🍃🌸🍃
📌 #پندانه
یکی بود یکی نبود
این داستان زندگی ماست
همیشه همین بوده
یکی بود یکی نبود
در اذهان مان انگار نمی گنجد با هم بودن، با هم ساختن.
برای بودنِ یکی ، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ،
که یکی بود ، دیگری هم بود .
همه با هم بودند .
و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودنِ یکی ، یکی را نیست می کنیم .
از دارایی ، از آبرو ، از هستی .
انگار که بودنمان وابسته به نبودن دیگریست .
هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .
"هنر نبودن دیگری" .....
🔅امام على عليه السلام :
ايثار كردن ، يك فضيلت است و انحصار طلبى ، يك رذيلت.
📚( غرر الحكم : ۱۱۲ ، عيون الحكم و المواعظ : ۳۷ / ۷۸۷ و ۷۸۸)
🌼 @bualii 🌼
🍃🌸🍃
🔆 #پندانه
🔻قبل از اینکه صحبت کنید،
🔸کلمات را از سه دروازه عبور دهید
1⃣ اولین دروازه، از خود بپرسید:
🔹آیا این حرفی که میخواهم بزنم حقیقت است؟
2⃣ دومین دروازه بپرسید:
🔸آیا لازم است الان مطرحش کنم؟
3⃣ سومین دروازه بپرسید:
🔹آیا حرفم نیش و کنایه ندارد که کسی را برنجاند؟
🌿 @bualii 🌿
🌻👈کانالهای دیگر استاد حاج بابا 👇👇😊🌻
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
@hajbaba11 @hamkhab
@donyavii @gazaaa
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
🍃🌸🍃
🔆 #پندانه
⚪️ تخته سنگ
🔸در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد.
🔹بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت.
🔸نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
🔴 پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
🌿 @bualii 🌿
🌻👈کانالهای دیگر استاد حاج بابا 👇👇😊🌻
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
@hajbaba11 @hamkhab
@donyavii @gazaaa
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
🍃🌸🍃
#پندانه
✅ دقت کردید.....
✅ انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمیکنند و حرفِ همه را باور دارند.
✅ انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ میگویند .
✅ انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند .
✅ انسانهای نا امید همیشه آیه یاس میخوانند .
✅ انسانهای شریف همه را شرافتمند میدانند .
✅ انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان ، تشکر از دیگران است.
✅ انسانهای نظر بلند هرکاری برای هرکسی میکنند بازهم با شرمندگی میگویند:
ببخشید که بیشتر از این از دستم بر نیامد .
✅ انسانهای تنگ نظر هرکاری برای هرکس انجام دهند ، چندین برابر می بینندش .
✅ انسانهای بامحبت در نهایت مهربانی همه را با جانم ، عمرم ، عزیزم خطاب میکنند.
✅ انسانهای متواضع تقریبا در مقابل خواسته همه دوستان میگویند: چشم سعی میکنم
اما
✅ انسانهای پرتوقع انتظار دارند همه در مقابل حرف هایشان بگویند چشم .
✅ انسانهای حسود همیشه فکر میکنند که همه به آنها حسادت میکنند .
✅ انسانهای دانا در جواب بیشتر سوالات میگویند: نمیدانم .
✅ انسانهای نادان تقریبا در مورد هر چیزی میگویند: من میدانم!!!
✅ با دانستن خصلت هایمان آنها را از خود دور کنیم تا سلامت و زیبایی مان درونی باشد.
🌿 @bualii 🌿
🌻👈کانالهای دیگر استاد حاج بابا 👇👇😊🌻
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
@hajbaba11 @hamkhab
@donyavii @gazaaa
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
🍃🌸🍃
🔆 #پندانه
🔴 «اعتقاد زبانی»
🗻 کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد.
🔸به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
🔹کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
🔸سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
🔹 داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
🔸در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن.
🔹ندایی از درونش پاسخ داد آیا به واقعا به خدا ایمان داری؟
🔸 آری. همیشه به خدا ایمان داشتهام.
🔹پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
🔸کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
🔸 خدایا نمیتوانم.
🔹 مگر نگفتی که به خدا ایمان داری؟
🔸کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم، نمیتوانم.
🔺روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت.
🌿 @bualii 🌿
🍃🌸🍃
🔆 #پندانه
🔸روزی بهلول بر خلیفه وارد شد خلیفه گفت: مرا پندی بده
🔹بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
🔸خلیفه گفت: صد دینار طلا
🔹بهلول پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
🔸خلیفه گفت: نصف پادشاهیام را
🔹بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی چه میدهی که آن را علاج کنند؟
🔸خلیفه گفت: نیم دیگر سلطنتم را
🔹بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است تو را مغرور نسازد، که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.
🌿 @bualii 🌿
🌻👈کانالهای دیگر استاد حاج بابا 👇👇😊🌻
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
@hajbaba11 @hamkhab
@donyavii @gazaaa
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
🍃🌸🍃
#پندانه
🔹خر مشهدی رجب رو شبانه دزدیدند! صبح شب، صدای مشهدی بالا رفت و اهالی روستا جمع شدن! یکی گفت: تقصیر معماره که دیوار رو کوتاه ساخته تا دزد به راحتی بیاد تو!
اون یکی گفت: مقصر نجاره که در طویله رو محکم نساخته! یکی دیگه گفت: تقصیر قفلسازه که قفل ضعیفی ساخته! نفر بعدی گفت: مقصر خود الاغه که سر و صدا نکرده تا مشهدی رجب بفهمه!
یکی گفت: مقصر مشهدی رجبه! باید روزها میخوابیده، شبها میرفته پیش الاغش! خلاصه؛ همه مقصر بودن به جز آقای دزد!
🌀مشکل کرونا را باید در پروتکل های سازمان بهداشت جهانی و وزارت بهداشت جستجو کرد... استفاده از سموم مهلک، استفاده از ماسکهای مضر، استفاده از داروهای خطرناک و...
🔺در تمام دنیا مخالفین برنامههای سازمان جهانی ،مخالفت خود را با برنامههای این سازمان مستدل کردهاند.
👈همیشه مردم مقصر نیستند.
🌿 @bualii 🌿
🌻👈کانالهای دیگر استاد حاج بابا 👇👇😊🌻
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
@hajbaba11 @hamkhab
@donyavii @gazaaa
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
🔆 #پندانه
🔸یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت.
🔹پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.
1⃣ پند اول را در دستان تو می دهم.
2⃣ اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم.
3⃣ پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.
🔸مرد قبول کرد.
🔹 پرنده گفت: پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
🔸مرد بلافاصله او را آزاد کرد.
🔹 پرنده بر سر بام نشست و گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور و برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
🔹پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست، ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی.
🔸مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد.
🔹پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟
🔹پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟
🔸مرد به خود آمد و گفت: ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
🔹پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.
◽️پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است.
🌿 @bualii 🌿
🔆 #پندانه
🔸اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می خواست او را بُکشَد و بخورد.
🔹خرس فریاد می کرد و کمک می خواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
🔸 خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می شوم و هر جا بروی با تو می آیم.
🔹آن دو با هم رفتند تا اینکه به جایی رسیدند, پهلوان خسته بود و می خواست بخوابد.
🔸 خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردی از آنجا می گذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه می کند؟
🔹پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
🔸مرد گفت: به دوستی خرس دل مده, که از هزار دشمن بدتر است.
🔹پهلوان گفت: این مرد حسود است. خرس دوست من است من به او کمک کردم او به من خیانت نمی کند.
🔸مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان, آدم را می فریبد. او را رها کن زیرا خطرناک است.
🔹پهلوان گفت: ای مرد, مرا رها کن تو حسود هستی.
🔸مرد گفت: دل من می گوید که این خرس به تو زیان بزرگی می زند.
🔹پهلوان مرد را دور کرد و سخن او را گوش نکرد و مرد رفت.
🔸پهلوان خوابید مگسی بر صورت او می نشست و خرس مگس را می زد. باز مگس می نشست، چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی رفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همینکه مگس روی صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش کرد. مِهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یکی است.
🔸دوستی با مردم دانا نكوست
🔸دشمن دانا به از نادان دوست
🔹دشمن دانا بلندت میکند
🔹بر زمینت میزند نادان دوست
🌿 @bualii 🌿
🍃🌸🍃
🔆 #پندانه
🔹اسب سواری، مرد چُلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
🔹مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
🔸مرد چُلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم، و با اسب گریخت!
🔹اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی!
🔹اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!
🔸مرد چُلاق اسب را نگه داشت.
🔹مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر «هیچ سواری» به پیادهای رحم نکند!
🌿 @bualii 🌿
🌻👈کانالهای دیگر استاد حاج بابا 👇👇😊🌻
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
@hajbaba11 @hamkhab
@donyavii @gazaaa
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
🍃🌸🍃
#پندانه
🌹 #حکایت های پند آموز و زیبا
🍀ما چه قدر فقیر هستیم
🌷روزی یک مرد ثروتمند پسر خردسالش را به یک روستا برد تا به وی نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی ميکنند چه قدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه ی کوچک یک روستايي مهمان بودند. در راه برگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید: نظرت در خصوص مسافرتمان چه بود ؟
پسر جواب داد:
خوب بود پدر!
پدر پرسید:آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟
پسر جواب داد:آری پدر!
و پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر اندکی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در منزل یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که انتها ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آن ها ستاره ها را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود ميشود ولی باغ آن ها بی انتهاست.
با گوش دادن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد:سپاسگزارم پدر تو به من نشان دادی که ما چه قدر فقیر هستیم.🌷
🌿 @bualii 🌿
🌻👈کانالهای دیگر استاد حاج بابا 👇👇😊🌻
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─
@hajbaba11 @hamkhab
@donyavii @gazaaa
─┅═༅𖣔🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼𖣔༅═┅─