eitaa logo
فور نده!! | ح֞باب ابؽ🫧
70 دنبال‌کننده
19 عکس
1 ویدیو
1 فایل
حباب ها زود میترکن پس مراقب حباب های دور و برتون باشید 𝓶𝓮 @Theo_o
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌تنهֹآیی دִر اعم𑪍اق جꨲִنگل1_21462255845.mp3
زمان: حجم: 8.3M
نیم رمان: در جست و جوی شادی خلاصه: برای آردوی تابستانه سامریکن ثبت نام کردم، اردویی که آوازه بی همتا بودنش در کل آلمان پیچیده بود. وارد اردوگاهی ساکت و آرام شدیم، اردو گاهی که حتی روحمان هم خبر نداشت که چه راز ها و چه موجوداتی در خود دارد.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ¹ برای آردو ی تابستانه ثبت نام کردم اردویی با نام سامریکن ثبت نام کننده گان به سه دسته تقسیم میشدند کودکان بین رده سنی ۷تا ۱۰ سال نوجوانان بین رده سنی ۱۰ تا ۱۹ سال و جوانان بین رده سنی ۱۹ تا ۲۲ من در دسته دوم بودم «سوفی هتکار.۱۶.» روز اول در شرف آغاز بود. یک اردو ئه یک ماهه در تابستان آن هم در جنگل در کنار رودخانه ای خروشان چیزی بود که هرکس از آن استقبال میکرد. روز آرود رسید؛کوله ی جنگلی ام را برداشتم و به همراه چندی دیگر از بچه ها دم در ایستادم. اتوبوس ایستاد و بچه ها با شور و شوقی غیر قابل وصف سوار شدند. آرام کوله ام را که از سنگینی بسیار بر زمین گذاشته بودم را بر شانه ام قرار دادم و از پله های کوچک و کوتاه اتوبوس بالا رفتم. صندلی های اول خالی بودم روی آن یک که کنار پنجره بود خودم نشستم و روی دیگری کوله ام را گذاشتم. صدای خالی شدن بادی آمد و اتوبوس به راه افتاد،چندی نگذشته بود که اتوبوس پر از همهمه شد؛صدا های مختلف گوشم را قلقلک میدادن دوست داشتم صاحب تک، تک آن صدا ها را بشناسم. روی برگرداندم و از جایم بلند شدم؛در آخر اتوبوس دسته ای از پسر بچه ها و دختر بچه ها نشسته بودند و مدام جیغ و داد میکردند کمی جلوتر دختر ها و پسر های بزرگسال هدفون به گوش به گوشی هایشان خیره شده بودند و غرق در افکارشان شده بودن؛و در وسط اتوبوس... پدر و مادر هایی بودند که همراه با فرزندانشان نشسته بودن؛گویا آمده بودن فرزندشان را همراهی کنند. لبخندی که از همان اول هم بر صورتم نبود محو تر شده بود؛روی برگرداندم و در جایم نشستم؛اری من در پرورشگاه بزرگ شده بودم و تصویری از خانواده و داشت مادر، پدر نداشتم. صحنه ای که از پنجره دیده میشد اصلا دوست داشتنی نبود؛شهری رنگ پریده بدون وجود یک درخت! دست در کوله ام بردم و هنزفری ام را در آوردم؛ان ها را در گوشم گذاشتم و آهنگی بی کلام را پلی کردم؛صدای همهمه ها باعث میشد خوب از آهنگ لذت نبرم؛صدایش را تاجایی که میشد بالا بردم و چشمانم را بستم. احساس سنگینی در سرم ای خبر را میداد که بستر خواب آلود هستم؛دستم را محکم روی کیفم کوبید و از آن به عنوان بالشتی سفت استفاده کردم. چشمانم گرم شده بود؛صدای موسیقی باعث شده بود رویایی رنگا رنگی داشته باشم؛در یک آن صدای شادی بالا آمد. با چشمانی خواب آلود سر از روی کوله برداشتم و به بیرون اتوبوس نگاه کردم. به محل برگزاری اردو رسیدیم اتوبوس آرام در گوشه ای از محل ایستادن ماشین ها ایستاد و بچه ها به سرعت پیاده شدند. برای فرار از دیدن آن صحنه ای که خانواده ها فرزندانشان را به آغوش میکشم و همهمه بچه ها با صدای بلند آهنگ تا می‌توانستم دور شدم؛ به دنبال جایی برای نشستن بودم تا زمان آغاز اردو؛ در گوشه ای صندلی آب سنگی به چشم میخورد. به سمت صندکی رفتم و روی آن ولو شدم. چشمانم را بستم و سر کج کردم، نور نیز خورشید چشمانم را اذیت میکرد؛ناگهان سایه ای بر روی چهره ام افتاد -سلام چشمانم را باز کردم؛ پسری بلند قامت بود احتمالا چند سالی از من بزرگتر بود: سلام ،کارم داری؟ -نه فقط وقتی داشتم برای خودم می‌چرخیدم ،تو، توجه من رو جلب کردی اسمت چیه؟ -سوفی هستم،سوفی هتکار پسرک با خشنودی به خودش اشاره کرد:منم ویلیام اوباما هستم با بی میلی گفتم : خوشبختم و دوباره چشمانم را بستم صدای زنگ به صدا در آمد اردو شروع شده بود.. چشمام را باز کردم و کیفم را روی شانه ام انداختم؛ویلیام هنوز ایستاده بود و در سکوت به من نگاه میکرد با تعجب پرسیدم:چرا نمیری، چیز عجیبی توی من دیدی ویلیام همان طور که به من چشم دوخته بود با لبخندی لطیف گفت:نه، فقط دوست داشتنی بنظر میرسی. حرفش برای نه عجیب بود نه شکه کننده؛فقط آن را حرفی می‌دیدم که برای خودشیرینی میگوید. لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:اون جالبه؛بهتره بریم. روی خاک کرمی رنگ راه رفتیم و به سمت ورودی رفتیم، میان راه ویلیام چندتا از دوستاش رو دید و با خوشنودی به سمتشون رفت. به در ورودی رسیدم؛دو تنه چوبی بزرگ به رنگ قهوه ای سوخته با فاصله بسیار زیادی وجود داشت که رو آنها تابلویی بزرگ قرار داشت. روی تابلو نوشته بود: « اردوی تابستانه سامریکن » وارد شدم؛همه چیز به شکل عجیبی مرتب بود. بچه ها یکی، یکی می آمدند و صف خود را طولانی تر میکردند. سه صف وجود داشت: صف اول کودکان بودند با شال سبز. صف دوم نوجوانان بودند با شال آبی. صف سوم جوانان با شال بنفش. زنی با شال مشکی و سبدی بزرگ جلو آمد "شال مشکی برای مسئولین بود" -سلام : سلام -تو مال کدوم صف هستی؟ :صف دوم زنی دستی به داخل سبد برد و شالی آبی را بیرون آورد:بیا این برای تو؛من رو به امیلی بشناس لبخندی زدم:باشه ممنون شال را گرفتم و سنجاقی که رو آن بود را باز کردم، آن را دور گردنم پیچیدم و با سنجاق آنها را بهم وصل کردم جلو رفتم و در صف آبی رنگ ایستادم
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ² سری چر خواندم تا بلکه آدمی آشنا را بشناسم؛اما به جز ویلیام که به من خیره شده بود هیچ شخص دیگری به چشمانم آشنا نمی آمد. مسئول اصلی اردو جلو آمد و میکروفن را بدست گرفت: سلام به اردوی سامریکن خوش آمدید اینجا قانون های داره که باید به اون ها عمل کنید و وظایفی دارید که باید اونها رو انجام بدید مسئول اصلی ساعت ها برای بچه ها حرف زد او گاهی از روی حرف های خود می‌پرید و سخنی با موضوعی جدید را آغاز می نمود. اون درست است وظایفمان چه بود؟ اون به هر رده ی سنی ای وظایفس محول کرده بود. رده ی سنی جوانان باید زیر دست مربی ها می‌بودند و در همه کار ها باید مشارکتی دوچندان می‌داشتند دسته نوجوانان کار هایی همچون گشت زنی های شبانه و جلوگیری از قانون شکنی را داشتند. و رده ی سنی کودکان، آنها هیچ مسئولیتی نداشتند و حتی مسئول اصلی گفت اجباری هم برای رعایت قوانین ندارند؛که همه این را از چشم این می‌دیدند که فرزند مسئول جز رده ی کودکان است. و در پایان پس از گذشت چند ساعت سخنرانی اون گفت: «من آقای جوردن کِلون هستم امید وارم اردوی خوبی داشته باشید.» پس از اتمام سخن رانی مربی های هر گروه جلو آمدند و گروه ها را به چادر هایشان راهنمایی کردند. جالب بود حتی چادر ها هم، هم رنگ شال هایمان بود؛چادر نوجوانان و جوانان در یک محوطه بودند اما، چادر کودکان در محوطه ای جدا بودند، گویا قرار نبود تا پایان اردو ما انها را ملاقات کنیم. در محوطه سرخی زدم به دنبال چادر خود می‌گشتم؛روی چادر ها اسامی افرادی که در آن چادر هستن را نوشته است. اما روی هیچ کدام از چادر ها اسم من نوشته نشده بود. سرم را پایین انداخته بودم و داشتم به وضعیت عجیبی که در آن گیر کرده بودم فکر میکردم که یک هو با کله به چیزی برخورد کردم؛دست به سمن سرم بردم و خواستم بگویم آخ که با آدمی آشنا رو به رو شدم. اوه، تازه متوجه اختلاف قدیمان شده بودم، او سرو ، گردنی از من بلند تر بود. او دختر کوچولو چرا حواست به رو به روت نیست، داشتی من رو مینداختی زمین!. برایم عجیب بود، آیا من او را با شخصی دیگر اشتباه گرفته ام یا واقعا او ویلیام است؟ اگر ویلیام است پس چرا لحنش چنین عوض شده است؟! ویلیام با نیشخندی موزیانه گفت:چرا به من خیره شدی نکنه به زیبایی من خیره شدی؟ سری کج کردم و با پرویی گفتم :نه دارم سعی میکنم بین این حجم از ایراد، یه چیز خوب پیدا کنم. ویلیام لب به سخن نگشوده بود که یکهو یکی از دختر ها گفت:سوفیی! بیا اینجا چادر توئه بی محل به وجود ویلیام و اینکه حرفش را تمام نکرده است با خوشحالی به سمت چادر رفت: وای بیا واقعا ممنون، اما چطوری من همه رو دیدم اما از من اسمی نبود؟. لیا با حرص گفت : اون قسمت از پارچه که اسم تو روش نوشته شده بود،تا خورده بود، و یه دختر احمق هم فکر کرده بود اینجا مال هیچ کس نیست برای همین آمده بود اینجا ؛ به همین دلیل هم بود که تو وقتی آمدی چون اول به کسایی که داخل بودن نگاه کردی و بعد به اسامی روی پارچه ،متوجه اشتباه نشدی.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ³ کوله ام را گوشه ی چادر گذاشتم و به سمت راه خروجی چادر رفتم که یک آن یادم آمد که باید ، در چادر بمانیم تا برایمان لباس بیاورند؛ آقای جوردن گفته بود که در هر هفته یک نفر از هر چادر مجوز دارد که لباس خود را بپوشد و مانند بقیه لباس فرم نپوشد. کمی گذشت و بالاخره نوبت به چادر ما رسید،او همان امیلی بود؛ نگاهمان کرد و این هایمان را خواند: لیا -بله نیجل -بله لانا -بله به اسم من که رسید لبخندی ریز زد و سوفیـ -خوب بچه ها کدومتون میخواید این هفته لباس فرم نپوشید؟ لیا با ذوق دستش را بالا برد -منن چند لحظه ی پیش به ما نشان داره بود که چه استایل هایی برای این اردو چیده است و از ما خواست که اون نفر اول باشد. من و لانا قبول کردیم اما نیجل کمی دودل بود، که آن دودلی نیز با دیدن ذوق فراوان لیا از بین رفت، و او هم قبول کرد. امیلی لباس های بسته بندی شده را به ما داد و اسم لیا را در دسترس نوشت. لباس اینگونه بود: بلوزی کرمی و کوتاه با آستین های بلند روی شانه اش چند گل، گلدوزی شده بود و یقه هایش نیز سبز لجنی بود؛ دامنی چین چینی تا برای زانو بود به رنگ یقه های لباس؛ ساپورتی زمستان نیز بود به رنگ قهوه ای یه تیره که روی آن برگ ها سبز گلدوزی شده بود و با وجود آن لباس تکمیل شده بود. لیا که سرگرم آماده شدن بود داشت عینک مناسب را برای استایلش انتخاب میکرد تا گهان نگاهش به لباس ها افتاد -وای، فکر میکردم لباس ها خیلی ظایع باشن؛ اینا خیلی خوبننن! لبخندی زدم و لباس هایم را عوض کردم. همه چیز را پوشیدم فقط یک چیز مانده بود؛ موهایم. :بچه ها نگفتن موهامون رو چطور ببندیم؟ -تو که موهات کوتاهه و نمیتونی ببندیشون، پس چرا سوال میکنی؟ دستی به موهایم کوتاهم کشیدمو با دستپاچه گی گفتم: اوه، درسته یادم نبود. موهایم را بخاطر اینکه در پرورشگاه پسر بچه ها آنها را می‌کشیدند، تا بالای شانه کوتاه کردم؛ آن موقع میشد آنها را با کش کوچکی بست اما، دیشب که حوصله ام سر رفته بود انها را از بالا تر کمی کوتاه کردم؛ دیگر موهایم شلخته شده بود نمیشد آنها را ببندم. از چادر بیرون رفتم در یک آن بدنم به لرزه در آمد؛ ساپورت پا هایم را گرم کرده بود اما لباس بسیار نازک بود. روی برگرداندم و قبل از اینکه دهنم را باز کنم لیا سیوشرتم را به سمتم پرت کرد. لبخندی زدم و رفتم، آقای جوردن گفت که امروز را آزاد هستیم از فردا بر نامه ها آغاز می‌شوند. به سمت جنگل رفتم و زیپ سیوشرتم تا بالا کشیدم و کلاه آن را روی سرم گذاشتم. نگاهی به پسر های اطرافم انداختم؛ لباس آنها چندان متفاوت نبود: شلواری قهوه ای بود با با تی‌شرتی کرمی و سیوشرتی سبز. محکم در سر خود کوبیدم ، آقای جردن به ما لباس هایی نازک داده بود و به پسر ها سیوشرت! شاید باید، به عقلش شک کنم. کم کم درخت ها داشتند زیاد میشدند؛ جلو رفتم ، مقصد نداشتم فقط میخواستم یک جا در سکوت بنشینم. جای خود را پیدا کردم ، تنه درختی روی زمین افتاده بود؛ جلوتر رفتم، جلویش مانند مبل تو رفتگی داشت؛ البته که همین انتظار را هم داشتم. آرام روی تنه درخت مبلی نشستم و دستی روی آن کشیدم، به شکل عجیبی صاف و آری از هرگونه زبری بود. کلاه سیوشرتم رو از روی سرم برداشتم و به تنه درخت تکیه دادم . حجم درختان کم بود اما هر کدامشان چنان قطور و در شاخه و برگ بودند که آسمان به سختی دیده میشد. نسیم خنکی می وزید، چشمانم را بستم و نفس بلندی کشیدم، أه که چقدر آن تنفس دوست داشتنی بود.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ⁴ صدای قدم هایی نرم و بوی عطری خوش احساس میشد؛ بی اهمیت به آن به آسمان خیره شدم. چیزی به پایم برخورد کرد؛ هنوز هم به آسمان خیره شده بودم؛ بوی عطر واضح تر شده بود با این حال باز هم به آسمان خیره شده بودم. -دختر کوچولو چرا به من نگاه نمیکنی؟! با تعجب سرم را پایین آوردم، ویلیام اینجا چکار میکرد؟!! :اوه ویلیام تویی، اینجا چکار میکنی؟ ویلیام نیشخندی زد و درستش را روی سرم گذاشت:عجیبه که دختر کوچولو مون هنوز هم اسم من رو یادشه. دستش را کنار زدم و با حرص گفتم: تو، همین دو ساعت پیش اسمت رو بهم گفتی، مگه مغز ماهی دارم که یادم بره؛ در ضمن من دختر کوچولو نیستم! ویلیام چرخی زد و کنار من روی تنه ی مبلی نشست، همانطور که روی تنه ولو شده بود سرش را کج کرد و گفت: چرا نگم بهت ، وقتی تو آنقدر کوچولو و دوست داشتنی هستی. برایم عجیب بود تابحال آنقدر با هیچ کس آن هم در این مدت کوتاه راحت نبودم و حتی تابحال آنقدر هم در زندگیم با کسی سخن نگفتم. روی برگرداندم و با صورتی که از حقیقت خجالت زده و سرخ شده بودند گفتم : اصلا هم اینطور نیست من نه کوچولو ام و نه حتی کوچولو به نظر میرسم. ویلیام خنده اش گرشت، اول خنده ای تو دلی بود اما بعد به قه قه تبدیل شد. :ها، چرا میخندی؟ ویلیام خنده اش را قورت داد و گفت: باشه از به بعد بهت نمیگم دختر کوچولو، صدات میکنم سوفی، خوبه؟ با تعجب به او نگاه کردم: از این به بعد؟ مگه قرار تا پایان اردو کنار هم باشیم، که اینجوری میگی؟ ویلیام با چهره ای بی روح گفت: از وجود من در کنار خودت اذیت میشی؟ در یک آن خط سکوتی میانمان شکل گرفت. روی برگرداندم چ دستم را در موهایم بردم: نه، فقط ترجیح میدم تنها باشم. ویلیام لبخند مصنوعی زد و گفت باشه پس، من میرم، وسریع دور شد. حال که دورم خالی شده بود احساس خوشی داشتم اما ، از سوی دیگر احساس میکردم که ویلیام را ناراحت کرده ام؛ در آمدم به خود گفتم "مهم نیست، اصلا به من چه تازه یک روز بود که همدیگر را دیده بودیم و او خودش بسیار نزدیک شده بود". باز با این حال احساس خوبی نداشتم، حس میکردم رفتار های ویلیام و اینکه او آنقدر سریع به من نزدیک شده بود دلیلی داشته. آبی آسمان کم کم داشت به رنگ نارنجی در نی آمد، دیگر هوا سرد نبود. از جایم بلند شدم و دستم را از آستین های سویشرت در آوردم و کلاه آن را روی سرم گذاشتم و راه افتادم؛ بوی غذا ببینیم را قل قلک میداد، یادم آمد که من حتی ناهار هم نخوردم. هرچه توان داشتم را در پاهایم گذاشتم و به سمت غذا خوردی اردوگاه رفتم. غذا خوری یکی از جاهایی بود که محدودیت نشستن نداشت و هرکس می‌توانست هر کجا که بخواهد بنشیند. سری چر خواندم تا بلکه جایی خالی پیدا کنم؛ لیا از جایش نمیخیز شد و گفت: ببخشید سوفی یکی دیگه جات رو گرفته. به او لبخندی زدم و دنبال جای دیگری گشتم؛ دستی که در هوا در حل تکان خوردن بود توجه مرا به خود جلب کرد، او ایوان بود ، یکی از بچه هایی که تا چند وقت پیش در پرورشگاه ما بود،گویا کنار او جایی خالی بود؛ با ذوق جلو رفتم که یک هو دیدم کنار او ویلیام نشسته است. دوست نداشتم در آن لحظه با ویلیام چشم در چشم بشوم، چند قدمی عقب رفتم و زمزمه کردم: ممنون، یه جای دیگه هست، میرم اونجا بشینم؛ اما این حقیقت نداشت، به سمت پشت غذا خوردی رفتم و منتظر ماندم تا بیشتر بچه ها بروند..
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جست و جوی شادی ⁵ ساعتی گذشت و کم، کم همه رفتند، جلو آمدم: ببخشید به من یکم سوپ میدید؟ -اوه، متاسفم دیگه غذا نمونده. احساس گرسنگی میکردم اما مهم نبود، تشکر کردم و به سمت چادر باز گشتم؛ لیا با ذوق به سمتم آمد لیا:اوه سوفی، باورت میشه حتی بهمون لباس خواب دادن!. لبخندی زدم و گفتم : اوه، واقعا چه خوب. حسودیم میشد ، کاش میشد من هم مثل لیا از چیز های کوچک زندگیم لذت ببرم . لباس هایمان را عوض کردیم و رخت خواب هایمان را پهن کردیم، اول نیجل، لانا ، لیا و سپس من. آرام زیر پتویم رفتم و موهایم را از زیر سرم در آوردم؛ به سقف جادر خیره شدم ، ستاره های شلخته ای رو آن کشیده شده بود. لیا گفت: اون ستاره های روی چادر رو من کشیدم ، دوست داشتم شب موقع خواب به ستاره ها نگاه کنم ، حالا یه به واقعیش یا به ماژیکیش. :قشنگا دوسشون دارم. ناگهان لیا به سمت من چرخید و بازویم را گرفت. لیا: من همیشه عادت دارم موقع خواب یه چیز رو بغل بگیرم، اما الان چیزی ندارم، میشه دست تو رو بگیرم ؟ لبخندی زدم و گفتم: اره. نسیم خنکی می وزید و هوا بسیار دوست داشتنی بود. چشمانم را آرام بستم و ریتم آرامش بخشی را زیر لب زمزمه کردم. ~ صدای آهنگ صبح گاه از بلند گو ها بیرون آمد؛ چشمانم را باز کردم و چند باری پلک زدم تا که تاری دیدم از بین برود. از جایم بلند شدم مثل اینکه اولین نفری بودم که از خواب بیدار شده بودم، آرام رخت خوابم را جمع کردم و آنها را گوشه ای قرار دادم سپس لباس خواب از تن در آوردم و به سمت بیرون چادر رفتم؛ هیچ کس بیدار نبود گویا همه دیشب تا دیر وقت بیدار بودند. به داخل چادر باز گشتم و آرام بچه ها را بیدار کردم، اول نیجل بعد لانا و بعد... لیا را بیدار نکردم. لانا پرسید: به لیا نمیگی؟ :دیشب نتونستم خوب بخوابه میزارم یکم دیگه بهش میگم. «مثل اینکه لیا بشدت به خانواده اش وابسته بود و این دوری او را اذیت میکرد، حتی شب قبل هم از من خواست سرش را نوازش کنم.» چند لحظه ای گذشت و صدای مربیان کم، کم داشت به گوش می‌رسید، آنها داشتند چک میکردند که همه بچه ها بیدارن یا نه. به سمت لیا رفتم ،اما قبل اینکه صدایش کنم خود در جایش نشست. لبخندی زدم و با دستم آرام سرش را نوازش کردم:دیشب خوب خوابیدی؟ همچنان که داشت چشم هایش را می‌مالید گفت: به عنوان اولین شبی که دور از مامان و بابام بودم، بد نبود. :خوبه، بهتره زود تر لباس هات رو عوض کنی، چون مربی ها دارن میان. امیلی مثل همیشه با لبخند داخل چادر شد: اوه، خوبه شما اولین گروهی هستید که همه تون بیدارید، خوب بچه ها بلند شید برید صبحانه بخورید که امروز روز پر ماجرایی دارید. همه با خوشحالی گفتیم: چشم! چهار نفری به سمت غذا خوری رفتیم. نگاهی به خودمان انداختم، من با اینکه لباس هایم رنگی،رنگی بود، باز هم به دلیل موهای پر کلاغی ام مشکی به نظر میرسیدم، از سوی دیگر نیجل با گیس بلند مشکی اش مانند تنهٔ درختی شده بود و لانا، فقط میتوانستم بگویم زیبا بود، حتی لحظه ای هم که تازه از خوب بیدار شده بود هم بی نقص و زیبا بود و لیا، در سر تا پایش چیزی جز رنگ سبز نمیدیدی، او مانند قورباغه ای انسان نما شده بود؛ لیا به شکل عجیبی همه چیزش با هم ست بود و همه مان میدانستیم که اگر کمی بگذرد دیگر حتی حوصله انتخاب لباس ها هم نخواهد داشت.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا