🇮🇷#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🇮🇷
#قسمت_پنجاهوپنجم
هوا تقریبا تاریک شده بود، احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیروݧ😔
جعبہے کادوها مخصوصا جعبہے بزرگ🎁📦 علے تو دستم سنگینے میکرد.
با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم
راهرو تاریک بود پلههارو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم، چراغهاے خونہ هم خاموش بود اولش نگراݧ شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہے اردلاݧ.😐
کلید چراغو زدم💡
با صداے اردلاݧ از ترس جیغے زدم😵 و جعبہها از دستم افتاد
واااااے نه یہ تولد دیگہ🎉🎊
همہ بودݧ حتے خوانوادهے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ
تولد، تولد تولدت مبارک ...😍
باتعجب بہ جمعشوݧ نگاه میکردم کہ اردلاݧ هولم داد سمت مبل و نشوند
همہ اومدݧ بغلم کردݧ و تولدم و تبریک گفتـݧ.🎊
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم و ازشوݧ تشکر کردم.🙏
راستش اصلا خوشحال نبودم، اونا میخواستـݧ در نبود علے خوشحالم کـنـݧ اما نمیدونستـݧ با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتر احساس میکنم😔
واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعد از ازدواجموݧ پیشم نبود. اون شب نبودش و خیلے بیشتر احساس کردم
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تا برم تو اتاقم و جعبہے کادوے📦 علے و باز کنم.
زماݧ خیلے دیر میگذشت بالاخره بعد از بریدݧ کیک و باز کردݧ کادوها🎁🎁، خستگی رو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم
نفس راحتے کشیدم و لباسامو عوض کردم
پردهے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه🌙 نشستم، چیزے تا ساعت ۱۰ نمونده بود.
جعبہ رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم انگار داشتم جعبہے مهمات و جابہجا میکردم😁
آروم درشو باز کردم بوے گلهاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم.💐
آرامش خاصے بهم دست داد ناخداگاه لبخندے رو صورتم نشست😊
گلها رو کنار زدم یہ جعبہے کوچیکتر هم داخل جعبہ بود
درشو باز کردم یہ زنجیر و پلاک طلا
کہ پلاکش اسم خودم بود و روش با نگیـݧهاے ریز زیادے تزئیـݧ شده بود
خیلے خوشگل بود
گردبند و انداختم تو گردنم خیلے احساس خوبے داشتم😍
چند تا گل یاس از داخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ📄
برش داشتم و بازش کردم یه نامہ بود
"به نام خدا"
سلام اسماء عزیزم ، منو ببخش کہ اولیـݧ سال تولدت پیشت نبودم قسمت ایـݧ بود کہ نباشم ، ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ، خیلے دوست دارم خانمم 😍❤️.مطمعـݧ باش هر لحظہ بیادتم .
مواظب خودت باش
"قربانت علے"
بغضم گرفت و اشکام جارے شد😭
ساعت ۱۰ بود طبق معمول هرشب، بہ ماه🌙 خیره شده بودم چهرهے و علے و واسہ خودم تجسم میکردم ، اینکہ داره چیکار میکنہ و به چے فکر میکنہ🤔 ولے مطمعـݧ بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ.
انقدر خستہ بودم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد😴😴
چند وقت گذشت ، مشکل محسنے و مریم هم حل شد و خیلے زود باهم ازدواج کردند.💞
یک ماه از رفتـݧ علے میگذشت اردلاݧ هم دو هفتہاے بود کہ رفتہ بود قرار بود بلافاصلہ بعد از برگشتـݧ علے تدارکات عروسے رو بچینیم☺️
دوره ے علے ۴۵ روزه بود ۱۵روز تا اومدنش مونده بود خیلے خوشحال بودم😍 براے همیـݧ افتادم دنبال کارهام و خریدݧ جهزیہ
دوست داشتم علے هم باشہ و تو انتخاب وسایل خونموݧ نظر بده و "خونموݧ"با گفتـݧ ایـݧ کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد حس مستقل شدݧ حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے😍
اصلا هرچیزے کہ اسم علے همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم❤️
با ذوق سلیقہے خاصے یسرے از وسایل و خریدم
از جلوے مزونهاے لباس عروس👰 رد میشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم اما لباس عروس و دیگہ باید باعلے میگرفتم
اوݧ ۱۵روز خیلے دیر میگذشت
واسہ دیدنش روز شمارے میکردم ...🗓
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆