پارچه ایرانی در هفته اخیر ۱۵درصد گران شد!
چرا؟ چون مواد اولیه ایرانی تولید پارچه (پتروشیمی) با دلار آمریکایی به تولیدکننده ایرانی فروخته میشود!
۱۵درصد گرانی بدون تغییر در هزینه، یعنی ۱۵درصد سود از جیب تولیدکنندههای پارچه و مردم خارج شد و به جیب پتروشیمیهای دلاریفروش منتقل شد
#دلارزُدایی
➯@Bshmk33
حمله مستقیم به خاک امالقرای جهان اسلام خط قرمزی است که رژیم هار صهیونیستی نباید آن را رد میکرد. بزودی آنچنان بلایی از آسمان و زمین بر سر اسرائیل نازل خواهد شد که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنند.
سگهای صهیونیست، زندگی در پناهگاه را تمرین کنید.
#جهزوا_ملاجئکم
➯@Bshmk33
1887379201_-147125654 (2).pdf
4.12M
📚کتاب خار و گلِ میخک
🌹اثر مجاهد شهید "یحیی سنوار"
▪️تالیف رمان "الشوک والقرنفل" را در سال ۲۰۰۴ در زندان بئرالسبع به زبان عربی.
▪️ترجمه فارسی توسط عبدالمومن شهزاد (کابل افغانستان) در ۲۰۲۴/۱/۳۰
➯@Bshmk33
♦️نیکی خداوند
🔹ما أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ
🔸آنچه از نيكى به تو رسد، از سوى خداست
📖سوره النساء ، آیه ۷۹
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلام_ولایت
#شهیدانه
🌷رهبر انقلاب:مثل شهیدان زندگی کنید
صحبتهای انرژی زای آقامون
💫💫💫
➯@Bshmk33
#سلام_امام_زمانم✋
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا صَاحِبَ اَلْفَتْحِ وَ نَاشِرَ رَايَةِ اَلْهُدَى...
سلام بر تو ای مولایی که همه دشمنانت مغلوب اقتدار تو خواهند شد.
سلام بر تو و بر روزی که جرعه های هدایت را به همه خلق می نوشانی.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610.
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرَج
➯@Bshmk33
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
🌸اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
➯@Bshmk33
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت شصت و نهم
▫️حرفش که به آخر رسید، رانا موبایلم را که در ماشین از دستم کشیده بود، به سمتم گرفت و باز با تیزی زبانش به جانم افتاد: «حواست باشه کارت رو درست انجام بدی. اگه قضیه لو بره یا هر مشکلی پیش بیاد، خودت میدونی چه اتفاقی میفته. در ضمن اگه متوجه بشیم به کسی حرفی زدی، خودت قبر خودت رو کندی.» سپس دهانش را به گوشم چسباند تا جملۀ آخرش را مثل میخ در گوشم فرو کند: «خودم میفرستمت پیش عامر!»
▪️از اینکه عامر را کشته بودند، خیره نگاهش کردم و او حیرت نگاهم را با پوزخندی چندشآور پاسخ داد: «حالا فهمیدی آدم کشتن هیچ کاری برای من نداره؟»
▫️گیج سرنوشت عامر و قتلش به دست این زن جوان با این چشمان وحشی، مانده بودم که فائق با خونسردی از جا بلند شد و اشاره کرد تا برویم.
▪️شوک خبر کشته شدن عامر فکرم را از کار انداخته بود؛ نمیفهمیدم چرا همین حرفها را در ماشین نزدند، میترسیدم تا قبل از خروج از خانه، بلایی سر ما بیاورند و خبر نداشتم نقشۀ دیگری کشیدند که در سکوت سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به بیمارستان آندلس، یک کلمه حرف نزدند.
▫️باورم نمیشد رهایم کنند؛ با تمام تهدیداتی که کردند همین که میتوانستم سالم با زینب به خانه برگردم و دوباره مهدی را ببینم، قلبم از هیجان بالبال میزد و هنوز تهدیدی باقی مانده بود که تا پیاده شدم، رانا به چادرم چنگزد و با خشونت خوابیده در لحنش هشدار داد: «خیلی خوش شانسی که داری زنده برمیگردی، پس مراقب باش خریت نکنی! باور کن بعد از اولین اشتباهت زمان زیادی زنده نمیمونی. عامر وقتی اولین اشتباه رو کرد فقط دو ساعت زنده موند.»
▪️چشمانش شبیه دو گلوله از آتش بود و من فقط میخواستم از جهنم این ماشین فرار کنم که زینب را از ماشین بیرون کشیدم و در طول خیابان به سرعت به راه افتادم.
▫️میترسیدم سرم را بچرخانم و از هر کسی که از کنارم رد میشد، وحشت میکردم مبادا جاسوس آنها باشد.
▪️حتی دیگر جرأت نمیکردم سوار تاکسی شوم که فقط به سمت انتهای خیابان میرفتم و زینب خسته از اینهمه وحشت و تشنگی و گرسنگی که ساعتها تحمل کرده بود، خودش را روی زمین انداخت.
▫️انگار دیگر نمیتوانست قدمی بردارد که با بیقراری گریه میکرد و من از تمام آدمهای این شهر میترسیدم که او را در آغوشم گرفته بودم و نمیدانستم به چه کسی پناه ببرم.
▪️فقط به فکرم رسید او را روی پلههای ورودی داروخانهای در حاشیه خیابان بنشانم و بلافاصله با مهدی تماس گرفتم.
▫️نمیدانستم چه بگویم و فقط میخواستم با او در خانه خلوت کنم که حتی اگر جان هر سه نفرمان را میگرفتند، باید تمام حقیقت را به مهدی میگفتم.
▪️در انتظار پاسخش ثانیهها را میشمردم و همین که پاسخ داد، از اینکه دوباره میتوانستم صدایش را بشنوم، بغضم شکست.
▫️انگار دلش برایم تنگ شده باشد، نفسهایش پُر از عشق بود و دل مناز ترس خالی؛ فقط تلاش میکردم ارتعاش وحشتم در لحنم نپیچد و با آرامشی ساختگی تقاضا کردم: «مهدی! من و زینب الان نزدیک بیمارستان آندلس هستیم. میتونی بیای دنبالمون؟»
▪️از حرفم جا خورد و به جای جواب، با تعجب سؤال کرد: «اونجا چیکار میکنید؟»
▫️از پاسخ سؤالش در مانده بودم و دیگر نمیتوانستم اینهمه وحشت را تحمل کنم که با هقهق گریه به همسرم پناه بردم: «مهدی فقط بیا! من حالم خیلی بده، زودتر بیا!»
▪️از لرزش لحنش حس میکردم با این گریهها چه بلایی سر دلش آوردهام که دلهره کارش را ساخته و کلماتش از هم پاشیده بود: «چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟ توروخدا حرف بزن!»
▫️میترسیدم پشت تلفن حرفی بزنم که فقط با گریه التماسش میکردم زودتر خودش را برساند و حدوداً چهل دقیقه بعد، اتومبیلش مقابل داروخانه رسید.
▪️ترمز زد و به قدری ترسیده بود که حتی ترمز دستی را نکشید؛ به سرعت پایین پرید و فقط با چشمانش دور من و زینب میچرخید و باور نمیکرد هر دو سالم باشیم.
▫️از چشمان کشیده و مهربانش، نگرانی میچکید و من دلم میخواست زودتر به خانه برویم که هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط خواهش میکردم از اینجا برویم و برای یک لحظه از رفتن به خانه پشیمان شدم.
▪️میدانستم از تمام مختصات زندگی ما خبر دارند و مطمئن بودم این خانه دیگر امن نیست که تا سوار شدیم و استارت زد، با صدایی که از گریه گرفته بود، تمنا کردم: «میشه دیگه نریم خونه؟»
▫️چند لحظه متحیر نگاهم کرد و صورتم طوری در هم شکسته بود که از نگرانی فریاد زد: «والله داری منو میکُشی! خب یک کلمه بگو چی شده!»
▪️زینب صندلی عقب ماشین در خودش مچاله شده و قلب من از وحشت بیشتر در هم رفته بود؛ میدانستم مهدی در خطر است و نمیدانستم از کجا شروع کنم که تمام احساسم در چشمانم جمع شد و دلنگران عشقم به نفسنفس افتادم: «مهدی! اونا دنبالت هستن!»...
📖 ادامه دارد...
➯@Bshmk33
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ مهدوی
💥مثل اینکه داریم به این پیش بینی ها نزدیک میشیم😎
🪐 پیش بینی آخرالزمانی آیت الله محمد دشتی
⏪ حتما ببینید و نشر بدید.
#وعده_صادق #ایران_قوی
#امام_زمان
اللهمعجللولیکالفرج
➯@Bshmk33