#جانبازان، سالکانی هستند
که در طی طریق، از کاروان شهادت جا مانده اند
و خدای سبحان چنین مقرر داشته است که مرغ روحشان
چند صباحی دیگر در قفس تن و در حصار خاک باقی بماند...
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس🌷
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
تبریک به تو که
در میان شعله های آتش،
پیام آور ایستادن
و سرخ زیستن هستی
۷ مهر روز آتشنشان ،
تجلی ایمان ، ایثار، شجاعت،
عشق و علاقه گرامی باد... 💐
هدیه به روح همه شهدای آتشنشان صلوات بر محمد و آل محمد
#شهید_بهنام_میرزاخانی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
▪️ دست نوشته تکاندهنده شهیدی که هنگام بمباران شیمیایی ماسکش را به یکی از رزمندهها داد
🔹 ۱۲ فروند هواپیما ساعت ۵ غروب منطقه را بمباران شیمیایی کردند که یکی در ۱۰ متری او افتاد.
🔹 نعمت الله ملیحی ماسکش را به یکی از رزمندهها داد و خودش بدون ماسک مانده بود كه درع مل دم نايژکهای ريه تاول میزد و در بازدم تاولها پاره میشد ! به همین علت برای گفتگو کردن روی کاغذ مینوشت و کمتر صحبت میکرد.
🔹 در بیمارستان به دلیل حاد بودن جراحت نعمت الله، او را ممنوع از نوشیدن آب کردند.
🔹 او از شدت تشنگی و زجر کاغذی خواست و روی آن نوشت :" جگرم سوخت، آب نیست ؟! " و بعد از دقایقی به علت شدت جراحت به شهادت رسید.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔴 آیا در زمین گردش کرده اید؟
📍أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَٰكِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ
(سوره حج آیه ۴۶)
📍ﺁﻳﺎ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺮﺩﺵ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﻝ ﻫﺎیی [ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻭ ﺑﻴﻨﺎ ]ﭘﻴﺪﺍ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﻴﻨﺪﻳﺸﻨﺪ ﻳﺎ ﮔﻮﺵ ﻫﺎیی ﻛﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ [ ﺍﻧﺪﺭﺯﻫﺎ ﺭﺍ ] ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ ؟ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﻫﺎ ﻛﻮﺭ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻠﻜﻪ ﺩﻝ ﻫﺎیی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﻫﺎﺳﺖ ، ﻛﻮﺭ ﺍﺳﺖ.✳✳✳
📍ﺩﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭﻯ ﺍﺯ ﺁﻳﺎﺕ ﻗﺮﺁﻥ، ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺟﻬﺎﻧﮕﺮﺩﻯ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺟﻬﺎﻧﮕﺮﺩﻯ ﺍﻟﻬﻰ ﻭ ﺍﺧﻠﺎﻗﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﻋﺒﺮﺕ ﺑﻴﻦ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻮﺍﻥ ﻣﺪﺍﺋﻦ ﻭ ﻗﺼﺮﻫﺎﻯ ﻓﺮﺍﻋﻨﻪ ﺭﺍ ﺁﺋﻴﻨﻪ ﻋﺒﺮﺕ ﺑﺪﺍﻧﺪ، ﮔﺎﻫﻰ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺩﺟﻠﻪ ﺳﺮﻯ ﺑﻪ ﻣﺪﺍﺋﻦ ﺯﻧﺪ ﻭ ﮔﺎﻩ ﺳﻴﻠﺎﺑﻰ ﺍﺯ ﺍﺷﻚ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﺟﻠﻪ ﺑﺮ ﺧﺎﻙ ﻣﺪﺍﺋﻦ ﺟﺎﺭﻯ ﺳﺎﺯﺩ.
ﺍﺯ ﺩﻧﺪﺍﻧﻪ ﻫﺎﻯ ﻗﺼﺮﻫﺎﻯ ﻭﻳﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﺟﺒﺎﺭ ﭘﻨﺪﻫﺎﻳﻰ ﻧﻮ ﻧﻮ ﺑﺸﻨﻮﺩ، ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻳﻦ ﺫﺭﺍﺕ ﺧﺎﻙ ﺍﻳﻦ ﻧﻐﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺟﺎﻥ ﺩﺭﻳﺎﺑﺪ ﻛﻪ" ﮔﺎﻣﻰ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺮ، ﻣﺎ ﻧﻪ، ﺍﺷﻜﻰ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﻢ ﺑﻔﺸﺎﻥ"! ✴✴✴
#کلام_وحی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت حاج قاسم سلیمانی از زندگی ساده و غیرقابل باور رهبر انقلاب
🔻خاطره روزی که جلسه حاج قاسم در منزل شخصی رهبری برگزار شد
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺استاد پور ازغدی :
✅برای #حجاب باید و باید قانون وجود داشته باشه
❌حرف اونایی که میگن نباید از طریق قانون با موضوع حجاب مواجه شد، کاملا اشتباهه.
#پویش_حجاب_فاطمے
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_شانزدهم
●نویسنده :مجیدخادم
_سلام داداش چی شده؟
_سلام.مامان خونه هست؟
_نه نیست
_پس بیا این پیرهن رو بنداز توی دست بشور ،تا منم سر و صورتم رو بشورم.
فرزاد پیراهن را گرفت و بر دل به هوس انداخت توی تشت زیر شیر آب شروع کرد به چنگ زدن. آب ترش سرخ سرخ پیراهن درک های پاک نمی شد پودر بیشتری ریخت و محکمتر چنگ زد ولی نمیشد.
فرهاد خودش را شست آمد کنار ایستاد از چای ریز افتاده روی شقیقه هاش رد باری که خون رقیق و کم رنگ شده با آب روی صورتش جاری بود.
فرزاد دوید داخل خانه و دست آورد تا بگذارد روی شقیقه اش.
_نه انگار باید برم بخیه کنم.
فرزاد به لباس اشاره کرد و گفت: پاک نمیشه و فرهاد گفت :عیبی نداره یه جا قایمش کن فقط کسی نبینه.
لحظه بعد سر ها دکلته مشکی اش را که لب حوض گذاشته بود برداشت و گذاشت روی غلاف بسته شده به کمر بندش و پیراهن تمیزی را که تازه پوشیده بود انداخت رو گشتم و همانطور که همچنان دستمال را روی شقیقه هاش فشار میداد از در بیرون رفت.
شب روی تخت آهنی توی حیاط فرهاد نشسته بود و مادر برای چای آورده و کنارش نشست. فرهاد سمت زخمی صورتش را به دیوار گرفته بود بی آنکه رو برگرداند تشکر کرد.
_حالا چرا اینقدر خشک نشستی مادر؟چرا روت رو انور میکنی؟
مادر بلند شد و صورت فرهاد را چرخاندم سمت خودش
_الهی بمیرم مادر...
سر فرهاد را توی بغل گرفت و بوسید و دست کشید روی بخیه ها که تا کنار چشمش آمده بود فرهاد پانسمان را برداشته بود که مادر سفیدی باند و چسب را نبیند و شاید نفهمد آن شب اما نشده بود.
_طوری نیست مامان.من که دیگه بچه نیستم. کارمه. بلدم از خودم مراقبت کنم.
_ها مادر میبینم چطوری داری از خودت مراقبت می کنی!
_نگرانی من جای دیگه است. مادر فرزاد خونه هست؟
_نه مادر رفته تا سر کوچه و برگرده.
_امروز تو درگیری با پیکاری ها دیدمش!
_وای خدا مرگم بده!!!
_این بچه اصلاً حالیش نیست نمیفهمه اینها آدم نیستند کاری ندارند و جز یا بزرگ با چاقو می زنند یک بلایی سرش میارن.بهش بگو اگر یک بار دیگه توی درگیریها دیدمش خودم چنان میزنم شکست تو خونه نتونه بیاد بیرون قلم پاش رو خورد می کنم.
_لازم نکرده من خودم بهش میگم نمیزارمش دیگه!
_گفت الان کجا رفته این موقع شب ساعت ده ،یازده؟
اما فرزاد ،آن طرف توی خیابان بود اول محله توی دست یک دسته کاغذ .سریع تا ته کوچه را می رود و از جلوی در خانه ها و لای درها کاغذهایی را برمیدارد و بر میگردد و توی کوچه بعدی می رود جزوه های کوچک چند برگی یا اطلاعیهای تک برگی را که از زیر در حالب شان بیرون است یا جلوی پیشخوان خانه هاست بر می دارد.
تمام محله را که چرخ می زند و دستش سنگین می شود از اطلاعیه ها و شب نامه ها و بروشور ها ،برمیگردد خانه.
مادر منتظرش توی حیاط نشسته فرزاد دستههای کاغذ را می گذارد توی کارتون گوشه حیاط زیر درخت کنار انبوه دیگر کاغذ ها با سربرگ ها و آرم های مختلف.
نگاهش که میافتد به نگاه سنگین ما در هول شده و نصفه و نیمه میگوید: «گذاشتم برای ماشین آشغالی که صبح میاد»
*امام: امیدوارم کار به آنجا نرسد و اگر برسد دیگر بغدادی نخواهد ماند.
هاشمیرفسنجانی: حرکات عراق بخشی از توطئه آمریکاست.
بنی صدر: خونسرد باشید و آرام باشید.
رجائی: مرگ رژیم عراق فرارسیده است اطلاعات اول مهرماه ۱۳۵۹
فرهاد زنگ دری را میزند. باز نمی کنند. چند بار محکم در میزند .باز نمیکنند. از در بالا میرود و چند نفر دیگر از روی دیوار به سمت پشت بام می روند و بقیه از در که فرهاد باز کرده تو می روند .زنی جلویشان از توی خانه با جیغ و داد می دود به حیاط کنارش می زنند و می ریزند توی خانه.
جوان توی خانه دست و پایش را گم کرده و تا میخواهد خشاب مسلسل دستی را جا بزند با لگد پرت می شود روی زمین. از پشت به دستش دستبند می زنند، حرفی نمیزند فقط با چشم های باز و سرخ شده لب روی لب فشار میدهد.
فرهاد میگوید اتاق را بگردید به جز مسلسل دستی یک کلت کمری و چند نارنجک پیدا می کنند تعدادی هم پوشه و پرونده و اطلاعیه و کتابچه های سازمان.پسر را بیرون می برند مادر توی حیاط به سر و صورت میزند و جیغ می کشد و التماس می کند. نمی تواند جلوی ایشان را بگیرد خودش را روی پای فرهاد میاندازد زده می زند فرهاد نمی تواند از جا تکان بخورد.
_بلندشو مادرجان.
_من تو را به حضرت عباس به خدا به هرکسی میپرستی رحم کن به این بچه.
_بلند شما در کار از این کارها گذشته.
_من با تو میشناسم ,مامان تو میشناسم داروخونه تون میام ،تو را به قرآن نبرش!
_پسرتون نه دین میشناسه که قسم میدی، نه وجدان داره ،با کشور خودش...
_دیگه نمیکنه به خدا جلوشو میگیرم توبه میکنه.
و همینطور کفش فرهاد را می بوسد و فرهاد پاهایش را نمیتواند تکان بدهد پسر را بردند بیرون و سوار ماشینش کردند.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#فرازے_از_وصیت_نامہ
✍از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.»
بار پرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث المستغیثین و ای حبیب قلبو الصالحین. تو را شکر می گیوم که شربت شهادت این گونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده ی فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی.
✍ من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم. خداوندا! تو خود شاهدی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش ارج نهادم.
✍با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکرده اند چون در بند نبوده اند یا در گوشه های تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بوده اند و یا در…
#شهید_محمد_جهان_ارا🌷
#صبحتون_بخیـــــر
#دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے
#روزتون_معطر_با_عطر_و_بوی_شهدا
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#تبلیغ
🔹گروه جهادگران گمنام
✍علاقه مندان به شهدا سایتی راه اندازی شده که افراد میتوانند با ورود به سایت در آن فعالیت نمایند
🔸راه ارتباطی 09120515911
فرم آنلاین: www.jahad.mataf.ir
🔺ایتا سروش
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶
🔔 زنگ حکایت 🔔
گويند وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز. برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
📸 فرماندهان ارشد دفاع مقدس چند ساله بودند؟
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_هفدهم
●نویسنده :مجیدخادم
پسرت آدم کشته مادر جان توبه گرگ مرگ.
مادر بیهوش میشود همسایهها که دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سست شده بودند و سنگین قدم هایش هم دنبال بقیه نیروها از خانه خارج می شود.
مادر بیهوش میشود همسایه ها دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سوخته شده و سنگین .
ظهر تابستان پنجاه و نه.
فرهاد دارد می دود و یک گروه ۲۰ نفری هم پشت سرش و همه پشت سر یک درجه دار ارتش که بلند بلند قدم میشمارد .از پلیس راه دارند برمیگردند به پادگان مرکز پیاده سحر از آنجا دویده بودند تا پلیسراه همه با لباس نظامی و کوله پشتی پر از سنگ یک دوره شان طول کشیده است و چند روز بعد جلوی ساختمان سپاه توی خانه خیابان زند به صف ایستاده اند و فرهاد دارد یکی یکی بند کوله پشتی ها و لباسشان را با لبخند بچه گانه همیشگی مرتب می کند و دست روی شانه و بازو ها شان می کشد و خدا قوت می گوید.
یکی یکی سوار مینیبوس میشوند .چه روی پارچه چسبانده شده جلویش نوشته:« گروهان تکاور اعزامی از سپاه شیراز»
یکی دو ماه قبل ،توی آشپزخانه شهناز تازه از دانشگاه برگشته سر ظهر .فرهاد هم پشت سرش میآید توی آشپزخانه به مادر که سلام میکند شهناز تازه می بیندش و می گوید :«داداش سلام .تو کجا بودی؟!»
فرهاد آرام می خندد و همانطور که لیوانی برمیدارد و سر یخچال می رود تا آب بخورد می گوید: «دختر تو نباید به نگاهی به پشت سرت بندازی؟»
_براچی؟
_از چهارراه سینما سعدی که سرویس پیاده کرد همین دو تا خونه پشت سرت داشتم میومدم داشتم فکر می کردم ببین چقدر همه جا آروم شده با خیال راحت میری میای حتی پشت سرتم نگاه نمیکنی، مامان؟!»
مادر که خودش را مشغول شستن میوه های توی ظرف شویی کرده بود و داشت یکی یکی می گذاشت شان تویی سبد روی کابینت.
دیگر نتوانست تظاهر به نشنیدن را ادامه دهد و رو چرخوند سمت فرهاد و گفت:« نه خیلی حالا. حالا منظورت چیه مادر؟ اگه دوباره میخوای...!»
و شیر آب را بست.
_ چیزی نمی خوام ,فقط میگم ببین شهناز چه راحت میره دانشگاه و برمیگرده. اگر همین آرامش هم نباشه. _باشه یا نباشه. مگه دست من و تو هست؟ مادر گفته بودم دیگه در این مورد نمی خوام حرفی بزنی !
_اگر چهار تا مثل نرم. اگر ما نریم ,بازم دست ما نیست؟
_تو هنوز بچه هستی همون سپاه که گذاشتم بری بسمه. برای چی میخوای بری جنگ فرهاد سرش را طبق معمول پایین انداخته و به چهره عصبانی مادر نگاه نمیکرند. مادر سبد میوه را گذاشت روی میز و دست هایش را که داشت می لرزید با لباسش خشک کرد و ادامه داد:« میخوای دقم بدی مادر .جنگ با شما نیست»
بلند کرد و همانطور از آشپزخانه بیرون زد.شهناز قدمی به سمت فرهاد برداشت و بعد برگشتم سمت مادر که روی صندلی نشسته بود و خواست چیزی بگوید اما قطره اشک مادر را که دید سر میخورد روی صورتش نشست روی صندلی کنار مادر و چیزی نگفت.
مادر دستی به چشمهایش کشید و گفت شهناز مامان یه بشقابی بیار یک میوه ببر برای داداشت»
شب ،اما صدای عمو بالا میرود و همه ساکت میشوند شهناز کنار دیوار سالن تکیه داده خشکش می زند همون سپاه من اگه می فهمیدم نمی ذاشتم تون بزارین بره. یک مشت، جوان جاهل شدید مقلدهای آخوندا تا به کشتن تون بدن؟»
هیچکس حرفی نمیزد فرهاد روبروی عمو نشسته سرش پایین و انگشت هایش لبه مبل را فشار میداد و پای راستش را تکان تکان میداد عموی از پدر که کنارش نشسته بود دوباره سر چرخاند سمت فرهاد و همانطور با شور و عصبانیت داد میزند:« مینی بوس؟!!!»
فرهاد از جا کنده شد اما مکثی میکند و تا می خواهد ادامه دهد فرهاد با چهره لرزان و کبود شده با صدای بلند می گوید:« چرا این حرفها را میزنید عموجون احترام شما واجبه...»
یک لحظه به خودش میآید و مکث می کند روی همه به سمت فرهاد برمیگردد اما دستش را تکان می دهم در اما دلش نمی آید. فرهاد میخواهد ادامه دهد که مادر بلند می شود نیست رو به رویش می گوید :«حرف نزن بزرگترت هیچینگو. خجالت نمیکشی؟!»
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆