eitaa logo
خبرگزاری بسیج دانشجویی گلستان (BSO)
1.5هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
3.4هزار ویدیو
148 فایل
📑 مرجع رویدادهای تشکل های دانشجویی و بسیج دانشجویی دانشگاه های استان ارتباط با ادمین @Jafaeii
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 خاطره ای از فعالیت دانشجویان دانشگاه گلستان در اردوهای جهادی... 🔸 یادم میاد برای یکی از اردو های یک‌روزه فرهنگی، میخواستیم میان وعده برای بچه ها درست کنیم. چون به نوعی شب جمعه میشد، با کلی فکر کردن بالاخره تصمیم گرفتیم حلوا درست کنیم😋 ما هم که همه پسرای کار نکرده...🤦🏻‍♂️ دو سه تا ماهیتابه از اینطرف و اونطرف جور کردیم و خرید های لازم رو گرفتیم و رفتیم برای شروع؛ برای حدود ۵۰ تا بچه به اضافه هفت هشت تا آدم گنده:)) اون شب کل خوابگاه بوی حلوا میومد و کل بچه های واحد رو بسیج کرده بودیم که آرد هارو که قرار بود حلوا بشه، هَم بزنن. بصورت شیفت بندی جابجا میشدیم تا هم خسته نشیم و هم آرد ها تَه نگیرن. اما جونم براتون بگه که هم خسته شدیم و هم آرد ها تَه گرفتن😂✌️ ولی خدایی هم خیلی خوشمزه شده بود و هم خیلی تُرد😋😎 بقیه بچه ها از واحد های دیگه‌ی خوابگاه که بوی حلوا به مشامشون رسیده بود دائم بهمون سر میزدن و میگفتن که به اونها هم حلوا رو بدیم؛ ما که اون لحظه کاَنه شمر بن ذی الجوشن قصاوت قلبی بس عظیم گرفته بودیم، حتی یک قطره(نمیدونم واحد اندازه گیری حلوا چیه😅)بهشون ندادیم. ولی حقیقتا خیلی دوست داشتم میتونستیم و به بچه های خوابگاه هم حلوا میدادیم ولی چون برای بچه های روستا درست کرده بودیم نمیشد به بقیه بدیم... با این حال بهشون گفتیم فردا وقتی از روستا برگشتیم اگه چیزی مونده بود بین خودمون تقسیم میکنیم😎 فردا که برگشتیم اما چیز زیادی نمونده بود و شرمنده رفقامون شدیم... [عوضش بهشون قول دادم که یبار دیگه براشون درست کنم😎😌(وی همچنان داره براشون حلوا درست میکنه...🙄)] 🌱 🆔 @bso_golestan
خاطره جهادی 🌱 معمولا وردمان به روستا با واکنش بچه های روستا همراه است؛ بچه هایی که فریاد‌زنان به دنبال ماشین ها میدوند و اسم هایمان را با پیشوند "عمو" صدا میزنند؛ و ماهایی که توی دلمان ضعف مینماییم برای پابرهنه دویدن کنارشان... همیشه اولین برخورد ها پر از امید و آرزوست؛ پر از تصورات قشنگ از روز هایی که میخواهند به دور از شهر و سر و صداهایش، کنار مردم دیگری، و به شکل دیگری رقم بخورند... نمیدانم چرا؛ ولی هیچ کدام از به روستا رفتن هایمان، برایمان تکراری نشده اند؛ گویی هر کدام داستانی دارد که از همان بدو ورود با دیگری متفاوت است... 🍃 گروه جهادی فرهنگی ریحانه بسیج دانشجویی دانشگاه گلستان 🆔 @bso_golestan
خاطره جهادی🌱 ♨️قسمت۳ ساعت ۷ صبح مسئول اردو بهم زنگ زدش و گفت سلام امیرحسین کجایی؟! اتوبوس داره حرکت میکنه. گفتم هاااا بلهههه؟!😳 برای من اصلا پیامک ساعت حرکت نیومدش که و… گفتش ایراد نداره راه بیوفت بیا از کردکوی ما دانشگاه میگیریمت گوشی رو قطع کرد (بعد قطع کردنش من هرچی دعا و آرزو بلد بودم برای مسئول اردو…😁😅) من وسایلم آماده نبود سریع رفتم جمعش کردم اسنپ گرفتم و رفتم دانشگاه قیافم شبیه جنگ زده ها بودش🤦🏻‍♂️ با هر بدبختی رسیدم دانشگاه دوباره زنگ زدم به مسئول اردو گفتم من رسیدم دانشگاه شما کجایید؟! گفت اتوبوس حرکت کرد😐 اونجا کیفم از روی شونم افتاد سکوت کردم بغض هم کرده بودم بهم گفتش ایراد نداره ما با سواری داریم میریم الان داریم کاری انجام میدیم پنج دقیقه دیگه میایم دانشگاه میگیریمت قیافم دوباره اینحوری شده بود«😁» گفتم باشه منتظرم رفتم رو صندلی حیاط دانشگاه نشستم ساعت رو نگاه کردم دیدم نیم ساعت گذشته…😑 بهش زنگ زدم گفتم سلام،کجایید؟شما گفتید پنج دقیقه و… دیدم گوشیم دوباره بوق خورد😐 متوجه شدم اصلا هنوز جواب نداده😂🤦🏻‍♂️ گوشی رو برداشت گفتش… 🆔 @bso_golestan
🍃خاطره جهادی🍃 💭 قسمت اول به نام او از بچگی خیلی وقتا اینجوری بودم که اگه قرار بود یه چی بین همه تقسیم بشه به من نمیرسید و کم میومد حالا میخواست نذری باشه یا حتی برگه امتحانی😅 اردو جهادی هم از این قاعده مستثنی نبود،اینطور بود که من ثبت‌نام کرده بودم و تا تاریخ روی پوستر چند روز بیشتر نمونده بود و هنوز یک نفرم با من تماسی نداشت،منم شناختی رو ادمایی که قرار بود همسفر من باشن نداشتم،اصلا نمیشناختمشون و هیج ذهنیتی از هیچ کدومشون نداشتم(البته به جز یک نفر که اتفاقی طی فرایند ثبت‌نام اشنا دراومد)،نمیدونم خدا چجوری این دل و جرات رو بهم داد که راهی شدم.خلاصه که یک و خردی شب بالاخره یک دخترخانوم مهربونی بهم پیام دادن، ازشون خواستم برام توضیح بیشتری از اردو بدن.و همونجا بود که تو پیامشون اعتراف کردن که نمیدونن چجوری اسم من جا مونده چون قبلا گروهی زده شده و همه بچها تو گروهن و درباره اردو هم با همه صحبت شده،جز با من!میتونست اینطوری پیش بره که من کلا جا بمونم و حسرت یک اردو جهادی رو دلم بمونه که همیشه آرزوشو داشتم اما قضیه از این قرار بود که عید غدیر که همین چند ماه قبلِ اردو بود از جدّم علی(ع) خواسته بودم که قسمتم کنه جور بشه بتونم اردو جهادی برم و اینطور بود که بالاخره تونستم راهی بشم و جا نمونم. ادامه دارد... 🆔 🔺 @bso_golestan
🍃خاطره جهادی🍃 💭 قسمت دوم یک شهریور رسید و داخل دانشگاه دیدم که چقدر همه با هم صمیمیو رفیقن،و اونی که تنها بود کسی رو نمیشناخت من بودم البته که حس غریبی کردنم خیلی کوتاه بود از بس که همه ماه بودن. همون ابتدای راه انقدر از شیب ناجور راه گفتن که از ترسم قرص ماشین خوردم.شیب راه که شروع شد اقاسیدکاظم(راننده مهربونمون)کولرو خاموش کرد و درو باز کرد.مسئولمون پول دراورد و گفت صدقه راهمونه.گفتن به چهار جهتتون فلان سوره رو بخونین و فوت کنین،انشالله که بتونیم سالم برسیم اینجاها بود که حقیقتا یکم ترس برم داشت که من چیکار کردم،کجا دارم میرم؟حرف از وصیت و اینا میزدن هرچند همش شوخی بود اما مسیری که میرفتیم شبیه شوخیاشون بود.بالاخره خدا خواست و رسیدیم و واقعا چقدر در ارتفاع بودیم،به قول بچها چقدر خدا بهمون نزدیک بود.ورودمون به روستای زیبا کشکک همانا و دست تکون دادنای مردم و دخترکوچولوهای خندون قشنگ همانا.اون لحظه ها انگار اینطوری بود که هرچی حس خوب تو دنیا بود رو داشتن بهم تزریق میکردن.یه چی تو دلم میگفت قراره اینجا کلی اتفاق قشنگ بیفته و افتاد. ادامه دارد... 🆔 🔺 @bso_golestan
🍃خاطره جهادی🍃 💭 قسمت چهارم عشق رو با تموم وجودم تو نگاه بچه‌ها میدیدم که چطوری زل میزدن به ما و نقاشی‌هامونو دیواری که رنگ میزدیم.یک کوچولوییم بود که میومد کنار ما مینشست نقاشی میکرد که البته قسمت نشد برای کلاس اون دخترمون کلاس برگزار بشه،الحق که اگه امکاناتشو داشت و دنبال میکرد یک نقاش عالی میشد،شایدم در آینده شد ،خدارو چی دیدی؟ به خاطر موقعیتی که داشتم و مجبور بودم زیر پنجره کلاسارو نقاشی کنم همیشه همراه نقاشیم به کلاس بچه‌ها و حرفاشونو حرفای معلمشون گوش میدادم،سرم یه ذره که میومد بالا تا به کمرم استراحت بدم همیشه بچه‌هایی بودن که حواسشون به بیرون و به من بود،آروم و باخنده بهشون میگفتم درستو گوش کن،اونام ریز میخندیدن،چقدر دلم تنگ شده برای خندیدناشون.برای چشمای قشنگشون.من فکرمیکنم خدا تو نعمت چشم و مژه برای مردم کشکک پارتی بازی کرده بود چون چشماشون خیلی قشنگ بود🥺بعد اینکه تو اون چند روز دیوارای بیرونو رنگ کردیم رفتیم سراغ سالن داخل مدرسه شروع به طراحی کردیم،نقاشی سیاره‌ها.خیلی بچها ذوقشو داشتن ما هم بیشتر.انقدر که بچها ازم پرسیدن پس کی کلاس نقاشی داریم منم پیشنهادشو به مسئولمون دادمو گفتم اینا ذوق کلاس دارن.کاش یه بار بزاریم. ادامه دارد... 🆔 🔺 @bso_golestan
🍃خاطره جهادی🍃 💭 قسمت پنجم اینطوری شد که من شدم معلم نقاشی و کاردستی بچه‌های کلاس اول.همه با لبخند منو نگاه میکردن.استرس گرفتم و به دوستم گفتم اول تو شروع کن.نکته جالب این بود که تو هرکلاس چندتا فامیلی نکویی داشتیم.خیلیا اسم و فامیلیشون مشترک بود.تصمیم گرفتم باهاشون جوجه بکشم.مرحله به مرحله باهم شروع به کشیدن کردیم من روی تخته گچی و بچه‌ها روی کاغذ،بعد هر مرحله کاغذشونو میاوردن بالا و همه باهم داد میزدن برای منو ببین،منم با عشق همه رو میدیدم و آفرین میگفتم انقدر ذوق میکردن که بعضیاشون چند بار نشون میدادن،یکم سخت بود چون همه باهم سرصدا میکردن اما خب از ذوقشون بود دیگه،از اون کلاس یه دختری رو یادمه که میز اول بود،تموم تلاشمو برای اینکه نقاشی بکشه کردم اما نتیجه‌ای نداشت،نقاشی و کلاس رو خیلی دوست داشت مشخص بود که علاقه داره،اما متاسفانه ذره‌ای اعتماد به نفس نداشت،از رفتاراش متوجه شدم،فکر میکرد نمیتونه و کاغذش رو هی کوچیک و کوچیکتر میکرد بهش گفتم تو حتی از بچه‌های شهر که من باهاشون نقاشی میکنم قشنگ تر میکشی،تو میتونی، اما نتیجه‌ای نداشت و اون دایره‌ای که خواستم رو ادامه نداد. ادامه دارد... 🆔 🔺 @bso_golestan
🍃خاطره جهادی🍃 💭 قسمت ششم زنگ بعد هم همون کلاس رو بهم دادن،منتها کاردستی. بچه‌ها همون ادما بودن ولی عوض شده بودن و چهار نفری هم از پسشون برنمیومدیم انقدررر که شیطونی میکردن😂تا جایی که یکی از پسر بچه‌ها زد تو دهن اون یکی پسره که حقیقتا خود منم از زنگ پیش اذیت میکرد،جوری زده بود که دهنش خون اومد،منم بدو بدو رفتم به مسئولمون گفتم،یکی از دخترام که به آستینم اویزون شده بود برو شیلنگ بیار😂انقدر گفت و گفت و گفت که گفتم برای چی بیارم؟گفت بیار بچه‌ها رو بزن.منو تو بچه‌هارو بزنیم،گفتم اخه چرا؟ این حرفت خیلی زشتها!گفت پس معلما قبلا ما رو میزدن!نمیدونستم چی بگم،شرمنده شدم،حالا میفهمم چقدر مارو دوست داشتن و اصرار میکردن از پیشمون نرین و کاش معلممون بمونین. خلاصه که به هزار زحمت و کل کل و دعوا که قیچی کم بود بیشترشون کفشدوزکاشونو درست کردن.نکته جالب این بود که اون دختری که دایره نمیکشید تو کلاس بعدی کلی خالای کفشدوزک رو کشید!شاید اگه بیشتر میموندیم میتونستیم اعتماد به نفس رو به خیلیاشون برگردونیم.اما فرصتش نبود.همین یکیم خودش غنیمت بود و حالمونو خوب میکرد. ادامه دارد... 🆔 🔺 @bso_golestan
🍃خاطره جهادی🍃 💭 قسمت هفتم یک اتفاقی همون شب افتاد که هنوز که هنوزه با یادش خنده که هیچ میشه گفت با قهقهه همراهه این بود که همون روز که بنده کلاس داشتم مهمانی برای بازدید از مدرسه و کلاس‌ها تشریف اوردند.منم به دوستام گفتم بچها امشب شاید غذامون از شبای دیگه خیلی بهتر باشه چون مهمون دارن،و اینطوری تا شب که بریم محل اسکان تا تونستیم ذوق کردیم و دلمونو صابون زدیم.معمولا اینطوری بود که یکم بعد از نماز مغرب شام میخوردیم،ولی اون شب همه چی برعکس شد،ساعت هشت شد نه،نه شد ده و... دیرتر از همیشه شد و ما همچنان گشنه منتظر بودیم،گفتیم شاید خیلی غذامون مفصله،وگرنه چیشده که اینطوری طول کشیده،همه در انتظار غذا بودیم،که خبر دادن غذا اومد😊چه غذایی!از همون روز تاالان که چندین ماه گذشته همچنان که اسم عدس پلو میاد یاد اون غذا میفتیم،غذا رو کشیدن،البته خیلی نمیشد کشید چون به قدری شل بود که همه بهم چسبیده بود،قشنگ له بود،غذا رو که جا کردن،جا خوردیم😂چند دقیقه اول فقط زل زدیم به غذا،بعد یهویی یکی گفت،حالا فهمیدم چرا انقدر غذای امشب طول کشید،میخواستن انقدر گشنگی بکشیم تا این غذارو بخوریم استراتژیشون این بوده،اینو گفت و همه غش کردیم از خنده،اون شب هرجوری بود غذارو خوردیم انقدر خندیدیم که شد یکی از بهترین شب‌های کشکک،و شاید اون عدس پلو شد از لاکچری ترین غذاهای دنیا چون باعث شادی هممون شده بود.البته نمیدونم شایدم خنده‌هامون عصبی بود😂 ادامه دارد... 🆔 🔺 @bso_golestan
14.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃خاطره جهادی🍃 💭 قسمت هشتم ناگفته نماند اون شب یکی از خانمای روستا که برای شب نشینی پیشمون اومده بود و این وضعیت رو دید پاشد و از غذای شام خودشون برامون جا کرد و آورد، حالا تصور کن مگه میشه پیش همچین ادمایی زندگی کرد و حال خوبی نداشت؟ حالا میخوام بگم دلم لک زده واسه اینکه پنج روز از آدمای این شهر دور باشم و تو دل کوه زندگی کنم،پنج روز دور باشم از آدمایی که به خیال خودشون زرنگن و بقیه رو ساده فرض میکنن،عوضش باشم بین آدمایی که هرچی عشق هست رو به پات میریزن،انقدر صاف و بی‌ریا که دم رفتنمون دنبالمون راه بیفتن و از ما نامه و امضا بخوان،دلم تنگه واسه اینکه پنج روز انقدر سرم شلوغ باشه که فرصت چک کردن گوشی و رفتن تو فضای دروغ مجازی و دیدن اخبار بد رو نداشته باشم،صبحم خودکار بدون آلارم گوشی هفت صبح با صدای طبیعت و حیوانات بیدار بشم. بچه‌های مدرسه شهید دیالمه روستا کشکک بابت همه‌چی ممنون،دلمان تنگ است و زبان قاصر،به امید دیدارتان خواهیم ماند. پایان. 🆔 🔺 @bso_golestan
🍃خاطره جهادی🍃 به دانش آموزا نگاه میکنم و به فکر فرو میرم پرت میشم به گذشته، به کلاس درس ، پشت نیمکت کنار دوستام و معلمی که پای تخته درحال تدریسه ...👩‍🏫 میون حرفای معلم با بغل دستیم ریز ریز صحبت میکنیم و میخندیم. بچه های نیمکت پشتی خوراکی از کیفشون درمیارن و یواشکی به دور از چشم معلم بهمون تعارف میکنن ...🙂 فرزانه (یکی از بچه های پایه سوم ) صدام میکنه و من رو از گذشته میکشه بیرون نگاهش میکنم و لبخند میزنم که با اون چشمای درشتش زل زده بهم ، دستاشو از هم باز میکنه و منم کارش رو تکرار میکنم و به آغوشش میکشم .🤗🩷 حس غیر قابل وصفیه دقایقی رو که کنار این بچه هام، لحظه هایی پراز شادی و پر از عشق . دخترکی که موقع خدافظی ازم تشکر میکنه و میگه خیلی خوشحالم که شما اینجایین دلم غنج میره از حرفش ازش دلیلش رو که میپرسم، میگه از وقتی شما و دوستاتون اینجایین خنده رو لب بچه ها دیدم من تا الان خنده‌ی از ته دل این بچه ها رو ندیده بودم🥲 نمیدونستم باید اون لحظه چی میگفتم نمیدونستم باید خوشحال باشم از اینکه بچه ها دوستمون دارن یا ناراحت از اینکه کسی نبوده بتونه تا الان خنده به لبشون بیاره ... سعی کنیم در هرجایی که هستیم و میتونیم لبخند به لب بقیه بیاریم و دستشون رو بگیریم و از گرداب غم بیرونشون بکشیم.🌱✨️ 🆔 🔺 @bso_golestan