eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
684 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 🇮🇷 ببیـݧ اسماء ۱ سال باهمیم💑 چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواج و پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلش و بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم👨‍👩‍👧‍👦 گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم. از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم چند وقت پیش همون موقعے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے💞 پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے.... ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد😔 حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ دیشب باز بحثموݧ شد. بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده‌ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام سختہ اما باید بگم دیشب تا صبح فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانواده‌ے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ...😔 گوشیش زنگ📱 خورد هل شد و سریع قطعش کرد نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ😁 و دستهام و بہ هم میزدم👏 آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید هم و فراموش کنیم اصلن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم... از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم❓یادمہ میگفتے درست‌تریـݧ تصمیم زندگیتم، بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده😳 حالا!! اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاست اره معلومہ که بیشتر تو لیاقت من و عشق❤️ پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے که با تو تباه کردم و بهم برگردونے❓ سکوت کرد😐 دوباره گوشیش زنگ📱 خورد و قطع کرد پوزخندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ‌ از جاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش، گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم😲 سرش و انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ باورم نمیشد پاهام شل شد و افتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده روسرم خراب شد😳 از جام بلندشدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودم و کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودم و به جلوے در پارک رسوندم صحنہ‌اے رو که میدیدم باورم نمیشد😳 رامیـݧ بایکے از دوستام دست در دست👫 و با خنده میومدݧ داخل پارک احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم به تپش💓 افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم... 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم ‌ _آقای فقیهی بعد از ظهر کارتونهای دوا رو بیارم همون خانه سر دوزک؟!! _ فرهاد جان بیار همونجا .باند و چسب زیاد بیار .امروز احتمالاً مجروح زیاد داریم _ پس باید به دکتر کسرائیان هم خبر بدم . _حتماً یه چیز دیگه هم هست که شنیدم جلوی داروخانه‌ها ما گذاشتند مواظب باش _ دکتر بابا از قبل داروها را خرد خرد آورده خانه در راهرو دارند دو سر پارچه بلند خشک شده را چوب میزنند و لوله می کنند که بدهند دست فرزاد. یک ساعت بعد سرچهارراه زند، جمعیت به حرکت درآمد .فرهاد توی صف اول ایستاد و بلندگوی دستی را گرفته بالای سرش و کنار دستش یکی از توی میکروفون کوچکی که با سیم مارپیچ وصل است به ته بلندگو شعار می‌دهد. مردم تکرار می‌کنند فرزاد همان پلاکارد را ناشیانه زیر لباسش پنهان کرده و دو سر چوب را که از زیر پیراهن بیرون زده و تا پایین زانو رسیده به دست گرفته ،از توی پیاده رو هل می خورد وسط جمعیت‌. همینطور نگاه می‌کند به مردمی که مشت هاشان را بالای سر گرفته و شعار می‌دهند. پلاکارد را از زیر لباسش می‌کشد بیرون و اولین کسی که نزدیکش از میگوید« آقا اینو بگیر » یک نفر آن را می‌گیرد و یک نفر دیگر سر دیگرش را و پارچه لوله شده باز می شود و از دست جمعیت بالا می‌رود کنار ده‌ها پلاکارد دیگر. رویش نوشته است: « به روز عید غدیر ,در مسجد حاج حبیب به دست شاه جلاد برادرم شد شهید» این شعار و شعار های دیگر توی گوش هایت می پیچد و صدای مردها و زنها بلند و بلندتر می‌شود از بیستم بهمن به خانه نیامده بود .توی سی متری و مسجد ایرانی هم پیدایش نبود. توی شهر بوی خون میداد .بوی دود، بوی باروت،بوی خشم ،انفجار بوی تن عرق کرده مردم ،بوی سرما، بوی گذشته، بوی خاطرات کهنه و کاغذهای نو کتابی که انگار تازه اول بار از گشوده می‌شود با تمام کهنگی هایش! یکی دوبار شهنازبا چند تا از همکلاسی هایش، به هوای پیدا کردنش توی بیمارستان ها رفت و لیست ها را خواند ،لیست های روی شیشه در ورودی درمانگاه ها و بیمارستان ها را. صبحا تو دانشگاه هم دیگر را می‌دیدند و مکانها را بین خودشان تقسیم می‌کردند تو برو نمازی ،من میرم سعدی ،توهم بیمارستان شیراز. سر ساعت ۳ همینجا. انگار تمام شهر یک هفته تعطیل بود جز کلانتری‌ها و بیمارستان‌ها .خیابان‌های خلوت و غبار آلود و دود گرفته از آتش لاستیک های نیم سوخته یک چشم به هم زدن مملو و جمعیت می‌شدند و به ناگاه با صدای شلیکی دوباره خلوت هرکس به کوچه و خانه ای می گریخت. صف منظم تظاهرات از هم می پاشید و جای آن طرف تر از ساعتی دیگر دوباره همه جمع می‌شدند و صفوف فشرده تر باز به میدان می آمدند. شهناز به بیمارستان سعدی رفت لیست ها را خواند. لیست مجروحین را به سرعت و لیست شهدا را با هراس .بعد سراسیمه دوید داخل. توی راه ها پر بود از مجروح و ناله و فریاد و خون و درد صورت یکی را نگاه کرد فرهاد نبود پرستاری داد میزد:« ملافه ملافه پس کو ملافه؟!» شهناز فرهاد را رها کرده و داشت به بقیه کمک می کرد نیرو کمبود هر ساعت مجروح ها بیشتر می شدند . آمبولانس به بیمارستان داشت مجروح خالی می کرد .میدان ستاد مرکز درگیری‌ها بود. از آنجا تا بازار وکیل تمام بلوار زند توی غوغا بود. صدای گلوله می آمد اما معلوم نبود از کجا از کدام سند نزدیک میدان کمی جلوتر از ساختمان ساواک وسط خیابان مردی افتاده بود و فریاد کمک می زد به شکمش خورده بود یک دستش را روی جای گلوله گذاشته بود و دست خونین دیگر را بالا برده و دوستی را از جایی صدا میزد به کمک می خواست. کسی از توی پیاده رو دوید به سمت صدای شلیک دیگری و او را از ایست ناگهانی از ترس زمین خورد و چهار دست و پا نیم خیز شده دوید به همان کوچه ی روبه روی مجروح. هیچ کس جرات نمی کرد نزدیک شود. درد می کشید و زیر لب چیزی می گفت . الله اکبر می گفت او کمک می خواست ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆