#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اول_ربیع_اول_مراجعت_کربلا_به_مدینه
در روزهای اول ربیع که کاروان وارد مدینه شد دیدارهای جانسوزی اتفاق افتاد.
بشیرمیگوید بانویی کهنسال بهمراه کودکی که میگفتند #حضرت_ام البنین وفرزندعباس هستند بسوی من آمده وفرمود از حسین خبربده.
من اول ازشهادت اولادش خبردادم. بانوصدازد ازحسین چخبر؟ گفتم حسین راکشتند.
#ام_البنین ناله ای زد وفرمود رگ قلبم را پاره کردی وبزمین خورد.
ایشان رابه حضرت زینب رسانده ویکدیگررا درآغوش گرفتند وحضرت زینب فرمود پسرانت همه شهیدشدند.
حضرت ام البنین عرض کرد جان من وهمه عالم فدای حسین...
حضرت زینب فرمودند من یادگاری ازعباس برایت آوردم. چادر راکنارزده، زره خونی حضرت عباس را بیرون آوردند. حضرت ام البنین از دیدن زره بیهوش شد.
بعدحضرت زینب روکرد به قبرمادر وعرضه داشت برای شمانیزهدیه آوردم وپیراهن خونین وپاره پاره ارباب رابیرون آوردند.
#حضرت_فاطمه_صغیره دختر امام حسین علیهماالسلام که بعلت بیماری نتوانسته بودبه کربلا برود باکمک #ام_نعمان وکنیزها افتان وخیزان به استقبال عمه ها آمدند وبادیدن مخدرات بیهوش گشت.
بشیرمیگوید دیدم #طفلی در دروازه مدینه بین جمعیت حیران است ازمن پرسید ای بشیرآیا پدرم عباس بن علی هم می آید؟ بشیر ازناراحتی جواب نداد. شاهزاده اوراقسم دادکه بگوچه شده است؟ بشیر گفت ای طفل برو #لباس_سیاه بتن کن که عباس راکنار نهرعلقمه شهیدکردند.
#عبدالله_بن_جعفر دربین مخدرات حضرت زینب علیهاالسلام راصدامیزد تاازیک بانویی پرسید پس علیامخدره زینب کجاست؟ آن بانوصدازد عبدالله من زینبم! تافهمید ازهوش رفت.
حضرت زینب نیزبرای زنها مصائب عاشورا واسارت رافرمود تادرخرابه که جوروجفا تمام شد. بعدصدا زد امامصیبت #رقیه درخرابه قَدَم راخمید ومویم راسفید کرد.
#جناب_محمدحنفیه تاصدای #بشیر راشنید سواربه اسب خودرا بخیمه ها رساند همینکه علمهای سیاه رادید خودرا بزمین انداخت وغش کرد. امام سجاد علیه السلام بیرون آمده سرعمو رابدامن گرفتند. #محمدحنفیه چشم بازکرد وصدازد "یابن أخی أین أخی" پسربرادرم، برادرم حسین کجاست؟
حضرت فرمودند پدرم راتشنه کشتند.
محمد آنقدربه سروصورت زدکه غش کرد. مخدرات بالاسرش آمدند ولی محمد حنفیه هم حضرت زینب رانشناخت...
بعدازدیدار سربه بیابان گذاشت وتاقیام مختارآرام نشد.
بعداز ورود بمدینه، چون خانه های بنی هاشم بدستوریزید درمدینه #خراب شده بود بخانه های خراب خود بازگشتند.
وتاآخر عمرشان مشکی پوشیدند، دیگرخضاب نکرده وعطرنزدند غذای لذیذ وآب گوارا نخوردند ودائم گریه میکردند.
📚لهوف ص۱۱۵
📚ریاض القدس ج۲ص۳۶۰
@bynolharamyn