هدایت شده از 🌬ძ𖹭i݂︩︪݃𝗹𝘆 𝗡aᩚ𝗴݂︩݃i 𖣠🌬
"ستاره کوچک برای ماه گریه میکند
و من قدم میزنم ، آرام و بی صدا
هر حرکت سادهم ، داستانی داره
فقط برای کسی که نگاه میکنه ، معنی میده"
در جست و جوی شادی ¹⁸
راجر از جایش بلند شد و جلوی چشم هلفیک زنگ را به صدا در آورد، صدای آژیر در کل اردو گاه پیچید.
راجر به سمتم آمد و سیوشرتش را روی شانه آم گذاشت، من اینجا میمونم تا مربی ها بیان ، تو فعلا برو.
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و همانطور که بند بند وجودم میلرزید شانه به سمت محوطه باز رفتم.
مربی ها یکی ، یکی وارد جنگل میشدند و به سمت راجر میرفتن ، ناگهان امیلی به سمتم آمد.
امیلی:اوه سوفی! چرا صورتت خونیه!بیا، بیا بریم بهداری مثل اینکه حالت اصلا خوب نیست.
همه از چادر هایشان بیرون آمده بودند و با چهره ای وحشت زده به اطراف خود نگاه میکردند، گویا زنگ آژیر مانند همه را ترسانده بود.
وارد اتاق بهداری شدیم ، روی تخت رفتم و به دیوار تکیه زدم.
امیلی جلو امد و روی صندلی کنار تخت نشست.
امیلی: چیشده، جایی ازت درد میکنه؟!
توان حرف زدن را نداشتم ، فقط رویم را به سمتش کردم و گفتم: میشه یه پتو بهم بدی ،سردمه.
امیلی دستم را گرفت: اوه چرا آنقدر ، یه کردی!
باشه، باشه الان یکی برات میارم.
امیلی از بهداری بیرون رفت.
اشک در چشمانم حلقه زده بود،حال حتی خودم هم از خودم میترسیدم، نمیدانم دقیقا چه اتفاقی افتاده است اما، احساس میکنم هیولای وحشی هستم.
راجر با پتو وارد شد، به سمتم آمد و پتو را دورم پیچید.
راجر : به امیلی بی سیم زدن که بره سراغ هلفیک.
اسم هلفیک که گفته شد به هق، هق کردن افتادم و زانو هایم را محکم بغل کردم.
راجر جلوی تخت نشست و آرام سرم را نوازش کرد، این واقعا تقصیر تو که نیست، خودت که گفتی دست خودت نبوده که یهو اینجوری شدی، نگران نباش حال هلفیک هم چندان بد نیست!
صدای داد و بیدادی نزدیک شد، هلفیک به همراه امیلی و دکتر وارد بهداری شد.
اشک هایم را پاک کردم و به هلفیک خیره شدم.
هلفیک وقتی چشمش به من افتاد داد زد و گفت: این هیولا اینجا چکار میکنه!!
امیلی: آروم باش لطفاً بشین ، تا دستت رو ببندیم.
هلفیک: من تا وقتی این حیون اینجاست نمی شینیم!
راجر: زیاد داری زر میزنی،مثل اینکه یادت رفته اول کی گند زده!
پتو را محکم تر دور خودم پیچیدم و از تخت پایین آمدم: من مشکلی ندارم،ممنون امیلی.
راجر شانه هایم را گرفت و گفت: باید بری به دست و صورتت آب بزنی،هنوز هم دهنت پر از خونه.
به نشانه تایید سری تکان دادم و به سمت دست شویی ها رفتیم .
جلوی در دست شویی پتو را به راجر دادم و داخل شدم.
جلوی روشویی ایستادم و به اینه خیره شدم، وقتی دهان پر خونم را باز میکردم به خود میگفتم، که شاید من هیولای بیش نیستم.
اما نه اینطور نبود،من هیولا نبودم ، من فقط قربانی هیولای بودم به جلدم نفوذ کرده بود، البته امید وارم که اینطور باشد.
شیر آب را باز کردم و چندین بار به صورتم آب زدم ، دهانم را هم چند بار آب زدم و بعد روشویی در خون را تمیز کردم.
در جست و جوی شادی ¹⁹
از دست شویی بیرون آمدم و پتو را از راجر گرفتم.
راجر: دیگه به چیزی فکر نکن و برو بخواب.
:اهوم،شب بخیر.
به سمت چادر رفتم، یکی بیرون از چادر این طرف و آن طرف نگاه میکرد،نزدیک تر ک شدم دیدم اون لیا ئه.
لیا با خوشحالی به سمتم آمد و از دست هایی که باز کرده بود معلوم بود میخواهد مرا در آغوش بگیرد.
یک قدمی عقب رفت:اوه ، اگه میشه بغلم نکن.
لیا چهره ای ناراحت به خود گرفت:چی،اخه چرا؟!
:فعلا خستم، فردا خودت میفهمی، شبت بخیر.
سکوت بر اردوگاه حکم فرما شده بود
بچه ها رخت خواب مرا هم پهن کرده بودند، روی پتویم نشستم و مشغول عوض کردن باند دستم شدم.
لیا جلویم نشست: خودم برات عوضش میکنم.
چهره اش ناراحت بنظر میرسید گویا انتظار توضیح کوتاهی از من داشته بود.
: ببخشید،حالم خوب نیست،توان توضیح دادن، حرف زدن ندارم.
لیا،باند جدید را دور دستم محکم کرد و آن را بست.
بعد با چشمانی خندان به من نگاه کردو گفت: میفهمم، مشکلی نیست.
روی تشکم دراز کشیدم و زیر پتویم پنهان شدم، خسته بودم اما خواب به چشمانم نمی آمد.
پلک زدم و نفس هایم را شمردم، به نفس دهم نرسیده بودم که خوابم برد.
بر روی میز نشستم همه با نگاهی خیره نگاهم میکردند و وحشت زده درمورد من حرف میزند، یک هو هافبک آن وسط از روی میز غذایش بلند شد و گفت:دست من رو ببینید! یه تیکه از نیست، اون تیکه شو این حیون خورده، این حیون!.
لیا صدایم کرد
لیا: سوفی، اون داره حقیقت رو میگه؟!!
نمیدانستم چه بگویم... ، حرف هلفیک را تایید کنم و به حیوان بودنم اعتراف کنم، یا که موضوع را عوض کنم و انکار کنم که همچین اتفاقی افتاده است!
-----
دستی لطیف را روی موهایم احساس کردم.
لیا همزمان که داشت سرم را نوازش میکرد گفت:سوفیـ ، بیدار شو، باید بریم.
چشمانم را باز کردم و در جایم نشستم.
در جست و جوی شادی ²⁰
چشمی چرخواندم،لانا، نیجل رفته بودند و فقط لیا مانده بود.
:لیا، تو برو من خودم آماده میشم میام.
لیا سری تکان داد و از چادر بیرون رفت.
رخت خوابم را جمع کردم و به سراغ کوله ام رفتم، تا لباسم را عوض کنم ، اما یادم آمد که شب قبل با لباس فرم خوابیده بودم.
دستی با دامنم زدم و آن را تکاندم تا بلکه شده حتی در رویاهایم، هم صاف و بی چروک شود.
بعد موهایم را با دستانم مرتب کردم و سویشرت تم را به تن کردم،زیپش را تا بالا کشیدم و کلاهش را روی سرم گذاشتم.
از چادر بیرون زدم و در سکوت به سمت غذا خوری رفتم.
در پی جایی بودم که هیچ کس دورم نباشد.
لیا برایم دست تکان داد.
لیا: اوه، سوفی بیا اینجا.
هلفیک سری کج کرد گفت: اوه بالاخره حیون وحشی کوچوذوم هم آمد.
به او خیره شدم و با لبخند چند بار محکم دندان هایش را بهم کوبیدم.
به سمت لیا رفتم و روی صندلی نشستم.
راجر از جایش بلند شد و به سمتم آمد، بعد سرش را پایین آورد و در گوشم زمزمه کرد.
راجر: نگران نباش چون هیچ کس جز کالن و کریستوف شاهد اون اتفاق نبوده ، کسی حرف هلفیک رو باور نمیکنه.
لبخندی زورکی زدم و سرم را تکان دادم.
صبحانه چندان چنگی به دل نمی زد.
خوراک سبزیجات به همراه دو تخم مرغ آپ پز.
قاشقم را برداشتم و مشغول بازی با صبحانه ام شدم.
نیجل لیوان آبش را تا آخر سر کشید و بعد گفت: چیشده، نکنه هیولا خانوم فقط میتونه گوشت بخوره؟!
با نگاهی تنفر آمیز به اون نگاه کردم.
:چه زری زدی؟!!
لانا با تعجب به نیجل نگاه کرد: نیجل ، نکنه تو واقعا حرف هلفیک رو باور کردی!
نیجل لبخندی زد و گفت: چرا باور نکنم، مگه دیشب اون صورت خونی سوفی رو ندیدی؟
فریضه ام به من میگفت که او را تکه تکه کنم اما من،نمی خواستم اتفاق دیشب دوباره تکرار شود!
امیلی وارد غذا خوری شد و با چند بار دست زدن توجه همه را به خود جلب کرد.
امیلی: خوب،خوب بچه ها ظرفاتون رو جمع کنید و برید صف بگیرید تا برنامه امروز رو بهتون بگیم.
امیلی به میز ما که رسید، ایستاد.
امیلی: اوه، سوفی چرا غدات رو نخوردی، تو ضعیف شدی باید مراقب خودت باشی.
نیجل: اوه ، مربی متاسفانه هیولا ها و حیون ها بجز گوشت نمیتونن چیز دیگه بخورن.
یکی از بچه ها تیکه ای پراند و گفت: اما ما حیون گیاه خوار هم داری ها! سوفی تو میتونی بخورش(صدای خنده های سوسکی)
از جایم نیم خیز شدم و با چنگ هایی که آماده چنل زدن به طعمه خود بودن به نیجل نزدیک شدم!
یک هو امیلی از پشت شانه هام را محکم گرفت: اون ، نه سوفی آروم باش.
نیجل تو هم درست حرف بزن!!