eitaa logo
👑بانوی شرقی👑
178 دنبال‌کننده
463 عکس
3 ویدیو
4 فایل
این کانال دارای هر نوع محتوایی میباشد رمان بانوان ... 👓⌚👔👕👖👗👘👠👡👢👚👜🔕
مشاهده در ایتا
دانلود
فقر و بيمارى دردناکترين چيز نيست.بلکه از همه بدتر بيرحمى مردم نسبت به يکديگر است... 👤رومن رولان 📚 @cafe_book
❗️🤨با ذهنی باز مطالعه شود🧐❗ (نقطه سرخط) ❌مقدمه افرادی بی هویت،با قوانین جنگل بازی می کنند...شکار کن برای بقا فردی می خواهد قوانین این بازی را برگرداند و تبدیل شود به کابوسی سیاه برای هم رزمانش....کابوسی که بوی مرگ میدهد..همه بد هستند و انتخاب ها میان بد و بدتر صورت میگیرد.. قانون جنگل عوض میشود:ببری که برای بقا،دیگر ببرها را می دَرد. ❗️پینوشت فصل یک رمان غوطه ور: معرفی سازمان: سازمان مخفی که توسط شخصی به نام مرشد احداث شده است. افراد از خردسالی در این سازمان تحت آموزش قرار میگیرند. عمدتا این کودکان خردسال را ازپرورشگاه ها دزدیده و یا از خانواده های فقیر خریداری کرده اند و به سازمان آورده اند. نحوه ی کار سازمان به این ترتیب است که برای افرادی که نمی خواهند به طور مستقیم در گیر کارهای کثیف شوند،یا انجام آن کار برایشان خطرناک است و یامهارت کافی ندارند نیرو متخصص اعزام می کند. کارهایی مثل ترور اشخاص مهم،قتل،آزاد کردن گروگان،نابود کردن گروهک های تروریستی،سرقت،حمله ی سایبری و... در عوض انجام چنین کار هایی،پول،اطلاعات و نفوذ در کشور های مختلف دریافت می کند. این سازمان دارای پایگاه های متعدد در کشورهای مختلف است و پایگاه اصلی در جنگل مه قرار دارد. رده بندی سازمان: 1_مرشد:مغز متفکر،موسس،و شخص اول سازمان است. 2_ده استاد برتر:مسئول آموزش دهی به افراد سازمان هستند و بعد از مرشد دارای بیشترین قدرت می باشند. 3_گروه T:بهترین مبارزهای سازمان که هرکدامشان نه تنها در زمینه ی خاصی متخصص هستند،بلکه برتری خاصی نسبت به بقیه ی افراد سازمان در مهارت های عمومی«مثل:تیراندازی،رزمی،طرح عملیات و....»دارند. بعد از اساتید گروه T دارای بیشترین قدرت است. 4_دیگر گروه ها«یازده گروه دیگر»:افراد آموزش دیده ای هستند که نسبت به افراد گروهک های توریستی دیگر که در دنیا وجود دارد از مهارت بیشتری برخوردارند. معمولا برای عملیات های با اهمیت کمتر و یا عملیات هایی که پیچیدگی خاصی ندارند،اعزام می شوند. توضیح گروه ها: افراد به گروه های ده نفره تقسیم شده و هر گروه دارای خوابگاه مجزاست. باتوجه به مهارت افرادگروه،برای آن ها سالن تمرین جداگانه درنظر گرفته شده است. تعداد کل افراد 120 نفر است و فقط ده نفر از این تعداد دختر هستند. گروه G نام گروه دختران است. نحوه ی رده بندی گروه ها: افراد گروه به ترتیب الفبای انگلیسی تقسیم می شوند: ارشد گروه که دارای بیشترین مهارت است:A جانشین ارشد گروه:B سومین فرد قدرتمند گروه:C و..... نحوه ی نام گذاری افراد: رده بندی شخص در کنار نام گروه،به عنوان مثال BT (این مطالب در طول داستان شما را با فضایی که رمان در اتفاق می افتد آشنا می کند.تمامی شخصیت های توضیح داده شده نقش پر رنگی در ساخت فضای داستان دارند.) 📚 @cafe_book
❗️🤨با ذهنی باز مطالعه شود🧐❗ (نقطه سرخط) می دانم که وقت بیدارشدن است،هر روز،همین ساعت،همین دقیقه،همین ثانیه،می دانم که چشم هایم باید باز شود.ازجا برمی خیزم. آماده شدنم حتی پنج دقیقه طول نمی کشد.باقدم های بی صدا وسریع از خوابگاهِ سیمانیِ بدون نما،خارج می شوم؛در صف صبحگاهی می ایستم و به هم قطارانم نگاه میکنم. هیچ هیاهویی نیست..سال هاست که یادگرفته ایم مثل سایه باشیم،بی صدا. وهمانند شبحی سرگردان،بی هویت. همان جای همیشگی، دومین نفر در صف دوازدهم می ایستم.مه اطراف را پوشانده ولی به گونه ای نیست که دید را از ما بگیرد. صدای خروشان آب که به مخزن فلزی وارد می شود، از پشت سر به گوش می رسد. هوا هم چنان تاریک است،انگار خورشید امروز تصمیم به طلوعی دو باره ندارد. دوازده صفِ ده نفره تشکیل داده ایم. هرکس در جایگاه همیشگی اش ایستاده و به سکوی روبه رو خیره شده تا مرشد، وظایف این ماه را دسته بندی کند. بااین حال ما مثل همیشه متفاوت عمل می کنیم.افراد صف دوازدهم ،همیشه کلاه کپ میگذارند،زیپ سویشرت مشکی شان را تا روی لب ها بالا می کشند،و به زمین گلی خیره می شوند. سال هاست که یازده صف دیگر،برای دیدن چهره های ما کنجکاوی نمی کنند.آن ها هم پذیرفته اند که درمیان 120 نفری که این جا حضور داریم،صف دوازدهم از دیگر افراد بی هویت ترند. اسم من BT است،T نام دسته ام و B،چون دومین عضو این گروه هستم. تمام هویت من همین است:B،عضو دسته یT. مرشد شروع به سخنرانی میکند،همان حرف های تکراری،کلمه به کلمه ی آن را از بَر هستم:ما مددکاریم،به کسانی که دستاشون از ثروت و قدرت پر شده کمک میکنیم تا موقعیت هاشون رو حفظ کنن.مهم نیست چه دولتی،مهم نیست چه ملتی..مهم اینه که چقدر به ما قدرت، پول واطلاعات میدن.. ما دست هاشون میشیم و دشمناشون رو کنار میزنیم.. موقع کشیدن ماشه،فکر نمی کنیم به اینکه این گلوله زندگی کی رو تموم میکنه...فقط در جهت دستورات حرکت می کنیم...هیچ چیز مانع ما نمیشه و.... دیگر به ادامه ی حرف هایش گوش نمی دهم،سال هاست این کلمات در گوشم زنگ می زنند،در حصاری گیر افتاده ام که خروج از آن محال به نظر میرسد.. اما هرچقدر در این قفس مانده ام، این فکر در ذهنم پر رنگ تر شد:روزی میرسد،که نوبت رفتن من می شود،اما قبل از رفتن از روی جسد های شما میگذرم... 📚 @cafe_book
❗️با ذهنی باز مطالعه شود❗ (نقطه سرخط) کشتن دیگر هیچ دردی در من ایجاد نمی کند،از زمانی که به خاطر میاورم در این حصار بوده ام. اولین تمرینات ما این بود که با زبان های مختلف با ماصحبت کنند تا وقتی به سن پنج سالگی رسیدیم،می توانستیم به 12زبان صحبت کنیم،گویی که زبان مادری ما هستند، زبان مادری همیشه واژه ی غریبی برای همه ی ما بوده است...مادر چیزی است که هیچ کداممان نداشته ایم.تمام کسانی که اینجا هستند از خانواده های فقیر خریداری شدند.. بین ما فقط گروهG،دختر و 110نفر دیگر مردانی در رنج سنی 20 تا 37 سال هستند...خیلی ها مثل من،سن دقیق خود را نمی دانند..با این حال می توان حدودی گفت که 23سال دارم و تقریبا از نوزادی در این مکان هستم. 12گروهِ ده نفره در اینجا هستند که دسته ی Tمخوف ترین آن هاست. ما در روز پنج ساعت میخوابیم و دو ساعت دیگر را صرف غذا،حمام و... میکنیم. باقی زمان صرف تمرین میشود..هک سیستم ها ی بزرگ،تمرین های رزمی سنگین،تیر اندازی،کوهنوردی،غواصی در آب های آزاد،کمک های اولیه، جراحی های سبک برای خارج کردن گلوله و....تقریبا کار باتمام سلاح ها را در حد عالی آموخته ایم و به بیشتر فنون رزمی مسلط هستیم.ما سربازیم،تنها چیزی که در زندگی ما واضح است. با تمام شدن سخنرانی و دسته بندی گروه های عملیاتی،همگی به سمت ساختمان کوچک کنارخوابگاه ها،که سالن غذا خوری است،حرکت میکنیم. مه گویی غلیظ تر می شود وخورشید تازه طلوع کرده هم نمی تواند این شهرمردگان را روح زندگی ببخشد. سقف تمام ساختمان ها از پیچک های لجنی رنگ پوشیده شده و اگر بالگردی از این منطقه بگذرد به خاطر وجود مه ،پیچک ها و ساختمان های کم ارتفاع نمی تواند حضور پایگاه را تشخیص دهد.لباس های افراد گروه 1تا11سبز لجنی ولباس گروه ما مشکی است. در این فضای تیره به گونه ای استتار شدیم که انگار جزئی از این جنگل هستیم. پشت میز مینشینم و درسکوت غذای بدمزه و مقویِ پرازسبزیجات رامیخورم. در خوردن عجله ای ندارم،بااین حال غذایم زودتمام میشود. با بقیه ی پسرهایT، به سمت سالن تمرین میرویم.یکی از اعضای گروه ما امروز به عملیاتی در شرق آسیا اعزام شد و می دانم برای کشتن فردی می رود که به این آسانی ها از میدان به در نمی شود. اتاق تمرین دسته یT،اتاقی حدودا 400متری است که با انواع وسایل ورزشی و رزمی تجهیز شده است.ویژگی خاص این اتاق سیستم گرمایشی و سرمایشی آن است. برخی روز ها اتاق بسیار سرد است که استخوان هایت درد میگیرد و گاهی آن قدر گرم می شود که حس میکنی گوشت تنت در حال پختن است وتودر این شرایط باید به تمرین هایی ادامه دهی که به تنهایی قابلیت این را دارند که تو را از خستگی،به مرز بی هوشی برسانند. 📚 @cafe_book
❗️با ذهنی باز مطالعه شود❗ (نقطه سرخط) نفس ها برای لحظه ای قطع شد.همه شکه شده بودند.ولی من فقط ثانیه ها را می شمردم. 8دقیقه طول کشید تا مرشد و دوتا از اساتید سراسیمه وارد شوند،ناخود‌آگاه لبخندی کج بر روی لبانم نشست. از اتاق اساتید حدودا 10 دقیقه،از اتاق مرشد 15 دقیقه و از اتاق کنترل تقریبا 7دقیقه تا سالن غذاخوری فاصله بود. باتوجه به اینکه هر سه هم زمان رسیدند پس در اتاق کنترل،در حال تماشای دوربین ها بوده اند که حتی احتیاجی نداشته اند که کسی آن ها را از فاجعه رخ داده باخبر کند. هیچ کس به من یا جنازه روی زمین نزدیک نمی شود، وحشت در چشمانشان موج میزد... لابد مرا ماشین کشتاری می دیدند که از کنترل خارج شده و خودی ها را با بی خودی ها اشتباه گرفته ام. گروه T نیم دایره ای پشت سرم تشکیل می دهند و آماده ی حمله و از شبکه خارج کردن این ماشین کشتارِ خراب می شوند. خوب می دانم در مقابله با هم گروهی هایم زیاد نمی توانم مقاومت کنم و در آخر کشته می شوم.. پس قبل از حمله ی آنان ،با شانه هایی افتاده و خیره به زمین به سمت مرشد گام برمیدارم. مرشد که از حمایت دسته یT و این که من نمی توانم به او آسیبی برسانم مطمئن شده است،با اعتماد به نفس به من خیره می شود. به نزدیکی اش که میرسم، زانو میزنم و با آرامش جملاتی که آخر سخنرانی اش به کار می بَرَد را تکرار میکنم: هر کدوم از شما اختیارِ اعمالِ اَشد مجازات ، برای یک مرتد رو دارید. سکوت میکنم و بعد ادامه میدهم: اون دختر،میخواست بره. یکی از اساتید میگوید:پس چرا دیشب مجازاتش نکردی؟ تردیدت برای چی بود؟ پوزخندی میزند و ادامه می دهد: درجه ی حماقت ما انقدرا هم زیاد نیست... نفسم در سینه حبس می شود، چه میگفتم،فکر رهایی از این جهنم مغزم را مختل کرده بود؟؟! یا اینکه آنقدر خسته بودم که نقشه به این واضحی را نفهمیدم؟ به آخرین ریسمان پوسیده ای که دارم چنگ میزنم،با لحنی طلبکار میگویم: از نظر شما درجه ی حماقت من چقدره؟ همه ی اتفاقات دیشب،احمقانه و شک برانگیز بود... باید بیشتر برای این نمایشنامه وقت میذاشتید تا طبیعی به نظر برسه... امروز وقتی دیدم هنوز منتظر بازی من توی نمایش هستید... تصمیم گرفتم بازیگری واقعی رو نشونتون بدم... فقط این دختر یکم طبیعی مُرده!!! بعد از گفتن این کلمات دیوانه وار میخندم تا خیال آنان را راحت کنم که هیچگاه در فکر رهایی نبوده ام... گروه Tاز گارد حمله خارج می شود و من شَک را در نگاه مرشد و اساتید می بینم... راستش را بخواهید،کسی به من از خود گذشتگی را یاد نداد،پس هیچ وقت نباید انتظار داشت که از این درس نمره ی خوبی بگیرم... اگر مرشد از وفاداری من مطمئن نشود،صبح فردا را نخواهم دید،چه برسد به آزادی... خیره به مرشد می گویم : مرتد دیگه ای هم هست، اجازه ی مجازات دارم؟ لحظه ای به چشمانم نگاه کرده و بعد لبخند میزند: البته! رضایت را در چشمان اساتید میبینم پس با خیال راحت به سمت اتاق تمرین حرکت میکنم... چشمانم پس از سال ها عجیب میل به بارش دارند... اما من خفه کردن بغض و لبخند زدن را خوب بلدم... 📚 @cafe_book
❗️با ذهنی باز مطالعه شود❗ (نقطه سرخط) به اتاق تمرین که میرسم،ضربان قلبم بالا می رود، در را می گشایم و وارد میشوم... گرمی بیش از حد اتاق آزار دهنده است... چشمان جست وجوگرم اتاق را به دنبال ETمی کاود... پیدایش میکنم،گوشه ای نیم خیز شده و دراز ونشست می رود... نگاهمان که باهم گره میخورد،لبخند مهربانی میزند و میگوید : چرا اینقدر دیر اومدی بچه؟ بقیه ی پسرا چرا نمیان؟ دلتون واسه ی تنبیه تنگ شده،نه؟ به سمتش حرکت میکنم،زیادی شاد است.. کاش زودتر می فهمیدم که او هم سی و دو سال در حسرت رهایی می سوزد... دستم را به سمتش دراز میکنم تا برخیزد... هنوزم لبخند به لب دارد، دستم را میگیرد و بلند میشود... با فشار محکمی که به دستش وارد میکنم در آغوشم پرت می شود... اول تکان محکمی میخورد وسعی در رها کردن خود دارد.ولی چند لحظه بعد،آرام میگیرد... برای همیشه آرام میگیرد.. باید یک جایی در اسناد گروه T بنویسند که افراد این گروه بسیار سرسخت هستند ولی با یک لبخند،آغوشی دوستانه و خنجری از پشت به آسانی می میرند... کم کم دستانم خیس می شوند،به گمانم چاقو را بیش از حد عمیق فرو کرده ام... با خودم تکرار میکنم :او آدم بدی بود...اما من از او بدتر هستم.. قلبم درد میکند... روزها می گذرد و من برای کم کردن این زجر،به خود یادآوری می کنم که ET زنان و کودکان بسیاری را در بمب گذاری هایش کشته بود،با این حال قلبم همچنان آرام نمی گیرد؛چون می دانم که اختیار ما،اجباری است. *** یک هفته از آن صبح شوم گذشته و مجهولات یکی یکی حل می شوند.. کسی را که از گروه ما به عملیات شرق آسیا اعزام کرده بودند،بعداز اتمام کار،فرار کرده بود... هرکدام از گروهTمتخصص کاری هستند: رهبر و حرفه ای ترین ما AT بود که تخصص عجیبی در ردیابی همه چیز داشت و همچنین می توانست رد آدم،محموله یا اطلاعات را به طورکامل محو کند،گویی که از اول وجود نداشته اند. وحالا او برای کشتن فردی پرنفوذ به شرق آسیا اعزام شده و بعد از اتمام کار،محو شده بود.. چه کسی می تواند او را پیدا کند؟ چه کسی قرار است از این به بعد رد عملیات هایی که ما انجام می دهیم را محو کند؟؟!! بعد از ATمن رئیس گروه هشت نفره ی مان بودم و به بهانه ی کنترل وضعیت،بیشتر میتوانستم به اعضا نزدیک شوم. تا الان فهمیدم که از بین ما،فقط دو نفر به سازمان وفادارند، که یکی از آن ها تخصص در فنون رزمی و دیگری در سم شناسی مهارت داشت... تصمیم داشتم این دو عضو وفادار را هرچه سریع تر در راه سازمان قربانی کنم!!!!! با کشتن ETکه تقریبا مثل پدر مهربان گروهTبود،توانستم اعتماد مرشد و 10استاد اصلی را جلب کنم و مسئول پاکسازی مرتد ها شوم! ما همه انسان های بدی هستیم،حتی اگر در فکر آزادی باشیم .... پس ابدا ایرادی ندارد که این بین هم فداییان سازمان بمیرند و هم تعدادی آزادی خواهِ گناهکار... نباید بی گدار به آب زد و اعتماد هارا از دست داد... تمامی افراد و رؤسا در پایگاه جمع شدند و در حالت قرنطینه قرار گرفته اند تا پاکسازی تمام شود... بخش خبیث وجودم زمزمه می کند:حالا وقت اونه که که دست صاحبمون و گاز بگیریم.... 📚 @cafe_book
❗️🤨با ذهنی باز مطالعه شود🧐❗ (نقطه سرخط) به آرامی در محوطه قدم میزنم،دوربین های جدید،در تمام قسمت های پایگاه به چشم میخورَد. وضعیت بسیار امنیتی شده است تا مبادا کسی دست از پا خطا کرده و فکر شورش یا فرار به سرش بزند. فکرم مشغول است،چگونه در این شرایط نقشه ی مرگ فداییان سازمان را بریزم؟ به سالن تمرین میروم تاشاید ورزش بتواند اندکی این ذهن مشغول را آزاد کند. این روزها بیش از پیش طبق قانون جنگل پیش می رویم.یا می دری و یا دریده می شوی! در سالن تمرین را می گشایم،دو تا از پسرهای تیم در حال تمرین هستند... بی تفاوت از کنارشان میگذرم،این اتاق پر از دوربین و شنود،جای حرف زدن نیست! خصوصا که یکی از آن پسر ها،همان فدایی سازمان و استاد فنون رزمی است و دیگری مثلا آزادی خواه. از این آزادی خواه دروغین دل خوشی ندارم چون می دانم پایش که بی افتد همه چیز را به مقام و ثروت می فروشد و چیزی که او را خطرناک تر میکند، تخصص بسیار زیادش در زمینه ی جاسوسی است. همیشه چیزهایی را می فهمد که فقط خودت و خدا می دانستی... به جایی که قبلا نقطه ی کور شنود ها بود نزدیک می شوم،فقط من میدانم که به سبب تقویت تجهیزات،در این جا هم در امان نیستیم.. در همین حین آزادی خواه نچسب از کنارم عبور کرده و زمزمه می کند: من یه مرتدم!!!شایدم یه هم پیمان خوب! لبخندی میزنم،در مقابل لبخندی میزند.. او میخندد چون فکر میکند که جز من کسی زمزمه اش را نشنیده است و من میخندم چون میدانم با این اعتراف واضح، بعد از کشتنش هیچ کس مرا باز خواست نخواهد کرد. باید اعتراف کنم که HT جاسوس ماهری است و بیشتر از همه ی ما به تقویت ذهن،علم استنتاج،مطالعه،یادگیری مهارت های متفرقه و....اهمیت میدهد؛علاوه بر اینکه هوش بالایی دارد،طرز استفاده از آن را نیز بلد است.درست نقطه ی مقابل DT که بیشتر وقت خود را به فعالیت های بدنی اختصاص داده و به مقام استادی در این زمینه رسیده است. همه فکر میکنند برتری،در قوای بدنی است؛اما من نظری متفاوت دارم:در تقابل ذهن و زورِ بازو،ذهن برتر است.... هم چنان با لبخند بهHTخیره شده ام،دست راستم را به سمتش دراز میکنم و میگویم:خیلی وقته باهم یه مبارزه ی دوستانه نداشتیم.نظرت در باره ی یکم مشت بازی چیه؟سرحالت میاره! با همان لبخند کج و مزخرفش دستم را گرفته و می فشارد:منم بدم نمیاد یه کم با رئیس جدید زور آزمایی کنم! به سمت تشک مبارزه می رویم و چند لحظه بعد،گارد گرفته بهم خیره شده ایم.....پای چپم را بلند کرده و به سمت راست صورتش ضربه ای محکم میزنم تا مطمئن باشم پایم را نمی گیرد،جفت ساعدهایش را برای دفاع بالا می آورد و کمی به سمت پایین خم می شود،ضربه را در حالتی دفع میکند که گارد اولیه اش باز شده است،بعد از دفع ضربه کمی به عقب می روم ولی به سرعت پای دیگرم را بالا آورده ودر پهلویش می کوبم،از درد روی زمین می افتد،به رویش خیز برداشته و از پهلو در آغوشم قفلش میکنم،گردنش را بین ساعد و بازو می فشارم...سعی می کند خودش را آزاد کند ولی نمی تواند...به خاطر احساس خفگی ای که دارد با دست آزادش روی تشک مشت می کوبد و صدای ناهنجاری ایجاد میکند.. چراغ هایی در ذهنم روشن می شود.. در گوشش زمزمه می کنم:امشب ساعت 11،DTبرای کشتنت میاد،زنده بمون...وبعد رهایش می کنم،باصدای بلندی هوا را می بلعد... به خاطر صدای مشت هایش و حالتمان،کسی جز خودش متوجه حرفم نمی شود... اندکی بعد در جایش می نشیند و درحالی گردنش را می مالد با خونسردی می گوید:یه لحظه فکر کردم واقعا می خوای بکشیم...خوبه که هنوز دوستا به هم رحم می کنن.... بدون آنکه نگاهش کنم میگویم:خواستی با رئیس زور آزمایی کنی،منم خواستم جایگاه تو یادآوری کنم،حالام تن لش تو جمع کن...امروز تو بایدمحوطه ی خارجی چپ پایگاه شیفت بدی. بلند میشود و میگوید:اطاعت میشه رئیسسس...رئیس را با تمسخر می کشد... وقتی از رفتنش مطمئن شدم به سمت DT می چرخم،بدون ذره ای توجه به اتفاقات افتاده سرگرم تمرین است. 📚 @cafe_book
امنیت تنها به معنی عدم جنگ در کشور نیست ،امنیت حقیقی یعنی تمام افراد جامعه بدون توجه به نژاد،دین ، طبقه جنسیت و پایگاه اجتماعی از حقوق یکسان برای رشد برخوردار باشند.. 👤نلسون ماندلا 📚 @cafe_book
يكى از ويژگى هاى محققان متأخر ماركسيست، كوشش جدى آنان در اين زمينه است كه مفهوم نظم اجتماعى را در نظريه تضاد ادغام كنند. طلايه دارى اين نگرش را مى توان در نظرات امثال دارندورف ديد 📕 کتاب: انسان اجتماعی ✍🏻 اثر : 📚 @cafe_book