eitaa logo
(:
33 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
457 ویدیو
85 فایل
😀
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🖇 ➿چـــــادری گشــتن من قــــصه ی نــابـی دارد🙂 ➿او قســـــــــم داده مــــــرا حـافـــظ خــــونــش بـــاشــم✓
{🙃} 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانم فدای مادر 😍 🎥 این کلیپ زیبا و تاثیرگذار رو از دست ندید
:)❤️رفیق چادری
➿💟➿ ♥️🖇قسم برجامه ی پاکی که از عشقت به تن کردم✨ ♥️🖇که تا جان دربدن دارم فراموشت نخواهم کرد✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🕊 🌱هیچ گرایشی شدیدتر و مقدس‌تر از علاقه به🌱 🌱 خاک وطن نیست و من این عشق را در سینه‌ام🌱 می‌پرورانم.🌻 ◍༅࿐ྀུ༅⊰⃟𖠇◍🌸◍⊰⃟.࿐ྀུ༅◍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یزدی ها دیشب در میدان بزرگ امیرچخماق برای آیت الله رئیسی گل کاشتند! به به که چه سرود زیبایی خوندن! گوش کنید! حتما خستگی این چند وقت از تنتون بیرون میره😍😍😍
چالش داریم نوع: راندی ظرفیت:بالای۲نفر جایزه:نابه برنده میفهمه زمان: مشخص میکنم اسم بده به ایدی @Mdashtii
دوستای گل پرسپولیسی بزنید شبکه 3اهدای جام و ببینید مبارکمون باشه😍❤️
دوستان و ادمین و مدیر هایی که در کانال هستند و نیازمند حمایت یا تبادل هستند ما هم تبادل میکنیم و هم حمایت هیچ اشکالی از نظر من نداره حتی با کانالایی که تعداد عضواشون کمتر از ماست هدف ما لبخند خداوند است به ایدی زیر مراجعه کنید دوستانی که تمایل به تبادل یا حمایت دارند @Mdashtii
•رفقـــــا نمــــاز شـب فــرامــوش نشـہ ها.. 😉 دعـــا برای ظهور امام زمانمون یادتون نره ❤️🙃 سر نماز برای شهادت خادم های کانالم دعا کنید 🙏🏻🍃 شبــــتون نـــورانــ✨ـــــے🌙
‌‌ 💕🌿 وضوقبل خواب یادتون نࢪه🌻 آیت الکࢪسےهم بزنیم تنگش🌥 |•💛🐣•| 🌻 🌻 ♥️ ♥️
بسم الله الرحمن الرحیم
「🌿💔•••」 و‌چہ‌زیباس(꧇ لحظہ‌وصال‌عاشق‌بہ‌معشوقش(꧇ همان‌لحظہ‌کھ‌خدا‌خالصانه‌درآغشوٺ‌میگیرد(꧇ وتو‌انگارلحظہ‌اےبینیاز‌میشوی‌از‌هرچہ‌داری(꧇ 💔🌿¦➺ ———⃟‌💛⃟🌻⃟🌙⃟———— بــہ‌مــآ‌بــپــیـونـ‌‌‌ـدیــد‌🙃🌼✨ • 🐣 • ↷ عاشقان شهادت @bvddgj [♡• 
✋🏼 گـردوغباردلت‌روکناربزن تاحضورخداروتوزندگیت‌ببینـے مشکل‌ازمنبع‌نیست، مشکل‌ازقلـب‌ماست‌رفیق 💔(: ومن‌الله‌توفیق 💙 •———⃟‌💛⃟🌻⃟🌙⃟———— بــہ‌مــآ‌بــپــیـونــدیــد‌🙃🌼✨ • 🐣 • ↷ ↯ [♡• @bvddgj
🌻 خدایابزن‌.. بکوب... ازنواین‌دلُ‌درست‌کن‌اینجوری‌بـھ دردامام‌زمان.؏ـج.نمیخوره!!💔 ؟(: ومن‌الله‌توفیق 💚 •———⃟‌💛⃟🌻⃟🌙⃟————زینب کبرق بــہ‌مــآ‌بــپــیـونــدیــد‌🙃🌼✨ • 🐣 • ↷ ↯ [♡• @bvddgj 
به وقت رمان😍
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ میان ها! میوه ها رو تو ظرف نچیدی . صدای قدم هاش اومد و فهمیدم از اتاق دور شد.از اینکه بازم نتونستم حرفم و کامل کنم کلافه شدم. زدم رو پیشونیم و گفتم :مامان میدونه خیلی بد موقع سر میرسه؟ آخه چرا؟ محمد با خنده قرآن و بوسید و بستش. با احترام قرآن و سر جاش گذاشت . کنارم نشست و گفت : و هیچکی تو این دنیا پیدا نمیشه که به اندازه ی من عاشق فاطمه ام باشه. کنار ریحانه و سارا نشسته بودیم. سارا بخاطر کارشوهرش چند وقتی و از تهران به ساری اومده بود.داشت با ذوق از لباس جدیدی که خریده بود تعریف میکرد. ریحانه هم با اشتیاق به حرف هاش گوش میکرد نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی و برای نوید تعریف میکرد. نوید هم با صدای بلند به حرف هاش میخندید . نگاهم و روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم . تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد .سارا زد روی پام و گفت :فاطمه، نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده. باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا. قرار بود با دوستامون بیرون بریم. لبخند زدم. چیز عجیبی نبود ،به نوید هم حق میدادم. محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن. _ ریحانه کجاست ؟ +رفت دستس و بشوره!کجایی فاطمه؟ حواست نیست ها! داشتم میگفتم ،نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه! خدایی میترسم شوهرت شوهرم و مثل خودش کنه! خندیدم و گفتم: اینجوری بشه که خوشبحالته .باید خداروشکر کنی چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم. رفتم و از آشپزخونه سفره برداشتم. داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد. تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم شم .بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد .حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله‌. محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت :تا من هستم چرا شما خودتون و اذیت میکنین ؟ وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت: خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله. نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش. با رفتنشون چادر و روسریم و در اوردم و روی مبل نشستم. محمد: فاطمه جان ،راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو. _چشم رفت پیش مامان و بغلش کرد مامان :مگه میخوای بری؟ محمد: بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم. فردا صبح باید برم سرکار. الانم دیر وقته. مامان:خب الان بخواب صبح برو محمد دست مامان و گرفت و گفت : لباسام و وسایلم خونه است. دست شما درد نکنه. به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین . مامان اخم کرد و گفت: تو پسر منی ، چه زحمتی ؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم محمد با تواضع دست مامان و بوسید و گفت :حلالم کنید. مامان که شوکه شده بود گفت : عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم. محمدبه سمت بابا رفت. حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش و بوسید خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت. قرآن کوچیکم و گرفتم. یه کاسه برداشتم وطوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم. با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم. تا دم در بدون اینکه چیزی بگم‌با محمد هم قدم شدم. بغض گلوم رو فشرده بود. به در که رسیدیم ایستاد. با لبخند نگام می کرد. +نگران نشی ها!خیلی زود بر میگردم. _بهم قول دادی مراقب خودت باشی. محمد من منتظرتما! +زنگ میزنم بهت فاطمه جان. هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم. قرآن و بالا گرفتم. بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قران و گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش. یخورده مکث کرد وبعد روی همون دستی که قران و باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه گفت :خداحافظ و از در بیرون رفت. تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون و پیدا کردن. براش آیت الکرسی خوندم و در و بستم و روی کناره ی حوض نشستم . هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خاستگاری میافتادم و گریه ام میگرفت. نگاهم و به آسمون چرخوندم. امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود! ... دلم میخواست برم سلما رو بکشم انقدر بزنمش تا بمیره دختره ی پررو... از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد. تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد. دستمو سمتش دراز کردم و دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه. رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم . سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد‌. مهشیددخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید نویسندگان:فاطمه‌زهرادرزی‌وغزاله‌میرزاپور
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ وتا بالای مسجدرفت. ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن. پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره. از کار زیاد خیلی تشنم شده بود. خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم. مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن. بعداز اینکه گذاشتن سفره تموم شد با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم. خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت... خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود. یه پوف کشیدم و ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید . سرم رو بردم سمتش و بهش نگاه کردم با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم: _جانم؟بفرمایید؟ +تو کی هستی؟ اه اه این چه وضع حرف زدنه؟ اخه مگه مهمونم انقدر.... لا اله الا الله با یه لحن بهتر از خودش گفتم _عروسِ حاج آقا هستم +زن اقا محمد؟ _بله +محمد مگه زن گرفت؟ لبخند زدمو _بله +عجیبا غریبا!! ادم چه چیزایی که نمیشنوه! صبر نکرد سال باباش بشه؟ خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد. به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجد. تو دلم گفتم _هعی .... نفس عمیق کشیدم و با شدت دادمش بیرون. از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم. به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد. بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم. همه باهم حرف میزدن یکی گفت +خدا بیامرزتش مرد خوبی بود. چشم ودل پاک ،مهربون؛دست به خیر... دلم شکست. مگه چندسالش بود. کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. بیچاره محمد وریحانه چقدر شکستن تو این مدت. یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن. یه خانومی داد زد +بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی همه برگشتن سمت من ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدم و گفتم _چشم به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن ریحانه با لحن مهربونی گفت +تو بشین عزیزم .خسته شدی بشین روزَت رو باز کن بهش لبخند زدم و _چشم عزیزم باهم باز میکنیم. کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد +بیا بیزحمت اینو پرش کن یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم. از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود رفتم پیش مامان برام یه استکان چای ریخت خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنم و ... مامان با بهت نگام میکرد. چشام رو پرده ی اشک گرفت مامان که قیافمو دید گفت : +یا فاطمه ی زهرا ! بچم مرد نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنم رو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم‌ میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود. ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید: +چیشده ؟ نمیتونستم حرف بزنم با دستم اشاره کردم ب دهنم به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد. یخ رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم. _ به زحمت میتونستم حرف بزنم. افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود. زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود. برای همین چیزی نمیگفتم. مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد. بلند گفت: +سلام و عرض خسته نباشید برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت: +با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟ باز هم به ناچار چیزی نگفتم سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش. جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت: +محمدجان؟بفرما محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد. دلم میخواست موهامو از جا بکنم. استغفرالله ها!!! همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود. از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتم و بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه. صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد: +فاطمهه؟؟؟فاطمهه با حرفش به خودم اومدم نگام برگشت سمت دستم که ازش خون میومد. سلما با پوزخند نگاهم میکرد. لبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد. از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت: +عه عه حواست کجاس؟ شوری اشکم رو تو دهنم‌حس کردم دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت +فاطمه چیکار کردی با خودت؟ این دست بخیه میخواد چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم خیلی ازش خون میرفت. با این حرف مامان، محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه گرفت و انداخت رو سرم و گفت: مادر من میبرمش بیمارستان دستم رو کشید که یه نفر نویسندگان:فاطمه‌زهرادرزی‌وغزاله‌میرزاپور
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ گفت +عه اون چادره منههه! محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند اصلا تو حال خودم نبودم حس میکردم یا روزه منو گرفته یا خل شده بودم دستم رو گرفته بود از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم سمت ماشین در ماشین رو باز کرد توش نشستم در رو محکم‌بست و خودش هم نشست تو ماشین. نگاهش پر از اضطراب بود. از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم با لحن دلسوزانش گفت +خیلی درد داری؟ چیزی نگفتم +چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟ باز هم چیزی نگفتم +اتفاقی افتاده؟ سوییچ زدو پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد. از درد ‌صورتم جمع شده بود ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس تازه فهمیدم کجا اومدیم بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد. بعد از چند دقیقه برگشت و گفت +بریم؟ قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت.من هم دنبالش میرفتم برگشت سمتم +افطار خوردی؟ سرم‌رو تکون دادم. نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت: +فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟ چیشده ؟ به زور گفتم _محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم +چرا؟ _چایی کوفتی رو داغ خوردم زد زیر خنده به حالت قهر برگشتم دستشو گذاشت زیر چونمو صورتمو برگردوند +فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!! دوباره خواستم برگردم که محکم تر گرفت چونمو. نگاهم رو ازش گرفتم و _برو بچسب به سلما جونت. نزاشت حرفم تموم شه داد میزدو میخندید _وای دوره زمونه عوض شده. ببین کی به کی میگه!!! چیزی نگفتم دستشو برد سمت سوییچو استارت زد. +ببرمت خونه لوسِ من؟ چپ چپ نگاش کردم _لوس خودتی نه خیر بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون. ____ سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت. تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم. قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون... کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم _اه چرا نمیاد پس؟!! مامان گفت +چرا انقدر تو غر میزنی؟ _خب چیکار کنم؟خسته شدم. تازه درس هم دارم. +خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی _وا مامان ...! با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت: +بیا اومد ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین. تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم. محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود در ماشین رو باز کردم و گفتم _پخخخخ برگشت سمتم لبخند زدو +سلام _سلام +خوبی؟ _اوهوم!عالی.تو چطور؟ +منم خوبم. خب کجا بریم؟ گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم. سرش رو تکون دادو حرکت کرد . _چرا انقدر دیر اومدی؟ +رفتم بنزین بزنم که معطل نشی! _اها چه خبر؟ +سلامتی رهبر چیزی نگفتم به تیپش‌نگاه کردم پیرهن آبی روشن تو تنش جذاب ترش میکرد ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود. بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم لبخند زد و دستم رو محکم‌فشرد با دیدن مژگان دست محمدو ول کردمو رفتم سمتش همو بغل کردیم و رفتیم‌تو مزون محمد هم‌پشت سرمون اومد یهو برگشتم سمت محمد و گفتم: _محمدد!!! من‌الان باید لباس عروس بپوشم؟ محمد خندیدو +نمیخوای بپوشی؟ _خجالت میکشم وای... لبخندش عمیق تر شد محمد یه گوشه ایستاد من و مژگان رفتیم بین لباس ها.. با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد. مژگان ایستاد و گفت: +وای فاطمه اینو نگاااا _اره منم میخواستم بگم خیلی نازه. تازه زیاد باز هم نیست. دامنش رو گرفتم تو دستم _وای مژی این خیلی قشنگه. بزار برم‌به محمد بگم‌ بیاد
دستم رو کشیدو +نه تو بایست من میرم‌صداش‌میکنم سرم رو تکون دادم وگفتم: _باشه دور لباس چرخیدم خیلی خوب بود قسمت بالاش حلقه ای بود حلقش تقریبا حدود سه سانت بود از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست دستم رو بردم‌سمت تورش و یه خورده رفتم‌عقب که حس کردم خوردم به یکی چشم هام رو بستم و صورتم‌جمع شد ناخوداگاه برگشتم‌ببینم کیه که با لبای خندون محمد مواجه شدم _وای ترسیدم محمد. +کدوم لباسه؟ _اینه. نگاه کن چقدر قشنگه. مژگان بلند گفت: +مگه میشه سلیقه ی من بد باشه محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای نویسندگان:فاطمه‌زهرادرزی‌وغزاله‌میرزاپور
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ نگاهم کرد +خوبه؟ دوسش داری؟ _ب نظر من‌که ‌اره ولی تو چی میگی؟ +من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه! دستم رو گرفت و رفتیم‌سمت مسئول مزون قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم محمد گف: +باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش راستی زنگ بزن از مادر هم‌نظرشونو بپرس +مامان تو راهه _اها باشه این رو گفتو از ما دور شد قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم. مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود. رفتم تو اتاق پرو و با کمک مژگان و یه خانم دیگه که تو مزون بود لباس رو پوشیدم. انقدر که به تنم قشنگ شده بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم. اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم اوردمش بالا و چرخیدم و به قیافه خودم تو آینه زل زدم‌. یاد همه ی روزهایی افتادم که واسه بدست اوردن محمد زار میزدم و گریه میکردم. اون موقع فقط یه آرزو داشتم. اونم رسیدن به محمد بود. مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم _چته مژگان ؟اه. میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟ +میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟ حواست کجاست تو دختر؟ _خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم. چشم هام رو بستم و به شب عروسیم فکر کردم که با این لباس قراره دست تو دست محمد وارد تالار بشم... چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش .. ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها... عصبی گفتم _چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟ +فاطمه اذیت نکن تو رو خدا ! من نمیتونم چیز سنگین بپوشم. سختمه. همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم. خجالت میکشم بیخیال ... _اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم. اومد نزدیکمو دستم رو گرفت بردتم سمت اتاق های پرو _ناراحت نشو فاطمه جان من واقعا... دستش رو ول کردم و نزاشتم ادامه بده. فروشنده مغازه نگاهمون میکرد. از فروشگاه رفتم بیرون. محمدم‌اومد دنبالم‌ سوییچ زد که نشستم تو ماشین. خودش هم بعد از من نشست. بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد. خیلی ناراحت شده بودم. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت. داد زدم: _چرا منو اوردی اینجا؟ من میخوام برم خونه خودم‌ چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم. رفت بالا و محکم در رو بست . الان اون بهش برخورده بود یعنی؟ چه آدم پرروییه. در رو باز کردم و وارد شدم. صداش زدم : _محمددد نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم _یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟ برگشت طرفم و با اخم گفت : +مگه بچه ام که قهر کنم؟ _خب پس چرا اینجوری میکنی؟ +فاطمه خاانووم من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم‌ و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود. پوزخند زدم و گفتم : _آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ... نفس عمیق کشید و گفت : +ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ... من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم.... _با کروات خیلی هم خوشگل بود با تعجب گفت: +کروااااات ؟؟؟ دست شما درد نکنه.. فقط همین مونده بود که کروات بزنم!فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی... دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم .فقط همیشه باش باهام ،ولی غرورم اجازه نداد. نویسندگان:فاطمه‌زهرادرزی‌وغزاله‌میرزاپور
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 کتابش و از دستم گرفت و یه صفحه ای رو باز کرد چند لحظه بهش زل زدم توجه ای بهم نکرد.اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد و نداشتم چادرم رو در آوردم موهام رو هم باز کردم و دراز کشیدم یه تیشرت سفید و شلوار لی پوشیده بودم هی از این پهلو به اون پهلو شدم حوصله ام سر رفته بود ترجیح دادم غرورم و بشکنم چون حق با محمد بود فرق آدمی که انتخاب کرده بودم رو با بقیه یادم رفته بود دوباره کتاب رو از دستش گرفتم بازم نگاهم نکرد بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک رفتم سمتش و دستش و گرفتم و در و بستم ایستاد ولی باز هم نگاهم نکرد سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم صدامو آروم تر کردم و گفتم: _آقا محمدم ؟ حق با تو بود .من معذرت میخوام .رفتارم خیلی بچگونه بود. چیزی نگفت که گفتم : +میشه نگام کنی؟ به چشمام زل زد که گفتم: _ قول میدم دیگه اینطوری نشه .باشه؟ لبخند زد وگفت: _باشه دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش اخم کردم و گفتم : _اه باز که کتاب گرفتی خندید و چیزی نگفت تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی" کنارش نشستم و به کتاب تو دستش زل زدم اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد دستاشو باز کردم و نشستم بغلش لبخند زد و نگاهش و از کتاب بر نداشت ریلکس صفحه رو عوض کرد دلم میخواست تمام توجه اش رو به خودم جلب کنم دیگه پاک خل شده بودم و حتی به کتاب تو دستشم احساس حسادت میکردم با موهاش ور میرفتم هی بهم میرختمشون و شونه میزدم تا بلاخره صداش دراد ریشش و میکشیدم میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد صورتم و خم میکردم جلوش تا نتونه به کتاب نگاه کنه بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه مهربون گفت : +چی میخوای تو دختر ؟ _محمد تودیگه دوستم نداریی؟ +چرا همچین سوالی و باید بپرسی تو آخه؟ خوشحال شدم از اینکه دوباره مثله قبل شد خودم رو بیشتر لوس کردم و گفتم : پس چرا به من توجه نمیکنی ؟ +من همه توجه ام به شماست خانوم خانوما.بیخود تلاش میکنی لپش و بوسیدم وگفتم : _آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم _اره دلم درد گرفت. ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو اشپزخونه ... با حرص از جام بلند شدم و رفتم بیرون خوشش میومد منو اذیت کنه در یخچال رو باز کردم و یه تیکه مرغ برداشتم یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد اشپزخونه شد. برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم با طعنه گفتم : _عه کتابتون تموم شد بلاخره ؟ +بعلهه _باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه ؟ +چقدر غر میزنی تو بچههه.کمک نمیخوای؟ _نه خیر.بفرمایید بیرون مزاحمم من نشین لطفا +متاسفم ولی من جایی نمیرم یهو یاد ریحانه افتادم و گفتم : _میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن ؟ _هر زمان که شرایطش رو داشته باشن. +خب ایشالله زودتر سر و سامون بگیرن . موهای جلوی صورتم و کنار گوشم گذاشت و گفت :ان شالله ماهم زودتر سر و سامون بگیریم _فردا بریم کت شلوارت و بگیریم ؟ خندید و سرشو تکون داد برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که دلش به رحم بیاد گفتم : _محمد جونم +جونم به فداات _خداانکنهههه.یه چیزی بگم؟ +بگوو _واسه جشن عقدمون... +خب؟؟ _میشه ریشت و کوتاه تر کنی ؟ +کوتاه نیست مگه؟ _نه ...میدونی مصطفی خیلی خوب ریشش و اصلاح میکرد،اگه بتونی.... با تغییر ناگهانی چهرهش تازه فهمیدم دارم چی میگم حرفم رو قطع کردم و زل زدم به چشماش که با بهت بهم نگاهم میکرد باصدایی که رنگ ترس گرفته بود گفت : +میخوای شبیه اون پسره شم برات ؟ با این حرفش حس کردم دلم ریخت آخه این چ حرفی بود ک بهش زدم اصلا چرا ریشش و بزنه چرا قبل حرف زدن فکر نمیکنم مصطفی چی بود این وسط ای خدا چرا من انقدر چرت و پرت میگم. گفتم : _نه نههههه چرا شبیه اون شی .اصلا بیخیال پشیمون شدم .کوتاه نکنی بهتره رفت بیرون دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره نشست یه گوشه و تلویزیون رو روشن کرد تو فکر بود و یه یه سمت دیگه خیره شده بود خیلی از حرفم پشیمون شده بودم ولی روم نمیشد برم پیشش برگشتم به اشپزخونه و خودم رو با درست کردن شام سرگرم کردم سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم .میترسیدم حرف بزنم و دوباره یه سوتی دیگه بدم چیزی نگفت نگاهمم نکرد سرش پایین بود و به بشقابش زل زده بود همش جمله ای که گفته بود تو سرم اکو میشد _چرا چیزی نمیخوری؟ مگه نگفتی گشنته ؟ +واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی ؟ با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت و جاش یه حس خیلی بد نشست هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم... از آرامش محمد میترسیدم _دوستش نداشتم +از کی دیگه دوستش نداشتی؟ _از وقتی که راهمو پیدا کردم +اون زمان منو میشناختی ؟ زل زد تو نویسندگان:فاطمه‌زهرادرزی‌وغزاله‌میرزاپور
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ چشمام. واقعیت رو گفتم بهش _نه چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت +چرا با من ازدواج کردی؟ _عاشقت شدم +از کی ؟ تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه _از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت .. چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت گفتم : _باور کن بدمزه نشده نگاهش سرد بود +میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟ ترجیح دادم اصراری نکنم بلند شد و گفت : +ببخشید و رفت تو اتاقش حالم خیلی بد شده بود همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم نباید میزاشتم اینطوری بمونه باید از دلش در میاوردم با ویژگی های اخلاقی که محمد داشت قطعا براش سخت بود فراموشِ چیزی گفتم ... وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟ با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم رفتم سمت اتاقش تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون +فاطمه میمونی یا میری؟ اگه میخوای بری آماده شو برسونمت حس کردم داره گریه ام میگیره اینجوری که محمد پرسیده بود بیشتر حس کردم بهم گفت برو ..... تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم نمیدونستم چی بگم نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد وقتی دید سکوت کردم گفت : +بپوش ببرمت خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ... گفتم :_من میمونم چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم پنجره ی اتاقش رو بست رخت خواب رو انداخت دوتا بالشت رو هم با فاصله گذاشت رو زمین پیراهنش و با تیشرت عوض کرد و دراز کشید پتو رو تا شکمش کشید و چشماشو بست داشتم به این فکر میکردم که امروزم چقدر بد گذشت در حالی که میتونست جزء بهترین روزهام باشه داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم رفتم کنارش نشستم و با دستم محاسنش رو مرتب کردم ک گفت : +کوتاه میکنم،نگران نباش با اینکه حالم خوب نبود لبخند زدم و به کارم ادامه دادم چند ثانیه بعد گفتم : _دلیلی نداره اینکارو بکنی من یه حرفی زدم و وقتی روش فکر کردم پشیمون شدم .نمیبخشمت اگه تغییری تو چهرت ببینم . چشماش رو باز کرد و گفت : +شبیه مصطفی نشم یعنی؟ اخم کردم و با خشم گفتم : _تو رو خدا منو اذیت نکن محمد.من هیچ منظوری از حرف احمقانه ام نداشتم .تو چرا باید شبیه اون شی.من ازش بدم میادد اونوقت به همسرم بگمممشبیه اون شه ؟این کار من چ معنی میده ؟؟ مصطفی رو من همیشه به چشم یه برادر دیدم محمد.شاید واسه همین هم حواسم نبود و چیزی گفتم .... انتظار ندارم تو این رو بهم بگی ! من اذیت میشم تو نباید هیچ وقت شبیهش شی . تو فقط باید شبیه محمد باشی من عاشق محمد شدم عاشق خودت.... خودت بمون برام میشه فراموشش کنیم ؟ هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم .... نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاعم کنی ....! نمیخوام چیزی باعث ترسم شه نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی شاید ولم کنی شاید خسته شی ازم من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!! محمدد من راحت نرسیدم بهت بغضم شکست : _فقط خوده خدا میدونه چقدر تو رو ازش خواستم چقدر گریه.... نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه _محمد من از نداشتنت میترسم ... از نبودنت میترسم... گریه ام به هق هق تبدیل شده بود که گفت : +از کجا میاری اینهمه اشک زو ؟ با پشت دستش اشکام و پاک کرد و زل زد به چشمام چند دقیقه با لبخند زل زد بهم و گفت : +من معذرت میخوام ولی چیزی نگفتم که انقدر آبغوره گرفتی ...لوسِ من سبک شده بودم .خیلی وقت بود میخواستم حرف بزنم و وقت نمیشد دستم و محکم تو دستش گرفت یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت : +گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟ با صدای ضعیفی گفتم : _نخوردم چیزی +خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم خندیدم و همراهش رفتم ........ با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم. شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزو هام رسوند. من هر چی که داشتم رو از نویسندگان:فاطمه‌زهرادرزی‌وغزاله‌میرزاپور
🕊 یا امام رضا سلام 🌼 🕊 شب ولادتت نزدیکه من بلد نیستم عربی بگمو فسلفه بچینم، میخوام به زبون خودم باهات حرف بزنم دلم گرفته! جان پسرت دو دیقه برام وقت بذار کارت دارم🙏 واسه خودم هیچی نمیخوام اما تورو خدا گرفتارارو کمک کن 🕊خیلی از بابا ها پول نون شب ندارن 🕊خیلیا چشم انتظار فرزند هستند 🕊خیلیا توان دادن اجاره خانه رو ندارن 🕊خیلیا برا گرمی هوا خنک کننده ندارن 🕊خیلیا دلشون شکسته 🕊خیلیا بی گناه زندانن 🕊خیلیا پشت در بیمارستان منتظر به هوش اومدن عزیزشونن 🕊خیلیا دنبال شفای مریضشونن 🕊خیلیا یواشکی اشک میریزن فقطم خدا میدونه چشونه 🕊میخوام بگم کمکشون کن من کسی نیستم که ازت بخواما اتفاقا گناهامم زیاده...اما دیدی که من هیچی نمیخوام گرفتارارو یه دستی به زندگیشون بکش🌹 🕊 عاشقتم یا امام رضا 💐 من این پست رو تا شب ولادتت به نیت اجابت دعام میزارم، اگه تو هم دلت لرزید بفرست واسه بقیه 🕊✨ السلام علیک یا معین الضعفا یا امام رضا
24.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام براتون یه سوپرایز دارم شعر خوانی در حضور زاکانی امروز مشهد پیشنهاد دانلود الهی دلتون شاد لبتون پرخنده باد 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا چه حس شیرینیست! أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰاعَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ علیه السلام