْیانَ وَ آلَ زِیاد وَ آلَ مَرْوانَ اِلى یَوْمِ الْقِیمَةِ * آنگاه به سجده مى روى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَالشّاکِرینَ لَکَ عَلى مُصابِهِمْ، اَلْحَمْدُ للهِِ عَلى عَظیمِ رَزِیَّتى،اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لى قَدَمَ صِدْق عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ، اَلَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
در سینه دردی مشترک داریم من هم
جامانده ام از کربلا، مثل رقیه!
@montazer_shahadat313
#تلنگر
•بزرگم میگه
مراقبباشیم ↓
حرفهایۍڪهمیزنیم....دستدارند❗️
دستهاۍبلندۍڪهگاهی
گلویۍرامیفشارند
ونفسفردرامیگیرند !!!
حرفهایۍڪهمیزنیم.... پادارند!!
پاهاۍبزرگۍڪهگاهی
جایشانراروۍدݪیمیگذارند
وبراۍهمیشهمیمانند ❗️
پس ↓
#مراقبحرفهاییڪهمیزنیمباشیم
سنجیدهسخنگفتنازسکوتهمدشوارتراستــ !!!
✨شایدگاهیلازمباشهفقطسکوتکنی
@montazer_shahadat313
#چفیه
در استان اصفهان حسینیهاے
وجود دارد که ۴۰ شب روضه
برگزار مےکرد، شهید حججے
به مدت دو سال جزو خادمان
این حسینیه بود. او از نجفآباد
حدود ۵۰ کیلومتر را طی مےکرد
تا به اینجا بیاید، وقتے براے
پذیرش آمد دو نکته گفت،
یکے اینکه من را پشت قضایا
بگذارید که جلوے چشم نباشم
و دوم هر چه کار سختـــــ در
این حسنیه هست را به من
بگویید انجام دهم. بعضے از
شبها آنقدر خسته مےشد که
وقتے عذرخواهے مےکردیم،
مےگفتـــــ برای امام حسین
باید فقط سر داد.»
و همان گونه هم شد که
عاقبت سرش را داد.....
...شهید محسن حججے...
@montazer_shahadat313
بعضی ها میگن ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷه، ڪافیه.✋
نماز هم نخوندی نخون...😒
روزه نگرفتی نگیر.😕
به نامحرم نگاه ڪردی اشڪال نداره🙈 و.........
فقط سعی ڪن دلت پاڪ باشه!!!!!!!!!!❤️
ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗـــــﺮﺁﻥ :👇👇👇👇
ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :📢
[ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ]
ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ،💟
ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .✅
✍ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ
ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .❗️
ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .❗️
ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ .
ﻫــــــﻢ ﺩﻝ ؛ ﻫــــــﻢ ﻋﻤﻞ❗️❗️
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
@montazer_shahadat313
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهل_نهم
.
روی مبل دراز ڪشیدم و رفتم زیر پتو .
از صبح ڪه بلند شده بودم تب و لرز داشتم و تب و حال تهو ...
چایی نبات رو روی میز گذاشتم .
نگاهے بہ ساعت انداختم ساعت هفت و نیم بود چرا هنوز نیومده بود .
خمیازه اے ڪشیدم و چشمانم را بستم .
با نوازش هاے دست ڪسی چشمانم را باز ڪردم .
با صدایے گرفته گفتم : سلام .
لبخندی زد : سلام به روے ماهت ساعت خواب میبینم ڪه تازگیا نمیای پیشواز آقای خونه ؟
نزدیڪم شد و پیشانی ام را بوسید عطرش زیر بینی ام پیچید و حالم داشت بهم میخورد به سمت سرویس بهداشتی رفتم صدای یا حسین امیر بلند شد و بعدشم به در میزد : همتاااا ؛ همتاااا چت شدههه ؟؟ غذای دانشگاه رو خوردی باز آخه من چی بگم به تو باز ڪن درو عزیز دلم .
چند بار عق زدم ولی معدم خالی بود صورتمو شستم و درو باز ڪردم : چیزی نیست .
نگاهم ڪرد : حاضر شو بریم دڪتر.
سرے به نشانه منفی تڪان دادم قصد ڪرد نزدیڪم بشه ڪه با حالت التماس گفتم : امیر تروخدا برو لباستو عوض ڪن این عطرتو دوست ندارم .
وا رفت و زل زد بهم : این همونی بود که میگفتی دوسش داری!
_دیگه ندارم برو سریع عوض ڪن .
باشه ای گفت و به سمت اتاق رفت .
وارد آشپزخانه شدم و روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم خدایا من چم شده ...
_همتا؟
برگشتم : جان!
نزدیڪ شد : حاضرشو بریم دڪتر .
_نه خوبم .
اخم ڪرد : پاشو عزیزم .
قصد ڪردم مخالفت ڪنم ڪه نزاشت .
حاضر شدم و راه افتادیم .
ازم آزمایش گرفتن و دڪتر معاینم ڪرد .
روی تخت نشسته بودم ڪه خانم دڪتر وارد شد و لبخندے به من زد : مبارڪ باشه شما باردار هستید.
نگاهی به امیر انداختم .
چند ثانیه اے همون حالت بودیم ڪه خانم دڪتر برگه آزمایش رو به امیر داد و رفت .
سرم را پایین انداختم نمیدونم چرا خجالت ڪشیدم نزدیڪم شد و ڪنار تخت ایستاد : دڪتر چی گفت همتا؟ گفت من دارم بابا میشم .
سرم را بلند ڪردم خوشحالی رو میشد تو چشماش دید لب زدم : ها؟
_مرسی همتا .
بعد از اینڪه ڪارهارو انجام دادیم و سوار ماشین شدم .
وارد خانه شدم .
امیر در را بست و وارد اتاق شدم : امیر؟
وارد اتاق شد : جونم !
روسری ام را در آوردم : غذات گرمه من گرسنم نیست برو بخور .
نگاهم ڪرد : همتا واقعا من بابا شدم؟؟؟
سرم را پایین انداختم : نمیدونم امیر.
به سمتم آمد : باورم نمیشه نمیدونی چقدر خوشحالم ...
لبخندی زدم : من هنوز تو شوڪم .
دستم را بوسید : همتا خیلی دوستت دارم .
روی تخت دراز ڪشیدم : تو جان منی .
تلفنش را برداشت و از اتاق خارج شد .
نگاهی به شڪمم انداختم خان جون همیشه میگفت : مادر شدن یه اتفاق عجیبه یه موجود ڪوچڪ در وجود تو شڪل میگیره و پا به دنیاے تو میگذارد ...
داشتن و حس ڪردن اون طفلی ڪه در وجودته ڪار سختیه نوازشش حس مادرانه میخواهد ...
امیر وارد اتاق شد و لیوان شیر را به سمتم گرفت : بفرمایید.
لبخندی زدم : ممنونم .
گوشی را روی میز گذاشت : اینم از این .
ڪنجڪاو نگاهش ڪردم ڪه لب زد : زنگ زدم به خانوادم و خانوادت بنده خداها الان میخواستن بیان گفتم صبح بریم خونه ی خان جون .
چشمانم ڱرد شد : امیررر؟
_جونم؟
_چرا زنگ زدی ؟
خندید : منم حس پدرانه دارم دیگه باید یه جوری خودمو خالی میڪردم .
خندیدم : دیوانه ای باور ڪن .
_دیوانه ے زلف نگاهتم بانو ...
چشمانم را بستم و خدا را بابت بودن امیر شڪر ڪرد
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
@montazer_shahadat313
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→