eitaa logo
『افراء』
151 دنبال‌کننده
11 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سلام !¡ خوش‌اومدی¡ برای خوندن رمان بزن رو پیوستن /:
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحيم☝️ نام رمان : خدا عشق را واسطه کرد😌 نام نویسنده : فائزه عبدی🎨 نویسنده انجمن نویسا(رمانکده)🎻 طراح جلد : کیمیا ذبیحی🍃 راوی: اول شخص مفرد. 1394/4/20: تاریخ شخصيت ها : نقش اول زن: یامين والا 🦋🦄 نقش اول مرد: کارلو دلوکا🐣☘ نقش مکمل زن : نرگس شمس ‹مادر یامين›، ماریا دلوکا ‹ مادر کارلو ›🌱🍂 نقش مکمل مرد : نادر والا ‹پدر یامين›، پائولو دلوکا ‹ پدر کارلو›🌺🌝 نقش های فرعی : دوست یامين : هستی کمالی ، آنا برونو🌸🌿 @C_h_a_l_l_e_n_g_e هشتگ رمان
🌿"! یامين دختری معتقد به دین اسلام ، شجاع ، منطقی و دارای نفوذ کامل‌برای ادامه تحصيل به ایتاليا سفر ميکنه کارلو پسری مسيحی که حتی دین خودشو درست و حسابی نميشناسه ، سرد ، مغرور ، بی اعتنا به همه چيز و همین کس ميزبان یامين قصه ما در ایتاليا ميشه. ‹❁› یامين دختری با اعتقادات مذهبی برای ادامه تحصيل به ایتاليا سفر ميکنه در ایتاليا خانواده دلوکا دوست قدیمی خانوادگی و مورد اعتماد پدر یامين ميزبان اون هستن. اما دانشگاه یامين در شهر میلان هست و خانواده دلوکا در رم ساکن هستند ، پسر خانواده دلوکا یعنی کارلو در شهر ميلان مستقل زندگی ميکنه ، چون پدر یامين از خانواده دلوکا به شدت مطمئن بوده یامين رو پيش کارلو ميفرسته تا اونجا ساکن بشه. با ساکن شدن در شهر ميالن اتفاقات جدیدی برای یامين رخ ميده . -افراء^^ هشتگ رمان
♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ♥️🧸♥️🧸♥️🧸 🧸♥️🧸♥️🧸 ♥️🧸♥️🧸 🧸♥️🧸 ♥️🧸 🧸 خدا‌عشق‌را‌واسطه‌کرد🕊 😉 دستی به چشمام کشيدم و صاف نشستم ، کمربندمو بستم ، هنوز منگ خواب بودم . سرمو سمت پنجره کج کردم ، نزدیک زمين بودیم ، دوباره گردنمو صاف کردم و اینبار به مسافرای دیگه نگاه کردم . اوه خدای بزرگ ، تقریبا همه خانما بی حجاب شده بودن و به جز من دو خانم دیگه حجاب داشتن. کم کم هواپيما متوقف شد. کمربندمو باز کردم و از جام بلند شدم و مانتومو صاف کردم ، جلو رفتم و از پله ها پایين اومدم ، هوا روشن بود و گرمای آفتاب زیادی اذیتم می کرد . وارد فرودگاه شدم ، ساکمو تحویل گرفتم و راه افتادم ، با چشمام دنبالشون ميگشتم ، که یه دفعه یکی اسممو با لهجه ایتاليایی صدا زد ، آقای دلوکا بود ، لبخندی زد و به ایتاليایی گفت : سلام دوشيزه یامين ، به شهر رم خوش آمدی. پشت سرش خانم دلوکا هم سلام و خوش آمد گفت ، با خوش رویی جواب هر دو رو دادم . از فرودگاه خارج شدیم ، یک ليموزین منتظرمون بود ، راننده درو باز کرد و هر سه نشستيم . در طول مسير بودیم که آقای دلوکا پرسيد : _آقای دکتر حالش چطوره ؟ +پدر حالشون خوبه و دلتنگ شما هم بودن ولی متاسفانه نتوستن منو همراهی کنن . _دختر خيلی بزرگ شدی ، در ذهنم یک دختر کوچولوی 15 ساله بودی اما با دیدن یک دوشيزه زیبا متعجب شدم . لبخندی زدم و تشکر کردم . ماشين مقابل یک ساختمان با معماری قدیمی و بزرگ با نمای کرم رنگ که اطرافش فقط سبزه بود ایستاد. ادامه‌ی‌داستان👌🕊 @C_h_a_l_l_e_n_g_e