eitaa logo
@CAFE_GMU
263 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
352 ویدیو
31 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋🕋🕋🕋 حكمت را هر كجا كه باشد، فراگير، گاهي حكمت در سينه منافق است و بي تابي كند تا بيرون آمده و با همدمانش در سينه مومن آرام گيرد. Amir al-Mu'minin, peace be upon him, said : Take wise points from wherever they may be, because if a wise saying is in the bosom of a hypocrite it flutters in his bosom till it comes out and settles with others of its own category in the bosom of the believer 🌹🌹🌹🌹 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌱برای خدمت به مردم سر هیچ کس منت نداریم... 🍃〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ خانوم اسماعیلے بعداز توصیحاتش ازڪلاس بیرون میرود و دوباره بچھ ها مثل زندانےهای به بندڪشیده ازجا مےپرند و مشغول مسخره بازی مے شوند. میترا ڪھ بابرگھ های امتحانے خودش راباد مے زند با لب و لوچھ آویزان میگوید: وای ڪنڪور ! درسش خوب نبود و همیشھ سرامتحان باسرخودڪارش پایم را سوراخ میڪرد. یا مدام باپیس پیس ڪردن ندا میداد ڪھ حسابی تو گل گیر ڪرده لبخند میزنم _ خب نده. _ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟! _ چه میدونم! خب بده! _ برو بابا توام بااین راهنماییت! _ خب خودمم نمیدونم میخوام چی بخونم تودانشگاه!اصن انگیزه ندارم!! _ واقعا؟! من همش فڪر میڪردم ،میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شے! مثل گیج ها مےپرسم: یعنے چے؟ _ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یڪوچولو ازاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگھ ڪلا مامان باباها نباشن! هاج و واج نگاهش میڪنم. یڪدفعه ازجا مے پرم و میگویم: ببین یھ بار دیگھ بگو! چشمهای درشتش گردتر مے شود: چیو بگم؟! _ همین ...این این...این چیز... _ اینڪھ خیلیا میرن تاخلاص شن؟ چیزی درذهنم جرقه مےزند! دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را بھ طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده! دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد _ چتھ تو!؟ دیوونھ .درستھ!حرفش کاملا درست است!!! نجات واقعے یعنے رفتن به جایے ڪھ خانواده ات نیستند!! ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم. دهنش را ڪج و ڪولہ میڪند و میگوید: اینا همش سرطانہ! بازبان نمڪ دورلبم را پاڪ میڪنم _ اوممم! یہ سرطان خوشمزه! _ اگہ جواب ندے نمیگن لالے مادر! میخندم و به درون پاکت نگاه میڪنم. نصفش فقط با هوا پر بود! ڪلاهبردارا! مادرم عینڪش را روے بینے جا بہ جا میڪند و ڪتاب آشپزے مقابلش را ورق مے زند، حوصلہ اش ڪہ سرمے رود ڪتاب مے خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتر بہ اخبار دیدن و جدول حل ڪردن، علاقہ دارد... ومن عنصر مشترڪ میان این دو نازنین خداروشڪر فقط بہ خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهے بودم! عینڪش را روے ڪتاب میگذارد و بے هوا مے پرسد: محیا؟! _ بعلہ!؟ _ این پسرخالت بود... چیپسے ڪہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاڪت میندازم... من_ ڪدوم پسرخالہ؟! _ همین پسر خالہ فریبا ... _ خو؟ _ پسره خوبیہ نہ؟ _ بسم الله! چطو؟ _ هیچے هیچے! دوباره عینڪش را مے زند و سرش داخل ڪتاب مے رود! براے فرار از سوالات بودارش بہ طرف اتاقم مے روم. "مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چے تو سرش! پوف...!!" روے تخت ولو مے شوم و پاڪت را روے سینہ ام میگذارم. فڪرم حسابے مشغول حرفهاے میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفے زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب ڪنڪور بدم!.... اگر...اگر ...واے ینے میشہ؟!" غلت مے زنم و مشغول بازے با پرزهاے پتوے گلبافت روے تختم مے شوم. پاڪت چپہ مے شود و محتویاتش روے پتو مے ریزد. اهمیتے نمیدم و سعے میڪنم تمرڪز ڪنم! مشڪل اساسے من حاج رضاست! " عمرا بزاره برے محیا! زهے خیال باطل خنگول! امم..شایدم اگر رتبه ے خوبے بیارم، دیگہ نتونہ چیزے بگہ! چراباید مانع موفقیتاے من بشه؟!" این انصافہ؟!" پلڪ هایم راروے هم فشار میدهم و اخم غلیظے بین ابروهایم گره مے زنم. " پس محمد مهدے چے؟! من بهش عادت ڪردم! " روے تخت مینشینم و بہ موهاے بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویے ڪہ دارے بهش فڪر میڪنے وگرنہ براے اون یہ جوجہ تخس لجبازے! " ازتخت پایین مے آیم و مقابل آینہ روے در ڪمدم مے ایستم. انگشت اشاره ام را براے تصویرم بالا مے آورم و محڪم میگویم: ڪلہ پوڪ! خوب مختو ڪار بنداز! یامحمدمهدے یا آزادے! فهمیدے؟!" بہ چشمان ڪشیده و مردمڪ براقم خیره مے شوم! شاید هم نہ! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندے مے زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدے؟! یعنے توقع دارے باهاش ازدواج کنے؟! خداشفات بده!" انگشتم را پایین مے آورم: خب چیه مگہ! تحصیل ڪرده نیست ڪہ هست! خوش تیپ نیست ڪہ هست! خوش اخلاق و مذهبے ام هست! حالا یڪوچولو زیادے بزرگ تر ازمنہ!" و...و..." زنم داشتہ!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم بہ مرد مورد علاقم برسم هم بہ آزادے...بہ درس و دانشگاه و هرچے دلم میخواد!" پشتم رابہ آینہ میڪنم" این چہ فڪریه!؟ خدایاڪمڪ! اون بیچاره فقط بہ دید یہ شاگرد بهم نگاه میڪنہ، اون وقت من!"...خیلے پررو شدے دختر! " گیج و گنگ بہ طرف ڪیفم مے روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون مے آورم. شاید یڪم صحبت ڪردن بامیتراحالم رابهتر ڪند. با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادے ڪاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمے نگاهم میڪند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرزگاهے لبخند معنادار تقدیمم میڪند. بے تفاوت تڪہ ے آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالے بود شام! بازم هست؟! حاج رضا_ بسہ دختر میترڪے! _ یڪوچولو! قد نخود! خواهش! مامان ظرفم را میگیرد و جلوے خودش میگذارد. بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتے جلوت؟! پدرم باخونسردے لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقہ بادقت بہ حرفاے مادرت گوش ڪن! ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
#به_وقت_حدیث امام علی (ع) : سخن چون داروست... 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
#صبح_بخیر صبح را غنیمت بشمار زیرا هر صبحی که بیدار میشوی تولدی دوبارست و در هر تولد فرصتی برای سازندگی داری 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
مسأله غدیر میتواند مایه وحدت باشد؛ همچنان که مرحوم آیةاللَه شهید مطهری مقاله‌ای با عنوان «الغدیر و وحدت اسلامی» دارد. 🌸🍃🌸🍃🌸 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! بفرما! مادرم دور لبش را بادستمال تمیز میڪند و بے مقدمہ میگوید: حسام باخالہ فریبا حرف زده گفتہ بریم خواستگارے محیا! دهانم باز مے شود. _ چیڪا ڪرده؟! _ هیچے! سرش خورده بہ یجا گفتہ میخوام بریم خواستگارے! بہ پشتیےصندلے تڪیہ میدهم _ اون وقت خالہ فریبام خوشال شده زنگ زده بہ شما؛ آره؟ _ باهوش شدے دخترم! _ بعد ببخشید شما چے گفتید؟! _ گفتم با باباش حرف میزنم! نگاهم سریع روے چهره ے شڪفتہ از لبخند ڪج پدرم مے چرخد... _ بابا شما چے گفتید؟؟؟! پدرم یڪ لیوان دوغ براے خودش میریزد و شمرده شمرده جواب میدهد: _ حسام جوون بدے نیس! پسرخالتہ! ازبچگے میشناسیمش... لیسانس گرفتہ و سرڪار مشغولہ! سربہ زیره... بہ مام میخوره! چے باید میگفتم بنظرت دختر؟! حرصم میگیرد. دندانهایم راروے هم فشار میدهم و ازجا بلند مے شوم. _ یعنے این وسط نظر من مهم نیست؟! چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد _ چرا عزیزم هست! براے همین داریم برات میگیم... ما موافقت ڪردیم توچرا میگے نہ؟! محڪم و بلند میگویم: نہ نہ نہ نہ! همین! مادرم باتعجب مے پرسد: وا خب یبار بگے ام میفهمیم! بعدم این پسره چشہ؟! _ خوشم نمیاد ازش! مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!! فڪرے بہ دهنم مے زند! خودش جواب دستم داد! قیافہ اے حق بہ جانب بہ خودم میگیرم و آرام میگویم: بلہ! ... هنوزم میگم! چطورے بہ ڪسے ڪہ بهش میگفتم داداش و هم بازیم بوده، الان بہ دید خواستگار نگاه ڪنم؟! مادرم خودش را لوس میڪند و چندبار پشت هم پلڪ میزند و میگوید: اینجورے نگاش ڪن! واقعا خانواده ے سرخوشے دارم ها! صندلے ام را سر جایش هل میدهم و دوباره تاڪید میڪنم: نہ نہ نہ! همین ڪہ گفتم! بگید محیا رد ڪرد! 🍃دراتاق را پشت سرم مے بندم و ڪولہ پشتے ام راروے تختش میگذارم. بوے ادڪلن تلخ درڪل فضا پیچیده. یڪ عڪس بزرگ سیاه و سفید بالاے تختش دیوار ڪوب شده! ازداخل ڪولہ پشتے ام یڪ تونیڪ با روسرے بیرون مے آورم . تونیڪ را تن و روسرے را با سلیقہ سرم میڪنم. مقدارے از موهاے عسلے ام را هم یڪ طرف روے یڪے از چشمانم مے ریزم. ڪمے بہ لبهایم ماتیڪ مے زنم و از اتاق بیرون مے روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروے قلبم مے گذارم. با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادے ڪم مونده بود بیام تو! حالت خوبہ؟! _ بلہ ببخشید! پشتش رابہ من میڪند و بہ سمت اتاق مطالعہ مے رود. 🍃امروز دل را بہ دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبے مے شود و یڪ چیز سنگین بارم میڪند... لبهایم راروے هم فشار میدهم و وارد اتاق مے شوم. اما خبرے از او نیست. گنگ وسط اتاق مے ایستم ڪہ یڪ دفعہ پرده ے بلند و شیرے رنگ پنجره ے سرتاسرے اتاق تڪانے مے خورد و صداے محمدمهدے شنیده مے شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند مے زنم و بہ ایوان مے روم. میز ڪوچڪ و دوصندلے و دوفنجان قهوه! تشڪر میڪنم و ڪنارش مینشینم." اوایل مقابلش مے نشستم ولے الان..." فنجان را ڪنار دستم میگذارد و میگوید: بخور سرد نشہ! لبخند مے زنم و ڪمے قهوه را مزه مزه مے ڪنم. شاید الان بهترین فرصت است تا گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش میڪنم. متوجه مے شد و میپرسد: جان؟ چے شده؟ _ یہ سوال بپرسم؟! _ دوتا بپرس! _ محمدمهدے توخیلے راجب خانواده ے من پرسیدے ولے خودت... بین حرفم میپرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخواے چے بگے...راجب زنمہ؟ چشمانم را مظلوم میڪنم _ اوهوم! صاف مینشیند و بہ روبہ رو خیره مے شود _ خب راستش...راستش شیدا خیلے شڪاڪ بود!...خیلے اذیتم میڪرد.... زندگے ما فقط سہ سال دووم اورد!...بہ رفت و آمدهام....شاگردام...بہ همہ چیز گیر میداد! حتے یمدت نمیذاشت ادڪلن بزنم! میگفت ڪجا میخواے برے ڪہ دارے عطر مے زنے! شاخ درمے آورم! زن دیوانہ! مرد بہ این خوبے! باچشمهاے گرد بہ لبهایش چشم مےدوزم ڪہ حرفش راقطع میڪند. _ شاید بعدا بیشتر راجبش صحبت ڪنم! حق بده ڪہ اذیت شم بایاد آوریش! بہ خوبے بہ او حق مے دهم و دیگر اصرارے نمے ڪنم. 🍃ازتاڪسے پیاده مے شوم و سمت ڪوچہ مان مے روم ڪہ همان موقع پدرم سرمے رسد و موهاے آشفتہ و آرایش نہ چندان زیادم را مے بیند. ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃اخم مے ڪند و ماشین را نگہ میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابہ دندان میگیرم و سریع موهایم را زیر مقنعہ میدهم. سوار ماشین مے شوم. بدون سلام و احوال پرسے مے گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟ جوابے نمیدهم! _ تو همیشہ این موقع میاے خونہ؟! با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضے روزا ڪلاس فوق العاده دارم! _آها! حرفے نمے زند و بہ خانہ مے رسیم. از ماشین پیاده مے شوم و داخل ساختمان مے روم. خیلے بد شد! نباید مرا مے دید! مادرم بہ گرمے بہ استقبالم مے آید و قبل از اینڪہ ازپلہ ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خالہ فریبارو رد ڪنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد! باناباورے برمیگردم و بہ چشمان خندانش زل مے زنم! _ ینے چے! من تو این خونہ آدمم مامان خانوم! و بہ طرف اتاقم مے دوم.... 🍃باز هم خاطرات را مثل یڪ فیلم تراژدے جلو میزنم... بگذار صفحات زندگے ام سریع ورق بخورند! دل دل میڪنم تا زودتر تو باشے در هر سطر از دفتر من! اینڪہ حسام پسر خالہ فریبا را رد ڪردم مهم نیست! اینڪه بامادرم بحث ڪردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! ڪمے جلوتر بلاخرہ محمدمهدے یڪ روز عصر ڪہ مهمانش بودم، عڪس ڪوچڪے از زنش را نشانم داد و فلسفہ بافت! راجب مشکلاتش و بدبینے شیدا! بماند ڪہ من از آن زن متنفر شدم! بماند ڪہ دلم را آب ڪردم ڪہ همسر فوق العاده اے برایش مے شوم! بماند ڪہ چقدر خودم راشیرین ڪردم و هر روز برایش گل خریدم! 🍃یڪماه و نیم بہ عید مانده بود ڪہ محمدمهدے ازمن خواست تاباهم برویم و خرید ڪنیم! آنقدر هیجان زده شده بودم ڪہ بے معطلے پذیرفتم. لباسهایش را بہ سلیقہ من مے خرید و مدام نظرم را مے پرسید! همانجا از او پرسیدم ڪہ چرا دوباره ازدواج نمیڪند؟! اوهم گفت: سخت میشہ اعتماد ڪرد! ڪسے نیست ڪہ واقعا دوسم داشته باشہ! همانجا قسم خوردم ڪہ قبل ازعید بہ علاقہ ام اعتراف میڪنم! فڪر همہ جا را ڪردم! حتے پدرم! چہ لزومے داشت در خواستگارے از زن اولش بگوید؟! فڪر احمقانہ ے من بہ شناسنامہ ے دوم هم ڪشیده شد! درخیال ڪودڪانہ ام او مرد رویاهایم بود! 🍃اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهواے شهر را عوض ڪرده! پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظے میڪنم. یڪ روز تعطیل و شیطنت گل ڪرده ے من! بہ قنادے می روم و یڪ جعبہ شیرینے میخرم با چندشاخہ گل رز! من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چہ گناهے میتواند داشتہ باشد!؟ تصمیم دارم خیلے هم خودم را بے ارزش نڪنم! باپاپیش بڪشم و بادست پس بزنم! حسابے غافل گیر مے شود اگر مرا ببیند! اولین باراست ڪہ سرزده بہ خانہ اش مے روم! خنده ام میگیرد! یعنے میخوام بہ خواستگارے بروم؟! سرم راتڪان مے دهم _ نہ احمق جون! فقط...فقط...میرے و... خیلے غیرمستقیم میگے ڪہ بعنوان یہ شاگرد دوسش دارے و قدردان زحماتش هستے همین! لبخند موزیانه اے مے زنم و ادامہ میدهم: بعدم صبرمیڪنے ڪہ ببینی اون تو جواب دوست دارم چے میگه! بعدم دوباره سوالاے چرا خوب دورتونو نگاه نمیڪنید براے ازدواج و این چیزا... بلاخره میفهمه! دوزاریش ڪہ ڪج نیس! هس؟! ابروبالا میندازم و دردلم میخندم. آرایشم ڪمے بیشتر از دفعات قبل است! نمے خواهم براے دلبرے بروم ... فقط... یڪم بیشتر بہ خودم رسیده ام! یڪ ساعت تا منزلش راه است و بلاخره باڪلافگے مے رسم. سے چهل متر مانده بہ در ساختمان بادیدن صحنہ ے مقابلم سرجا خشڪ مے شوم. بہ سختے چندقدم جلو مے روم و پشت یڪ درخت پنهان مے شوم. محمدمهدے درماشینش را براے یڪ دختر باز میڪند تا او پیاده شود! حتما اشتباه میڪنم! جلوتر پشت یڪ درخت دیگر مے روم...خودش است! دختر باخنده پیاده مے شود و دستش را روے شانہ ے محمد مهدے میگذارد. ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
#ویژه_غدیر #شاهد_دوم دلایل شیعه برای حقیقت غدیر... 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨