🔺پنج) استقلال و آزادي (2)
🔹 استقلال و آزادی کنونی ایران اسلامی، دستاورد، بلکه خونآوردِ صدها هزار انسان والا و شجاع و فداکار است؛ غالباً جوان، ولی همه در رتبههای رفیع انسانیّت. این ثمر شجرهی طیّبهی انقلاب را با تأویل و توجیههای سادهلوحانه و بعضاً مغرضانه، نمیتوان در خطر قرار داد. همه -مخصوصاً دولت جمهوری اسلامی- موظّف به حراست از آن با همهی وجودند. بدیهی است که «استقلال» نباید به معنی زندانی کردن سیاست و اقتصاد کشور در میان مرزهای خود، و «آزادی» نباید در تقابل با اخلاق و قانون و ارزشهای الهی و حقوق عمومی تعریف شود.
«بيانيه گام دوم»
#كلام_رهبري
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چرا با این وضع اقتصادی، #حجاب باید یکی از مسائل مهم باشد!؟
♦️ جواب #دکتر_غلامی☝️
(رئیس دانشکده حقوق دانشگاه امام صادق)
📌فرهنگ موضوع لحظه ای نیست
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
نگریستن بہ لبخندتان
و صلابت نگاهتان
دلِ دربنـد ما را
از بند تن آزاد میڪند
مگر میشود بہ شمــا نگاه ڪرد
و شوق پـرواز را نیافت ؟؟
#نگاهشان_زیباست
#مردان_بی_ادعا
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
باید گذشـت از این دنیا به آسـاني ... 💔
#شهید_مرتضی_عطایی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔴 خداوند چه نیازی به امتحان ما دارد؟؟؟
📍وَمَا كَانَ لَهُ عَلَيْهِم مِّن سُلْطَانٍ إِلَّا لِنَعْلَمَ مَن يُؤْمِنُ بِالْآخِرَةِ مِمَّنْ هُوَ مِنْهَا فِي شَكٍّ وَرَبُّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ حَفِيظٌ
(سوره سبا آیه ۲۱)
📍ﻭ ﺍﺑﻠﻴﺲ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ [ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺭﺷﺎﻥ ﻛﻨﺪ ] ﻫﻴﭻ ﺗﺴﻠﻄﻲ ﻧﺒﻮﺩ [ ﺟﺰ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻛﺮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍﻩ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﺍﻭ ، ﻫﻴﭻ ﺳﺒﺒﻲ ﻧﺪﺍﺷﺖ ] ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻢ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﺧﺮﺕ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﻳﺪﻧﺪ ﻣﺸﺨﺺ ﻛﻨﻴﻢ ; ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺑﺮ ﻫﺮ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺍﺳﺖ.✳✳✳
📍ﺑﺪﻳﻬﻰ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﻝ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻭﺍﻗﻊ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ، ﺑﻨﺎ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ" ﻟِﻨَﻌْﻠَﻢَ" ﻣﻔﻬﻮﻣﺶ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺧﺮﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﻚ ﻭ ﺗﺮﺩﻳﺪﻧﺪ ﻧﻤﻰ ﺷﻨﺎﺳﻴﻢ، ﺑﺎﻳﺪ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻫﺎﻯ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻳﺪ ﺗﺎ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﻮﻧﺪ، ﺑﻠﻜﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺗﺤﻘﻖ ﻋﻴﻨﻰ ﻋﻠﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ، ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﻋﻠﻤﺶ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻟﻘﻮﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﺴﻰ ﺭﺍ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ، ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮔﺮﺩﺩ، ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻫﺎﻯ ﺷﻴﺎﻃﻴﻦ ﻭ ﻫﻮﺍﻯ ﻧﻔﺲ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﻛﻤﺎﻝ ﺁﺯﺍﺩﻯ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻳﺰﺩ، ﻭ ﻋﻠﻢ ﺧﺪﺍ ﺗﺤﻘﻖ ﻋﻴﻨﻰ ﻳﺎﺑﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﻋﻤﻠﻰ ﺍﻧﺠﺎم ﻧﺸﻮﺩ ﺍﺳﺘﺤﻘﺎﻕ ﺛﻮﺍﺏ ﻭ ﻋﻘﺎﺏ ﺣﺎﺻﻞ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ.✴✴✴
#کلام_وحی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷✫⇠ #کدامین_گل🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_اول
●نویسنده :مجیدخادم
مادر بد حال یکی دو ماه می شد که راه رفتن برای سخت شده بود و دکترها میگفتند سیاتیکش باید عمل شود اما بعد از زایمان .پدر که راضی نمیشد صدرالحکما را آورده بود خانه تا مادر را ببیند .گوشی بوقی شکلش را در آورده و روی شکم مادر که قبایش را بالا زده بود گذاشت و خم شده و سر دیگر گوشی را توی گوشش گذاشته بود و گفته بود که بچه زیادی بزرگ است و قول داده بود که یک ماه تا ۳ روز بعد از زایمان خوب راه میروند و همه چیز رو به راه می شود.
گفته بودند :«بچه ؟ اینکه پهلوانی است برای خودش»
بهار سال ۴۱. بازدید های همیشگی ما و عیدی و همه آن چیزها. سیزده بدر را همه رفته بودند باغ محمدی.
فردای آن روز، دم عصر فرستاده بودند دنبال قابله.اتاق را هم از چند روز قبل از آماده کرده بودند.غروب به دنیا آمد. اینجا به خیالشان مادر فارغ شد .اما در اصل فارغ شد از فراغت.
با رنگ روی رفت و صورتتان برق نشسته ،بیحال ،پسرش را خواسته بود ،در میان هیاهوی شادی بچه ها که دیگر همه به اتاق آمده بودند و از قابل شنیده بود
«ای حالو یعنی مادرش مریض بوده ؟ والله من که زورم نمیرسه بلندش کنم! انگار دو سه سالشه !»
و پدر تکرار کرده بود « ماشالله»
هفتمین بود بعد از شهین و علی و شهناز و ابراهیم و فریدون و فرشته .فرهاد آهنگ اسمها را تکمیل میکرد.
سه چهار ماه شده و گهواره بچه های دیگرکه گشته و گشته تا به او رسیده جواب قدش را نمی دهد .پدر گهواره آهنی بزرگتری برایش آورده و مادر توی اتاق او را خوابانده و در را بست تا صدای صدای آن ۶ تای دیگر بیدار ش نکند .
میروم بالای سرش بیدار است .با چشمان بق شده نگاهم می کند .انگشت شست را در دهان می مکد.
دوست دارم سرم را توی گهواره ببرم تا بوی بچه کوچک را از گردنش حس کنم که بنای تکان خوردن می گذارد .بی صدایی بی گریه ،این طرف و آن طرف می شود. گهواره آرام می جنبد و بعد با جنبیدن های شدیدتر فرهاد پایش تکان تکان میخورد آنقدر خود را این طرف و آن طرف می کند تا گهواره یله می شود کف اتاق .می غلتد و از گهواره بیرون میافتد .
هم می شوم تا بلندش کنم اما دستم چون غبار رد میشود. به خودم می آیم .
گوشهای میایستم و تنها نگاه می کنم از وسط اتاق سینه مالان روی زمین می خزد تا پشت درب.
هنوز نمیتواند گاگله کند دستش را روی در چوبی می کشد خش خش نرمه صدای در مادر را میتواند به سمت اتاق در که باز می شود میخورد به سر فرهاد گریه نمیکند مادر بلندش می کند و می برد.
«این یکی را هم انداخته گمونم باید یه آهنی چیزی جوش بدن به پایینش سنگین تر بشه»
از اتاق به آشپز خانه میروم. در یخچال باز است و صدایی از پشت سرش می آید نگاه می کنم فرهاد است. دستش را دراز کرده . به طبقه بالایی پا میگذارد ،لبه یخچال و پای دیگرش را روی طبقه اول، در یخچال به سمتش تکان میخورند میترسم یخچال بیفتد رویش!
یک طبقه دیگر بالا میرود .دست دراز میکند به طبقه آخر نوک انگشتش پوست سرد تخم مرغ را حس میکند. کامل آویزان است به در یخچال و دست چپش را به طبقه بالایی بند می کند و با دست راست تخم مرغی برمیدارد. پایین را نگاه می کند. تخم مرغ را می گذارد توی طبقه خالی پایین تر به یکی دیگر بعد یکی دیگر تا ۵ تا تخم مرغ.پایش را یک طبقه پایین می گذارد و تخم مرغ ها را یکی یکی کف یخچال میگذارد و کف پایش که به فرش آشپزخانه میرسد آرام تخممرغها را برمیدارد و میگذارد روی فرش کنار هم .در یخچال که بسته میشود مادر سر میرسد، نمیداند چه بگوید هاج و واج است!
فرهاد کنار تخممرغها ایستاده و می گوید« پنج تا می خوام» مادر همانطور که زیر لب غرولند می کند«نمی دانم از کجا۵ را یاد گرفتی » او را بغل میکند و در بیرون رفتن از آشپزخانه می گوید« مامان پیسی میگیری, کبدت خراب میشه ،این همه تو میتونی بخوری؟»
میگذاردش سر سفره تو هال و برمی گردد به آشپزخانه .فرهاد بلند می گوید «پنج تا میخواما »
مادر دو تا را می پزد و می گذارد جلویش باقی بچه ها هم نیم خواب و بیدار صورت شسته آمدند پای سفره .فرهاد همان طور نشسته خودش را میکشد عقب و تکیه میدهد به دیوار. «من پنج تا می خوام»
« حالا ایه بخور اگه باز گرسنه ات بود میپزم برات .»
برمیگردد پای سفره .بین دو ابرویش چین انداخته. دست به غذا نمیبرد .مادر ظرف را میگذارد جلوی فریدون میرود آشپزخانه سه تای دیگر را میپذیرد و بر میگردد. فرهاد می گوید «پنج تا می خوام» مادر سرش داد میزند « ۵ تا است که بخور »
«همش زدی دیگری نمی خوام »
«مادرنمکش باید قاطی بشه»
فرهاد دوباره خودش را از پای سفره میکشد کنار دیوار.
.دلم می خواهد با چشم های بلند شوم از این طرف سفره بروم توی خاطره مادر و یک پس گردنی لبخندت نمی گذارد.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
نگاه را مے رباید ...!!!
هر آن ڪس ڪه زیباست
و تو زیباترینیے
اے شهید...!!
#شهید_ابوالفضل_اسدی_عراقی
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطرات_شهید
به گفته مادرش، مراقبهها در مورد هادی پیش از تولدش آغاز شد، از همان کودکی راهش مشخص بود، نمازشب میخواند در قنوتش شهدا را دعا میکرد .
کسی که همهاش زمزمه یا حسین (ع) روی لب دارد، عشقش به اهل بیت مشخص میشود، به همین خاطر شهید ذوالفقاری مداح هیئت رهروان شهدا و عاشق هیئت موج الحسین بود؛
کمدش پر بود از عکسهای حاج همت، شهید دین شعاری و ابراهیم هادی، بیشتر وقتش برای بسیج و کار فرهنگی برای شهدا بود، و آخر عشقش به طلبگی ختم شد، نجف را انتخاب کرد و از این راه به شهادت رسید .
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🌷
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔴آیه ای که به تشکیل نفت اشاره دارد
📍بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى
الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّىٰ
وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَىٰ
وَالَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعَىٰ
فَجَعَلَهُ غُثَاءً أَحْوَىٰ
سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى
(سوره اعلی آیات ۱ تا ۵)
📍ﻧﺎم ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺑﺮﺗﺮ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﻨﺰّﻩ ﻭ ﭘﺎﻙ ﺑﺪﺍﺭ .
ﺁﻧﻜﻪ ﺁﻓﺮﻳﺪ ، ﭘﺲ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﻧﻴﻜﻮ ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﺪ،
ﻭ ﺁﻧﻜﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﺮﺩ،
ﻭ ﺁﻧﻜﻪ ﭼﺮﺍﮔﺎﻩ ﺭﺍ ﺭﻭﻳﺎﻧﻴﺪ،
ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺎﺷﺎﻛﻲ ﺳﻴﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻧﻴﺪ.✳✳✳
📍کاملا محتمل است که کلمه "مرعی" به معنی "چراگاه یا مرغزار" اشاره می کند به مواد اوکانیگ ((مواد حاصل از موجودات زنده )) که در تشکیل نفت خام نقش دارند . دومین کلمه ذکر شده در آیه " احوی " برای توصیف رنگهای سیاه وتیره ، سبزتیره یا سیاه متمایل به سبز بکار می رود . این کلمه را می توان توصیفی از تبدیل رنگ بقایای گیاهان سبزانباشته شده در زیر زمین به رنگ سیاه تفسیر کرد ؛ زیرا این کلمات توسط واژه " غثاء " مورد تاکید قرار گرفته اند . کلمه " غثاء" ترجمه شده به " خاشاک " همچنین می تواند به معنای گیاهان سیلابی ( گیاهان اورده شده توسط مواد زائد که در اطراف دره ها انباشته می شوند ، زباله ، برگهاو اسفنج ) نیز می باشد . علاوه بر معنای ضمنی " برگشت داده شده " که به این کلمه اطلاق شده است می تواند به "مواد پس داده شده از سیلاب " نیزترجمه گردد و بیان می کند که زمین نفت خام را پس می دهد . (استفراغ نفت توسط زمین )✴✴✴
#کلام_وحی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فرماندهی امام زمان.mp3
5.72M
🔊 #پادکست | فرماندهی امام زمان(عج)
🎙به روایت حاج حسین یکتا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_دوم
●نویسنده :مجیدخادم
به دنبال های و هوی گنجشک ها از هال به حیاط بزرگ خانه میروم ،چرخی میزنم بین درخت های پر شده از نارنج توی باغچه و به دور حوض وسط حیاط قدم میزنم .آفتاب صبح جمعه تابستان خودش را یواش یواش روی آب حوض می کشد مادر روی صبحانهخوری ایستاده و به پدر که توی دهانه در حیاط ایستاده میگوید
«چه کار کنیم دکتر میریم؟»
«کاراتون رو بکنین من یه سر میرم داروخانه یک کاری دارم یه ساعت دیگه میبندم میام که بریم»
لنگه در حیاط میخورند به هم و مادر بچهها را که ردیف دراز شده اند روی تخته آهنی بزرگ کف حیاط از پشت پشه بند صدا میزند تا با شوق و ذوق تشک ها و پتو ها را جمع کنند ببرند داخل و آماده شوند برای تفریح روز جمعه! تا بچه ها صبحانه می خورند مادر وسایل را توی سبد پلاستیکی می چیند و می گذارد توی حیاط کنار زیلوی حصیری لوله شده که با تریشه پارچه رنگارنگ دورش را بسته اند هنوز توی نخ بازی نور روی آب بی موج حوض که پدر کلید می اندازد.
مادر می گوید :«ماشین چه کار کنیم» فرهاد کنار پای مادر ایستاده دارد به پدر نگاه می کند« تا کسی چیزی
این ماشین های معمولی به دردمون نمیخوره ها .جنجالیم. ده نفریم از این تاکسی بنزهای بزرگ بگیریم که هممون تو یکی جا بشیم»
«حالا این صبح جمعه بنز از کجا بیارم؟! تو این خیابونای خلوت این موقع حالا یه کاریش می کنیم خانم بزار همه آماده بشن»
مادر برمیگردد داخل خانه تا شیر کپسول گاز را ببندد و درها را پشت سر بقیه قفل کند همه توی حیاط منتظر دوره ها نشستند مادر نگاهی می کند به بچه ها فرهاد را نمی بیند . عادت کرده بود اول از همه دنبال او بگردد
«فرهاد کو؟»
به همه دور و برش را نگاه می کنند« همین جا بود»دلهره میافتد توی دل مادر، حیاط را زیر و رو می کنند روی درختها را هم می گردند در حیاط نیمه باز است ،پدر می گوید:« شاید تو خونه جا مونده» مادر میگوید« بریم تو کوچه دنبالش بگردین حتماً رفته بیرون»
و بعد پشت سر بچه ها که میدوند به طرف در کوچه داد میزند :«خیلی دور نریدا تا سر کوچه برین اگر نبود برگردین»
یکی از این طرف؛ یکی از آن طرف کم کم شور توی دل همه میافتد .پدر از سر کوچه، توی خیابان سی متری سینما سعدی را هم سرک میکشد. تا آخر از همه برمی گردد به خانه ساعتی طول کشیده . همه رو به مادر ایستادند و هیچ چیز نمی گویند مادر چادرش را سر می من و هول میخورد توی کوچه ثانیه بعد بقیه پشت سرش با فاصله.
از سر کوچه می پیچد توی خیابان. بنز ۱۸۰ دیزلی بزرگ مشکی رنگی را میبیند که آرام به سمت شما می آید فرهاد روی صندلی کنار راننده به زور گردنش را بالا میکشد تا جلو را ببیند با دست به راننده کوچه شان را نشان می دهد . تندِ قلب مادر انگار آرام گرفته ،که روی چهرهاش در میان اضطراب و عصبانیت لبخندی نشسته بود توی این خاطرات .به کوچه برمیگردد و بقیه پشت سرش همراه ماشین همه میرسن جلوی خانه
«ماشالله جنجال هم هستین»
پدر کناری ایستاده و خنده به لب فقط نگاه می کند بچه ها وسایل را آورده اند پای ماشین.
« چهار سالشه»
زیر لب می گفت« الله اکبر» و سر تکان می داد و می خندید. «من گمان نمیکردم هشت ساله به نظرم رسید.»
همان روز توی باغ فرهاد دست بردار درختهای انگور نبود .یک دفعه دادش در میآمد از وسط تاک ها و می دوید سمت بقیه که زیر سایه چنار ای نشسته بودند. دستش را زنبور گزیده بود مادر بار اول با تشر و عصبانیت و بارهای بعد با خنده و خستگی, از سرکه کاهو ترشی عصرانه روی جای زنبورزدگی می مالید و منعش می کرد از رفتن وسط درختهای انگور و تا جای نیش آرام می شد و چشم مادر را دور می دید می دوید وسط تاکستان ته باغ را آن روز زنبور زد میان درختان کوتاه قامت انگور ،تمام دستش پف کرد.
جز جیغ اول نیش خوردن دیگر صدایش در نمی آمد تا نیش بعدی حسرت گریه اش به دلم ماند و حسرت های دیگر.
آنجا که دیدم فرهاد و ۴ تا از بچه ها با هم یک و دو سه گفتند و با لباس به حوض پریدند توی آب، نصف آب حوض ریخت بیرون و مادر که گذاشت دنبالشان داد و فریاد کنان جیغ و خنده زنان دویدن توی اتاق و پشت در را محکم ۵ نفره گرفتند که مادر نتواند داخل شود .تمام قالی ها را خیس کرده بودند و ما در پشت دردی عصبانیت با خنده ای که به زور نگهش داشته بود خط و نشان میکشید برایشان «همه قالی ها را خیس خیس و نجس کردین»
حسرت هایم یکی دوتا نیستند تو خودت اینطور ساخته ای مرا،پر از حسرت !
ورق میزنم خاطراتم را و می بینم که فرهاد عصبانی با آن صورت در هم رفته از خشمی بچه گانه با پا در هال را باز کرد و آمد صاف جلوی مادر سلام کرد و قبل از آنکه مادر بپرسد مگر چه شده انگشت اشاره دست راستش را با تحکم بالا گرفت و گفت:« امروز به همه کتاب دادن الا من»
ادامه دارد..
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆
🥀ای شام، کربلای تو یا زین العابدین
🖤دل بزم ابتلای تو یا زین العابدین
🥀یک عمر در فراق جوانان هاشمی
🖤شد خونِ دل غذایِ تو یا زین العابدین
🏴شهادت امام سجاد(ع) تسلیت باد
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلمی از ایام دفاع مقدس و کوهپیمایی شهید قاسم سلیمانی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆
🔺شش) عزت ملی، روابط خارجی، مرزبندی با دشمن (2)
🔹اینها بخشی از مظاهر عزّت جمهوری اسلامی است که جز با شجاعت و حکمت مدیران جهادی به دست نمیآمد. سردمداران نظام سلطه نگرانند؛ پیشنهادهای آنها عموماً شامل فریب و خدعه و دروغ است. امروز ملّت ایران علاوه بر آمریکای جنایتکار، تعدادی از دولتهای اروپایی را نیز خدعهگر و غیر قابل اعتماد میداند. «بيانيه گام دوم»
#كلام_رهبري
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆
🔴 امنیت،محصول همراهی ایمان و عدل
📍الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولَئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدُونَ
(سوره انعام آیه 82)
📍 آنها كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم (شرك) نياميختند امنيت مال آنها است، و آنها هدايت يافتگانند.✳✳✳
📍 می دانیم که ظلم مخالف کلمه عدل است. بنابراین از آیه استنباط می شود (امنيت ) اعم امنيت از مجازات پروردگار و يا امنيت از حوادث دردناك اجتماعى، و حتى امنيت و آرامش روحى تنها موقعى به دست مى آيد كه در جوامع انسانى دو اصل حكومت كند: ايمان و عدالت اجتماعى ؛
اگر پايه هاى ايمان به خدا متزلزل گردد و احساس مسئوليت در برابر پروردگار از ميان برود و عدالت اجتماعى جاى خود را به ظلم و ستم بسپارد، امنيت در چنان جامعه اى وجود نخواهد داشت ، و به همين دليل با تمام تلاش و كوششى كه جمعى از انديشمندان جهان براى برچيدن بساط ناامنيهاى مختلف در دنيا مى كنند روز به روز فاصله مردم جهان از آرامش و امنيت واقعى بيشتر مى گردد، دليل اين وضع همان است كه در آيه فوق به آن اشاره شده ؛
پايه هاى ايمان لرزان و ظلم جاى عدالت را گرفته است.
#کلام_ووحی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
⚠️ #برهنگی_نسخه_شکست_خورده_غرب
خشونت علیه زنان در جهان، مسئله ای جهانی است و در اغلب کشورهای دنیا مشاهده می شود. با تأسف ٧٥ درصد عاملان این گونه خشونت ها، همسران یا نزدیکان آنان هستند. 😱
👈در آلمان ٤٠ میلیون زن، مورد اعمال زور و خشونت همسران خود هستند.
👈 ٩٠ در صد دختران دوازده تا شانزده ساله ای که در این کشور صاحب فرزند شده اند، مورد سوء استفاده جنسی پدر، پدر ناتنی یا یکی از اعضای خانواده خود قرار گرفته اند!
👈در نروژ ٢٥ درصد زنان مورد سوء استفاده نزدیکان خود قرار گرفته اند!
👈در آمریکا در هر ٦ دقیق به یک زن تجاوز می شود!
📙دختران آفتاب، ص۱۲۳
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
تواین گرونی دلار💶خداخیرشون بده
قیمتهاشون اینقدرمناسبه ❤️که چندتاچندتا لباس خریدم 😍
تاپ 👙
تیشرت 👚
شلوا ر👖
بیابیین چه خبره 🏃♀🏃♀کیفیت کارهامون عاااالی
وکلی لباس خوشگل برای تپلای ناز 😍که لنگشو هیچ جا ندیدی 🤩
https://eitaa.com/joinchat/2183397426Cbe5f02b71f
🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_سوم
●نویسنده :مجیدخادم
مغازه نیست برم برات بخرم اداره میده فقط هم به شاگردان میده»
فرهاد آرامتر گفت:« مگه اداره کجاست؟»
مادر بی حوصله گفته بود :«چی میدونم مادر»
فرهاد که بهانه مدرسه گرفته بود مادر با آقای رمضانی مدیر مدرسه صحبت کرده و راضی اش کرده بود که فقط بگذارند بنشیند سر کلاس مدیر با دیدن قد و هیکل فرهاد و اصرار مادر و پادرمیانی پدر قبول کرده بود و فقط گاهی با برادرهایش بیاید ثبت نامش نکرده بودند.
آن وقت خواهم کتاب درسی را مدرسه خودش بخش میکرده بین دانش آموزان.
فردای آن روز سر ظهر دخترعمه فرهاد بی خبر به خانه آنها آمده و از مادر پرسیده بود: «فرهاد کجاست؟»
مادرم گفته بود که با برادرهایش به مدرسه رفته و دخترم به دیگر مطمئن شده و با هول و عجله گفته بود:«زن آقا دایی جان من سر چهارراه گمرک الان که داشتم از مدرسه برمیگشتم یه بچه دیدم داشت سوار تاکسی می شد فکر کردم فرهاد نرسیدم بهش تند دویدم ولی گمونم فرهاد بود»
مادر پشت دستش را دندان گرفته بود که فرهاد نه پولی همراه داشته و نه چیزی چطور سوار شده و الان با برادرهایش است و حتما اشتباه کردی عمهجان تاکسی کجا میرفت؟؟ چقدر پیش؟؟ و آشوب توی دلش... نفهمیده بود چه طور صبر کرد تا بچهها از مدرسه برگردند. برادرها که برگشتند فرهاد همراهشان نبود
مادر را با چهره نگرانش دیده بودند آماده و چادر به دست،قبل از سلام گفتن:« به خدا فرهاد قبل از زنگ خوردن از کلاس رفت بیرون بعد از نیامد ما فکر کردیم میخواد بره آب بخوره»
مادر داد و زده بود:« چرا زودتر نیامدیم بگین؟»
اشک توی چشم برادر ما حلقه زده بود و گفته بودند :«که هنوز زنگ آخر نخورده بود مامان فرهاد اصلا اجازه نمی گیره. همینطوراز سر کلاس پا میشه میره بیرون ،تقصیر ما به خدا نیست»
ما در حرف های برادر ها را اصلاً نمی شنید ناگهان بی اختیار رو به دختر عمه و با خودش گفته بود دیروز پرسید اداره فرهنگ کجاست منتظر جواب نشده و نفهمید چطور خودش رساند.
وقتی رسید اداره تعطیل شده بود ناگهان جلوی در به مادر که پرس و جو می کرد گفت پسربچه آمد اینجا از من پرسید از کجا کتاب باید بگیرم و آدرس انبار را بهش دادم و رفت داخل بعد هم کتاب دستش بود و برگشت رفت
مادر که به خانه برگشت فرهاد قبلا رسیده بود
مادر بیمهابا خم شد فرهاد را بغل کرد و بوسید و بعد شانه هایش را محکم گرفت و با عصبانیت تکان داد و گفت:« مامان چرا به من نگفتی؟»
فرهاد بهت زده گفت :«خواب رفتم گرفتم»
_«چطور رفتی؟ نگفتی من نگرانت میشم؟ تو که پول نداشتی چطور رفتی؟»
_هیچ خوب به راننده گفتم اداره فرهنگی یادم کرد بعد گفت ما هیچ پول ندارم بدم تاکسی گفت باشه رفت
_داد و بیداد سرت نکرد مامان؟
کتاب ها را که هنوز توی دستش بود جلوی مادر گرفت و گفت نگاه کن مامان همشو گرفته شد ۱۲ زار اتاق زیر زمین گفتند پنجشنبه از هیچ شکی نیست که کتاب بده ؛تازه باید پول بدی !بعدش من دویدم از پلهها بالا آقای موسوی رو دیدم ازش گرفتم گفتم بعد شما بهش بدید»
در چند قطره اشک روی گونه هایش را پاک کرد و باز فرهاد را توی بغل گرفت و بوسید و کتابها را از دستش گرفت و یکی یکی نگاه کرد فرهاد با شوق برایش توضیح می داد: «فارسی نمونه اینم ریاضیه اینم...»
آقای موسوی به خانهشان آمد سیدی بوده که طبق قرار چند ساله هر شب جمعه می آمده برای روضه خوانی و مجلس دعا کارمند اداره فرهنگ بود.
مادر به سید گله کرده بود« که بچه ما را چرا گذاشتی تنها برگردد؟»
وسایل تعریف کرده بود که از پله ها پایین می آمد و فرهاد دویده جلویش و گفته بود سلام آقای موسوی تومان ۲۰۰۰ به من بده بعد بیا از مامانم بگیر و از این دست حرفها مفصل تعریف کرده آقای موسوی و آخرش هم پدر بنده خدا انباردار را در آورده بود عاجز اش کرده بود تا کتابها را از ایشان گرفته و کمی دیگر از همین تعریف ها .
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
باید یـادمان بـماند..
سختی سنگرهای کمین را...
هـور را... ،
نیـزارها را...
و #اخـلاص رزمنـده ها را...
که مبادا #فراموش کنیم
مدیون #چه کسانی هستیـم
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
♥️خانم های خوش سلیقه که دنبال یه کانال پراز رومیزی های شیک میگردن لطفا واردبشن
🔴خوشگل پسندا ن💝
🔴توجه توجه توجه
یه #کانال جدید اومده که توش پر از #تنوع و #زیبایی هست😍😍 👌👌
میگین نه ؟
عضو شوید و از نمونه کارهای هنرجوهای عزیزم دیدن کنید🦋🦋🦋🦋
🌹🌹یه درآمدزایی عالی درخانه روباماتجربه کنید
⚘⚘هدیه و تخفیف های باورنکردنی به هنرجوهای عزیز
#با رفع اشکال ازصفرتاصد
این تبلیغ نیست یک #دعوتنامه هست تا از گالری من دیدن کنید 😍😍
خیلی خوش امدید💐💐
http://eitaa.com/joinchat/382337058Cb8e3de30ae
#عارف_مجاهد
کلاس تاکتیک بود در میدان موانع
دانشجوها باید با موانع از جمله سیم خاردار آشنا می شدند و به صورت سینه خیز از موانع عبور می کردند. حاج ابراهیم از آن فرماندهان نبود که فقط دستور دهد به همین جهت نه تنها اولین نفر وارد میدان موانع شد که حتی لباس تنش را هم کمتر کرده بود که دانشجویان را بهتر درک کند. وقتی که از خارها گذشتیم و نفس نفس زنان روی زمین افتادیم ,آمد و برایمان روضه از خارهای کربلا و شام خواند؛ بیخود به او لقب عارف مجاهد را نداده اند. ابراهیم عشریه همان باکری و همت و چمران بود.آخر هم در دفاع از حرم بی بی
زینب سلام الله علیها شهید شد..
#شهید_ابراهیم_عشریہ🌷
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔺شش) عزت ملی، روابط خارجی، مرزبندی با دشمن (3)
🔹دولت جمهوری اسلامی باید مرزبندی خود را با آنها با دقّت حفظ کند؛ از ارزشهای انقلابی و ملّی خود، یک گام هم عقبنشینی نکند؛ از تهدیدهای پوچ آنان نهراسد؛ و در همهحال، عزّت کشور و ملّت خود را در نظر داشته باشد و حکیمانه و مصلحتجویانه و البتّه از موضع انقلابی، مشکلات قابل حلّ خود را با آنان حل کند. در مورد آمریکا حلّ هیچ مشکلی متصوّر نیست و مذاکره با آن جز زیان مادّی و معنوی محصولی نخواهد داشت. «بيانيه گام دوم»
#كلام_رهبري
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
چرا آقا ابراهیم الگو دختر ارمنی میشود⁉️
از شهدای دفاع مقدس شهید مورد علاقه ام #شهید_ابراهیم_هادی است
خیلی حرف قشنگی ها، خدا دوست نداشت گمنام باشد
وقتی تو به دنبال گمنامی هستی خدا جایگاه تورو در دلها هزار برابر میکند..
📎پ ن :کتاب #سلام_بر_ابراهیم مطالعه شود حتما....
#ابراهیم_هادی معروف به سردار کانال کمیل، شهیدی که پیکر مطهرش سالهاس جاویدالاثر است🌷
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔴 هرچه خدا بخواهد همان است
📍ما يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
(سوره فاطر آیه ۲)
📍ﭼﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﺭحمتی ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩم ﺑﮕﺸﺎﻳﺪ ، ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﺍی ﺑﺮﺍی ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻓﺮﺳﺘﻨﺪﻩ ﺍی ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﻭ ﺍﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎی ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ.✳️✳️✳️
📍 ﺧﻠﺎﺻﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺗﻤﺎم ﺧﺰﺍﺋﻦ ﺭﺣﻤﺖ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺭﺍ ﻟﺎﻳﻖ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻣﺸﻤﻮﻝ ﺁﻥ ﻣﻰ ﺳﺎﺯﺩ، ﻭ ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﺣﻜﻤﺘﺶ ﺍﻗﺘﻀﺎ ﻛﻨﺪ ﺩﺭﻫﺎﻯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﮔﺸﺎﻳﺪ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺟﻤﻠﻪ ﺟﻬﺎﻧﻴﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻯ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﻭ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ، ﻳﺎ ﺩﺭﻯ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﮕﺸﺎﻳﻨﺪ، ﻫﺮﮔﺰ ﻗﺎﺩﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺷﺎﺧﻪ ﻣﻬﻤﻰ ﺍﺯ ﺗﻮﺣﻴﺪ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻨﺸﺄ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ.✴️✴️✴️
#کلام_وحی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_چهارم
●نویسنده :مجیدخادم
پاکت کاغذی پر از نخود و لوبیا و مثل همیشه یکدست سبزی خوردن پیچیده شده توی روزنامه. به سبزیفروش گفته بود روزنامه بیشتر دو رورش بپیچ که به نان ها نخورد .
بیشتر از آنهایی که توی مغازه چه سبزی فروشی بودن از این تزیین زنبیل های پلاستیکی قرمز رنگ شبکه شبکه ای داشتند
همه داشتند. می گذاشتند توی صف جای خود،صف نان، صفحه شیر ، زنبیل خودش یک نفر بود .
وارد مسجد که میشد همیشه توی دلش می لرزید .حالا دیگر میدانست ساواکی یعنی چه ؟حرفش را زیاد شنیده بود .فرهاد کتاب توی پاکت کاغذی و عکسهای لوله شده و روزنامه پیچ شده را گذاشت در زنبیل زیر خریدها.
_برم بازار مسجد الرضا؟
_نه داداش خیلی نزدیکه به مسجد .همونجا تو بیست متری. آقای حسینی را می شناسی؟
_ کدام حسینی ؟
_همون که موقع نماز ظهر وایساده بود صف اول ،کنار مشهدی حسن،کچله، یک کلاه پشمی سیاه همیشه میزاره سرش.
_آهان فهمیدم ،میشناسم.
_بیست متری که رفتی ,دوتا کوچه بعد مسجدالرضا ,اون طرف خیابون, و تو که رفتی در سوم سمت راست درش هم ضد زنگ زدن ،هنوز رنگ نشده یادت میمونه؟
_بله در سوم ضد زنگ .
فرزاد از کوچه مسجد ایرانی بیرون زد و راه افتاد سمت چهارراه سینما سعدی. نزدیک غروب بود ولی هوا هنوز کاملا روشن بود. می رفت اما چشمش بیشتر به زنبیل بود تا جلوی پایش. ۱۰۰ متریه مغازه عرق فروشی، نزدیک چهارراه که رسید، سرش را بالا کرد و همانجا چشمش افتاد به ماشین ریوی خاکی رنگ ارتشی که کمی بالاتر از روبروی عرق فروشی، آن طرف خیابان پارک کرده بود و دوتا سرباز ژ۳ به دست هم کنارش ایستاده بود.
صحبت های فرهاد و دوستانش در مسجد شنیده بود که این روزها ارتشیان میآیند در چهارراه سینما سعدی برای محافظت از عرق فروشی و سینما مردم چند بار به اینجا حمله کرده بودند و با سنگ شیشه هایشان را ریخته بودند پایین.
فرزاد تا آن وقت از نزدیک ارتشیها را ندیده بود کم کم جلوی مغازه عطر فروشی رسیده بود احساس گرما می کرد پشت میز نشسته بودند و سیگار دود می کردند. یک لحظه خواست برگردد که صاحب مغازه عرق فروشی جلوی در گفت «برو بچه اینجا واینسا»
از صدای زمخت مرد بی اختیار قدم برداشت.زنبیل توی دستش سنگینی میکرد .به سربازهای آن طرف خیابان نگاه میکرد. ایستاده بودند و با کمر و گردن کشیده اطراف را می دیدند .نگاهشان بیشتر به پیاده رو و روبروی ایشان بود و چهار راه.
فرصت فکر کردن نداشت. چه بکند؟ قدمها ضعیف و سست خودشان جلو میرفتند. لحظهای از ذهنش گذشته بود نکند سربازها به من خاطر آمدند آنجا! قدم ها بی اختیار راهشان را کج کردند به سمت خیابان حافظ.
سرعت قدم هایش بیشتر شد و نگاهش را از زنبیل برداشت. می ترسید به زنبیل نگاه کند و ببیند که مثلاً به کتاب با گوشی عکس بیرون آمده باشد از لای بقیه چیزها. پیاده روی آن طرف خلوت بود مردم زیاد از دور و بر ماشین ارتشی رد نمیشدند. نزدیک ماشین که رسید شده بود قدم هایش سست شده بود،ضربان قلبش هم.
دلش میخواست گریه کند ولی خودش را محکم نگه داشته بود و دسته زنبیلی را محکمتر توی دستش فشار میداد.
نگاهش به قدم هایش بود و تند تند می رفت از جلوی ماشین که رد شد ،اولین پوتینهای دو سرباز کنار خیابان را دید. جلوی راه و بعد روی ماشین را که هفت سرباز کنار یکدیگر نشسته بودند و یکی شان به او لبخند زده بود.
فهمیده بود که به چهار راه رسیده و از آن رد شده و قدم توی ۲۰ متری گذاشته.
جلوی در سرخ ضد زنگ زده شده که رسید، زنبیل را زمین گذاشت. احساس کرده بود کف دستش میسوزد.جای لبه باریکی که دسته پلاستیکی زنبیل خط سرخ افتاده بود در که زد، آقای حسینی خودش آمد دم در.
به دو سمت کوچه نگاهی انداخت و خودش از توی زنبیل بستهها را برداشت و دستی بر سر فرزاد کشید و خوش و بش کرد ،بعد برگشت داخل و در را بست .در که به هم خورد ،فرزاد تازه به خودش آمد. زنبیل را که بلند کرد احساس کرده بود خیلی سبک شده است .آنقدر که انگار دیگر هیچ چیز دستش نیست .انگار تمام خودش هم سبک شده بود که تمام راه را تا خانه در پیاده روی آن طرف خیابان روبروی ماشین ارتشی که هنوز ایستاده بود، عرق فروشی را انگار اصلا ندید، از جلوی داروخانه پدر هم رد شده بود بی آنکه نگاهی بیندازد.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆