هدایت شده از گفتمان قم
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙سید هاشم الحیدری، از رهبران مقاومت اسلامی عراق:
«ما در مورد حوادث بعد از رحلت پیغمبر بازخواست نخواهیم شد،
ما در مورد کربلاء بازخواست نخواهیم شد،
در مورد آتش ابراهیم بازخواست نخواهیم شد،
در مورد زندان امام کاظم بازخواست نخواهیم شد،
در روز قیامت که همگی حضور خواهیم یافت،
در مورد زمانِ خود بازخواست خواهیم شد.
دو جبهه هست که سومی ندارد.
در وسط ایستادن ممکن نیست.
#جبهه_مقاومت
#اسلام_سیاسی
←مرکز طرحولایت و آزاداندیشی استانقم→
💡http://eitaa.com/tvelayat_qom √
⚜ قرارگاه مردمی نصر استان قم | پویش کمک به مردم مظلوم لبنان و فلسطین
🔻 کمکهای غیرنقدی:
➖ تماس با شماره ۰۹۳۶۳۱۵۶۷۹۸
🔻 کمکهای نقدی:
➖ 5892107046933787 بانک سپه
#اطلاع_رسانی | #قرارگاه_نصر | #جبهه_مقاومت
✨﷽
حلقه نامزدی
حلقهی نامزدی را که از توی جعبهی چوبی بر می دارم یاد لحظهای می افتم که انگشتر را توی انگشتم میکرد. صدای کف زدن مهمان ها را یادم هست ولی صدای کل کشیدن هم توی خاطره ام پخش می شود. نمی دانم واقعا کل کشیدند یا نه. آن لحظه ها آن قدر استرس داشتم که جزئیات زیادی یادم نمانده. نوزده ساله بودم. مرد بیست و یکسالهای که تازه شش روز بود دیده بودمش حالا محرمم شده بود و رفته بودم توی یک دنیای عجیب و جدید.
آن لحظه از حلقه خوشم نیامد. با تصوراتم فرق داشت و زیاد هم شکل حلقه نبود. یک انگشتر بود با طرحی شبیه بته جقه. نمی دانم به اینها طلای هندی می گفتند یا نه ولی طرحی بود که آن سال ها مد شده بود. گشاد هم بود و حرصم را درآورد. بعدها دوستش داشتم. نشان نامزدی بود. تصاویر توی ذهنم پشت سر هم می آیند. انگشتر را میگذارم کنار بقیهی طلاها. چشمم به پلاک طلای گردنبند می افتد. برای هدیه ی تولد یکی از دخترهایمان بود. شبیه به نوت موسیقی است با یکی دو تا گل ریز روی آن. زنجیر گردنبند ولی آن زنجیری هست که سر عقد، یکی از اقوام انداخت گردنم.
خاطره ها شیطان شده اند چسبیده اند به دل و دستم. یکی دستم را میکشد: این نه! یادت رفته مامانت چه ذوقی داشت وقتی این را برایت خرید؟ -آن یکی نه! فراموش کردی یادگار مادربزرگ است؟ طلای قدیمی است، سنگین است. یک شیطان، شاید هم نفسم، چرتکه را آورده دارد به نرخ روز قیمت طلاها را حساب می کند.
راستش از روز اول هم، همین جملهها توی سرم میچرخیدند و توجیهم میکردند که: نه! صبر کن! درگیر موج احساسات شدی، دو روز دیگر پشیمان می شوی! نه! صبر کن. یک کلیپ توی اینترنت و تلویزیون دیدی جوگیر شدی! تو، همان زمان که آقا گفتند « بر همه فرض است به محور مقاومت کمک کنند»، پول دادی دیگر. همین حرفها، هی جلوی من را گرفتند. تا اینکه دخترم سراغ جعبه طلاها را گرفت. بعد هم النگوی بچگی هایش را برداشت گفت: «این را بدهیم برای غزه و لبنان.» انگار آب سرد ریخت باشند رویم، بی حس شدم. فهمیدم چقدر عقب هستم. کم کم چیزی شبیه شرم و حسرت و غرور در دلم جوشید. بعد خودم را دلداری دادم فکرکردم بچه است، احساساتی شده، دو روز دیگر پشیمان می شود. جعبهی النگو را تا یکی دو هفته همینطور گذاشتم روی دراور. ولی نظرش عوض نشد.
این کار او من را هم آورد توی مسیر. بالاخره وسوسهها را انداختم دور. نشستم پای جعبهی طلاهای خودم. حالا بعد از این همه سال زندگی، چند تکه از آن کم شده و رفته یک جایی، زخم یا چاله ای را پر کرده یا نذر و صدقهای شده. دو سه تا هم بعدتر به آنها اضافه شده است. همه را نگاه می کنم. ازشان عکس می گیرم که اگر دلم تنگ شد دوباره ببینمشان. دروغ چرا؟ دل کندن سخت است. دل کندن از خاطره ها خیلی سخت تر. آخرش هم یکی از همین خاطره ها دستم را می چسبد و دستبندم را برمی گرداند توی کمد.
نمیدانم، شاید من هنوز آنقدر وسیع نیستم که بتوانم از همه چیزم بگذرم. شاید که نه! حتما همین است. هنوز به آن لحظه ی بأبى أنت و أمى و ولدى و نفسى و مالى نرسیده ام. بعضی آدم ها یک باره بزرگ می شوند، رشد میکنند. و بعضی ها مثل من یک قدم پیش میروند و دو قدم عقب میآیند.
یک بار دیگر نگاهشان میکنم. تصویرها، صداها حتی عطر خاطره هایی که پشت هر کدام از طلاهاست هجوم میآورد. نفس عمیقی می کشم. یاد غسان میافتم در غزه. زمانی که مادرش تصویر لبخندش را فرستاده بود که کمک های ایران به دست مردمشان رسیده. صدای سیدحسن نصرالله شهید در سرم می پیچد:« با مالتان به مقاومت کمک کنید. در غزه اگر بتوانند خانه هایشان را از نو بسازند، اگر بتوانند غذا تهیه کنند، یعنی زندگی ادامه دارد، یعنی رژیم آپارتاید در نسل کشی و کشتن یک ملت شکست خورده...» یعنی به حذف این رژیم کودک کش که دشمن همه بشریت است، کمک کرده ایم. یعنی یک قدم به آرزوی آزادی قدس نزدیک تر شده ایم.
نت موسیقی گردنبند من، شاید صدای لبخند کودک آواره ای بشود در چادری در غزه یا لبنان. یا بشود ذکر الحمدلله مادری که غذایی خورده و میتواند نوزادش را شیر بدهد. یا بشود جرینگ فشنگ یک اسلحه در دست یک مجاهد مقاومت..
صدایی با تشر از درونم، درباره بالا رفتن قیمت طلا صحبت می کند. درباره وزن اینها که روی هم چند گرم می شوند. دست و دلم می لرزد. بسم الله می گویم، دانه دانه برشان میدارم میگذارم توی یک جعبه .جدید و درش را می بندم. به خدا میسپارمشان.
آذر و دی 1403
پ.ن.: مینویسم که یادم نرود.میترسم چیزی توی متن باشد که خواننده را دچار سوتفاهم کند. جملهها را خیلی وقت است بالا وپایین میکنم. میدانم هنوز هم خیلی راه مانده تا به آن دختر پیامبری برسم که لباس عروسیاش را بخشید یا حتی آن نوعروسی که از همهی دنیا فقط یک حلقهی ازدواج داشت و از آن گذشت .برای من هنوز خیلی سخت است تا بتوانم همهی دنیایم را ببخشم.
✍ #سوده_عابدی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#جبهه_مقاومت