eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
704 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دانشمندی که به خاطر روشنگری شهید شد 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 افسوس که این فرصت کوتاه گذشت عمر آمد از آن راه و از این راه گذشت یاد شب قدر و چشمۀ فیض به‌خیر تا چشم به هم زدیم این ماه گذشت 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ ♦️سوال: رفتن به قبرستان برای اموات چه فایده ای دارد، در حالی که می‌توان از راه دور فاتحه خواند؟ ❇️پاسخ: استاد محمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ چرا علیرغم محاسبات دقیق نجومی در برخی مواقع هلال ماه قمری دیده نمیشود؟ پاسخی به برخی شبهه افکنی های عناصر ضد دین یا وهابی درباره رویت هلال ماه و اختلاف اعلام در عربستان و ایران
🕰 زنگ واحد خانه‌ی خواهرم را که زدم چند دقیقه‌ایی طول کشید تا بالاخره در باز شد.امینه تلفن به دست استفهامی نگاهم کرد ولبخند زوری زد و گفت: –بیا تو، چرا خبر ندادی؟ بعد به کسی که پشت خط بودگفت: –رها جان حالا بهت خبر میدم میام یا نه، بعد تلفن را قطع کرد.وارد خانه شدم و گفتم: –اصلا یادم نبود. راست میگیا اگه خونه نبودی چی؟ –در را بست و گفت: –به خاطر اون نمیگم. حداقل خونه رو مرتب می‌کردم. –ای بابا ما که این حرفها رو با هم نداریم. سرکی به آشپزخانه کشیدم. سینک پر از ظرف نشسته بود. روی کانتر آشپز‌خانه که اصلا جای سوزن انداختن نبود. برای بسته‌های خرید روی کانتر جایی باز کردم و گفتم: –شام چی دارید؟امینه با لبخند به چیزهایی که خریده بودم نگاه کرد. –هنوز هیچی درست نکردم. –پس دیگه کی میخوای درست کنی، الان شوهرت میاد. نایلونی را دستش دادم. –جوجه آمادست. میخوای همین رو بزار تو فر، راحت‌تره.بعد نگاهی به سالن و روی مبلها انداختم. –اینجا چه خبره امینه؟ به قول مامان سگ میزنه گربه می‌رقصه.امینه چند تا از وسایلی که روی کانتر بود را برداشت و گفت: –کار کردن تو خونه انگیزه میخواد که من ندارم.پوفی کردم و سرم را تکان دادم. –آریا کجاست؟ –داره اتاقش رو مرتب می‌کنه. به طرف اتاق آریا رفتم.کشوی کمدش را باز کرده بود هر چه لباس روی زمین بود می‌ریخت داخلش. با دیدن من فوری کشو را بست و سلام کرد. –سلام خاله جان. عزیزم چرا اینجوری جمع میکنی؟ –آخه مامان گفت زود جمع کنم شما نبینید.لبخند زدم. –اگه آیفن تصویری نبود چیکار می‌کردی؟ بریز بیرون با هم جمع کنیم. نیم ساعتی طول کشید تا اتاق آریا مرتب شد. در این مدت هم صدای ظرف شستن و جمع و جور کردن امینه می‌آمد. به آشپزخانه رفتم و گفتم: –شاید به جای من شوهرت بود، با این وضع خونه می‌خواستی پیشوازش بری؟ پوزخند زد. –پیشواز؟ مگه از کجا امده؟ –بالاخره اینجوری خونه رو ببینه ناراحت میشه. –زیادی تحت تاثیری‌ها اُسوه، البته حقم داری، باید شوهر کنی تا از این خیالات بیای بیرون. – خوشحال و راضی کردن شوهر خیالاته؟ دستمالش را محکم‌تر روی سطح اجاق گاز کشید. –مگه اون به ناراحتیهای من اهمیت میده؟ که منم... حالا ولش کن، بگو ببینم چی شده بی‌خبر اینورا امدی؟ راه گم کردی؟ راستی خواستگارا امدن؟نگاهی به دستمالش انداختم. –اون اجاق سیم ظرفشویی می‌خواد مگه این دستمال او جرمارو می‌تونه پاک کنه؟بعد نگاهی به کف سالن انداختم. –هنوز فر رو روشن نکردی؟ –گاز رو تمیز کنم بعد. –تو شام رو درست کن منم برم جارو برقی بکشم بعدا با هم حرف می‌زنیم. خیلی طول کشید تا خانه شد دسته‌ی گل. امینه شامش آماده شده بود. خودش را روی مبل رها کرد. –چقدر خسته شدم. خیلی وقت بود اینقدر کار نکرده بودم. ولی چقدر خونه تمیز شدا. –پاشو لباست رو عوض کن، یه کم هم به خودت برس، الان شوهرت میادا. –نگو اُسوه، اصلا حسش نیست. –یعنی چی؟ تو اون روز جلو خواستگار من کلی آرایش کرده بودی اونوقت جلو شوهر خودت...فوری بلند شد. –خیلی خب بابا رفتم. همین که حسن آقا زنگ آپارتمان را زد امینه را وادار کردم که به پیشوازش برود.حسن آقا با دیدن ظاهر امینه با تردید نگاهش کرد. وقتی وارد خانه شد و همه جا را مرتب دید لبهایش کش آمد و گفت: –چقدر همه جا تمیز شده. من از آشپزخانه بیرون آمدم و سلام کردم. با خنده گفت: –آهان پس این تغییر تحولات به خاطر امدن توئه، گفتم من از این شانسا ندارما. امینه حرصی وارد آشپزخانه شد. حسن آقا به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. امینه رو به من در حالی که دندانهایش را به هم می‌سایید گفت: –دیدی گفتم، این اصلا متوجه زحمت من نمیشه، میگه به خاطر تو... –عه امینه ول کن دیگه. توام که چقدر ناز نازی هستی، زود بهت برمی‌خوره. بعد زیر گوشش آرام گفتم: –خودمونیما همچین بیراهم نگفتا،خندیدم و ادامه دادم: –میگم امینه، حسن آقا وقتی دیدتت گل از گلش شکفتا، دلم براش سوخت. تو رو خدا یه کم به دل اون باش.امینه نفس عمیقی کشید. –نمی‌دونم چرا اصلا حال و حوصله ندارم. میگم نمیشه هر روز بیای کمکم با هم کارهارو انجام بدیم؟ اینجوری آدم شارژ میشه. تنهایی نمی‌تونم. –یه بار مامان به بابا گفت تو خونه حوصلم سر میره، آقاجان گفت خانم تمام عالم دارن باهات حرف میزنن مگه غافلی که حوصلت سر میره. توام که همش با این رها خانم می‌گردی چرا بی‌حوصله‌ایی؟ –نه بابا، میریم یه گوشه می‌شینیم از بدبختیامون می‌گیم.حرفش مرا یاد جوکی انداخت و پقی زدم زیر خنده. –چیه؟ بدبختی ‌ما خنده داره. – یاد حرف امیر محسن افتادم. –چه حرفی؟ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
●حسين در كردستان فرمانده‌ي محور دزلي بود، هميشه كومله‌ها را زير نظر داشت، آنان از حسين ضربه‌هاي زيادي خورده و براي همين هم براي سرش جايزه گذاشته بودند. يك روز سر راه حسين كمين گذاشتند. او پياده بود، وقتي متوجه كمين كومله‌ها شد، سريع روي زمين دراز كشيد و سينه خيز و خيلي آهسته خودش را به پشت كمين كشيد و فردي را كه در كمينش بود به اسارت درمي‌آورد. ●و به او گفت : حالا من با تو چكار كنم؟ كومله در جواب گفت : نمي‌دانم، من اسير شما هستم. حسين گفت: اگر من اسير بودم،‌با من چه مي‌كردي؟ كومله گفت:«تو را تحويل دوستانم مي دادم و بيست هزار تومان جايزه مي‌گرفتم. حسين گفت:«اما من تو را آزاد مي‌كنم. سپس اسلحه او را گرفته و آزادش كرد. آن شخص، فرداي آن روز حدود سي نفر از كومله‌ها را پيش حسين آورد و تسليم كرد آنها همه از ياران حسين در جنگ تحميلي شدند. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دختر شهید مدافع حرم بعد از شهادت پدرش بی‌حجاب و با خدا قهر کرده بود اما وقتی خواب پدرش را میبینید زندگی او متحول می‌شود شهید گردان فاطمیون، بسم الله جعفری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبهه کارشناس وهابی: ۶۶۰۰ آیه توی قرآن اومده چرا اسم حضرت علی(ع) یکبار هم توی قرآن نیومده؟؟ ✅ شش پاسخ به این شبهه در فیلم بالا 🎙حجت‌الاسلام جودکی ⛔️چرا نام امیرالمومنین در قرآن نیامده ⛔️چرا در قرآن اسمی از نیست تا به همه شبهات پاسخ داده شود 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
. مردان خــدا چہ با صفــا می‌روند دلبــــاختہ در راه خـدا می‌رونــد گویے کہ رسیده حڪم آزادیشــان خندان لب و با میل و رضا می‌روند 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
⁉️آیا رئیسی به فکر گرانی ها هست؟ ❓چرا هنوز گرانی های آزار دهنده وجود دارد؟ 💢این سوال بسیاری از مردم است و عده ای هم با دستمایه قرار دادن تداوم گرانی های افسار گسیخته، دولت جدید را به شدت مواخذه می کنند. 🔰برای یافتن پاسخ این سوال باید تصویر درستی از اقتصاد کشورمان داشته باشیم. ⚙️اقتصاد یک کشور مثل هزاران چرخ دنده است که باهم درگیر هستند و درکنار هم می چرخند. هر کدام که درست نچرخد حرکت بقیه را هم تحت تاثیر قرار می دهد. 🅾️کل این مجموعه را می شود به چیزی شبیه به یک اتومبیل تشبیه کرد که در مسیری در حال حرکت است. حال تصور کنید در اثر خطای راننده این خودرو وارد یک شیب خطرناک شود و با سرعتی غیر قابل کنترل به سمت پایین حرکت کند، این وضعیت اقتصاد ایران است که طی سالهای ۹۷ تا ۱۴۰۰ تورم آن به بیش از ۴۰ درصد رسید. ♦️تعویض دولت در سال ۱۴۰۰ مثل عوض شدن راننده است درحالیکه خودرو در حال رفتن به ته دره است. اکنون راننده جدید باید چکار کند؟ آیا می شود به یکباره ترمز گرفت؟ ترمز گرفتن در چنین شرایطی یعنی خارج شدن کامل کنترل اتومبیل از دست راننده. ✅در این شرایط راننده باید مرحله به مرحله دنده را کم کند و آرام آرام شتاب اتومبیل را بگیرد. این یک اقدام لحظه ای نیست و مسافران اتومبیل هم باید با حفظ آرامش اجازه دهند راننده با تمرکز اقدام درست را انجام دهد. 🔵و این همان سیاستی است که دولت جدید اتخاذ کرده و با کم کردن کسری بودجه و عدم استقراض از بانک مرکزی آرام آرام شتاب تورم را می گیرد. 📉شاید سه تا چهار سال طول بکشد تا وضعیت به آرامش قبل باز گردد. ✅صندوق بین المللی پول در آخرین پیش بینی خود از اقتصاد ایران اعلام کرده، طبق بررسی های انجام گرفته، تورم وارد سیر نزولی شده و اقتصاد ایران در مسیر رشد قرار گرفته است. ❌در این میان عده ای که همیشه سعی می کنند از آب گل آلود ماهی بگیرند، با دستمایه قرار دادن گرانی هایی که دنباله ی دومینوی چهار سال گذشته است، به شدت درحال زیر سوال بردن دولت جدیدی هستند، دولتی که در بدترین شرایط وارد عرصه مدیریت کشور شده است. ⚠️ دولت جدید قطعا نمی تواند در این شرایط، یکباره ترمز گرانی ها را بگیرد و این دومینوی چهار ساله را متوقف کند 👌اما گزارش صندوق بین المللی پول بیانگر آن است که دولت سیاست های درستی را در سطح کلان برای کنترل تورم اتخاذ کرده است. ☝️گرچه تحمل گرانی ها سخت است اما وقتی دولت درحال تلاش برای کنترل آن است، با بی صبری کردن و مطالبه گری های غیر کارشناسانه و فضا سازی علیه دولت هیچ مشکلی حل نخواهد شد. ⚠️ آنهایی که با القای بی صبری به جامعه سعی می کنند دولت را در چنین شرایطی تحت فشار قرار دهند با هر نیتی باشد، اشتباه می کنند. ✍️سایت مرکزی جهاد تبیین https://eftekhar1357.ir 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷 یهو‌مےاومدمےگفت:چراشماهابیکارید؟! مےگفتیم:حاجے!نمےبینےاسلحه‌دستمونه؟! یا‌مأموریت‌هستیم‌و‌مشغولیـم.. مےگفت:نه،بیکار‌نبـاش! زبونت‌به‌ذکر‌خدا‌بچرخه‌پسر! همین‌طور‌که‌نشستے هرکارۍکه‌مےکنےذکرهم‌بگو وقتےهم‌کنار‌فرودگاه‌بغداد‌زدنش تو‌ماشینش‌کتاب‌دعا‌و‌قرآنش‌بود..(:💔 شهید‌حاج‌قاسم‌سلیمانے 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار فرهنگی آتش به اختیار در دبستان دخترانه مهدیه مشهد با اجرای سرود: «سلام فرمانده» 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 بعد از شستن ظرفهای شام دور هم نشسته بودیم که حسن آقا گفت: –من اونقدر خسته‌ام که نمیتونم بشینم، صبح زودم باید برم سرکار. میرم بخوابم شب بخیر. رو به آریا گفتم: –آریا پاشو توام بخواب دیگه مگه فردا مدرسه نداری؟ –چرا خاله، نزدیک امتحاناته بچه‌ها یکی در میون میان مدرسه. حالا دیرم برم عیبی نداره. نگاهی به امینه کردم و پرسیدم: –نزدیکه امتحاناتشه اونوقت این همش تبلت دستشه؟ امینه گوشی‌اش را از روی میز برداشت و نگاه گذرایی به آریا انداخت. –پاشو برو بخواب آریا. درسهاش رو خونده. بعد با لبخند گفت: –اُسوه عکس جدید ناخنهای میترا رو دیدی؟ خیلی بامزس. سرکی به گوشی‌اش کشیدم و گفتم: –برات فرستاده؟ –نه‌بابا، تو اینستا گرامه. آرم تیم فوتبال مورد علاقش رو روی ناخنهاش درآورده و نوشته، اینم کار جدید دیزاینر ناخن عزیزم. چقدرم تحویلش گرفته. با تعجب به عکس نگاه کردم. –ای خدا ملت چقدر بی‌دَردَن. –نه‌بابا بی‌درد چیه، بدبخت با دوتا بچه طلاق گرفته. –عه، آهان این اون دوستته که پارسال می‌گفتی طلاق گرفت؟ راستی آخر معلوم نشد چرا با دوتا بچه از شوهرش طلاق گرفت؟ –می‌گفت شوهرم درکم نمیکنه. –یعنی چطوری؟ امینه فکری کرد و گفت: –مثلا یه نمونش می‌گفت بهش میگم حوصلم سر رفته پاشو بریم خیابون گردی یه بادی به سرمون بخوره و دلمون باز بشه، شوهرش می‌گفته خیابون گردی چیه؟ که چی بریم بیخودی خیابونا رو متر کنیم. من خسته‌ام. بعد صدایش را پایین آورد و لب زد"مثل حسن دیگه، همش خستس" بعد دوباره صدایش را بلند کرد یا مثلا کاشت ناخن انجام میداد، یا موهاش رو چند رنگ می‌کرد شوهرش می‌گفته من می‌ترسم چرا مثل اجنه‌ها دست و بالت رو وحشتناک می‌کنی. از جمله‌ی آخرش خنده‌ام گرفت. –خب وقتی شوهرش می‌ترسیده چه کاریه؟ –خب خودش دوست داشت دیگه. –بچه‌هاش چی شدن؟ –پیش شوهرشن دیگه. الانم انگار شوهرش میخواد زن بگیره، میترا فعال شده هی خودش رو به رنگهای مختلف در میاره عکس میندازه میزاره تو اینیستا که شاید شوهرش کوتا بیاد. –یعنی پشیمون شده؟ –اوایل خیلی می‌گفت راحت شدم و از این حرفها، با دوستاش مدام میرفت رستوران و خرید و تفریح و کلاسهای مختلف، ولی اون بار که درد و دل می‌کرد معلوم بود پشیمونه، ولی روش نمیشه برگرده، یعنی می‌ترسه شوهرش قبولش نکنه. میگه نمی‌خوام بچه‌هام زیر دست زن‌بابا بزرگ بشن. می‌گفت دارم افسردگی می‌گیرم. همانطور که عکسهای پیجش را ورق میزدم گفتم: –وا؟ پس انتظار داره شوهرش تا ابد ازدواج نکنه و به پاش بمونه‌؟ اون اگه بچه‌هاش براش مهم بودن ول نمی‌کرد بره، اونم سر این مسائل مسخره، امینه لبخند زد و گفت: –تازه فردای روزی که طلاق گرفت مهمونی گرفت. گفت جشن طلاقه. منم دعوت کرده بود. حسن اجازه نداد برم. از عکسهای که بعدا تو صفحش گذاشته بود فهمیدم بهشون خیلی خوش گذشته. گوشی را دست امینه دادم. این عکسهایی که من دیدم همش آخرت خوشبختیه، افسردگی کجا بود. خودش رو نمی‌دونم ولی کسایی که این عکسها رو ببین حتما افسرده میشه. امینه رو به آریا گفت: –تو که هنوز اینجایی. –منتطرم با خاله برم. رو به آریا گفتم: –تو برو بخواب منم الان میام. بعد از رفتن آریا گفتم: –واقعا یه وقتهایی با خودم فکر می‌کنم یعنی زندگی مشترک اینقدر سخته؟ پس این همه مشاور چه کار می‌کنن که ما اینقدر طلاق داریم. امینه گفت: –من خودم چند بار مشاور رفتم، البته وقتی به حسن گفتم اونم بیاد قبول نکرد. –خب تاثیری داشت؟ سرش را کمی کج کرد. –خب کارایی که گفت رو چند روز انجام دادم خوب بود، ولی آخه من حوصله‌اش رو ندارم. بعدشم لجم می‌گیره چرا همش من انجام بدم پس اون چی؟ اینجوری میشه که ولش می‌کنم. آهی کشیدم. –نمیدونم امینه چی شده. پای درد و دل هر کسی می‌شینی از شوهرش راضی نیست. یعنی مردا کلا نسبت به قدیم بدتر شدن؟ یا خانم‌ها یه عیب و ایرادی پیدا کردن؟ خب تو به مشاور نگفتی من یه طرفه وقتی کاری برای شوهرم انجام میدم انگیزه ندارم؟ امینه گوشی‌اش را کناری گذاشت. –چرا گفتم می‌دونی چی گفت؟ –نه؟ –گفت اولین چیزی که باید محور فکرت بشه فقط یک جملس، اونم این که منبع تغییر و رضایت خودتی و باید این رو اونقدر با خودت کار کنی که ملکه‌ی ذهنت بشه. گفت باید خودم رو عامل مشکلم بدونم. گفت انگشت اشارم باید به سمت خودم باشه. با دهان باز نگاهش ‌‌کردم. –خب این که عاملش کی هست مگه فرقی داره حالا؟ بالاخره مشکل به وجود آمده دیگه. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
با لباس ِ جهـاد هر کاری عبادت است و چه زیبا روزهایشان، وقـفِ خــدا بود... 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهره‌هایش را هی کم و کمتر می‌کرد. محدثه می‌گفت: «دلم می‌گیرد طفلی‌ها را توی قفس می‌بینم.» از آن‌همه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جان‌شان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آن‌را هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثه‌سادات رهایش کرد. شب، وقتی می‌خواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقه‌اش، تک به تک خداحافظی و دیده‌بوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان. دست‌هایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشم‌هایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...» و تنگ در آغوشم کشید و لحظه‌ای بعد، از حلقه دست‌هایم بیرون خزید و رفت که رفت... ✍️به روایت مادربزرگوارشهید ●ولادت : ۱۳۶۷/۲/۲ تبریز ، آذربایجان‌شرقی ●شهادت : ۱۳۹۴/۲/۴ دلامه ، سوریه 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 –آره دیگه، می‌گفت اگه عاملش رو خودمون بدونیم راحت می‌تونیم خودمون رو تغییر بدیم. ولی دیگران و محیط رو نمی‌تونیم تغییر بدیم. می‌گفت کسی که رضایت رو در تغییر شوهرش بدونه باید تا آخر عمرش صبر کنه، ولی کسی که ریشه‌ی تغییرروخودش بدونه خیلی زود به نتیجه. میرسه. اون یکی از دلیل زیاد شدن طلاق رو همین فضای مجازی می‌دونست. –چرا؟ –می‌گفت به خاطر همین دنیای مجازی رضایت از زندگی پایین امده. افسردگی زیاد شده. –واقعا؟ –راست میگه اُسوه، همین رها دوستم می‌گفت افسردگی گرفته، از بس می‌بینه همه از مسافرتهای خارج و خونه‌های آنچنانی و رستورانای لاکچری عکس و فیلم میزارن تو مجازی، خب راست میگه، روی منم خیلی تاثیر میزاره. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –وا!من فکر میکردم شوهر دارا هیچ وقت افسردگی نمیگیرن. خب اصلا برنامش رو پاک کنید. –آخه نمیشه، الان دیگه همه اونجان. هی سراغت رو می‌گیرن. اونجوری فکر می‌کنن چشم دیدن خوشیهاشون رو نداری.لبهایم را بیرون دادم. –الان من ندارم اتفاقی برام افتاده؟ به نظر من شماها معتاد شدید خودتون خبر ندارید. –توام اگه یه مدت نصب کنی به جرگه‌ی ما می‌پیوندی. خندیدم. –والا اونقدر امیر‌محسن میگه یه درش به جهنم باز میشه که من اصلا بهش فکر نمی‌کنم. ولی کلا وقتش رو هم ندارم. امینه یک ابرویش را بالا داد. –اون که نصب نکرده از کجا میدونه درش به کجا باز میشه، اصلا درش رو کجا دید؟از جایم بلند شدم. –اون رو دست کم نگیر همه چیز رو بهتر از من و تو می‌بینه. امینه به گلهای قالی خیره ماند.خمیازه‌ایی کشیدم. –من رفتم بخوابم. –عه، جریان خواستگار رو نگفتی. جلوی در اتاق ایستادم و آرام گفتم: –تموم شد. به درد هم نمی‌خوردیم. می‌خواست سوال پیچم کند که فوری وارد اتاق شدم و در را بستم. آریا خواب بود. روی زمین کنار تخت آریا پتویی انداختم و خوابیدم. به محض ورودم به فروشگاه صدف پرسید: –همه‌ چی تموم شد نه؟ –آره. –قیافت فریاد میزنه. چرا دیشب جواب تلفنم رو ندادی؟ –سایلنتش کرده بودم. نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت: –صارمی دوباره ظاهر نشه.بعد کنارگوشم ادامه داد: –منم زنگ زدم به خونتون. ابروهایم را بالا دادم. –وای صدف، خدا کنه مامانم جواب نداده باشه. –چرا اتفاقا. کلی هم زیرآبت رو زد. خیلی ازت شاکی بود. –خب تو چی گفتی؟ بی‌تفاوت گفت: –چی می‌گفتم حرفهاش رو تایید کردم و گفتم حاج خانم این اُسوه کلا لیاقت نداره شما خودتون رو ناراحت نکنید. حرصی نگاهش کردم.لبخند زد. –تا تو باشی که واسه من گوشی سایلنت نکنی. تازه با آقا امیرمحسنم حرف زدم. با ذوق ادامه داد: –بر عکس تو خیلی بچه‌ی خوبیه. با تعجب پرسیدم: –مامانم گوشی رو بهش داد؟ –نه، اول امیر محسن برداشت با هم یه‌کم حرف زدیم بعد گوشی رو داد به مامانت.سرزنش بار نگاهش کردم. –نترس بابا، داداشت از همون اول می‌خواست گوشی رو بده مامانت من مخش رو کار گرفتم. بعد دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و به فکر فرو رفت. دستم را جلوی چشم‌هایش تکان دادم. –چیزی شده؟ زل زد به چشم‌هایم. –میگم اُسوه چرا واسه برادرت زن نمی‌گیرید؟چیه دختری که به دردش بخوره سراغ داری؟ –سراغ که دارم. خواستم ببینم قصد ازدواج داره.خب نمیدونم. اون به خاطر شرایطش نمیتونه با هر کسی ازدواج کنه، اونم دخترای این دوره که همشون پرتوقع هستن. –ولی دختر خوبم زیاده، کافیه دور و برت رو خوب نگاه کنی.با دیدن آقای صارمی درست مقابلمان هر دو لال شدیم.بعد از ساعت کاری به صدف گفتم: –میای بریم خونه‌ی ما؟ چشم‌هایش برق زد. –واسه چی؟ واسه نجات دادن من، مامانم تو رو ببینه یادش میره من رو سوال جواب کنه. –باشه فقط باید یه زنگی به خونه بزنم. صدف زیاد به خانه‌ی ما می‌آمد و رابطه‌ی خوبی با مادرم داشت. مادر خیلی تحویلش می‌گرفت و این برای من عجیب بود. وارد خانه که شدیم مادر با دیدن صدف خوشحال شد و در آغوشش گرفت، من هم با حسرت به آن دو نگاه کردم.صدف روی مبل نشست و کنار گوشم گفت: –وقتی مامانت من رو بغل کرد خیلی دوست داشتی جای من باشی نه؟ لبخند زدم. –اونقدر به نظرم غیر ممکن میاد سعی می‌کنم بهش فکر نکنم. مادر با ظرف میوه وارد شد. –خیلی خوش آمدی دخترم. منم از صبح تو خونه تنها بودم دنبال یه هم صحبت می‌گشتم. –خوش‌ به حالتون حاج خانم تو خونه راحت نشستید هر کاری هم دلتون بخواد می‌تونید انجام بدید. ما اونجا یه شمری مثل صارمی داریم که نتق نمی‌تونیم بکشیم. برای حرف زدنم باید ازش اجازه بگیریم. بعد چشمی در سالن چرخاند. –راستی آقاامیر‌محسن کجاست؟ – تو که امدی گفت برم تو اتاق شماراحت باشید. یه مدته تو رستوران کار کم شده، زودتر میاد خونه. –چرا؟ – به خاطر این اوضاع اقتصادی دیگه. صدف گفت: –پس بد موقع امدم مزاحم استراحت آقا امیر حسینم شدم. –نه بابا این حرفها چیه، الان صداش می‌کنم بیاد. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
هر ڪہ را دیدم نصیب و قسمتے دادے خدا قسمت ما ڪن فــداے حضـــرت زینب شـدن شادی روح امام و شهدا صلوات 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
😜دستاوردهای خنده دار... 🇮🇷چهل و چهار سال از انقلاب گذشته... توی این مدت جمهوری اسلامی ایران یه دستاوردهایی داشته، دشمنان هم که علیه ایران فعالیت می کردند یه دستاوردهایی داشتن ♦️حالا میخایم بعضی از این دستاوردها را با هم مرور بکنیم و آخرش یه کم بخندیم 🇮🇷ایران چهل و چهار سال را سپری کرد و توی این مدت باوجود شدیدترین تحریم های تاریخ و هشت سال جنگ پرهزینه و ده ها سال جنگ رسانه ای، تونست : ۱- به فضا برسه و جزو ۱۰ کشور دنیا باشه که ماهواره به فضا می‌فرسته ۲-توی دانش سلول های بنیادی خودشو به جایگاه دهم جهان برسونه ۳- توی دانش هسته ای هشتمین کشور دنیا بشه که چرخه کامل هسته ای داره ۴- از نظر نظامی خودشو به جایی برسونه که کابوس دشمن بشه ۵- توی خاورمیانه به جایگاهی برسه که نبض منطقه را بدست بگیره ۶- توی دانش پزشکی به جایی برسه که پابه پای ۶ کشور برتر جهان، برای کرونا واکسن تولید کنه!!! اونم نه یکی و دوتا، شش تا!!! ۷- توی دانش نانو چنان پیشرفت بکنه که جایگاه پنجم جهانو بهش بدن ۸- توی علم لیزر خودشو به جایگاه سوم جهان برسونه و... 😉حالا ببینیم دشمنان بعد از چهل سال فعالیت نظامی و روانی و رسانه ای و تحریم گسترده علیه ایران، چه دستاوردهایی داشتن : ۱-حذف کلیپس بعضی از روسری ها😅 ۲- چند سانت از پاچه شلوارها😁 ۳- چند سانت از ساق جوراب ها😆 ۴- چند سانت از عقب و جلوی روسری ها😂 ۵- مقداری از گشادی شلوارها😂 ۶- تغییر مدل بعضی از سبیل ها🤣 ۷- کوتاه کردن چند سانت از پایین تک پوش ها😂😂 ۸- پاره کردن زانو یا ران بعضی از شلوارها🤣🤣 🙃بیچاره ها به همینم راضی بودن تا اینکه سردار سلیمانی شهید شد و یهویی دیدن مردم با هر تیپ و قیافه ای اومدن وسط خیابون و میگن مرگ بر آمریکا !!!🤯 🤢برای همین بود که چند وقت پیش سخنگوی دولت آمریکا گفت سیاست فشار حداکثری علیه ایران شکست مفتضحانه خورده... 🔚بلی ...فعلا سرتون گرم پاچه و جوراب ما باشه.‌‌.. ما هم سرمون گرم کارای دیگس😎 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بی‌صدا به اتاقش رفت. 💠صدا کرد: مادر، برایم چای می‌آوری؟ برایش چای ریختم و بردم. وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست. 💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه‌ رنگ با آرم «الله» بیرون آورد. پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش». 💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری». اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است» 💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به‌ خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند». 💠نمی‌دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش می‌شود.... ✍️به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 چند دقیقه‌ی بعد مادر همراه امیر محسن وارد شد. شور و اشتیاقی که با دیدن امیر‌محسن در چشمان صدف به وجود آمد، نمی‌دانستم به چه تعبیر کنم. صدف با دیدن مادر و امیر محسن کلا مرا فراموش کرد. با سوالاتی که از برادرم می‌پرسید او را به حرف وادار می‌کرد. بحثشان در مورد مسائل روانشناسی بود. صدف سر به زیر گوش می‌کرد و میوه اسلایس می‌کرد.بعد از این که پیش دستی پر شد. از روی میز برداشت و به طرف من گرفت. با تعجب نگاهش کردم. –نمی‌خورم صدف جان، واسه من پوست کندی؟لبخندی زد و گفت: –توام بردار. به آقا امیر محسنم بده. صندلی من مابین امیرمحسن و صدف بود.پشت چشمی برای صدف نازک کردم و پیش دستی را از دستش گرفتم و جلوی امیرمحسن گذاشتم.مادر گفت: –دستت درد نکنه دخترم. الهی عاقبت بخیر بشی.نگاهی به مادر انداختم. –مامان‌جان حالا یه خیار و یه سیب اونقدر دعا و ثنا نداشت‌ها. من عین کوزِت اینجا کار می‌کنم یه بار اینجوری دعام نکردی.امیرمحسن هم از صدف تشکر کرد و بعد گفت: –اُسوه جان، مامان همیشه دعات می‌کنم. فقط نه با صدای بلند. مادر گفت: –اگر دعای من نبود که تا حالا به اینجا نمی‌رسیدی. بعد هم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و زیر لب گفت: –برم شامم رو بزارم.سرم را نزدیک گوش صدف بردم و گفتم: –من به کجا رسیدم؟ فکر کنم مامانم نفرینم کرده.صدف خندید. –منظورشون دوستی با من بود، تو الان مقامت خیلی بالاست با من رفیقی الان داغی حالیت نیست. امیر محسن خندید و دوباره بحثشان را با صدف از سر گرفتن. حوصله‌ام از حرفهایشان سر رفت. به اتاقم رفتم و تعویض لباس کردم. بعد به آشپزخانه رفتم تا به مادر کمک کنم. –مامان کاری نداری؟ فکر کردم الان می‌گوید "نه دخترم تو برو پیش دوستت بشین"زهی خیال باطل. –مگه میشه کار نباشه. بیا این پیازها رو پوست بکن و خرد کن و بعدشم تفت بده. پیازها را که پوست کندم گفت: –بعد از این که خورشت و بار گذاشتی یادت نره برنج رو خیس کنی.من برم پیش صدف تنها نباشه. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –مامان جان شما الان مطمئنی امده بودی شام درست کنی؟حق به جانب گفت: –وا مگه من و تو داریم؟ تو توی این خونه غذا نمی‌خوری؟دیدم اگر یک کلمه‌ی دیگر حرف بزنم بحث بالا می‌گیرد. سرم را پایین انداختم و فقط زیر لب گفتم: –دیگه من روی کوزِت رو سفید کردم. هم بیرون کار کن هم خونه آخرشم... –چیه غر میزنی، پس لابد من کوزتم که صبح تا شب باید بشورم بسابم. –غر چیه، من با خودم دارم حرف میزنم مامان جان شما برید پیش مهمون. از درون حرص می‌خوردم."خب خودت پرسیدی کاری داری یا نه، مامان چیکار کنه، امدی مثلا بگی کار من خیلی درسته؟ حالا یه غذا درست کردن چیه که خودت رو با کوزِت مقایسه می‌کنی. بیچاره اون دختر تو اون سن کم، شب و نصف شب میرفت تو جنگل تاریک، سطل سطل آب میاورد." سرم را بالا آوردم که غر بزنم ولی در عوض گفتم: –خدایا عاشقتم که اینقدر سورپرایزم میکنی. ای سورپرایز کننده. دوباره با خودم گفتم"نه سورپرایز خارجیه، شاید خدا انگلیسیش خوب نباشه، ای غافلگیرکننده‌ی عاشقتم. " موقع خیس کردن برنج صدف به آشپزخانه آمد و با لحن خنده داری گفت: –خانم شما که همش تو آشپزخونه‌ایی امدیم خودتون رو ببینیم. بعد در قابلمه‌ی خورشت را برداشت. –این چه خورشتیه؟ نمک برنج را ریختم. –خورشت قارچ. متفکر نگاهم کرد. –تاحالا نشنیدم. –این خورشت چند روزه تو خونه‌ی ما متولد شده، دقیقا از وقتی که دولت تصمیم گرفت ملت نقرص نگیرن. –من فکر می‌کردم شما رستوران دارید هر روز کباب و چنجه می‌خورید. –اونحوری که باید هممون نقرص می‌گرفتیم. والله ما تو دوره‌ی دولت خدمتگزارم اینجوری که تو میگی گوشت نمی‌خوردیم. چه برسه تو این دولت گرین کارتی.صدف چشم‌هایش گرد شد. –واقعا؟ حالا من فکر می‌کردم فریزتون پر گوشته.در فریزر را باز کردم. –اگه تو یه بسته گوشت پیدا کردی من صحبت می‌کنم جایزه‌ی چند میلیون دلاری ناسا رو برای حل چالش قرن به تو تقدیم کنن. در فریزر را بست. –الان رو نمیگم منظورم تو اون دوره بود. الان که آره واقعا سخت شده. فقط موندم چیزی که ما می‌بینیم، روز به روز گرونیه ولی چیزی که دولت میگه کاهش روز به روز تورم واسه راحتی مردمه. –آخه مردمی که دولت تو نظرشه ما نیستیم. مردم اون همون کسایی هستن که تو خیابون فرشته و نیاوران و کوچه پشتی خونه‌ی خودش زندگی می‌کنن. که وقتی میرن مغازه فقط جمع میکنن میارن، اصلا نمیفهمن چیزی گرون شده یانه، بعد دولتم که میگه کاهش تورم داشتیم میگن حتما داشتیم آفرین چه دولت با تدبیری داریم.صدف لبخند زد. –اونا که مغازه نمیرن نوکراشون براشون خرید میکنن، اونایی هم که نوکر ندارن زنگ میزنن براشون میارن. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
هدایت شده از 🌷به یاد شهدا🌷
❤️ دلم ؛ نه برای با تو بودن که برای چون تو شدن بی‌قرار است ... خنده اش انگار فرق دارد...! نه با دهان ،که از عمق چشمانش می خندد .. با تمام وجود و از ته قلبش .. از عمق چشمانی که پر از مهربانیست و از ته قلبی که خدا در آن خانه کرده .. 🌷 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحن پر ستاره ‌ ◽️هشتم شوال سالروز تخریب قبور ائمه بقیع(ع) به دست آل‌سعود تسلیت باد. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
﷽ زمانی که می شد تصمیمهای خوب گرفت فرصت ها هدر رفت.حالا باید بین تصمیمهای سخت،بهترین را پیدا کرد. تضعیف اعتماد و امید عمومی، فقط هزینه و رنج تصمیمهای بزرگ را افزایش می دهد. این نمی خواهد با کارهای نمایشی وقت کُشی کند و ژستهای پوپولیستی بگیرد. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اقا،،داشتم به زنتون نگاه میکردم گفتم۔۔۔۔۔۔ 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🕰 آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فردا به شرکت بروم و کارم را شروع کنم.با خواندن پیامش استرس و تپش قلب گرفتم. نمی‌دانستم چطور باید با او روبرو بشوم. حس‌های عجیب و غریبی در من رشد می‌کرد که نه به نور نیازی داشت نه به آب و نه توجه. نمی‌‌دانم چه‌جور موجودی بود.وقتی موضوع را پیامکی به صدف اطلاع دادم گفت که اول برای چند روز از صارمی مرخصی بگیرم تا جای پایم را در شرکت سفت کنم بعد از فروشگاه تسویه کنم. گفت نباید بی‌گدار به آب بزنم. چرا به فکر خودم نرسید. فردای آن شب کت بلند و دامن کتان تا قوزک پایم را پوشیدم. روسری سورمه‌اییم را که هم رنگ کت و دامنم بود را سرم کردم و جوری مرتبش کردم که هیچ مویی از آن بیرون نباشد. مادر وارد اتاق شد و با دیدنم پرسید: –چرا لباس کارت رو نپوشیدی؟ –مامان یه جوری میگید لباس کار انگار... همون مانتو دامن قهوه‌ایت رو می‌گم. این همه پول دادی واست دوختن. –خب مجبور بودم. خودتون که مانتو صدف رو دیدین، هم کوتاهه هم مدل مغنعه‌اش ضایع است. هر چی به صارمی گفتیم حداقل قد مانتوها رو بلند‌تر بگیره قبول نکرد. منم مجبور شدم برم از همون رنگ پارچه پیدا کنم و برای اون مانتو دامن بدوزم. وگرنه اون مانتو رو با شلوار نمیشد پوشید کوتاه بود. الانم تو یه شرکت کار پیدا کردم، دارم میرم اونجا، اگه کارش خوب باشه دیگه از دست فروشگاه راحت میشم. –خب پس دیگه اون روسری قهوه‌ایی من رو نمی‌خوای دیگه.نگاه متعجبم را به مادر دوختم. –کدوم روسری؟ –وا! همون که ازم گرفتی با اونیفرم لباس فروشگاه ست کردی دیگه. –آهان، نه، یدونه برات می‌خرم مامان، اون دیگه کهنه شده. –نمی‌خوام، روسری خودم رو بده، الان اون روسری کلی گرون شده، مگه می‌تونی لنگش رو بخری. نوچی کردم و روسری را از کمد برداشتم و به دستش دادم. ریمل را که برداشتم مادر گفت: –باز که از این آت و آشغالها... –مامان، من حتی یه کرمم نمیزنم، فقط یه کم ریمل میزنم، آخه مژهام خیلی کمه. مادر به طرف در اتاق رفت. –وا مژه به اون بلندی داری، مگه ندیدی اون روز امیر محسن به خواهرت چی گفت؟ –نه. چی گفت؟ –گفت آرایش کردن بیرون از خونه یعنی اعتماد به نفس نداشتن و حرفی برای گفتن نداشتن. بعد همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت ادامه داد: –البته تو بزن واقعا چی داری واسه گفتن، نه اخلاق داری، نه هنری داری، نه... بقیه‌ی حرفهایش را نشنیدم چون از اتاق دور شده بود.پوفی کردم و پنجره را باز کردم. ریمل را به بیرون پرت کردم و پنجره را محکم بستم. آنقدر محکم که دوباره صدای مادر درآمد. –چه خبرته شکست اون شیشه‌ها.بلند گفتم: –این پنجره شیب داره خودش یهو بسته میشه تقصیر من نیست."پس چرا صدای دل من رو نمی‌شنوی که راه به راه با حرفات می‌شکنه مامان جان" مادر دوباره وارد اتاق و به طرف کمد رفت و زمزمه‌وار با خودش گفت: –نمیشه به بچه‌های الان حرف زد، خوبه نگفتم آرایش نکن. از اون عمت حداقل یاد بگیر، داخل خونه عروسکه، ولی بیرون ساده و...باز هم بقیه‌ی حرفش را نشنیدم چون از اتاق بیرون آمده بودم.وارد شرکت که شدم خانم بلعمی، همان ارایشی که یک خانم انتهایش بود ظاهر شد –آقای چگینی گفتن قراره از امروز مشغول به کار بشید. "مامانم تو رو ببینه چی میگه"باشنیدن اسم راستین لبخند بر لبم آمد. —خود آقای چگینی کجا هستن؟ –تو اتاقشونن. میز کارتون رو گذاشتیم تو اتاق آقای طراوت.با تردید پرسیدم: –من باید دقیقا چی کار کنم؟اشاره به اتاق در بسته‌ایی، که در کناراتاق راستین قرار داشت کرد. –برید تو اتاق، کامران خان هستن، براتون توضیح میدن. از کنار اتاق راستین که می‌گذشتم در اتاقش را باز کرد و گفت: –چند لحظه بیایید کارتون دارم. کمی جا خوردم. "بابا یه سلامی یه علیکی چرا یهو ازاتاقت می‌پری بیرون، ترسیدم." وارد اتاق شدم و سلام کردم. نگاهی به سرتا پایم انداخت. –بفرمایید بشینید. از دستش دلخور بودم. می‌دانستم نباید دلخور باشم. ولی برای قانع کردن خودم شاید به زمان نیاز داشتم. به روبرو خیره شدم. سرد گفتم: –ممنون من راحتم، شما حرفتون رو بزنید. –به کامران سپردم همه چیز رو براتون توضیح بده، اگر مشکلی داشتید حتما به من بگید. به طرف در خروجی پا کج کردم و گفتم: –ممنون. –اُسوه خانم. دوباره با شنیدن اسمم از دهانش نفسم بند آمد.گفتم: –میشه تو محیط کار اسم کوچیکم رو صدا نزنید؟ –اینجا همه راحتن مشکلی نداره.اخم کردم. –ولی من راحت نیستم.دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد و روبرویم ایستاد. –شما از دست من ناراحتید؟ –نه، مگه شما کاری کردید؟چشم‌هایش را ریز کرد. –ظاهرا که اینطوره. "نه‌بابا ریمل نزدم اینجوری به نظر میاد. ولی چرا بازم حرفی برای گفتن ندارم؟ شاید واقعا مامان راست میگه." کمی تامل کردم و گفتم: 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆