eitaa logo
(:
33 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
457 ویدیو
85 فایل
😀
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان گلم نماز ذی القعده فراموش نشه😍
التماس دعا
دیدید‌وقتی‌‌گوشیمون‌گُم‌میشه!.. چجوری‌‌دنبالش‌می‌گردیم؟! ڪاش‌وقتی‌‌خودمون‌هم‌گم‌می‌شیم،، انقدر‌پیگیر‌پیدا‌شدنمون‌باشیم(:💔" !-
وَ‌شهادت‌نصیب‌ِ‌کسانی‌می‌شود که‌در‌رَهِ‌عشق‌بی‌ترس با‌جانِ‌خود‌بازی‌کنند
بہ‌وقت‌پرواز‌سردار‌--‌بہ‌روحش‌صلوات🌱
تازه داماد بود و قرار بود مراسم عروسی‌اش برگزار شود خودش در سـوریه بود ؛ به خانواده گفت : کارت مراسم را پخش کنند ... وعده داد که خودش را می‌رساند! خانواده هم کارت‌های عروسی‌اش را پخش کردند . راست می گفت ؛ خودش را رساند ، اما چگونه ...:) +شهیدامیرسیاوشی
~🕊 🌷 ⚘دستش‌خالےبود!!❗️ پرسیدم: «ساعتت‌کو؟»🤨 خیلےبے‌تفاوت‌گفت: «یکےازبچہ‌ها‌ازش‌خوشش‌اومد،😄 گرفت‌نگاهش‌کنہ‌گفتم‌مالہ‌خودت..» ⚘حرصم‌گرفت..!.😤 گفتم: «علےاون‌کادوی‌سرعقدمون‌بود!🙁 تبرک‌مکہ‌بود! بنده‌خدابابا.. باچہ‌ذوق وشوقےبرای‌دامادش‌گرفته‌بود..،🎁 رادوی‌اصل‌بود...»⏰ سَری‌تکان‌دادوگفت: «اینقدازاین‌ساعت‌ها‌باشه ومانباشیم..😉 تاتوانےدلےبہ‌دست‌آور...»🌸🌿 ✍🏻بہ‌ روایٺ‌ همسر ♥️🕊
♥️🎙 هیچ وقت زیر بار حرف زور نمی رفت... در فامیل معروف بود و شوخ طبعی و بذله گویی✨😃 همیشه پر انرژی و در عین حال مهربان بود!🌸
روحانی میگه مردم به حرف معاندین گوش ندادن و در انتخابات شرڪت کردن... بزرگوار😒 مهمترین عامل برای ناامیدی مردم از انتخابات خودت بودی و عملڪردت.. بی بی سی غلط بکنهـ به اندازھ تو تاثیر داشته باشه🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂
♥️🖇 ➿چـــــادری گشــتن من قــــصه ی نــابـی دارد🙂 ➿او قســـــــــم داده مــــــرا حـافـــظ خــــونــش بـــاشــم✓
{🙃} 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم فدای مادر 😍 🎥 این کلیپ زیبا و تاثیرگذار رو از دست ندید
:)❤️رفیق چادری
➿💟➿ ♥️🖇قسم برجامه ی پاکی که از عشقت به تن کردم✨ ♥️🖇که تا جان دربدن دارم فراموشت نخواهم کرد✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🕊 🌱هیچ گرایشی شدیدتر و مقدس‌تر از علاقه به🌱 🌱 خاک وطن نیست و من این عشق را در سینه‌ام🌱 می‌پرورانم.🌻 ◍༅࿐ྀུ༅⊰⃟𖠇◍🌸◍⊰⃟.࿐ྀུ༅◍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یزدی ها دیشب در میدان بزرگ امیرچخماق برای آیت الله رئیسی گل کاشتند! به به که چه سرود زیبایی خوندن! گوش کنید! حتما خستگی این چند وقت از تنتون بیرون میره😍😍😍
چالش داریم نوع: راندی ظرفیت:بالای۲نفر جایزه:نابه برنده میفهمه زمان: مشخص میکنم اسم بده به ایدی @Mdashtii
دوستای گل پرسپولیسی بزنید شبکه 3اهدای جام و ببینید مبارکمون باشه😍❤️
دوستان و ادمین و مدیر هایی که در کانال هستند و نیازمند حمایت یا تبادل هستند ما هم تبادل میکنیم و هم حمایت هیچ اشکالی از نظر من نداره حتی با کانالایی که تعداد عضواشون کمتر از ماست هدف ما لبخند خداوند است به ایدی زیر مراجعه کنید دوستانی که تمایل به تبادل یا حمایت دارند @Mdashtii
•رفقـــــا نمــــاز شـب فــرامــوش نشـہ ها.. 😉 دعـــا برای ظهور امام زمانمون یادتون نره ❤️🙃 سر نماز برای شهادت خادم های کانالم دعا کنید 🙏🏻🍃 شبــــتون نـــورانــ✨ـــــے🌙
‌‌ 💕🌿 وضوقبل خواب یادتون نࢪه🌻 آیت الکࢪسےهم بزنیم تنگش🌥 |•💛🐣•| 🌻 🌻 ♥️ ♥️
بسم الله الرحمن الرحیم
「🌿💔•••」 و‌چہ‌زیباس(꧇ لحظہ‌وصال‌عاشق‌بہ‌معشوقش(꧇ همان‌لحظہ‌کھ‌خدا‌خالصانه‌درآغشوٺ‌میگیرد(꧇ وتو‌انگارلحظہ‌اےبینیاز‌میشوی‌از‌هرچہ‌داری(꧇ 💔🌿¦➺ ———⃟‌💛⃟🌻⃟🌙⃟———— بــہ‌مــآ‌بــپــیـونـ‌‌‌ـدیــد‌🙃🌼✨ • 🐣 • ↷ عاشقان شهادت @bvddgj [♡• 
✋🏼 گـردوغباردلت‌روکناربزن تاحضورخداروتوزندگیت‌ببینـے مشکل‌ازمنبع‌نیست، مشکل‌ازقلـب‌ماست‌رفیق 💔(: ومن‌الله‌توفیق 💙 •———⃟‌💛⃟🌻⃟🌙⃟———— بــہ‌مــآ‌بــپــیـونــدیــد‌🙃🌼✨ • 🐣 • ↷ ↯ [♡• @bvddgj
🌻 خدایابزن‌.. بکوب... ازنواین‌دلُ‌درست‌کن‌اینجوری‌بـھ دردامام‌زمان.؏ـج.نمیخوره!!💔 ؟(: ومن‌الله‌توفیق 💚 •———⃟‌💛⃟🌻⃟🌙⃟————زینب کبرق بــہ‌مــآ‌بــپــیـونــدیــد‌🙃🌼✨ • 🐣 • ↷ ↯ [♡• @bvddgj 
به وقت رمان😍
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ میان ها! میوه ها رو تو ظرف نچیدی . صدای قدم هاش اومد و فهمیدم از اتاق دور شد.از اینکه بازم نتونستم حرفم و کامل کنم کلافه شدم. زدم رو پیشونیم و گفتم :مامان میدونه خیلی بد موقع سر میرسه؟ آخه چرا؟ محمد با خنده قرآن و بوسید و بستش. با احترام قرآن و سر جاش گذاشت . کنارم نشست و گفت : و هیچکی تو این دنیا پیدا نمیشه که به اندازه ی من عاشق فاطمه ام باشه. کنار ریحانه و سارا نشسته بودیم. سارا بخاطر کارشوهرش چند وقتی و از تهران به ساری اومده بود.داشت با ذوق از لباس جدیدی که خریده بود تعریف میکرد. ریحانه هم با اشتیاق به حرف هاش گوش میکرد نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بلند به حرف هاش میخندید . نگاهم و روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم . تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد .سارا زد روی پام و گفت :فاطمه، نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده. باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا. قرار بود با دوستامون بیرون بریم. لبخند زدم. چیز عجیبی نبود ،به نوید هم حق میدادم. محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن. _ ریحانه کجاست ؟ +رفت دستس و بشوره!کجایی فاطمه؟ حواست نیست ها! داشتم میگفتم ،نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه! خدایی میترسم شوهرت شوهرم و مثل خودش کنه! خندیدم و گفتم: اینجوری بشه که خوشبحالته .باید خداروشکر کنی چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم. رفتم و از آشپزخونه سفره برداشتم. داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد. تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم شم .بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد .حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله‌. محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت :تا من هستم چرا شما خودتون و اذیت میکنین ؟ وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت: خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله. نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش. با رفتنشون چادر و روسریم و در اوردم و روی مبل نشستم. محمد: فاطمه جان ،راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو. _چشم رفت پیش مامان و بغلش کرد مامان :مگه میخوای بری؟ محمد: بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم. فردا صبح باید برم سرکار. الانم دیر وقته. مامان:خب الان بخواب صبح برو محمد دست مامان و گرفت و گفت : لباسام و وسایلم خونه است. دست شما درد نکنه. به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین . مامان اخم کرد و گفت: تو پسر منی ، چه زحمتی ؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم محمد با تواضع دست مامان و بوسید و گفت :حلالم کنید. مامان که شوکه شده بود گفت : عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم. محمدبه سمت بابا رفت. حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش و بوسید خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت. قرآن کوچیکم و گرفتم. یه کاسه برداشتم وطوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم. با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم. تا دم در بدون اینکه چیزی بگم‌با محمد هم قدم شدم. بغض گلوم رو فشرده بود. به در که رسیدیم ایستاد. با لبخند نگام می کرد. +نگران نشی ها!خیلی زود بر میگردم. _بهم قول دادی مراقب خودت باشی. محمد من منتظرتما! +زنگ میزنم بهت فاطمه جان. هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم. قرآن و بالا گرفتم. بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قران و گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش. یخورده مکث کرد وبعد روی همون دستی که قران و باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه گفت :خداحافظ و از در بیرون رفت. تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون و پیدا کردن. براش آیت الکرسی خوندم و در و بستم و روی کناره ی حوض نشستم . هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خاستگاری میافتادم و گریه ام میگرفت. نگاهم و به آسمون چرخوندم. امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود! ... دلم میخواست برم سلما رو بکشم انقدر بزنمش تا بمیره دختره ی پررو... از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد. تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد. دستمو سمتش دراز کردم و دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه. رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم . سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد‌. مهشیددخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید نویسندگان:فاطمه‌زهرادرزی‌وغزاله‌میرزاپور