✅ دعا برای فرج عامل رستگاری و نجات
🔴يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَجَاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ.
♦️خدای عزوجل فرمان داده:"اى كسانى كه ايمان آوردهايد، از خدا بترسيد و به او تقرب جوييد و در راهش جهاد كنيد. باشد كه رستگار گرديد.
🔶در این آیه سه چیز سبب رستگاری و نجات معرفی شده که هر سه در دعا برای حضرت صاحب الزمان جمع است.
🔹اولین مراتب تقوا، ایمان است و دعا برای آن حضرت نشانه ی ایمان و سبب کمال آن است.
🔹دعا رشتهی ارتباط و نزدیک شدن به خداوند است. بی تردید دعا برای تعجیل فرج، از اهم وسایلی است که خداوند وسیله به سوی خود قرار داده.
🔹از اقسام جهاد، جهاد با زبان است که دعا برای فرج نیز از این نوع است.
📚مکیال المکارم، ص٢٢٦
سوره مائده، آیه ۳۵
➯@Bshmk33
🕊
یک نفر در مدت دو ماه می تواند احساسی را در شما ایجاد کند که یک نفر در عرض دو سال نتوانسته است.
زمان معنایی ندارد
شخصیت است که اهمیت دارد...
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت دوازدهم
▫️من نمیشناختم اما انگار نورالهدی به خوبی او را میشناخت و شاید انتظارش را نمیکشید که مردد در را گشود و با دلخوری اعتراض کرد:«مگه نگفتم امشب نیا!»
▪️نورالهدی بیحجاب مقابل در ایستاده و حال من امروز به قدری زیر و رو شده بود که حتی فکرم به درستی کار نمیکرد مَحرم نورالهدی پشت در است و همچنان مات و متحیر مانده بودم.
▫️میهمان ناخوانده میخواست وارد شود و او باز ممانعت میکرد:«امشب نه! چرا متوجه نمیشی؟»و دیگر صدای مرد بلند شده و به ضوح شنیده میشد:«میفهمی چی میگی؟آمال تو خونه تو باشه و من نیام ببینمش؟»
▪️از اینکه نام خودم را از زبان او میشنیدم،نفسم گرفت و دیگر میدانستم چرا اینهمه برای ورود به خانه اصرار میکند!
▫️صدایش را شناخته و باید باور میکردم درست در شبی که سختترین ثانیههای عمرم را سپری کرده بودم،او به ملاقاتم آمده است.
▪️بیش از سه سال از آخرین دیدارمان سپری میشد و در و دیوار بلند و تاریک فلوجه که این سالها زندان ما شده بود، همه چیز حتی صدای او را از خاطرم برده بود.
▫️نورالهدی با قدوقامت ظریفش در همان پاشنۀ در، سدّ راهش شده و در برابر برادرش،مردانه مقاومت میکرد:«بهت میگم حالش خوب نیس، الان نمیشه ببینیش!»
▪️و همین حرفها برای جان به لب کردن او کافی بود که کلماتش مثل قلب من میلرزید:«چرا حالش خوب نیس؟اصلاً اون چجوری از فلوجه خارج شده؟چه بلایی سرش اومده؟»
▫️حقیقتاً خودم هم حالا نمیخواستم او را ببینم اما نورالهدی دیگر حریفش نمیشد که به سمتم چرخید و من از چشمان نگرانش آیه را خواندم.
▪️روسریام را دوباره سر کردم و با جانی که برایم نمانده بود به اجبار از جا بلند شدم.
▫️آخرین بار راضی به رفتنش نبودم و حالا راضی به آمدنش نمیشدم که حال دلم بینهایت بههم ریخته و انگار متهم این سه سال رنج و عذابم در فلوجه او بود که تا داخل شد،قلبم از درد تیر کشید.
▪️در همین تاریکی و نور کمجان شمع، مشخص بود اصلاً تغییر نکرده است؛همانطور سرحال و سرزنده و خوش تیپ و حالا نگران که با چشمانش دنبالم میگشت و همین که کنج دیوار پیدایم کرد، میان اتاق خشکش زد:«آمال! چه بلایی سرت اومده؟»
▫️شاید خودم نمیفهمیدم اما این حبس سهساله در فلوجه شکسته و افسردهام کرده بود و با بلایی که امروز جانم را گرفته بود، شبیه یک جنازه بودم.
▪️نمیتوانستم بفهمم هنوز دوستش دارم یا نه که نگاهم به زمین افتاد، کاسه صبرم شکست و اشکم بیصدا چکید.
▫️او قدم قدم به سمتم میآمد و من ذرهذره آب شده بودم که تا نزدیکم رسید سرم را بالا گرفتم تا ردّ دردهایم را بهتر ببیند.
▪️چقدر گفتم بماند،چقدر خواستم تا نرود و حالا که تا مغز استخوانم سوخته بود، از جانم چه میخواست؟
▫️با نگاهش دور صورتم دنبال پاسخی بود و من مثل کودکی که گم شده باشد به گریه افتادم و لبهایم دوباره از ترس میلرزید.
▪️اینهمه بههم ریختگیام دیوانهاش کرده بود، دیگر جرأت نمیکرد چیزی بپرسد و انگار او هم مثل من زیر آوار خاطره خراب شده بود که خودش را روی مبل رها کرد و در سکوتی دردناک، فقط نگاهم میکرد.
▫️این خانه تاریک و روشنایی یک شمع و چشمان همچنان عاشق او کافی بود تا روزهای خوش دانشجویی در خاطر خستهام زنده شود.
▪️روزهای پایانی دوره پرستاری من و نورالهدی در دانشگاه بغداد بود و قرار بود آغاز زندگی جدید من باشد که جمعۀ همان هفته، برای جشن نامزدی من و عامر تعیین شده بود.
▫️نخستین بار او را زمانی دیده بودم که دنبال نورالهدی به دانشگاه آمده بود و شاید نورالهدی عمداً برادرش را به دانشگاه کشانده بود تا من را ببیند و همین دیدار،سرنوشت ما را تغییر داد.
▪️دل او گرفتار من شد و بهقدری شیوا صحبت میکرد که سرانجام دل من را هم به دست آورد و بعد از توافق خانوادهها و پس از یک سال آشنایی،قرار عقدمان تعیین شد.
▫️به پیشنهاد نورالهدی تصمیم گرفتیم خطبۀ عقد در حرم کاظمین خوانده شود و مگر خوشبختی از این بالاتر میشد؟
▪️خانوادۀ من از فلوجه به بغداد آمده و ساعتی به اذان مغرب مانده بود که راهی حرم با صفای بابالحوائج و بابالمراد(علیهماالسلام) شدیم.
▫️ماهها با محبت و شیرینزبانی و هدیههای پر رنگ و لعابی که برایم میخرید، دلم را به دست آورده و حالا در محضر حرم با صفای کاظمین،به همسریاش راضی شده بودم و خبر نداشتم هرآنچه در دلم ساخته، با یک خبر خراب میکند.
▪️زیر چادر مشکی عربی، پیراهن بلند سفیدی با خطوط طلایی پوشیده و در انتظار آغاز مراسم روی یکی از پلههای حاشیۀ صحن نشسته بودم. اقوام من و عامر، اطرافمان جمع شده و چشم من فقط به دوگنبد زیبای کاظمین بود و زیر لب دعا میکردم خوشبختیام در همین حرم رقم بخورد...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33