نیم:#طلسم_جادو
وضعیت:درحال نوشتن
خلاصه:
از بدو تولدم زندگی پر ماجرا داشتم
و پیچ و تاب زندگیم بعد از تولدم دو چندان شد
اول طلسم شدم و بعد خود دیگران را طلسم کردم
سلام من یوکی ام
#رمان
طلسم؛جادو ₁
مکان اتفاق خاندان هنکو
عاشق شدن پادشاه ادل همانا و درز پیدا کردن نازایی بانومیکا همانا
بعد از اینکه پادشاه به طور رسمی بانو نیکا را ملکه آینده خاندان هنکور خواند
چشمها بیش از پیش روی بانو میکا بود!!
پادشاه از پزشکان خواست تا نازا بودن میکا را تا تاج گزاریش و زمانی که ملکه میشود محرمانه بماند اما این یک دروغ بود !
به محض خروج پزشک از اتاق خبر خیلی زود همه جا پخش شد !
در جای جای شهر از پیر و جوان داشتند بر سر این موضوع حرف میزدند هزاران شایعه وجود داشت که راست و دروغشان هیچ معلوم نبود!!
پادشاه به امید اینکه حرفهای مردم روزی تمام میشود در این موضوع هیچ دخالتی نکرد و به هیچ کدام از شبهه ها جواب نداد
یک سال گذشت و دیگر کمتر کسی در مورد این موضوع اظهار نظر کرد !
همه قصر در حال تدارک دیدن برای جشن ازدواج و تاج گذاری بودند !~
همه چی آماده بود پادشاه در اتاق خود و بانو نیکا در اتاق خود در حال آماده شدن بودند
ندیمهها سریع وارد میشدند و خارج میشدند بانو آماده شد! همه چی خوب بود تا...!
ندیمه شخصی بانو به اقامتگاه پادشاه رفت
-درخواست دارم سخنی با عالیجناب بگویم
+به من بگویید من پیامتان را به ایشان میرسانم
-نمیشود خودم باید این پیام را برسانم
ندیمه به شدت اصرار داشت که خودش شخصاً حرفش را بزند
ندیمه عالیجناب این اصرارها را به گوش عالیجناب رساند
امپراطور به محض باخبر شدنش ندیمه را پیش خود احضار کرد
ندیمه خواستار خروج بقیه ندیمه ها از اتاق شد گویی بحث واقعا مهم بود
هیچکس نفهمید که ندیمه به امپراطور چه گفت که چنین بیتاب از اقامتگاهش خارج
شد و به سمت اقامتگاه بانو میکا رفت!!
طلسم؛جادو ₂
امپراطور دستور داد مراسم با چند ساعت تاخیر برگزار شود و دلیلی هم برای این تاخیر نیاورد
در بین وزرا شایعه شده بود که حال بانو بد شده است و به همین دلیل هم امپراطور به اقامتگاه بانو رفته است !
و اما اصل داستان!
بانو زمانی که میخواست از اقامتگاهش خارج شود حالش بد میشود و از هوش میرود
پزشک دربار را فرا میخواند و چیزی را میفهمد که هیچکس نباید از آن بویی ببرد!!
بانومیکا باردار شده است !!
اگر این خبر پخش میشد همهمه بزرگ ایجاد میشد بانویی که نازا بود باردار شده بود!!
از ندیمهی شخصی خود میخواهد عالیجناب را پیش او بیاورد
عالیجناب پس از باخبر شدن تصمیم میگیرد مراسم را به روز دیگری موکول کنند اما بانو مخالفت میکند !~
-میدونم که نگران حالم هستی اما من خوبم فقط چند ساعت مراسم رو با تاخیر برگزار کن تا من بتونم دوباره آماده شم
-باشه!
امپراطور برای جلوگیری از پخش این موضوع پزشک دربار و همراهانش را زندانی کرد !
-تو کار اشتباهی نکردی فقط من از اینکه دهنت وصل بمونه مطمئن نیستم !
ساعات سپری شد امپراطور و بانو برای برگزاری جشن به محوطه اصلی قصر رفتن
مراسم در سکوت آغاز شد
امپراطور سعی میکرد به بانو نگاه نکند چون درست است که او حرف از حال خوش میزد اما چهرهاش گویای حال ناخوشش بود!
،این برای امپراطور دردآور بود
مراسم به پایان رسید و بانو میکا ملکه کشور خواندن شد~
فریاد شادی سر زدند~ اما نه ملکه و نه امپراطور شاد نبودند!
ملکه به اقامتگاهش بازگشت و حالش بدتر از قبل شد او هیچ رنگ به رخسار نداشت؛
امپراطور نگران حال بانویش بود
امپراطور برای مداوای بهتر پزشک دربار را آزاد گذاشت تا به هر کجا که میخواهد برود حتی با وجود اینکه میدانست خبر بارداری ملکه پخش خواهد شد!
پزشک دربار و پزشکان دیگر مدام رفت و آمد میکردند باردار شدن شخصی نازا چیزی طبیعی نبود!
امپراطور به چیزی شک کرده بود و احتمال میداد که ملکه جادو شده باشد!!
پس جادو شناسی را بر سر ملکه آورد و مطمئن شد از چیزی که دلش نمیخواست درست باشد!
بانو جادو شده بود!! و جنین درون رحمش هم ساخته جادو بود!!
طلسم؛جادو ₃
جادو بود!..
همه چیز جنین از پیش تعیین شده بود حتی نامش !نامش یوکا بود
جنسیتش پسر و زاده شر بود
امپراطور بعد از شنیدن خبر رنگ از رخسارش پرید چگونه میتوانست بانوی خوشحالش را با این خبر آزرده خاطر کند !
ادل:چه بر سر بچه امپراطور میآید!
-زادی بدیست پس خدایان او را خواهند کشت!
ادل: میشود آن را نجات داد
-در سرنوشتش که اینگونه نوشته شده است مگر آنکه خدایان لطف و رحمت خود را شامل حالش کنند!~
ادل: نامش چه حتماً باید یوکا باشد؟!
-بهتر است که اینگونه باشد
ادل:...
امپراطور جادوشناس را مرخص کرد از او خواست که ساکت بماند جادوشناس سوگند یاد کرد و اطمینان داد که حتی کسی به او شک هم نخواهد کرد
امپراطور با لبخندی که پوششی برای بغضش بود به سراغ ملکه رفت
میکا: حالتون چطوره عالیجناب
ادل : خیلی خوبم بانوی من
میکا:اما چهرهتان گویای چیز دیگری یست
ادل:آمدم یک خبر نه چندان خوش را بهتان بدهم
میکا :چه خبری!
ادل نفس عمیقی کشید و لب به سخن گشود: بانوی من موضوع این است که تو جادو شدهای
طلسم؛جادو⁴
میکا:جادو!~
اَدل:بله جادو! تو جادو شدهای و جنین درون رحمت نیز خلق شده جادوست بانو جان
بانومیکا بغض کرد و بعد از کمی مکث پاسخ داد :حالا چه اتفاقی میافتد !
ادل:بانوی من گمان میکنم حال و احوال خوشی ندارید بگذارید حرف ما را بعداً ادامه بدهیم
میکا:نه من خوبم لطفاً ادامه بده
ادل:بانوی من کودک سرشتش شر است و روزی خدایان او را نابود خواهند کرد!
سرنوشتش از پیش تعیین شده است و نامی برای او برگزیده شده است
میکا:نامش چیست!؟
ادل: نامش یوکاست اما میتوان کمی نامش را تغییر داد
میکا:پس بگذار یوکی شاید سرنوشتش مانند نامش کمی قابل تغییر باشد
ادل:امیدوارم بانون را به حال خود میگذارم، بدرود بانوی من
ادل به اقامتگاه خود بازگشت و مشغول عبادت شد
به درگاه خدایان دعا کرد برای نجات جان پسرش و خواستار سرنوشتی پاک برای او شد
پادشاه در تلاش بود که در کنار کشورداری و حکومتش به خوبی از زن و کودکش مراقبت کند و مراقب احوال آن دو باشد
ماه ها گذشت و ملکه به وزنه حمل خود نزدیک شد
او که از سرنوشت کودکش با خبر بود از قبل تولد کودکش به اعضای او نشسته بود و به شدت آزرده خاطر بود!
پادشاه کشور امان که از اوضاع قصر و حال امپراطور باخبر شد تصمیم گرفت پس از آشوب کوچک به کشور هنکو حمله کند
امپراطور که از نیت امپراطور امان باخبر شد تمام تلاشش را کرد تا از ایجاد آشوب جلوگیری کند
همهمهای از خارج قصر به گوش رسید مردم شنیده بودند که ملکه جادو شده است و جنین شومی در رحم خود دارد!