💍بوی عشق ناب💞
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 🌱 🌹 🌱 🌹 🌱 #بویعشقناب♡ | #پارت_67》 بدون نگاه به شماره سریع برداشتم. _الو، الو. خودش
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
🌱
🌹
🌱
🌹
🌱
#بویعشقناب♡
| #پارت_68》
رو کردم سمت دیوار شیشه ای و با رازین حرف میزدم.
یه دستی روی شونم قرار گرفت یه لحظه ترسیدم و برگشتم عقب.
با دیدن دختر محجبه و چادری تعجب کردم من این خانم رو نمیشناختم
ولی چهرش برام خیلی اشنا بود.
صورت گرد و زیبایی که با روسری سورمه ای و چادر مشکی تضاد عجیبی داشت.
لبخندی زد گفت :
سلام عزیزم.
ببخشید ترسوندمت ولی خیلی توی فکر بودی متوجه نشدی.
_ببخشید به جا نمی آورم
_شما باید رز باشید درسته!؟
_بله !؟و شما؟!
_من به این داداشم میگم این خانم رزه اما باور نمیکنه.
و به انتهای راهرو نگاه کرد.
برگشتم به انتهای راه رو نگاه کردم محمد بود
چشمام رو باز و بسته کردم به این سرعت!؟
با دیدن محمد انگار زخم دلم دهن باز کرده بود
اشک به چشمام هجوم اورد .دوباره برگشتم به خانم نگاه کردم .
دستش رو به سمتم دراز کرد گفت
:من فاطمه هستم خواهر محمد
باهاش دست دادم اما بهت و حیرت و اشک چشمام رو دید صمیمانه در آغوش گرفتم
چه قدر به آغوشی که بوی امنیت بده نیاز داشتم همین بس بود که چشمه ی اشکم دوباره به جوشش بیوفته.
گریه کردم و فاطمه سکوت کرد
فقط آروم نوازشم میکرد
نمیدونم چه قدر طول کشید که محمد اقا با لیوان آبی جلوم قرار گرفت
به صورتش نگاه کردم غم از صورتش هویدا بود
محبتش من رو یاد داداشم انداخت و دوباره اشک بود و اشک .
بغضم رو قورت دادم و به حرف اومدم.
دیر اومدی کوه غیرت.
دیر کردی سیمرغ.
ازت شکایت کردم پیش داداشم
چرا وقتی که داشتن میکشتنش نبودی
سرش رو پایین انداخته بود رفت سمت دیوار شیشه ای
به رازین نگاه کرد
با صدای خش دارش گفت
شرمندم اما دست پر اومدم داداش
میخوام برم از نزدیک باها حرف بزنم
بدون توجه به پرستار و پزشک در اتاق رو باز کرد و رفت داخل.
قامت رشید این مرد حالا چرا خمیده بود...
~ ~ ~ ~ ~ ~》》》》
نویسنده: #طلبه_جوان
#ایدیجهتانتقادوپیشنهاد🦋😊
@Boyeshgnab1998
#انتشاررمانبدونذکرونامکانال
#شرعاجایزنیست
@boyeshgnab
🌱
🌹
🌱
🌹
🌱
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌱
💍بوی عشق ناب💞
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 🌱 🌹 🌱 🌹 🌱 #بویعشقناب♡ | #پارت_68》 رو کردم سمت دیوار شیشه ای و با رازین حرف میزدم. یه
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱
🌱
🌹
🌱
🌹
🌱
#بویعشقناب♡
| #پارت_69》
محمد
هنوز توی شک دیدن رز بودم این اون خانمی که توی خونه ی من بود نبود...خیلی تغیر کردم بود با دیدنش جا خوردم انا باید شک های بیشتری رو تحمل میکردم.
وقتی رفتم تو اتاق رازین، دلم ریخت؛ از این که اوضاعش خوب نبود. اگه بلند نشه. بغض کردم. نشستم پیشش، دستشو توی دستم گرفتم.
گفتم:
_سلام داداش
ببخش دیر کردم رفته بودم دنبال ماموریتی که بهم دادی .
دیر اومدم ولی با دست پر اومدم.
خواهرت گفت ازم پیشت شکایت کرده، من امروز فهمیدم چی شده .
دیدی که به شب نکشیده رسیدم.
نمیدونستم باید چه طور بگم میدونستم داره صدام رو میشنوه.
رازین تو نباید این جا بمونی. پروندهی پدرت حل شده، من چه طور به خواهرت بگم.
اشکم روی دستش چکید،
اما ادامه دادم:
_چه طور بگم شما دوتا، دو قلوهای سرگرد بابایی هستید؛ سرگرد امیر علی بابایی، برادر علی اصغر بابایی، برادر پدر من!
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو قورت بدم.
چه طور به خواهرت بگم دختر عمومه. چه طور بگم تویی که این همه سال داداش صدات کردم، نسبت خونی داریم باهم. چه طور بهش بگم، اون کسی که انقدر شما دوتا رو زجر داده هیچ نسبتی باهاتون نداره.
بلند شو رفیق، بلند شو داداش یا بهتره بگم بلند شو پسر عمو.
بلند شو ببین پدرت یه قهرمان بوده، نه یه ادم پست فطرت.
یه قهرمان که به خاطر امنیت کشور، خانوادهش رو از دست داد. زنش رو کشتن، مادرت رو کشتن. شما دوتا رو ازش گرفتن.
وقتی طفل یک ساله بودید. پدرت برای این اتفاق خودش رو به آب و اتیش زد. فهمید شما دوتا زندهاید اما خارج از کشورید. ردتون رو گرفته بود. بعد از چندسال سرگردونی، خوش حال شده بوده بچه هاش زنده و سالمن. اون کسی که این بلا رو سر خانوادش اورده، دو قلوهاش رو زنده نگه داشته تا برگ برنده داشته باشه. بچه ها رو میده به یه زن و شوهر که بچه دار نمیشدن تا بزرگ کنه. بلیط گرفته بود
به مقصد امریکا...
داشت پرواز میکرد سمت جگر گوشه هاش...
~ ~ ~ ~ ~ ~》》》》
نویسنده: #طلبه_جوان
#ایدیجهتانتقادوپیشنهاد🦋😊
@Boyeshgnab1998
#انتشاررمانبدونذکرونامکانال
#شرعاجایزنیست
@boyeshgnab
🌱
🌹
🌱
🌹
🌱
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌱
سلام دوباره مدیر کل هستم😁
بمونید برامون بقیه ی رمان رو میزارم 😊
ببخشید بابت این مدت
خانم های گل گروه قرعه کشی چادر
پارچه حریر اسود
۱۰ نفره ماهی ۳۰ تمن
اینم برا کسایی که قسطی میخواستن😊دیگه موقعیت از این بهتر گیرتون نمیاد
بشتابید
هر کس خواست چادر نمونه هم دارم میتونه بیادببینه
خانم های گل گروه قرعه کشی چادر
پارچه حریر اسود
۱۰ نفره ماهی ۳۰ تمن
اینم برا کسایی که قسطی میخواستن😊دیگه موقعیت از این بهتر گیرتون نمیاد
بشتابید
هر کس خواست چادر نمونه هم دارم میتونه بیادببینه
با سلام
خانم رئوف هستم مسئول فروشگاه حجاب حلما
لطفا برای ثبت سفارشاتتون
و ثبت گروه ها و تحویل گرفتن چادر ها
این شمارم رو سیو کنید و به این خط پیام بدهید
۰۹۹۳۵۳۰۲۰۰۷