🇮🇷 #کدامین_گل 🇮🇷
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_سی_و_سوم
●نویسنده :مجیدخادم
منتظرند تا نمره ای خالی شود.صدای باز شدن در یکی میآید ناصر و عبدالحمید سمت در میروند. ناگهان زنی از نمره بیرون می آید. همه دست و پایشان را گم می کنند و سریع رویشان را برمیگردانند و نگاه به زمین می کنند تا زن برود.
فرهاد دستور داده که با مردم تحت هیچ شرایطی بحث و درگیری نشود. بچه ها از صاحب حمام که پرس و جو می کنند، تازه می فهمند که حمامهای نمره ای شهر نیمه مختلط اند.
وقتی ناصر برای صاحب حمام که میانسال مردی بود توضیح می داد حالا از نظر شرعی هم بگذریم مسئله ناموسی است !صاحب حمام از تعجب چشم هایش داشتند از حدقه بیرون می زدند.
همان روز حمام ها را تقسیم کردند و با ریش سفید های شهر قرار گذاشتند که یکی در میان زنانه و مردانه باشند .حمام رفتن بچه های سپاه بعد از این ماجرا خودش مصیبتی شد.
نفر باید میرفتند روی پشت بام نگهبانی و یک نفر بیرون نمره ها توی هر نمره هم یکی مثله تو رختکن می نشست و یکی خودش را می شد و چرخشی جا هایشان را عوض میکردند.همه اینها از وقتی شروع شد که یک هفته بعد از جدا کردن حمام ها و تقسیم آن ها بین زنها و مردها، جسد یکی از بسیجی ها را توی حمام پیدا کردند، بی سر!
فرهاد می گفت سر را می بُرند و می بَرند که ترس توی دلمان بیفتد.
_برامون دیگه خوابی ندیدی آقا ناصر؟
_به خود امام حسین قسم سر شبیه برای سومینبار همان خواب و دیدم
شبهای جمعه حمله ها شدیدتر بود به مقر و دیگر ساختمانها. تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفید معما را حل کرد. بعد از فیلم های جنگی و پارتیزانی که شب جمعه ها می گذاشت از روستاهای اطراف جمع می شدند. نیروها از کوره راه ها می آمدند تا شهر و یکی از بچهها را که جایی گشت می زد یا نگهبانی می داد، می زدند و سرش را می بریدند و یا با نارنجک تفنگی و آرپیجی حمله میکردند به مقر.
از ماه دوم پیشدستی کردند وقتی عدومی داد میزد« آقا فرمان آقا فرهاد فیلم جنگیه» آمادهباش میدادند و سر کوچه ها و ورودیهای شهرک میگذاشتند و قبل از رسیدن به ساختمانهای اصلی یکی دوتاش آن را میزدند و فراریشان میدادند.
همان وقت فرهاد تصمیم گرفت شروع کند به پاکسازی روستاهای اطراف تا امنیت شهر برقرار شود .روزها، گروههای بی سی نفره میرفتند و معمولاً درگیری هم نمی شد .از روی تپه ها دیده بان هاشان بچهها را میدیدند که به یک سمت میروند و قبل از رسیدن به روستا پناه میبردند به جنگل ها و دره های اطراف. شب قبل ،درگیری نداشتند و بچه ها کمی راحت خوابیدند. توی حیاط سراغ فرهاد را گرفت دیدن نیست از نگهبانهای جلوی در که پرسید ،گفتند دم صبح با ماشین رفته بیرون تنها.
عدومی وحشت زده خودش را رساند بالای سر جلیل صدق گو.جلیل تیربارچی گروه بود. هر شب با لباس و پوتین میخوابید نوار تیره را هم که ضربدری روی سینه اش باز نمیکرد. یکبار قبلا گفته بود «این شکلی چطور خوابت میبره؟ تیرها نمیشینه تو کمرت؟!!»
_ آقای عدومی من خواب و بیدارم .کافیه هر وقت کاری داشتی یه اشاره کوچکی با دست بکنید تا بلند شم.
مادامی که رسید بالای سر جلیل قبل از آنکه صدایش بزند ،خودش چشمهایش را باز کرد و بلند شد نشست.
_ جلیل بپر بریم تا اتفاقی نیفتاده.
تیربار را گذاشتن روی تویوتا و با دو نفر دیگر از نیروها رفتن دنبال فرهاد.
فرهاد توی یکی از روستاهای نزدیک شهر، در خانه نشسته بود و با چند نفر از اهالی خوش و بش می کرد و چای میخورد.یکیشان به فرهاد یک کلت کمری هدیه داد نزدیک ظهر بچهها رسیدند. از دور که میآمدند فرهاد سریع بلند شد و خداحافظی کرد و رفت سمت بچه ها.
« اینجوری نزدیک نیاید می ترسند بندگان خدا»
یکبار در مغرب بچه ها داشتند توی آسایشگاه آواز می خواندند
«تفنگ حیفه که آهو بکشی و آهو قشنگه تفنگ حیفه بکشی مرغ کوه ها رنگارنگه تفنگ دردت به جونم
تفنگ بی تو نمونم...»
فرهاد که با گذاشته آسایشگاه بچه ها لحظه ای ساکت شدند
«بخونید بخونید خبری نیست ,ولی فقط بگید امام دردت به جونم ، امام بی تو نمونم»
و خودش شروع کرد به خواندن بلند بلند . فقط همین بیت. را بچهها که همه اشک از چشمانشان جاری شد .
توی حیاط نیروها به صف ایستاده و فرمانده سپاه قبل داشت سخنرانی میکرد فرمانده نیروی انتظامی هم چند جملهای میگوید و از آنجا به مسجد شهر میرود. صبح جمعه است. ۱۲ نفر نیرو از میاندوآب آمدند تا پاسگاه شهر را تحویل بگیرند. بعضی از قسمتهای اداری شهر را قبلا نیروهای دولتی آمده اند و تحویل گرفتند.سخنرانی توی مسجد هم که تمام میشود میروند برای افتتاح پاسگاه .یک ساعت بعد فرمانده ها با هلیکوپتر برگشتند سنندج.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆