🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_چهاردهم
#بخش_اول
پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم.
دهنش را ڪج و ڪولہ میڪند و میگوید: اینا همش سرطانہ! بازبان نمڪ دورلبم را پاڪ میڪنم
_ اوممم! یہ سرطان خوشمزه!
_ اگہ جواب ندے نمیگن لالے مادر!
میخندم و به درون پاکت نگاه میڪنم. نصفش فقط با هوا پر بود! ڪلاهبردارا! مادرم عینڪش را روے بینے جا بہ جا میڪند و ڪتاب آشپزے مقابلش را ورق مے زند، حوصلہ اش ڪہ سرمے رود ڪتاب مے خواند!
باهر موضوعي!
اما پدرم بیشتر بہ اخبار دیدن و جدول حل ڪردن، علاقہ دارد...
ومن عنصر مشترڪ میان این دو نازنین خداروشڪر فقط بہ خوردن و خوابیدن انس دارم!
نمیدانم شاید سر راهے بودم!
عینڪش را روے ڪتاب میگذارد و بے هوا مے پرسد: محیا؟!
_ بعلہ!؟
_ این پسرخالت بود...
چیپسے ڪہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاڪت میندازم...
من_ ڪدوم پسرخالہ؟!
_ همین پسر خالہ فریبا ...
_ خو؟
_ پسره خوبیہ نہ؟
_ بسم الله! چطو؟
_ هیچے هیچے!
دوباره عینڪش را مے زند و سرش داخل ڪتاب مے رود!
براے فرار از سوالات بودارش بہ طرف اتاقم مے روم.
"مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چے تو سرش! پوف...!!"
روے تخت ولو مے شوم و پاڪت را روے سینہ ام میگذارم.
فڪرم حسابے مشغول حرفهاے میتراست!
" اون عقب مونده هم خوب حرفے زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب ڪنڪور بدم!.... اگر...اگر ...واے ینے میشہ؟!"
غلت مے زنم و مشغول بازے با پرزهاے پتوے گلبافت روے تختم مے شوم. پاڪت چپہ مے شود و محتویاتش روے پتو مے ریزد.
اهمیتے نمیدم و سعے میڪنم تمرڪز ڪنم!
مشڪل اساسے من حاج رضاست!
" عمرا بزاره برے محیا!
زهے خیال باطل خنگول!
امم..شایدم اگر رتبه ے خوبے بیارم، دیگہ نتونہ چیزے بگہ!
چراباید مانع موفقیتاے من بشه؟!" این انصافہ؟!" پلڪ هایم راروے هم فشار میدهم و اخم غلیظے بین ابروهایم گره مے زنم. " پس محمد مهدے چے؟! من بهش عادت ڪردم!
" روے تخت مینشینم و بہ موهاے بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویے ڪہ دارے بهش فڪر میڪنے وگرنہ براے اون یہ جوجہ تخس لجبازے! " ازتخت پایین مے آیم و مقابل آینہ روے در ڪمدم مے ایستم. انگشت اشاره ام را براے تصویرم بالا مے آورم و محڪم میگویم: ڪلہ پوڪ! خوب مختو ڪار بنداز! یامحمدمهدے یا آزادے! فهمیدے؟!" بہ چشمان ڪشیده و مردمڪ براقم خیره مے شوم! شاید هم نہ! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندے مے زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدے؟! یعنے توقع دارے باهاش ازدواج کنے؟! خداشفات بده!"
انگشتم را پایین مے آورم: خب چیه مگہ! تحصیل ڪرده نیست ڪہ هست! خوش تیپ نیست ڪہ هست! خوش اخلاق و مذهبے ام هست! حالا یڪوچولو زیادے بزرگ تر ازمنہ!" و...و..." زنم داشتہ!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم بہ مرد مورد علاقم برسم هم بہ آزادے...بہ درس و دانشگاه و هرچے دلم میخواد!" پشتم رابہ آینہ میڪنم" این چہ فڪریه!؟ خدایاڪمڪ! اون بیچاره فقط بہ دید یہ شاگرد بهم نگاه میڪنہ، اون وقت من!"...خیلے پررو شدے دختر! " گیج و گنگ بہ طرف ڪیفم مے روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون مے آورم. شاید یڪم صحبت ڪردن بامیتراحالم رابهتر ڪند.
با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادے ڪاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمے نگاهم میڪند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرزگاهے لبخند معنادار تقدیمم میڪند. بے تفاوت تڪہ ے آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالے بود شام! بازم هست؟!
حاج رضا_ بسہ دختر میترڪے!
_ یڪوچولو! قد نخود! خواهش!
مامان ظرفم را میگیرد و جلوے خودش میگذارد. بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتے جلوت؟!
پدرم باخونسردے لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقہ بادقت بہ حرفاے مادرت گوش ڪن!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_پونزدهم
#بخش_اول
🍃اخم مے ڪند و ماشین را نگہ میدارد تاسوار شوم.
لب پایینم رابہ دندان میگیرم و سریع موهایم را زیر مقنعہ میدهم.
سوار ماشین مے شوم.
بدون سلام و احوال پرسے مے گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟
جوابے نمیدهم!
_ تو همیشہ این موقع میاے خونہ؟!
با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضے روزا ڪلاس فوق العاده دارم!
_آها!
حرفے نمے زند و بہ خانہ مے رسیم.
از ماشین پیاده مے شوم و داخل ساختمان مے روم.
خیلے بد شد!
نباید مرا مے دید!
مادرم بہ گرمے بہ استقبالم مے آید و قبل از اینڪہ ازپلہ ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خالہ فریبارو رد ڪنم!
گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!
باناباورے برمیگردم و بہ چشمان خندانش زل مے زنم!
_ ینے چے!
من تو این خونہ آدمم مامان خانوم! و بہ طرف اتاقم مے دوم....
🍃باز هم خاطرات را مثل یڪ فیلم تراژدے جلو میزنم...
بگذار صفحات زندگے ام سریع ورق بخورند!
دل دل میڪنم تا زودتر تو باشے در هر سطر از دفتر من!
اینڪہ حسام پسر خالہ فریبا را رد ڪردم مهم نیست!
اینڪه بامادرم بحث ڪردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست!
ڪمے جلوتر بلاخرہ محمدمهدے یڪ روز عصر ڪہ مهمانش بودم، عڪس ڪوچڪے از زنش را نشانم داد و فلسفہ بافت!
راجب مشکلاتش و بدبینے شیدا!
بماند ڪہ من از آن زن متنفر شدم!
بماند ڪہ دلم را آب ڪردم ڪہ همسر فوق العاده اے برایش مے شوم!
بماند ڪہ چقدر خودم راشیرین ڪردم و هر روز برایش گل خریدم!
🍃یڪماه و نیم بہ عید مانده بود ڪہ محمدمهدے ازمن خواست تاباهم برویم و خرید ڪنیم!
آنقدر هیجان زده شده بودم ڪہ بے معطلے پذیرفتم.
لباسهایش را بہ سلیقہ من مے خرید و مدام نظرم را مے پرسید!
همانجا از او پرسیدم ڪہ چرا دوباره ازدواج نمیڪند؟!
اوهم گفت: سخت میشہ اعتماد ڪرد! ڪسے نیست ڪہ واقعا دوسم داشته باشہ!
همانجا قسم خوردم ڪہ قبل ازعید بہ علاقہ ام اعتراف میڪنم!
فڪر همہ جا را ڪردم!
حتے پدرم!
چہ لزومے داشت در خواستگارے از زن اولش بگوید؟!
فڪر احمقانہ ے من بہ شناسنامہ ے دوم هم ڪشیده شد!
درخیال ڪودڪانہ ام او مرد رویاهایم بود!
🍃اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهواے شهر را عوض ڪرده!
پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظے میڪنم.
یڪ روز تعطیل و شیطنت گل ڪرده ے من!
بہ قنادے می روم و یڪ جعبہ شیرینے میخرم با چندشاخہ گل رز!
من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چہ گناهے میتواند داشتہ باشد!؟ تصمیم دارم خیلے هم خودم را بے ارزش نڪنم!
باپاپیش بڪشم و بادست پس بزنم! حسابے غافل گیر مے شود اگر مرا ببیند! اولین باراست ڪہ سرزده بہ خانہ اش مے روم!
خنده ام میگیرد!
یعنے میخوام بہ خواستگارے بروم؟! سرم راتڪان مے دهم
_ نہ احمق جون! فقط...فقط...میرے و... خیلے غیرمستقیم میگے ڪہ بعنوان یہ شاگرد دوسش دارے و قدردان زحماتش هستے همین!
لبخند موزیانه اے مے زنم و ادامہ میدهم: بعدم صبرمیڪنے ڪہ ببینی اون تو جواب دوست دارم چے میگه!
بعدم دوباره سوالاے چرا خوب دورتونو نگاه نمیڪنید براے ازدواج و این چیزا... بلاخره میفهمه!
دوزاریش ڪہ ڪج نیس! هس؟!
ابروبالا میندازم و دردلم میخندم.
آرایشم ڪمے بیشتر از دفعات قبل است! نمے خواهم براے دلبرے بروم ...
فقط... یڪم بیشتر بہ خودم رسیده ام! یڪ ساعت تا منزلش راه است و بلاخره باڪلافگے مے رسم.
سے چهل متر مانده بہ در ساختمان بادیدن صحنہ ے مقابلم سرجا خشڪ مے شوم. بہ سختے چندقدم جلو مے روم و پشت یڪ درخت پنهان مے شوم. محمدمهدے درماشینش را براے یڪ دختر باز میڪند تا او پیاده شود!
حتما اشتباه میڪنم!
جلوتر پشت یڪ درخت دیگر مے روم...خودش است!
دختر باخنده پیاده مے شود و دستش را روے شانہ ے محمد مهدے میگذارد.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#_قبله_من
#قسمت_شانزدهم
#بخش_اول
🍃حتما فامیلے چیزی بوده.
بالبخند بھ لبهایش خیره مے شوم
محمدمهدی_ ولے ترسیدم ڪھ...از من بدت بیاد.
تو ازیھ خانواده ی استخوون داری. خوشگلے حرف نداری...
ولی من...شانسے ندارم...
حرفهایش ڪم ڪم آتش درونم راخاموش میڪند ڪھ یڪدفعھ میگوید: ولے خب بابات ڪھ هیچ وقت نمیزاره
بھ چشمانم زل می زند.
پشتم میلرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند!..
نگاهش جانم را میگیرد.
حس بدی پیدا میڪنم.
چرااینطور نگاهم میڪند
سرم را تڪان میدهم...
محمدمهدی_ براے همین میخوام یہ چیزے ازت بپرسم...
_ چے؟
ڪمے حرفش را مزه مزه و دوباره تاڪید میڪند: بابات ڪہ نمیزاره من بیام خواستگارے... توام ڪہ...
بہ سر تاپایم نگاه میڪند.
_ توام ڪہ خیلے دختر خوب و تڪے هستے!
بزور لبخند مے زنم.
_ وما از اخلاق هم خوشمون اومده....
_ خب!
_ ودوست داریم باهم باشیم....ینے ازدواج ڪنیم!
حالت تهوع ام شدید ترمے شود
_ خب... بنظرت خیلے مهمہ ڪہ خانوادت بویے ببرن ازعقد ما؟!
متوجه منظورش نشدم! سرڪج میڪنم و مے پرسم: ینے چے؟!
_ ینے.. ینے چرا باید با اطلاع اونا عقدڪنیم!
بازهم نفهمیدم!!!
_ ببین محیا....
یڪدفعہ دستش رابراے اولین بار بہ سمت دستم مے آورد ڪہ باوحشت خودم رابہ در ماشین میچسبانم.. پوزخندے مے زند و ادامہ میدهد:
_ دخترجون نترس! ...مامیتونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم!
قلبم ازتپش مے ایستد و نفس درسینه ام حبس مے شود... عقم مے گیرد و تہ دهنم تلخ مے شود. بانفس هاے بریده مے گویم: ینے...ینے...
_ آره عزیزم...براے اینڪہ راحت بریم و بیایم...و اینڪہ..بخاطر علاقمون معذب نشیم... میتونیم یہ صیغہ موقت بخونیم! نظرت چیہ؟!
چشمهایم راریز میڪنم و باتنفر بہ چهره اش خیره مے شوم.
دستهاے یخ زده ام را مشت میڪنم و دندانهایم را باحرص روے هم فشار میدهم...
میدانم ڪمے بگذردترس جانم را میگیرد...
باصداے خفه اے ڪہ ازتہ چاه بیرون مے آید، مے پرسم: جز من...جز من.. ڪسے هم...
بین حرفم مے پرد: نہ نہ! توتنها ڪسے هستے ڪہ بعد شیدا اومد خونہ ے من!
ازخشم لبریزم...
دوست دارم سرش را بہ فرمون بڪوبم! دوست دارم جیغ بڪشم و تمام دنیارا باشماتت هایم خرد ڪنم....
چطور جرئت ڪرد بہ من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید!
من خودم دیدم دخترطنازے راپیاده ڪرد و... پلڪے میزنم و از مژه هاے بلندم دوقطره بغض پایین مے آید..
لبهایم میلزرد...
فڪم رابزور ڪنترل مے ڪنم و میگویم: ن..نگ...نگہ...دا...دار...
متوجہ ے حالتم مے شود و دستش را بہ طرف صورتم مے آورد" چے شد؟" سرم را عقب مے ڪشم و باصداے ضعیفے ڪہ از بین دندانهایم بیرون مے آید باخشم مےگویم: نگہ...نگہ...دار عوضے!
مات و مبهوت نگاهم میڪند و میپرسد: چے گفتے؟
تمام نیرویم را جمع میڪنم و یڪ دفعہ جیغ میڪشم: میگم بزن ڪنار آشغال!
عصبے مے شود و بازویم راچنگ میزند: چے زر زدے؟
_ تودارے زر میزنے...نگہ دار احمق!
ادامه دارد...
🖌نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_هجدهم
#بخش_اول
🍃فنجان قهوه را روے میز میگذارم و از پنجره ے سرتاسرے ڪافہ بہ خیابان خیره مے شوم.
زمین را برف پوشانده، مثل اینڪہ خیال ندارد ڪم ڪم جایش را بابهار عوض ڪند!
نیمہ اسفندماه و پیش بہ سوے سالے ڪہ بادیدگاه جدید من شروع مے شود.
یڪ دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسے مژه هاے بلندم را میگیرم.
اخم ظریفے ڪہ بین ابروهایم انداختہ ام تداعے همان روز وحشتناڪ است!
محمدمهدے...
هنوز باورش سخت است...
مردے ڪہ متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همہ بود!
ریش و یقہ ے بستہ و....ظاهر موقرش!
🍃فنجان رابالا مے آورم و لبہ اش را روے لبم میگذارم.
زندگے تلخ من روے این قهوه راهم ڪم میڪند!
صداے خنده ے مردے نظرم راجلب میڪند.
اڪیپ چهارنفره ڪہ همگے بسیجے بنظر مے رسند!
حالت تهوع میگیرم!
زمانے ازچادر فرار مے ڪردم...
امروز از دین!
از ڪسانے ڪہ تسبیح بہ دست هرغلطے میڪنند و آخرسر باوضو بہ خیال خودشان ڪثافت ڪاریشان پاڪ میشود!
باتنفر و خشم بہ چهره شان خیره میشوم.
پشت میز میشینندو سفارش شڪلات داغ میدهند...
صدایشان را واضح مے شنوم.
دوست دارم بپرم و ریش تڪ تڪشان را از بیخ بزنم!
همہ شان ازیڪ قماشند!
ظاهرنما و پست!
موهایم راچنگ میزنم و شالم راڪمے جلو میڪشم...
اگر این دین است؛
ترجیح میدهم ببوسمش و ڪنارش بگذارم!
مثل اینڪہ دین دارها بویے از انسانیت نبرده اند...
فنجانم را پایین مے آورم و ڪنارش انعام میگذارم.
ازجا بلند مے شوم ڪہ نگاه یڪے از آنها بہ صورتم مے افتد!
سریع پایین رانگاه میڪند.
پوزخندمیزنم و بہ سرعت از ڪنارشان عبور میڪنم.
پالتوے قرمزم را بہ تن میڪنم و غرق در خیال بہ خیابان پناه مے برم.
چادر ڪہ هیچ...
دیگر از نمازهم بیزارم!
دورعاشقے راخط ڪشیده ام...
یڪ خط پررنگ بہ عمق زخمے ڪہ بہ دلم مانده!
اشتباه من اعتماد بہ او بود!
پس دیگر این اشتباه را نمیڪنم...
بہ پشت سر نگاه میڪنم رد پایم برف را تیره ڪرد...
ڪاش مےشد گذشته راپاڪ ڪرد.
امانھ!
گذشتھ ی من درس بزرگے بود ڪھ تمام وجودم خوب ازبرش ڪرد.
🍃ڪلاسهای محمدمهدی جهنم بھ تمام معنا بود.
گاها از ڪلاسش بیرون مے زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.
اوهم خیلے سخت نمیگرفت.
رفت و آمدهایم بھ موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!!
دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.
ڪمرم رامحڪم بھ درس بستھ بودم. حرفهای میترا حسابے رویم اثرگذاشتھ بود.
من باید ڪنڪور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامھ تحصیل بھ دانشگاه تهران راه پیدا میڪردم.
شبها تادیروقت صرف تست زنے مےشد. حتے برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنے بھ بازار نرفتم.
پدرم حسابے بھ خودش میبالید ڪھ من اینقدر سربه راه شده ام.
خبرنداشت ڪھ ازعالم و عقاید او به ڪلی بیزار شده ام و میخوام فرار ڪنم.
🍃عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنے من ڪنڪور بود.
درراه دید و بازدیدهم یڪ ڪتاب دستم میگرفتم و میخواندم.بھ قولے شورش را دراورده بودم.
قراربود درایام تعطیلات سری هم بھ تهران بزنیم اما برای پدرڪارمهمے پیش آمد و خودش بھ تنهایے برای معاملھ ای بزرگ بھ شیراز رفت.
عیدباتمام شلوغے وهیجان اش برایم خستھ ڪننده بود.
برای امتحان بزرگ زندگے ام روز شماری میڪردم.
تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.
مادرم دورسرم اسپند میگرداندو صلوات میفرستاد.
ذڪر میگفت و برایم دعامیڪرد
ادامه دارد..
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_نوزدهم
#بخش_اول
🍃شالم را پشت گوش مے دهم و ڪیفم رااز قسمت بار برمیدارم.
سفربا هواپیما عجیب مے چسبد ها!!
تا بھ خودت بجنبے و بفهمے ڪجای ابرهایـے بھ مقصد رسیدی.
ڪیف را روی شانھ ام میندازم و بھ سمت درب خروجے مے روم ڪھ صدایے ازپشت سر نگاه چندنفررا بھ سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم..
حتم دارم ڪھ.
ان خانوم من نیستم.
بھ سرعت چندقدم دیگر برمیدارم ڪھ ڪسے دستھ ی ڪیفم راازپشت سرمیگیرد.
باتعجب مے ایستم و نگاهم مے چرخد تاصاحب دست را ببینم.
پسری باقد نسبتا بلند و شش تیغھ ڪھ عطر تلخش درهمان چندلحظه توذوق زد!
اب دهانش را قورت مے دهد و میگوید: فڪ ڪنم متوجھ نشدید ڪھ گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده!
بے اراده دستم سمت جیبم مے رود.
پوچ بودنش حرف پسر را تایید مے ڪند. تلفن همراهم را بھ طرفم مے گیرد و من بالبخندگرم و نگاه مستقیم ازاو تشکر میڪنم و تلفنم را در جیب ڪوچک ڪیفم میندازم
🍃دست بھ سینھ منتظر رسیدن چمدان ها مے ایستم.
نگاهم تڪ تڪ چمدان هایے ڪھ بھ صف مے رسند را وارسے مے ڪند.
یڪ لحظه همان بوی تلخ در فضای بینے ام مے پیچد.
بے سمت راستم نگاه مےکنم و بادیدن لبخند اشنای پسری ڪھ درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند مے زنم.
دوباره سرم را به طرف چمدانها مے چرخانم ڪھ صدایش تمرڪزم رابهم مے زند: پارسا هستم!
مهران پارسا!
دردلم می گویم خب باش.
خوش بحالت.
اماسڪوت تنها عڪس العمل بارز من است!
دوباره میگوید: چھ جالب ڪھ دوباره دیدمتون!
پوزخندی مے زنم و دوباره دردل میخندم
بدون مڪث مے پرسد: میشھ اسم شریفتون رو بدونم؟
یڪ آن بھ خودم مے ایم.بابا راست مےگفت ها.
تهران برسے سوارت میشن!
بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم.
_ چھ فامیلے برازنده ای! و اسم ڪوچیڪ؟
ڪلافھ مے شوم و میگویم: مسئلھ ای هست ڪھ این سوالات رو مے پرسید!؟
چشمان مشڪے و موربش برق مے زنند.
_ راستش،خوشحال مے شم باهاتون اشنا شم.
شاید افتادن گوشیتون اتفاقے نبوده!!
من به تهران نیامدم برای وقت تلف ڪردن.
دوست دارم ڪھ اول ڪاری پرش را طوری بچینم ڪھ دیگر فڪر اشنایے باڪسے بھ مغزش نزند.
_ اوه! چھ جالب! فڪر ڪنم خیلے فیلم میبینید اقای پارسا.
جا مے خورد اما خودش را نمے بازد
_ به فیلم هم مےرسیم.
چقدر پررو!
_ فڪر نڪنم. من باید سریع برم.
_ ڪجا میرید؟! میتونم برسونمتون.ماشینم توی پارکینگھ. البتھ اگر افتخار بدید..
لبخند ڪجی مے زنم و بارندی جواب میدهم: نھ افتخار نمیدم!
اینبار پڪر مے شود و سڪوت مے ڪند. زیرچشمے چهره اش را دقیق ڪنڪاش میڪنم.
بدڪ نیست. ازاین بهترزیاد...
تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم ڪنارهم چیده مے شود.
عرق سرد روی تنم مے شیند.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیستم
#بخش_اول
🍃درخانھ باز مے شود و زن عموجواددرحالیڪھ چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگھ داشته ازخانھ بیرون مے اید.
نگاهش زیراست و یڪ چیزهایی تندتند باخودش میگوید.
چمدان را بھ پرشیا تڪیھ میدهم و تقریبا بلند میگویم: اذر جون!
بچه ڪھ بودم بعداز مدتے بخاطر رفت و آمد زیادمان درخانھ عموجواد، همسرش را اذر جون صدامیڪردم.
باراول مادرم گوشھ چشمے برایم نازڪ ڪرد و لب برچید.امامهم نبود.ازهمان بچگے سرتق بودم.
سرش را بلند میڪند و با چشمهایـے بھ قدر دوفنجان بھ صورتم زل مے زند.
تازه یادم مے افتد ڪھ ماجرا شروع شد.
بھ بھ. موهای ازاد و ارایش نھ چندان ملایم ،خصوصن رژ لب اجری رنگم، برق از نگاه عسلـے اذر پراند!
بعداز چندلحظھ سکوت و بهت یڪدفعه ڪج و ڪولھ لبخند مے زند و درحالیڪھ بایڪ دست چادرش را نگھ داشتھ، دست دیگرش را برای بھ اغوش ڪشیدنم باز میڪند.
_ محیا! زن عمو!...
بھ طرفش میروم و جثھ ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم.
حتم دارم عطرتندم دلش را مے زند! سرش را عقب مے گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی خورده اش را تابھ تا بالا پایین میڪند و می گوید: خیلے خوش اومدی فدات شم!
ولے مگه قرارنبود فردا بیای؟!
میخندم، بلند!
_ میخواید برگردم؟!
لبش را گاز میگیرد
_ نه این چھ حرفیھ! قدمت سرچشم...
جملاتش سرد و مصنوعے است.
مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلے هم خوشحال نشده!
_ سرم را ڪج میڪنم و با چشم بھ راننده پرشیا اشاره میڪنم
_ فعلا ڪھ این اقا چسبوندن به در...نمیتونم باچمدون رد شم.
اذر نگاهش رابھ سمت پسر میچرخاند و باملایمت میگوید: شناختے یحیے؟....ببین چقدر بزرگ شده!
اب دهانم خشڪ مے شود.یحیے! پسرعمو. پس چرا نشناختم!
تاریڪے ڪوچھ دیدرا محدود میڪند.
چشمهایم راتنگ میڪنم.
چهره اش درسایھ، روشن تیرهای چراغ برق گم شده.
یحیـے سرفھ میڪند و درحالیڪھ نگاهش بھ چهره ی اذر خیره مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد: محیا خانوم هستن؟!... نشناختم!
پوزخند میزنم" اصن نگام ڪردی؟!" گرچھ اگر هم نگاه میڪرد مطمئنم نمیشناخت.
بعد اینهمھ سال!
بدون انڪھ سرش را بچرخاند میگوید: عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو!
زیرلب ممنونے میگویم و سعی میڪنم چهره اش را بهتر ببینم.
د بیا جلو قیافتو ببینم!
سوارماشین مے شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم.
دستھ ی چمدانم را دردست مے فشارم و ازاذر مے پرسم: بھ سلامتی جایـے میرفتید؟!
گل از گلش میشڪفد و ارام میخندد. جلومے اید و دم گوشم آهستھ نجوا میکند: میریم خواستگاری! ...
باتعجب میپرسم: واسه یحیے؟! خب چرااروم میگید!
_ اخه خوشش نمیاد هی راجبش حرف بزنیم! بزور راضیش ڪردیم!
شانھ بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یڪپارچه خل است!
من_ ایشالا خیره! پس یھ بزن برقص توراهھ.
آذر چپ چپ نگاهم میڪند.
من هم بے تفاوت سڪوت میڪنم.
عموجواد یاالله گویان ازخانھ خارج مے شود.
این دیگر چه صیغھ است.
بیرون هم مے ایند یااللھ مے گویند. نڪند درخت هاهم چادر میپوشند.
مادرم همیشھ توجیھ میڪرد منظور این دوڪلمھ توڪل ڪردن بھ خداست! درڪے نداشتم!
عمو جواد بادیدنم وا و یڪ قدم عقب مے رود.
بسم اللھ ، جن دیده.
لبهایش تڪان مے خورند اما صدایـے شنیده نمے شود.
آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم مے زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!!
عمو هاج و واج باصدایـے ناله مانند میگوید: خیلی!...ماشا...اللھ...
لبخند پهن و بزرگے میزنم و دستم را به طرفش دراز میکنم.
دستش بھ وضوح مے لرزد.
حرصم مے گیرد.
یعنے اینقدر تابلو شده ام؟!
دستم را میگیرد اما خبری از گرمانیست!
دستش را پس میڪشد و میگوید: خوش اومدی عموجون!...منتظرت بودیم...ولے...مگھ...
بین حرفش مے پرم: حتما اشتباه گفتن! ....هول شدن، پروازم چهارشنبھ بود دیگھ
خودش راجمع و جور میڪند و درحالیڪھ نگاهش تاپایم ڪشیده مے شود جواب میدهد: بهرحال امروز یافردا...
خوشحالیم ڪھ مهمون مایـے دخترجون!
میخواهم بگویم: مشخصھ. رنگ از رخساره پریده است عمو!!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_یکم
#بخش_اول
🍃آدامسم را باد میڪنم و میترڪانم. زن عمو زیرچشمے شش دانگ حواسش بہ ریزحرڪات من است.
یلدا ڪیڪے راڪہ پختہ برش هاے مثلثے ڪوچڪ میزند و میگوید: امیدوارم دوس داشتہ باشے عزیزم!
لبخند میزنم و تشڪر میڪنم.
بوے دارچین و هل خانہ را پرڪرده.
آذر سینے چاے بہ دست سمت ما مے آید و بلند میگوید: یحیے؟! مادر بیا چاے! آقاجواد!؟ رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول میدید!
عمو درحالیڪہ دستے بہ ریش خیسش مے ڪشد ازدستشویے بیرون مے آید و باملایمت جواب میدهد: اومدم خانوم! چقد کم صبرشدے!
اثرات پیریہ ها!
وپشت بند حرفش میخندد.
آذر اخم میڪند و بادلخورے میگوید : دست شما درد نڪنہ!
خوبہ همین یہ ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم!
وبعد دستے بہ موهاے رنگ ڪرده اش میڪشد.
گویے میخواهد از حرفش مطمئن شود!
عمو میخندد و میگوید: میدونم!
شوخے ڪردم.
شما بہ دل نگیر خانوم!
یحیے دراتاقش راباز میڪند و سربہ زیر بہ ما ملحق میشود.
یڪ گرم ڪن سفید و تے شرت ڪرم تن ڪرده.
روے مبل تڪ نفره مینشیند و ازسینے یڪ فنجان چاے برمیدارد و میان دستانش نگہ میدارد.
سرش هنوز هم پایین است!
معلوم شد ڪہ لنگہ ے عمو است!
بے توجہ تڪہ اے ازڪیڪم را داخل دهانم میگذارم و بے هوا مے پرسم: این اطراف ڪلاس زبان هست؟!
آذر چایش رامزه مزه میڪند و میپرسد: براے چے میپرسے دختر؟
_ بابا بهم یمقدار پول دادن ڪہ علاوه بردانشگاه من مشغول یہ ڪلاس دیگہ هم بشم!
حیفہ خودمم خیلے علاقه دارم
یلدا _ خیلیے خوبہ! چہ زبانے حالا؟!
_ فرانسہ!
آذر_ فڪر ڪنم باشہ!
آلمانے هم خوبہ ها!
یحیے بخاطر اینڪہ اونجا بوده ڪامل یاد گرفته!
پوزخند مے زنم.
چہ سریع پز شازده را داد!
یلدا یڪ دفعہ میخندد و میگوید: البتہ هر وقت داداش حرف میزنہ ها حس میڪنم داره درے ورے میگہ!
یہ مدلیہ زبونشون!
آذر چشم غره مےرود ڪہ این چہ حرفے بود!
عمو ریز میخندد!
یحیے لبخند مے زند و بہ یلدا میگوید: خوب دست میگیرے ها!
دردلم میگویم عجب صدایے!
فنجانش را نیمہ روے میز میگذارد و بہ سمت اتاقش مے رود!
_ چرا نمیمونہ پیش ما؟
یلدا_ حتما مراعات تورو میڪنه تاراحت باشے!
_ راحتم!
عمو ازجا بلند میشود و آرام زمزمہ میڪند: شاید اون راحت نیست!
دردلم سریع میگویم: بہ جهنم!
ڪسے نگفتہ راحت نباشہ!
خودش خودشو اذیت میڪنہ!
🍃بہ لطف یلدا دریڪے ازکلاسهاے خوب آموزش زبان فرانسہ ثبت نام ڪردم و دنبال ڪارهاے دانشگاهم افتادم.
یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیرے نبود.
ولی روسرے اش را آنقدر جلو میڪشید ڪہ من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب بنظر میرسید. برایم عجیب بود ڪہ چرا بہ لباسهایم گیر نمیدهد.
دوهفته اول باهم بہ ڪافی شاپ و رستوران رفتیم.
بقول خودش مهمان بودم و جایم وسط تخم چشمش بود!
چہ میدانم همچین چیزهایے!
یحیے باعمو صبح ها بیرون مے زد و شب برمیگشتند.
من هم بایلدا سرو ڪلہ میزدم.
برخلاف تصورم احساس راحتے میڪردم.
ڪسے بہ رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمیڪرد چہ بپوشم یا چطور بگردم! یحیے ڪلافہ ام میکرد.
گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم میریخت.
دراتاقش رامے بست و در رویاے جنگ و سوریه غرق مے شد!
دوست داشتم بہ آذر بگویم خب اگر اینقدر ڪشتہ مرده ے شهادت است بگذار برود!
حداقل من از دستش راحت میشوم!
قول میدهم نذرڪنم ڪہ اگر شهید شود چهل روز روزه میگیرم!
و بعدش غش غش بخندم!
خاطرات بچگے بہ نفرتم دامن مے زد. ظاهرش را مے پسندیدم اما باطنش... محمدمهدے هم...
هرگاه یادش مے افتم بے اختیار لبم راگاز میگیرم!
یڪتا و یسنا آخر هفتہ ها بہ خانہ ے عمو مے آمدند.
این را درهمان دوهفته فهمیدم.
همسران خوبے داشتند...
البتہ این راخودشان میگفتند!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_دوم
#بخش_اول
🍃ازروی تخت بلند مےشوم ،یڪ بار دیگر اب دهانم را ازگلوی خشڪم پایین میدهم.
باپنجھ ی پا بھ طرف دراتاقم مے روم و گوشم راتیز میڪنم.
صدای گذاشتن دستھ ی ڪلید روی میز گوشم راتیز ترمیڪند.
صدای دراوردن ڪت و چندسرفھ ی بلند و خش دار.
یحیے است؟!
تپش قلبم ڪمے ارام مے گیرد.
حضورش را در اشپزخانھ حس میڪنم. باز و بستھ شدن درهای ڪابینت و یخچال.
حتما گرسنھ است و دنبال قاقالے میگیردد.
خنده ام میگیرد.
دراتاقم رانیمھ میبندم و مانتو و شالم راددرمے آورم.
گیره ی سرم را باز میڪنم تا موهایم ڪمے هوابخورد.
چنددقیقھ نگذشتھ باز صدای بستھ شدن در مے اید.
ازاتاق بیرون مے روم و سرڪ میڪشم. یعنے رفت؟!
یادم مے افتد ڪھ چقدر برای اتاقش نقشھ ڪشیده ام.
فرصت خوبے است.
درحالیڪھ یقھ ی تے شرت طوسے ، صورتے ام را تڪان میدهم تا ڪمے خنڪ شوم بھ سمت اتاقش مے دوم.
مثل بچھ هایے که ازذوق دوست دارند سرو صدا ڪنند،تڪانے بھ بدنم مے دهم .
نمیدانم چرا!؟
اماهمیشھ دراتاقش میچپد و دررا میبندد.
مگر چھ چیز جالبے وجود دارد؟
در اتاقش راباز میڪنم و بالبخندوارد مے شوم.
بوی عطر خنک و ملایمے هوشم را قلقلڪ میدهد.
تختش ڪنج اتاق با یڪ روتختے سرمھ ای قرمز، نمای خوبے پیدا کرده.
میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر، ادڪلن ،یڪ برس ،ژل و ڪرم و ....
سوتے میزنم و زیرلب میگویم: لوازم ارایشش ازمن بیشتره!
ڪنارتخت ڪیف لپ تاپشش راگذاشتھ.
روی دیوارمقواهای سفید و بزرگ باطرح نقشھ ساختمان چسبانده.
لبم را کج میکنم: ینی باید مهندس صداش ڪنم؟!
چرخ مے زنم و دقیق ترمے شوم.
🍃پشت سرم یڪ ڪتابخانھ ی ڪوچڪ باچهارطبقھ پراز ڪتاب خودنمایـے میڪند.
یڪ طبقه مخصوص شهداست.
یڪ چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن ڪرده.
پقے میزنم زیرخنده.
بھ تمام معنا بالاخانھ راتعطیل ڪرده.
دستم راروی چفیھ میڪشم.
رویش باخودکار یڪ چیزهایے نوشتھ شده.
خم مے شوم و چشمانم راریز میڪنم
خوانا نیست.
بوی گلاب میدهد.
ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابھ ام میگیرم.
نرم و لطیف است.
نمیدانم چرا ولے گوشھ اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانھ ام بیندازم ڪھ یڪ پاڪت نامھ اززیرش روی زمین مے افتد.
باتعجب سریع خم مے شوم و برش میدارم.پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشتھ شده:
_ داستان کربلارا خواندم مرتضے جان!...
حال که شناختمت چطور دردنیا تاب بیاورم؟!
الف.میم
پیش خودم تڪرار میڪنم: مرتضے جان؟!
اون ڪیھ دیگھ!؟...
گیج درپاڪت راباز میڪنم ونامھ داخلش رابیرون مےڪشم.
بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند.
همان لحظھ چندتقھ بھ در میخورد.
هول میڪنم و برگھ را داخل پاڪت فرومیڪنم و سرجای اولش زیرچفیھ میگذارم.
موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: ڪیھ؟!
🍃بھ طرف درورودی خانھ مے روم. ازچشمے در راهرو را نگاه میکنم.
لبخند پهن یلدا چشم را میزند.
دررا باز میڪنم.
یلدابادیدنم بے مقدمه میپرسد: چراجواب تلفن نمیدادی؟!
ڪجا رفتھ بودی؟!
دلمون هزارراه رفت.
آذر ازپشت سرش باتعجب سرڪ میکشد
_ وادخترتو خونه ای؟!
رنگش پریده.
چرا؟!
چون خانھ بودم؟!
آذر یڪبار دیگر میپرسد:خونھ بودی؟!
_ بلھ!
ازڪنارم رد مے شود و داخل مے اید.
_ یحیے ڪجاست؟!
پوزخند مے زنم و جواب میدهم: نمیدونم!..
_ نیومده خونھ؟!
_ فکر ڪنم خواب بودم اومدن و رفتن!
ادامه دارد...
🖌 نویسنده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_سوم
#بخش_اول
با احیتاط روے لبہ ے جوب آب مے ایستم و دستهایم را باز میڪنم.
باد در لابہ لاے موهایم میپیچد و گره ے روسرے ام راشل میڪند.
بے توجہ چشمانم رامیبندم و هواے خنڪ پاییز را باعشق نوش جان میڪنم! لبخندم را با یڪ سرفہ جمع میڪنم و بہ طرف صداے یحیے برمیگردم.
_ یلدا پیش شمانیست؟!
شانہ بالا میندازم: نہ!
پیراهن یقہ دیپلمات سفید و شلوار مشڪے.
ریش ڪمے بہ صورتش سنگینے میڪند! مشخص است از زمان قیچے خوردنش زیادے گذشتہ!
نگاه اندرعاقل سفیهے بہ جوب آب میندازد و میپرسد: پس ڪجاست!؟
_ نمیدونم!
دروغ گفتم!
چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنے صحبتهایے ڪرد ڪہ طعم و بوے خواستگارے میداد.
یلدا هم بہ محض بو بردن خودش را لوس و بہ روے خواستہ اش پافشارے ڪرد.
قرارپارڪ جنگلے امروز تنها براے دیدار پنهانے یلدا و سهیل بود!
یحیے و عموجواد هم بے خبراز ماجرا ڪنجڪاو و دل نگران هرزگاهے یاد یلدا مے افتند و پے اش را میگیرند!
گره ے روسرے ام را محڪم میڪنم و ازلبہ ے جوب پایین مے پرم.
نگاهش هنوز بہ آب زلال و روان خیره مانده.
چندقدم بہ سمتش مے روم و میگویم: بامن ست ڪردے ها!
و لبخند مرموزے صورتم را پر میڪند! بہ خودش مے آید و میپرسد: چے؟!
بہ پیرهنش اشاره میڪنم: مانتوم با لباست ستہ پسرعمو!
ابروهاے پهن و ڪشیده اش درهم مے رود و میگوید: همیشہ اینقدر خوب ازفرصت ها سو استفاده میڪنید!
پشتش را میڪند و باقدمهاے بلند دور مے شود.
پاے راستم را زمین میڪوبم و پشت سرش تقریبا میدوم: یحیے!؟
مے ایستد!
اولین بار است با اسم ڪوچڪ صدایش مے ڪنم!
بلند جواب میدهد: آقایحیے!...
پسرعمو باز بهتره!
و بہ راهش ادامہ میدهد!
لبم را باحرص مے جوم و درحالیڪہ شانہ بہ شانہ اش راه مے روم میپرسم: چتہ؟!
فڪش منقبض شده.
ریز میخندم.
دوست دارم حالش را حسابے بگیرم! میپرانم: چرا دیگہ باهام مثل بچگیات بازے نمیڪنے...
نڪنہ میترسے بخورمت!
وبعد دو دستم را بالا مے برم و به سمتش خیز برمیدارم.
شوڪہ میشود و عقب مے پرد. بلند میگویم: یوهاهاهاها....
سرش را بہ حالت تاسف تڪان میدهد و چیزے نمیگوید. قهقهہ اے میزنم: پسرعمو!
از بچگیت سرتق بودے!
با جدیت میتوپد: درست صحبت ڪن!
بہ سمتم برمیگردد و درحالیڪہ خیره بہ سنگ فرش زمین است میگوید: شمامهمونے درست!...
حرمت و احترام دارے درست!...
ولے یادت نره مام صاحب خونه ایم... همونقدر ڪہ احترام میبینے احترام بزار!
لبم را ڪج و ڪولہ میڪنم و ادایش را درمے آورم.
پوزخند مے زند و میگوید: بہ یلدا گفتم... مثل اینڪہ بهتون منتقل نکرد!
خط قرمز بین منو شما نباید شڪسته شہ!
بارندے میگویم: ڪدوم خط قرمز!؟
اگر بشہ چے میشه؟!
خدا قاشق داغ میڪنہ میزنہ بہ دستت؟!
چشمهایش گرد میشود آنقدر ڪہ میخوام بگویم: اووو ڪمتر بازش ڪن افتاد بیرون چشات!
بہ موهایش چنگ میزند و میگوید: نہ! فعلا داره باقاشق داغ امتحانم میڪنه!
پشتش را میڪند و اینبار باتمام توان میدود. جملہ ے آخرش درسرم میپیچد... چہ گفت؟!
ڪتونے هایم را یڪ گوشہ جفت میڪنم و رو زیر انداز تقریبا جفت پا شیرجہ میروم.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_اول
🍃بوے تند الڪل نفسم را میگیرد. دهانم خشڪ شده و گلویم طعم خون گرفتہ!
بانوڪ زبان لبم را ترمیڪنم و چشمهایم را نیمہ باز میڪنم.
گیج دستم را بالا مے آورم و روے سرم مے گذارم...
سرم را تڪان میدهم..
گردنم تیر میڪشد!
مقابلم تارو سفیداست..
مردم؟!
روشنایے چشمم را میزند...
لبم راگاز میگیرم و نالہ میڪنم.
چہ اتفاقے افتاده...
دستے شانه ام را فشار میدهد...
دردم میگیرد...
جیغ میزنم!...
صدایش درسرم میپیچد....:محیا!...آروم!...
دستے روے صورتم ڪشیده میشود: طفلڪ من!
چندبارپلک میزنم.
چشمهاے عسلے یلدا تنها چیزے است ڪہ تشخیص میدهم.
باید چہ واڪنشے نشان دهم...
ڪسے میگوید: نگران نباشید بہ خیر گذشت!
بہ تقلا مے افتم...
نفسهایم تند میشود: تشنمہ!
چندلحظہ میگذرد...
لبہ ے باریڪ و شڪننده ے لیوان بلورے روے لبهایم قرار میگیرد...
یڪ جرعہ آب را بہ سختے فرو میبرم...
گلویم میسوزد...
صورتم درهم مے رود...ازدرد!
نگاهم بہ سوزن فرو رفتہ در گودے دستم مے افتد...
نقطہ ے مقابل آرنجم..
دستم ڪبود شده!...
نگاهم میچرخد...
فضاے سنگین حالم رابدتر میڪند.....
عق میزنم!
🍃یحیے پایین پایم ایستاده...
نگرانے درنگاهش دست و پا میزند...
اما چهره ے درهمش داد میزند ڪہ عصبانے است!...
ازمن؟!
سارا باپشت دست گونہ ام رانوازش میڪند: چیزے نشده نترس!
ڪم ڪم ڪاملا هوشیار میشوم....
یلدا بق ڪرده و ڪنارم نشستہ...
پشت سرش سهیل ایستاده!..
چرا؟!
یڪ تا از ابروهایم رابالا میدهم: چے شده..
یلدا دستم را میگیرد...آرام!
گویے میترسد چیزے بشڪند!!
صداے بم و گرفتہ ے یحیے نگاهم را به سمتش میگرداند
_ اوردیمتون بیمارستان...چیزے نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمداللہ!
زمزمہ میڪنم: خطر؟!
سارا_ آره عزیزم!
دڪتر میگفت ڪم مونده بود رگ اصلیت پاره بشہ!
گیج میپرسم:چے؟!..رگ؟
یحیے ڪلافہ یڪ قدم جلو مے آید و درحالیڪہ نگاهش بہ دستم خیره مانده میگوید: مچ پاتون رو شیشه دلستر برید....
خیلے بد و عمیق!...
نباید خودتون نگاه میڪردید وگرنہ حالتون خیلے بدترمیشد!
توے چمن ها یہ ازخدا بے خبر انداختہ شیشہ رو...
دڪتر گفت فقط یڪ سانت با رگ اصلے فاصلہ داشتہ...
اما ضعف و حالت تهوع بخاطر خون ریزے شدیده....
سارا_ اگر اقایحیے نبود من دست و پامو گم میڪردم...
پات رو ڪہ دیدم..خودم ضعف رفتم!
یلدا بامهربونے میگوید: شرمنده تلفنم خاموش بود...
لحنش بوے پشیمانے میدهد.
یحیے باغیض نگاهش میڪند....
حتما موضوع را فهمیده!
خدابہ خیر ڪند!
یحیے آرام میگوید: نشد توے پارڪ بگم!...
ولے اگر بہ مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم....
مادرم ممڪن بود شلوغش ڪنہ ...
و فقط استرس بده...
و نذاره زود ڪارمو ڪنم!
پدرم هم...."
نفسش را پرصدا بیرون میدهد" ...
بابا معمولا توے این شرایط جاے دلدارے اول میگن چرا حواست نبوده...
چرا دویدے...چے شد!
چرا نشد!....
و پشت هم سوال و سوال....
مابقے هم ڪہ مهمون بودن!
🍃ساق دست یلدارا چنگ میزنم و میگویم: ڪمڪم ڪن!
و سعے میڪنم بشینم.
یلدا دستش راپشت ڪتفم میگذارد تا بلند شوم.
ساراهم پشتم بالشت میگذارد.
سهیل جلو مے آید و میگوید: خیلے ناراحت شدم...
شرمنده ڪہ ما...
حرفش رابا نگاه جدے یحیے قورت میدهد!
جواب میدهم: نہ!
این چہ حرفیہ...
شماڪہ نمیدونستید قراره اتفاقے بیفتہ...
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
#بخش_اول
🍃یحیـے انگشت سبابھ اش را دریقھ اش فرو میبرد و باڪمڪ شصتش دڪمھ ی اول پیرهنش راباز میڪند.
با ڪت و شلوار ابے ڪاربنے و پیرهن سفید رنگ ڪناریلدا ایستاده.
هرڪس نداندگمان میڪند ڪھ داماد خوداوست.
موهایش را ڪمے ڪوتاه ڪرده و مرتب عقب داده.
مثل همیشھ یڪ دستھ روی پیشانے و ابروی راستش رها شده.
تھ ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر ڪرده.
دوربین را بالا مے اورم و میگویم: لبخند بزنید.
هردو لبخند میزنند.
یلدا باتمام وجود ولے یحیے....
آذر به اتاق عقد مے اید و میگوید: دخترشما برو بشین زحمت نڪش .
یڪے دیگھ میگم بیاد عڪس بگیره. میدانستم میخواهد ڪمتر مقابل چشمهای خیره جولان دهم.
باخونسردی جواب میدهم: یھ شبھ ، ازدستش نمیدم.
یحیے یڪ دستش را درجیبش فرو مے برد و بادست دیگر یقھ ی کتش را میگیرد و اینبار پشت سریلدا مے ایستد.
یلدا هم دست به ڪمر میزند و سرش را ڪج میڪند.
دامن پف دار و دست ڪش های سفیدش مرایاد سیندرلا میندازد.
لبخنددندان نما ڪھ میزند،دل برایش قنج میرود.
موهایش را بالای سرش جمع و تاج بزرگ و زیبایے هم جلویش گذاشتھ اند.
عمو حسابـے به خرج افتاده.
یک تالار بزرگ و مجلل برای اثبات علاقھ بھ دخترش گرفته.
یڪ ربع میگذرد ڪھ اذر دوباره سرو ڪلھ اش پیدا مے شود و میگوید: عاقد داره میاد....
بیاید بیرون...
قبلش اقاسهیل میخواد با یلدا تنها باشه.
ریز میخندم: چقدرم طفلڪ هولھ .
یحیے شنل را روی سر یلدا میندازد و بھ چشمهایش خیره میشود.
_ چقدر ناز شدی ڪوچولو!...
دلم میلرزد!...
اولین باراست ڪھ صدای خشڪ و جدی اش رنگ ملایمت گرفتھ.
یلدا خجالت زده تشڪر میڪند و سرش را پایین میندازد.
یحیے چانھ اش را میگیرد و سرش را بالا میاورد.
خم میشود و لبش راروی پیشانے اش میکذارد.
همان لحظه یڪ عڪس میندازم. مڪث طولانے هنگام بوسیدنش، اشڪ یلدا را در مے اورد.
بعداز ده ثانیھ یا بیشتر لبش رابرمیدارد و میگوید: یادت باشه قبل اینڪھ زن کسے باشے..ابجے خودمے.
لبخند میزند و بھ طرف در اتاق میرود.
یلدا بغضش را قورت میدهد.
بھ سمتش میروم
_ دیوونھ اینا. خوبھ عقدتھ نھ عروسے!
یلدا باچشمان اشڪ الود میخندد و میگوید: اخه یلحظھ دلم براش تنگ شد.
تاحالا اینقدر عمیق بوسم نڪرده بود.
_ خب حالا! گریه نڪنے ارایشت بریزه!....
بزار اقاسهیل گول بخوره راضے شھ بلھ رو بگھ!
بامشت بھ شانھ ام میزند: مسخره. اذیت نڪن بچھ سرتق!
جوابے نمیدهم و باخنده به طرف در میروم ڪھ میگوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن!
_ دیوونه!
از اتاق بیرون مے روم و ڪناری می ایستم.
دنبالھ ی دامن بلند و ڪلوشم روی زمین مے ڪشد.
پشت میز میشنم و یڪ شیرینے داخل پیش دستی ام میگذارم.
دختربچھ ای بانمڪ باموهای لخت و مشڪے اش مقابلم مے شیند و زیرچشمے نگاهم میڪند.
لیخند میزنم و میپرسم: شیرینے میخوری خالھ؟!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_شش
#بخش_اول
🍃قدمهایم راتندمیڪنم ڪہ یڪ دفعہ بہ ڪسے میخورم و نفسم را درسینة حبس میڪنم!...
بطرے آب را دردستم فشار میدهم.
یحیے برمیگردد و بادیدنم مات میماند. چهره اش در تاریڪ روشن راهرو دیدنے است!
چشمهای گرد و دهان نیمہ بازش...
لبم را مے گزم و داخل اتاقم مے دوم..
🍃دستہ ے ڪولہ پشتے ام را روے شانہ محڪم میگیرم و میگویم: پس ڪے میرسیم!؟...
یحیے زیرلب الله اڪبرے میگوید و بہ راهش ادامه میدهد.
مسیر سختے را انتخاب ڪرده.
ازبس ڪودن است!
قراراست یلدا را پاگشا ڪنند، آن هم در کوه!...
غر میزنم: خستہ شدما!..
مے ایستد و دودستش رابالا مے آورد: اے واے !
میشه دودقیقہ ساڪت شید؟!
احتمالا همہ درحال نوشیدن یڪ لیوان لیموناد خنڪ هستند ولے ما...
گرچہ مقصر ڪلاس من بود ڪہ یحیے بہ پیروے از حرف عمو بہ دنبالم آمد.
آهستہ قدمے دیگربرمیدارم، سنگ زیر پایم سرمیخورد و نفسم بند مے آید.
سرجایم خشڪ میشوم و بلند میگویم: روانے! میفتم میمیرم!
سرش را تڪان میدهد: مگہ دنیا ازین شانسا داره؟!
جامیخورم!...بچہ پررو!.. دندان قروچہ اے میڪنم و باحرص میگویم: خیلے رودارے!
بہ فاصلہ ے یڪ قدم ازمن بااحتیاط جلو میرود.
دوست دارم از دره پرتش ڪنم تا اثرے از روے مبارڪش باقے نماند.
ڪلاه آفتابے اش را برمیدارد و درمشت مچالہ اش میڪند.
افتاب چشم راڪور میڪند!
رفتارش واقعا عجیب است...
چطور میتواند دربرابر من اینقدر مقاوم باشد؟!
چہ چیزے بة او قدرت میدهد تا نگاهم نڪند...
نسبت بہ من بے تفاوت باشد!
گیج بہ پس گردنش خیره میشوم.
افتاب سوختہ شده.
همان لحظہ زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست میندازم و مچ دستش را محڪم میگیرم...صداے جیغم در فضا پخش میشود...شوڪہ برمیگردد و بہ چشمانم خیره میشود.آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان نمایے میزنم. گره ابروهایش باز مے شود و میگوید: الحمداللہ...نیفتادین!...و بعد چشمانش را میبندد: میشہ حالا دستمو ول ڪنید!..
دستش را رها میڪنم و دوباره لبخند میزنم...
ڪلاهش را به طرفم میگیرد و میگوید: لبہ ے اینو محڪم بگیرید...
منم یطرف دیگشو میگیرم...
باتعجب نگاهش میڪنم.
این بشر دیوانہ است!
🍃بہ نرمے و بایڪ خیز روے زمین میشینم و بہ مقابل خیره میشوم.
دره اے وسیع و رنگارنگ...
عجیب است پاییز!...
زانوهایم رادرشڪم جمع میڪنم و دستانم را دورش حلقہ میڪنم.
تاڪجا باید پیش بروم...
خودم را ڪوچڪ ڪنم!...
مقابلش ظاهرشوم...
و طورے رفتار ڪنم ڪہ گویے فقیر نگاهش هستم!
درڪے ندارم...
مگر او مرد نیست!...نیازنمیفهمد؟!
بہ جنس مخالفش گرایش ندارد؟!
نڪند دختراست!...
میخندم..
ڪوتاه و تلخ!...
چرا عمق نگاهش با محمدمهدے فرق دارد....
چہ چیزے پایبند نگهش میدارد...
پایبند بہ عقاید احمقانہ اش!....
احمقانہ!...
واقعا احمق است یا...
هوفی میڪنم و چشمانم را میبندم... یعنے ڪارهایش تظاهر نیست؟!..
تابہ حال دل بہ ڪسے نباختة....
مگر میشود بااین ظاهر و موقعیت باڪسے نپریده باشد!
تلفن همراهم زنگ میخورد.
بابےحوصلگے بہ صفحہ اش خیره میشوم...
" Arad"
بی اختیار ایشے میگویم و تماس را رد میڪنم.
نمیتوانم تعریفے از جایگاهش داشتہ باشم...
برادر..
دوست پسر....
دوست..
نمیدانم!.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_اول
🍃ملافہ را روے سرم میڪشم و ازپنجره بہ درختان سبز و قدڪشیده چشم میدوزم.
پلڪهایم سنگینے میڪنند ولے خواب مثل جن چشموشے است ڪہ خیالاتم برایش حڪم بسم اللہ دارد.
افتاب خودش را تادرون اتاق ڪشیده و رنگ فندقے پارڪت را جلا مے بخشد. پنجره را باز و یڪ دم عمیق مهمان ریہ هایم میڪنم.
برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانہ میزنم.
چشمانم را میبندم....
صداے ان مرد درگوشم میپیچد : اهاي شما ڪہ تڪ بہ تڪ...
رفتید و ڪیمیا شدید....
ملافہ را از روے سرم برمیدارم و بہ برس درون دستم خیره میشوم.
یادم نمے اید چرا دیوانہ وار دویدم!؟...
ساعاتے پیش بود یا...
سالهاقبل؟!...
بہ راست نگاهے گذرا میندازم.
یلدا بادهانے نیمہ باز دمر روے تخت افتاده.
موهای یڪ دست و پرپشتش روے صورتش ریختہ...
از روے تخت پایین مے ایم و دوباره مشغول شانہ زدن مے شوم.
حال عجیبے دارم...
شاید از خستگے است!...
ازداخل ساڪ ڪوچڪم تل پهن و گلبهے ام را بیرون مے اورم و روے موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمے اورم و روی تخت میندازم.
بین راه یاد روسرے ام میفتم.
برمیگردم و روسرے بلند و طوسے ام را برمیدارم و ازاد روے سرم میندازم. راهروے نسبتا طولانے را پشت سرمیگذارم و بہ اسپزخانہ سرڪ میڪشم.
اذر پشت گازایستاده و بہ ماهیتابہ مقابلش زل زده.
لبخند میزنم و میگویم: سلام اذرجون!صب بخیر!
بدون انڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد: بیدار شدے! صبح توام بخیر...
باقدمهاے بلند طرفش میروم و میپرسم: چے درست میڪنے؟!
_ پنڪیڪ!...دوس دارے؟
_ اومم خیلے!... با شڪلات صبحانہ!
سرتڪان میدهد و پنڪیڪ متوسط را برمیگرداند تا سمت دیگرش طلایے شود.
_ سلام!
برمیگردم و بادیدن چهره ے خواب الود یحیے دوباره همان حال عجیب زیرپوستم میدود..
اذر_ سلام مادر... چقد چشمات پف ڪرده! خوب خوابیدی؟
یحیے_ شکر!
زیرلب سلام میڪنم و بہ پاهایم خیره میشوم...
" مدافعان حرم....دختر مرتضے شدید.."
یحیے_ میشه من زودتراز بقیہ صبحانہ بخورم؟!
اذر_ اره!...خواهرت ڪہ تاظهرمیخوابہ! باباتم رفتہ ورزش...
تو و محیا بخورید...
داخل دو پیش دستے شش پنڪیڪ میگذارد و رویش سس شڪلات میریزد و روے میز چهارنفره میگذارد.
_ بیاید...منم صبرمیڪنم تااقاجواد بیاد..
هردو میشینیم بدون هیچ حرفے.اذر زیرچشمے نگاهم میڪند.
نگاه نگرانش خنده داراست....
هنوز میترسد شازده اش را یڪ دفعه قورت دهم!
دستش را میشورد و درحالیڪہ بادامن خشڪش میڪند میگوید: من میرم ژاڪت بپوشم... یهو سردم شد!
و پیش از خارج شدن ازاشپزخانہ یڪبار دیگر زیر چشمے نگاهم میڪند.
یحیے تندتند پنڪیڪش را دردهانش میچپاند و بااسترس میجود..
واقعا بہ خودش شڪ دارد؟!
بہ صورتش خیره میشوم...
رگہ هاے سرخ و صورتے در سفیدے چشمانش حالم را منقلب میڪند... نمیدانم چہ برسرم امده...
باریڪہ ے طلایے موهایم را پشت گوشم میدهم و میپرسم: خوبے؟!
از جویدن دست میڪشد و سڪوت تنها جواب روشنم میشود.
دوست دارم بدانم چرا دیشب بہ ان گودال رفتہ...
چرا انطور زجہ میزد!؟...
منظور ان صوت و ڪلمات چیست!؟... پیش دستے ام را به سمت مرڪز میز هل میدهم و میگویم: فڪر ڪنم بد خواب شدید!...
چنگالش را ڪنار میگذارد و میگوید: نہ خوبم!...چیزے نیست!
ازجا بلند مے شود و ازاشپزخانه بیرون مے رود.
سرم رابین دوددستم میگیرم و چشمانم را میبندم...
" التماس دعا...نگاهے هم بہ ماڪنید!.."
تہ دلم میلرزد...چقدر بدعنق است! چندلحظہ صبرنڪرد تا سوالم را بپرسم...
🍃یلدا عینڪ افتابے اش را روے موهایش بالا میدهد و بہ گنجشڪ ڪوچڪے ڪہ روے شاخہ ے درخت نشسته نگاه میڪند.
میگوید: ساڪت شدے محیا!
_ من؟!...نہ!...
لبخند میزند: من تورو میشناسم...
بے هوا میپرسم: داداشت چشہ!؟
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_نهم
#بخش_اول
🍃امام ایستاد و خطبہ اے ڪربلایے خواند:
اما بعد... مے بینید ڪہ ڪار دنیا بہ ڪجا ڪشیده است !
جهان تغییر یافتہ، منڪر روے ڪرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز تہ مانده ظرفے، خرده نانے و یا چراگاهے ڪم مایہ باقے نمانده است.
زنهار !
آیا نمے بینید حق را ڪہ بدان عمل نمے شود و باطل را ڪہ ازآن نهے نمے گردد تا مؤمن بہ لقاے خدا مشتاق شود؟
پس اگر اینچنین است، من درمرگ جز سعادت نمے بینم و در زندگے با ظالمان جز ملالت .
مردم بندگان حلقہ بہ گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛
آن را تا آنجا پاس مے دارند ڪہ معایش ایشان از قِبَل آن مے رسد ، اگر نہ ، چون بہ بلا امتحان شوند ، چہ ڪم هستند دینداران .
انگشت سبابہ ام را نرم روے جملہ ے اخر میڪشم...
چہ ڪم هستند دینداران!...
نگاهم چندڪلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است!
تازمانے ڪہ دنیا بہ ڪام است..
خداهم خوب است...
ڪافیست زندگے ڪمے ڪج تاڪند، آنوقت خدا رفیق بدمیشود!...
خودمن هم همینطورم...
پنج فصل از ڪتاب را خواندم.
ڪتابے ڪہ جملہ بہ جملہ حقیقت بود! گویے براے من نوشتہ شده !!
سپاه مقابل جگرگوشہ زهرا س گمان میڪردند ڪہ سوار برمرڪب حق میتازند!
و براے دست یافتن بہ بهشت و طوبے شمشیر رااز رو بستند! ...
احساس خلا میڪنم...
یڪے باید باشد تا بااو حرف بزنم!... یڪے ڪہ آرامم ڪند...
بہ من اطمینان دهد ڪہ تو عمرسعد نیستے!!...
شمشیر روے امام نبستے!...
جوانے ڪردے...
یڪے پیدا شود ڪہ مرا از توهمات و ابرهاے سیاه نجات دهد!!
ڪتاب را روے پایم میگذارم و ڪولہ ام راروے دوشم میندازم.
بہ اطراف نگاهے گذرا میندازم؛
همہ رفته اند جز آراد!
بہ صندلے اش تڪیه داده و با خشم نگاهم میڪند.
بااڪراه بہ نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند مے شوم.
راستے استادڪجاے ڪتاب را درس داد!!؟
بہ تختہ وایت برد خیره میشوم.
چقدرهم نوشتہ!...
اوجزوه نوشتہ و من منزل بہ منزل با قافلہ حرڪت ڪردم و بہ نینوا رسیدم!
حالا میترسم ادامہ اش را بخوانم.... نمیدانم قراراست درڪدام سپاه باشم!... سپاه حسین یا گرگ صفتان!
چندقدم جلو مے روم و اوهم تقریبا با چندقدم بلند بہ سمتم مے دود!
فڪش منقبض شده و ابروهاے پهن و یڪ دستش درهم گره خورده!
بہ سرتاپایم نگاه میڪند و باپوزخند مے پرسد: چتہ؟!
عابد شدے!!
مدام سرت تو ڪتابہ...یاهمش توے سایتاے مذهبے ولے!
حوصلہ اش را ندارم.
ڪنایه اش را با مهربانے جواب میدهم: چیزے نیست... دارم دنبال یچیزے میگردم!
_ چے؟! بگو منم ڪمڪت ڪنم!
_ نة... خودم باید بهش برسم...
و سرم راپایین میندازم و به ڪتونے آل استارم زل میزنم.
یڪ دفعہ دستش رادراز میڪند ، ڪتابم را از دستم میقاپد و بہ جلدش نگاه میڪند.
تمسخر بر لبهایش نقش میبندد...
_ فتح خون .... ڪلا زدے توخط سیرو سلوڪ!..
شهید مرتضے اوینے...
خیلے بہ این بابا گیر دادے...
نڪنہ خواستگارتہ!؟
بے اراده عصبے مے شوم و ڪتاب را از دستش میڪشم.
_ آراد بفهم دارے چے میگے!
اگر حوصلہ ے تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشہ بہ یڪے ڪہ بہ گردنت حق داره توهین ڪنے!
_ اوهو! ببخشید اونوخ چہ حقے!؟
_ همینڪہ اینجا وایسادے دارے بلبل زبونے میڪنے ازصدقہ سرے همین شهیداست!
_ نہ بابا مث اینڪ تو ڪلا سیمات اتصالے ڪرده!
فڪر میڪردم فقط ظاهرت رو ڪوبیدن! نگو از تو داغون ترے!
_ بہ تو هیچ ربطے نداره!
از ڪنارش رد مے شوم و بہ سمت درڪلاس مے روم ڪہ میگوید: فڪر نمیڪردم اینقد بے معرفت باشے!
دیگہ اسمتو نمیارم!
زیرلب میگویم بہ جهنم و درراهروے دانشگاه شروع میڪنم بہ دویدن.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_ام
#بخش_اول
🍃حرفهایش تسلے عجیبےبرای دلم است.
گرم و ارام نگاهش میکنم.
اشتباه میڪردم.
او عقب مانده نیست... من بودم!!
🍃دستے بھ گره ی روسری ام میڪشم و با لبخند میگویم: مرسے ڪھ فڪر بدی نڪردی!
بھ لپ تاپش اشاره و حرف راعوض میڪند: حتما بخونیدشون!
فتح خون تموم شد؟!
ڪتاب فتح خون را ڪنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم: نھ . پنج فصلش رو خوندم فقط.
_ ڪند پیش نرید.البتھ...شاید دلیلے داشتھ .
_ اره!... راستش ڪارم همین بود...
بھ پشتے مبل تڪیھ میدهد، دست بھ سینھ صاف میشیند و میگوید: خب درخدمتم.
_ چطوری بگم؟... حس عجیبـے بھ نویسنده اش پیدا ڪردم... بیشتراز یڪ مقدار بهش گرایش دارم!...من...
_ بگید راحت باشید!...تااینجاش ڪھ خیلے خوب بوده .
بدون مقدمھ میپرانم: یحیے . من نمیخوام عمر سعد باشم!..
رنگ چهره اش یڪدفعھ بھ سفیدی میشیند. بااسترس میپرسم: چے شد!؟
به جلو خم میشود، دوارنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـے ارام میپرسد: چے شد ڪھ حس ڪردید ممڪنھ عمر باشید!؟...
_ فقط عمر نھ! سپاهے ڪھ جلوی پسرفاطمه س ایستادن!..
میترسم فصل بعد رو بخونم.
نمیدونم من ڪدوم شخصیت این ڪتابم.
گیج شدم.میترسم..
بغض میڪنم و ادامھ میدهم:نڪنھ جز ڪسایـے باشم ڪھ باهزار توجیھ و بهانھ امر عقل و امیرالمومنین ذهنیشون، سر امام رو ازقفا....
سرش را بالا میگیرد و یڪ لحظھ بھ چشمانم نگاه میڪند.
سریع ازجا بلند میشود و میگوید: یھ لیوان اب بخورید....
بعد حرف میزنیم... دارید...گر..یھ میڪنید...
ڪلافھ سرش راتڪان میدهد و بھ طرف دستشویے میرود.
ازجا بلند میشوم و بھ اشپزخانھ مے روم.
بے حوصله یڪ لیوان بلور برمیدارم و ازشیر لب بھ لب ابش میڪنم.
آذر لبخند دندان نمایـے میزند و درحالیڪھ بستھ ی مرغ را دردستش فشار میدهد ، میپرسد: یحیـے چے میگفت؟!
_ هیچے . راجب یھ ڪتاب حرف میزد... میگفت خوبھ بخونمش!
_ واقعا!؟ همین؟
_ بلھ مگھ حرف دیگھ ای هم باید زده شھ؟!!
اخم ظریفے میان ابروهای نازڪ و مدادڪشیده اش میدود
_ نھ ! فقط پرسیدم...
پشتش را میڪند و دوباره مشغول ڪارش میشود.
ڪمے ازاب راسرمیڪشم و لیوان رادر ظرف شویـے میگذارم.
بھ پذیرایے برمیگردم و روی مبل میشینم. یحیـے ازدستشویی بیرون مے اید و درحالے ڪھ استین هایش را پایین میدهد،زیر لب ذڪر میگوید!
حتم دارم وضو گرفتھ...
بے اختیار لبخند مے زنم و منتظر میمانم.
جلو مے اید و سرجای قبلے اش مے شیند.
_ خب!... داشتید میگفتید!..
_ همین... ڪلا میخوام ڪمڪم ڪنے... نمیدونم چم شده!..
توی یھ چاه افتادم و سردرگمم .
اصن نمیدونم ڪے هستم!...
_ دوست دارید جز ڪدوم گروه باشید؟!
_ معلومھ !
_ میخوام بھ زبون بیارید.
_ دوست دارم جز گروهے باشم ڪھ منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرڪت ڪردم و بھ ڪربلا رسیدم!!
_ چرا؟
_ چون....چون خوبن.
_ ازڪجا اینو میفهمید؟!
_ چون پاڪن...
چون اهل بیت رسول خدا ص هستن!
چون صادق ان و...
جملھ ام را ڪامل میڪند:و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن!
حتے سفر اخر و فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده!...
چون بھ اطاعت از امر و چیزی ڪھ بالاسری براشون مقدر ڪرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن!
بھ عبارت امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنے!...درستھ ؟!
سرم را تڪان میدهم...
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_و_یکم
#بخش_اول
🍃روے چمدانش میشینم ،چشم راستم را مے بندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم...
خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...
سعی میڪنم ارام تر نفس بڪشم. دستم راروے سینہ ام میگذارم و اب دهانم رابہ سختے فرومیبرم.
بااسترس یڪبار دیگر بیرون را نگاه میڪنم.
صداے جیر باز شدن در اتاقش دلم را خالے میڪند!
از شڪاف در دست و پشت سرش را میبینم ڪہ بہ سمت تختش میرود ، ساعتش را از مچ دستش باز میڪند و روے بالشتش میندازد.
دڪمہ ے اول ودوم پیرهنش راباز میڪند...
سرم راعقب میاورم و چشمانم را مے بندم!!...
میخواهد لباسش را عوض ڪند... پلڪ هایم راروے هم محڪم فشار میدهم....
اگر لباسش درڪمد باشد....
نورے ڪہ ازشڪاف در داخل میدود بہ تاریڪے مے شیند.
حضورش راپشت در احساس میڪنم.
عرق روے پیشانیث ام مے نشیند...
درڪشیده و بہ اندازہ ے چندبند انگشت باز میشود...
دستم راروے دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم...
همان لحظہ نواے دلنشینے درفضا پخش میشود
_ میاد خاطراتم جلوے چشام
من اون خستگے تو راهو میخوام
...
تلفن همراهش است!
در را مے بندد و چند لحظہ بعد صداے بم و گرفتہ اش را میث شنوم
_ جانم رسول؟
...
هوفے میڪنم و لبم را بہ دندان می گیرم.
اخرچہ؟!
میخواهد مرا ببیند...
چہ چیزے باید بگویم...
چہ عڪس العملے نشان میدهد؟ دست میندازم ،ڪت سفیدش را اهستہ از روے اویز برمیدارم و تنم میڪنم.
پیراهنش راهم روے سرم جاے روسرے میندازم و منتظر میمانم...
شمارش معڪوس.. یڪ .. دو... سہ... باز ڪن درو... چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت... با.. درباز مے شودو قلبم از شدت هیجان و استرس میترڪد!
چشمهاے تیلہ اے یحیے بہ بزرگے دوفنجان میشود و روے چشمانم خشڪ مے شود.
لبم راانقد محڪم با دندان فشار میدهم ڪہ زخم مے شود و دهانم طعم خون میگیرد.
دستش را بہ سرعت روے دودڪمہ ے بازش میگذارد و درحالیڪہ ازشدت تعجب پلڪ هم نمیزند ، قدمے بہ عقب برمیدارد و بہ سرتا پایم دقیق نگاه میڪند.
باخجالت سرم را پایین میندازم و پیراهنش راروے سرم جلو میڪشم تا خوب موهایم را بپوشانم.
چانہ ام میلرزد و نوڪ بینے ام میخارد.
منتظر یڪ تنش هستم تا پقے زیر گریہ بزنم!!
سڪوتش ڪلافہ ام میڪند...
ڪوتاه بہ چهره ے مبهوتش نگاه و بغضم را رها میڪنم.
بلند بلند و یڪ ریز اشڪ مے ریزم و پشت هم عذرخواهے میڪنم.
او همچنان خیره مانده!!...
باپشت دست اشڪم راپاڪ میڪنم و میگویم: بخدا..بخدا اصن... اصن توضیح میدم...
بہ حرفم گوش ڪن... من... یحیے بخدا...هیچے ندیدم...من... اصن ...ینے...
بایڪ دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقہ ام را بپوشانم و بادست دیگر پلڪم راپاڪ میڪنم.
قدمے جلو مے اید و دڪمہ اش را مے بندد..
بغضم راقورت میدهم و بہ زمین زل مے زنم. ڪمے جلو تر مے اید..
_ هیچے نگید!..باشہ؟!
شوڪہ از لحن ارامش دوباره بہ گریہ مے افتم
_ من...اصلا نیومدم تا... فقط...اگر گوش ڪمے...
یڪ دفعہ داد میزند:محیا!
و بہ چشمانم خیره میشود.
از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میڪشد...
عصبانے است..
سعے میڪند ڪنترلش ڪند!...
لبهایم بے اراده بہ هم دوختہ میشود...
دست دراز میڪند و دررا نگہ میدارد
_ بیاید بیرون!
مطیع و حرف شنو از ڪمد بیرون مے ایم و گوشہ ےاتاق مے ایستم.
بہ موهایش چنگ میزند و لبش را میگزد.
فڪش منقبض شده و تندنفس میڪشد...
_ حالا بگید توڪمد من چیڪار میڪردید...
_ من..
دست راستش را بالا مے اورد و بین حرفم میپرد
_ فقط راستشو بگید...
النجاه فے الصدق...
سرم راتڪان میدهم و درحالیڪہ اشڪ ارام از گوشہ چشمم روے گونہ هایم مے غلتد، باصدایے خفہ میگویم: من... راستش...یبار...چندماه پیش...اومدم تو اتاقت... برا..برااینڪہ ببینم چجوریه..ببخشید...من اینجا یچیزے دیدم ڪہ موفق نشدم ڪامل بخونمش...
_ چے؟!
_ اونموقع نفهمیدم...یلدا اومد خونہ و نشد بخونمش...امروز...فتح خون تموم شد...ڪلے گریہ ڪردم...ڪلے سوال...ڪلے درد تو سینم اومد... ازاتاقم اومدم بیرون تا برم و صورتمو بشورم...دیدم دراتاقت بازه...یاداون برگہ افتادم..اومدم....ببخشید...ببخشید...
گریہ ام شدت میگیرد...
_ خوندمش...تانصفہ...فهمیدم وصیت نامہ است...یہ حالے شدم... قصدبدے نداشتم.... پسرعمو بخدا برام جاے سوال داشت...اون ڪتاب...وصیت نامہ ے تو... حس بدے دارم چون اجازه نگرفتم....اما دلم ارومہ... یہ چیز توے وجودم متولد شده...نمیدونم چیہ.... شاید توے اتاقت دنبال جواب میگشتم....بخدا... وقتے اومدی...هول شدم...رفتم توڪمد...
چشمهایش را مے بندد و انگشت اشاره اش راروےبینے اش میگذارد..
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#_قبله_من
#قسمت_سی_و_دوم
#بخش_اول
🍃لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس میڪنم.
بھ تصویر چشمانم دراینھ خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشتھ ی نھ چندان دلچسبم لبنانے مے بندم.
دستهایم بھ وضوح میلرزد و عرق روی پیشانےام نشستھ .
خم میشوم و ازداخل پاڪت ڪرم رنگ چادری ڪھ خریدم را بیرون مے اورم و مقابلم میگیرم.
گویـے اولین باراست این پارچھ ی مشڪے را دربرابر چشمانم میگیرم، حالے عجیب دارم. چیزی شبیھ بھ دلشوره.
باز مثل زنان ویارڪرده حالت تهوع گرفتم.
چادر را روی سرم میندازم و نفسم را بیرون میدهم.
دستم را بھ دیوارمیگیرم و سرگیجھ ام راڪنترل میڪنم.
دراتاق را قفل ڪرده ام ڪھ یڪ وقت یلدا بے هوا دراتاق نپرد.
دوست ندارم ڪسے مرا ببیند.
حداقل فعلا.
نمیدانم چرا!
ازچھ چیز خجالت میڪشم ازحال الانم یا...چندماه پیشم؟!
باورش سخت است زمانے چادری بودم.
خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم.
بھ هیچ علاقھ ای نمیرسم.
هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.
اینبار...همه چیز فرق ڪرده...
خودم با شوق و ڪمے اضطراب خریدمش. میخواهم تڪلیفم را باخودم روشن ڪنم. یحیے چھ میگفت؟
حرفهایش دلم را قرص میڪند ؛
بھ تصمیم جدیدم.
ڪاش ڪسے را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا ڪمڪ بخواهد.
شرم دارم دستم را بلند و دعا ڪنم!..
اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چھ؟...
ڪاش اوینے رفیق من میشد ، انوقت از او میخواستم دعاڪند ؛
بھ خداهم نزدیڪ تراست.
شاید بھ حرف عزیزی مثل او گوش ڪند.
روح ڪلافھ ام بھ دنبال یڪ تثبیت است.
یڪ قدم محڪم ، یڪ جواب ڪھ مانند دوندگان دو ماراتن بھ سمتش پرواز میڪند. پیشانے ام راروی اینھ میگذارم و چشمانم را میبندم.
دستم راروی پارچھ ی لختے ڪھ روی سرم افتاده میکشم.
حس ازادی قلبم رابھ چنگ میڪشد.
نفسے عمیق مهمان جانم میڪنم.
دیگر از تو دل نمیڪنم...
دستم را باری دیگر روی چادرم میڪشم ، لبخند مے زنم و زیر لب میگویم: #قهرمان_من
🍃سھ هفتھ ای مے شد ڪھ چادر مے پوشیدم ، البتھ پنهانی.
خنده ام میگرفت ؛ زمانے برای زدن یڪ لایھ بیشتر از ماتیڪم از نگاه پدرم فرار میڪردم . الان هم...!!!
چادر را در ڪوله ام میگذاشتم و جلوی در سرم میکردم.
ازنگاه های عجیب و غریب یحیـے سردر نمے اوردم ، اهمیتـے نمیدادم.
صحبتهایمان تھ ڪشیده بود.
سوالے نداشتم گویے
مثل ڪودڪان نوپا به دنبال محڪم ڪردن جای پایم بودم.
دیگر دنبال جواب نمیگشتم.
جواب من با رنگ مشڪے اش روحم رااشباع ڪرده بود.
بعداز یڪ سال نماز خواندن را هم شروع ڪردم.
انقدر سخت و جان فرسا بود ڪھ بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم.
درنماز شرم داشتم ڪھ قنوت بگیرم و چیزی طلب ڪنم.
خجالت زده هربار بعداز نماز سجده میڪردم و بخدا بازبان ساده میگفتم: امیدوارم منو ببخشے...
ڪتاب #زندگی_زیباست راهم خواندم.
ڪتابے ڪھ حیات اوینے را روایت میڪرد.
آراد دورادور طعنھ هایش را نثارم میڪرد ؛ توجهے نمیکردم.
نباید دیگر بلرزم.
من سپاهم راانتخاب ڪرده بودم.
چندباری هم تهدیدم ڪرده بود ، میگفت حال تو و اون جوجھ مذهبـے رو میگیرم.
میڪشمتون!
شاید دوستم داشتھ..
اما مگریڪ عاشق میتواند معشوقھ اش را بھ مرگ تهدید ڪند؟!
🍃پاورچین پاورچین از پلھ ها پایین مے روم و لبم را مے گزم.
بھ پشت سر نگاه ڪوتاهے میڪنم ،چادرم رااز ڪولھ ام بیرون مے اورم و روی سرم میندازم . اهستھ در ساختمان را باز میڪنم ڪھ بادیدن لبخند بزرگ یحیـے سریع دررا مےبندم.
صدای خنده ی زیبا و ڪوتاهش درگوشم مے پیچد.
اولین باراست ڪھ صدای خنده اش را مے شنوم.
نوسان غریبے در دلم بھ پا مے شود.
ملایم بھ در میزند وبا صدایـے زیرو بم میگوید: دخترعمو!
ڪارخوب رو ڪھ تو خفا نمیڪنن.
چاره ای نیست.
دررا تانیمھ باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز میڪنم.
سرش را پایین انداختھ و زیرلب یڪ چیزهایـے میگوید.
اب دهانم را قورت میدهم و دررا ڪامل باز میڪنم.
باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند
_ برام خیلے عجیبھ از چے میترسید؟!
تقریبا یڪ ماهھ..
دیگھ حرفے نمیزنید... یڪم نگران شدم ڪھ....نڪنھ..
اون رشتھ محبتـے ڪھ از اهل بیت و حقیقت بھ دلتون بستھ شده بود، خدایـے نڪرده شل شده باشه..
حلال ڪنیداز چهل دقیقھ پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یھ سوال بپرسم...
ڪھ جوابش رو دیدم!
ادامه دارد...
🖌نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_و_سوم
#بخش_اول
🍃خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبندم.
دیگر ڪافیست... چقدردیرنوبت بہ تو مے شود!!...
چند صفحہ ے اخرے ڪہ قلم زدم،مانند جویدن ادامس عسلے برایم لذت بخش بود!!.. وخیلے بیشتراز آن!!
روے موڪتے ڪہ در ایوان خانہ ام پهن ڪرده ام دراز میڪشم و بہ اسمان خیره میشوم.
تڪہ ابرهاے دور ازهم افتاده....
حتم دارم خیلے حسرت میخورند!!
فاصلہ زهرترین طعم دنیاست!
چشمانم را میبندم و بغضم را فرو میبرم..
گیره سرم راباز و موهایم رااطرافم روے موڪت پخش میڪنم...
اشڪے از چشمانم خداحافظے میڪند و روے گونہ ام
غلت میزنم و پاهایم رادرون شڪمم جمع میڪنم.
این خانہ بدون تو عجیب سوت و ڪور است!!..
همانطور ڪہ بہ پهلو خوابیده ام،دفترم راباز میڪنم و بہ خطوط ڪج و ڪولہ زل میزنم... میخواهم جلو بروم...
راستش دیگر تاب ندارم...
بگذار از لحظاتے بگویم ڪہ تو بودے و.... بازهم تنها تو...ڪہ در وجودم ریشہ میدواندی!
🍃یڪ موزیڪ دیگر از فایل تلفن همراهم پاڪ میڪنم و لبم رامیگزم.
امروز هم موفق شدم !
یلدا میگفت هرسہ روز یڪے را دور بریز و یڪ مداحے جایگزینش ڪن!...
اوایل سخت بود! مگر میشد؟!
گاه حس میڪردم با پاڪ شدنشان جان و خاطرم ازرده میشود!
اما...بعداز دوماه دیگر طاقت فرسا نبود!.. درعوض مداحے هایے ڪہ یلدا برایم میفرستاد، هربار بیش از پیش درخونم میجوشیدند.
پرشیا از پارڪینگ بیرون مے اید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند.
باذوق سوار میشویم. یحیے از ڪادر ڪوچڪ اینہ ے جلو بہ من و یلدا نگاه و حرڪت میڪند. قراراست بہ گلزار برویم.
اولین باراست ڪہ مے روم...
هیجان دارم.
پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را میبندم.... حتم دارم جاے قشنگے است.
یلدا طورے از انجا تعریف میڪرد ڪہ گویے بهشت است!
گوشہ اے مے ایستم و مات بہ تصویر سیاه و سفید بالاے ڪمد ڪوچڪ فلزے خیره میشوم. یڪ فانوس و چندشاخہ گل درون گلدان گلے در ڪمد گذاشتہ اند.
یڪ پسر باریش ڪم پشت و نگاه براقش بہ صورتم لبخند میزند.
دندانهاے مرتبش پیداست و یڪے از گونہ هایش چال افتاده.
عجیب بہ دل مینشیند...
چادرم را ڪہ بادڪنار زده روے ڪتفم میڪشم و چشمهایم را ریز میڪنم.
ازدیدن چهره ے جوان و نوپایش سیر نمیشوم.
یڪ قدم جلو مے روم و بہ اسمش ڪہ نستعلیق روے سنگ قبر حڪاڪے شده نگاه میڪنم.
سربند سبزے را بہ پایہ هاے ڪمد گره زده اند. باد پارچہ ے لطیفش را موج میندازد.
خم میشوم و ڪنار قبر میشینم.
#حسینے ....در شیشہ ے گلاب را باز میڪنم و روے اسمش میریزم..
یڪبار دیگر بہ قاب عڪسش نگاه میڪنم...ازتہ دل خندیده!
..از اینڪہ رفتہ، خوشحال بوده ... یڪ جور خاصے میشوم.
قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را میبندد.
صداے یحیے اشڪم را خشڪ میڪند. برمیگردم و با چشمهاے خیسش مواجہ میشوم.
ڪنارم مے ایستد و بادست راست چشمانش را میپوشاند.
شانہ هایش بہ وضوح میلرزد.
یاد آن شب مے افتم.
همین اشڪها بود.
همین لرزش خفیف ڪہ مراشڪست!
گذشتہ ام را...
صداے خفہ اش گویے ڪہ از تہ چاه بیرون مے اید:
_ دارن بہ من میخندن...
میگن دل خوش ڪردے بہ این دنیا...
ڪجاے ڪارے!
خیلے جدے گرفتے...
ڪمے تڪان مے خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم....
جدے گرفته ایم؟! چہ چیزے را؟!
گیج بہ یحیے نگاه میڪنم...میلرزد!
ماننده گنجشڪے ڪہ سردش شده...
یحیے هم سردش شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روے شانہ ام میگذارد و اشاره میڪند تا برویم.
میخواهد یحیے خلوت ڪند یا خودمان؟
نوڪ بینے اش سرخ شده...
فین فین میڪند و سنگین نفس میڪشد.
ازڪیفم یڪ دستمال بیرون مے اورم و بہ دستش مے دهم.
تشڪر میڪند و میپرسد: چطوره؟
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_و_چهارم
#بخش_اول
🍃موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو خاطراتے مے شوم ڪہ روے پرده ے چشمانم درحال اجرا است...
آه حسرت از عمق دلم بلند مے شود...
همان روزها بود ڪہ یحیے اعلام ڪرد ڪہ میخواهد برود..
ان روز چهره ے عموجواد و اذر دیدنے بود...
و همینطور من ڪہ لقمہ ے شام دردهانم ماسید!
همہ مات لبخند رضایتش بودیم....
همان دم بود ڪہ بہ احساس درونم ایمان اوردم!
شڪم مبدل بہ یقین شد!!...
او را دوست داشتم و دراین بحثے نبود!... موهایم را با یڪ تل عقب میدهم...
موهایے بہ رنگ فندقے تیره...
دیگر خبرے از ابشار طلایے نیست!
خبرے از ربودن دلت نیست.
اخر تویے نیستے ڪہ بخواهد دلت هم باشد...!!
یادم مے اید یلدا ازسرمیز بلند شد و بہ اتاقش رفت و آذرهم دیگر لب بہ غذا نزد.
چهارشنبه شب رسما مهمانے براے همه زهرشد...
تواما چنان خبر اعزامت را دادے ڪہ گویے قراراست ڪت و شلوار دامادے تنت ڪنند!... من تنها بہ لبخندت خیره شدم...
مات ... مثل یڪ عروسڪ چوبے دیگر حرڪت نڪردم..
نمیدانم ان لحظہ خودم راسرزنش ڪردم یانہ...
ولے...دیگر مطمئن بودم ڪہ مهرت عجیب بہ جانم نشستہ!...
توهمانے بودے ڪہ دستم راگرفتے و پروبالم دادے...
همانے ڪہ علاقہ ام را بہ خوبے باور ڪرد و ناامیدے ام را شڪست!...
چطور مے شد تورادوست نداشت!!؟؟....
دستم رازیر چانہ میزنم و دراینہ دقیق میشوم...
زیر چشمانم گود افتاده...
هرروز برایم تمثیل یڪ سال است...
اگر چنین باشد ...
ازرفتن تو قرنهاست ڪہ میگذرد...
🍃بادستمال لبم راپاڪ و بہ چشمان یحیے زل میزنم..
امیددارم ڪہ شوخے اش گرفتہ یاحرفش بے مزه ترین جوڪ سال باشد.
عموبہ طرفش خم مے شود و تشر میزند: اعزام شے؟! بااجازه ڪے؟!!...
سرش راپایین میندازد و لبش را بہ دندان میگیرد.
اذر درحالیڪہ لبش از بغض میلرزد میگوید: یحیے مامان...
چندباردیگہ میخواے مارو جون بہ لب ڪنے...
عزیزم...قربون قدو بالات بشم...
رفتے المان درستو تموم ڪردے ڪہ الان برے جنگ؟؟!
هوفے میڪند و با ملایمت جواب میدهد:مادرمن... این چہ حرفیہ!
ڪلے دڪتر و مهندس میرن و شب و روز خاڪ و دود میخورن...
من بااونا چہ فرقے دارم؟!
عمو_ هیچے! فقط عقل تو ڪلت نیست!
یذره ام حرمت نگہ نمیدارے!..
من باباتم راضے نیستم!
پس بشین سرجات!...
یحیے_ ببین پدرم....
اونجورے ڪہ فڪر میڪنے نیست!
فقط...
عمو_ توگوش ڪن! من هیچ جورے فڪر نمیڪنم!
ڪلا نمیخوام راجب این مسئله فڪ ڪنم!! الان جهاد واجب نیست...
ڪسیم اعلام دفاع نڪرده و فریضہ الزامے نشده!...
پس نطق نڪن!
و بعد بشقابش را ڪنار میزند و دستش را روے پیشانے اش میگذارد.
یحیے دست دراز میڪند و بشقاب عمو را دوباره جلو میڪشد..
_ تروخدا یدیقہ گوش ڪنید...
حتما نباید هلمون بدن ڪہ!...
وقتے یہ مسلمون ازهرجاے دنیا طلب ڪمڪ میڪنہ...
من باید برم! این گفتہ من نیست...
امیرال....
عمو_ ببین اقاعلے ع رو سرمن اصلا!
پسر! چرا نمیفهمے؟!!
من رضایت نداشتہ باشم حتے نمیتونے حج برے...
هروقت مردم پاشو برو ..اصلا برے شهید شے ان شاءالله!!!
اذر محڪم بہ صورتش میڪوبد
_ اے واے اقاجواد...نگو تروقران.... براش ڪلے ارزو دارم...
یحیے عصبے ازجا بلند مے شود و باصداے گرفتہ میگوید: پس این وسط ارزوے من چے میشہ؟!!
من ڪارامو ڪردم...
یمدت دیگہ هم بچہ ها میرن.... عمو ابروهاے پهنش درهم مے رود
_ این ینے شمارو بخیر مارو بہ سلامت. هان؟ ینے باے باے همگے...حرف مامان بابامم ڪشڪہ!..
یحیے_ نہ!... من بدون احازه شما تاحالا اب نخوردم...
اینبار هرطور شده راضیتون میڪنم....
یڪ عمر گوش دادم و وظیفم بود...
یڪبار لطف ڪنید و گوش بدید!!...
بغضش را قورت میدهد و بہ اتاقش میرود...
🍃یسنا و یڪتا اذررا دلدارے میدهند و بعداز شام هم ڪنارعموجواد میشینند.
همہ درسڪوت مشغول میشویم، یڪے میوه پوست میڪند و دیگرے بہ صفحہ ے تلویزیون خیره شده...
همسران یسنا و یکتا بہ اتاق یحیے میروند...
حدس میزنم میخواهند اورا راضے ڪنند...سردرنمے اورم.
یڪ دفعہ چہ شد؟!...
همة چیز ارام بود.. من تازه بہ بودنش عادت ڪرده ام! ...
چادر رنگے ام را ڪمے جلو میڪشم و بہ ظرف میوه ام زل میزنم.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_و_پنجم
#بخش_اول
🍃صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم. درگلویم میزند.
چهارساعت دیگر پرواز دارم...
تنها یڪ ساعت فرصت دارم نگاهت ڪنم.
ان هم ڪھ نیستے .دشوره بھ جانم افتاده،نڪند دیگر تورا نبینم.
نڪند دیگر نیایـے و نشود عطرت را با جان و دل بلعید.
اخر قراراست ڪھ توهم بروی.
من بھ خانھ ام و بے شڪ توهم بھ خانھ ات.
انقدر برای اعزام پر پر زدی ڪھ هرڪس نداند گمان میڪند انجا خاڪ توست ، نھ اینجا.
چمدانم را ڪنار در میگذارم .
بـے شڪ دلتنگت میشوم.
شایدهم دیوانھ شدم و دیگر برای ادامھ راه دانشجویـے بھ تهران نیامدم.
باید قول بدهے ڪھ سالم بمانے.
چادرم را روی دست میندازم و یڪ گوشھ مےایستم.
یلدا هلم میدهد
_ فلا بشین...یھ ساعت وقت داری.
میشینم و بھ چمدانم زل میزنم.
باید بروم؟.زودنیست؟هنوز ڪھ اتفاقے نیفتاده.
ذهنم مڪث میڪند،مگرقراربود بیفتد؟ پوزخند تلخے میزنم و سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم ؛ چھ خوش خیال!
فڪرش رابڪن اوهم ذره ای مرا دوست داشتھ باشد ، محال است!
ڪاش مے شد یڪدفعه دررا باز ڪند و من ببینمش.
میترسم بروم و ... اوهم...و دیگر فرصتے نباشد تا یڪ دل سیر لبخندش رانگاه ڪنم.
دستم را زیر چانھ میزنم.
همان لحظھ تلفن خانھ زنگ میخورد.
اذر بالبخند جواب میدهد.
_ جانم..
...
_ خوبے عزیزم؟ ڪجایـے مامان؟
....
_ چے؟! نھ هنوز نرفتھ .
....
یڪدفعھ قیافھ اش درهم میرود...
_ باشھ یلحظھ صبرڪن!!
بھ سمتم مے اید و تلفن بے سیم را جلوی صورتم میگیرد.
_ یحیے است.شمارو ڪار داره!
لفظ شما را محڪم ادامیڪند.
قلبم ازهیجان روی دور صد میرود.
الان است ڪھ سڪتھ ڪنم!!
تلفن را بادست لرزان ڪنار گوشم میگیرم..
_ سلام...
صدایش مثل یڪ سطل اب یخ، بدنم را سست میڪند
_ سلام دخترعمو! خوب هستید؟
_ بلھ
_فڪر نڪنم خونھ برسم بھ این زودی ها...
دلم سخت میسوزد!!
_ ولے... میخواستم یھ خواهشے ڪنم ؛
بھ اتاق برید و ازقفسھ ی ڪتابخونھ هرڪتابـے دوست داشتید بردارید...
چقدرمهربان ڪاش میشد بگویم اینطور نگو.
تھ دلم راخالی نڪن!
_ چشم! لطف داری!
_ و یڪ چیز دیگھ.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشتھ باشھ... و ببخشید اگر ڪم و ڪاستے بود.
_ نھ!...همه چیز عالی بود...
دردلم زمزمه میڪنم: همه چیز...
یڪے خود تو!
_ مزاحم نباشم دخترعمو! ...
پس یادتون نره ها!
ناراحت میشم برندارید.
ڪلا اگر تواتاقم چیزی دیدید ڪھ بدلتون میشینھ بردارید!
خنده ام میگیرد: ڪاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت...
رفت ڪھ ناکجاابادها!!
_ خیلے ممنون...شرمندم نڪنید!..
_ حقیقت اینڪھ زنگ نزدم برای ڪتاب... یھ هدیھ براتون زیرتخت گذاشتم.
فرصت نشد خودم تقدیمتون ڪنم!
و این مدل هدیھ برداشتن شاید بے ادبی باشھ ،درهرحال عذرمیخوام!!..
_ هدیھ؟!
_ بلھ زیر تختم ڪادوپیچ شده، یڪ ربان هم روشھ!..
" و بعد میخندد و ادامھ میدهد"
ربانش ڪارمن نیست.
ڪار رفقاست ، اذیت میڪردن دیگھ!!
باخنده اش من بغض میڪنم... هدیھ!
_ دیگھ نمیدونم چے بگم.
صدباره تشڪر ڪنم یانھ ؟هیچ وقت فراموشم نمیشھ اینهمھ مهربونے .
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشـید 🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_و_ششم
#بخش_اول
🍃درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود.
باتعجب بہ صورتم خیره میشود.
یڪ دفعہ لبخند پهن و عمیقے میزند و دستهایش را براے بہ اغوش ڪشیدنم باز میڪند.
سرم راڪج و سلام میڪنم.
بہ اغوشش میروم و سرم راروے شانہ اش میگذارم
پدر_ عزیزم.خوش اومدے....
_ مرسے!
سرم رااز روے شانہ اش برمیدارد و باناباورے بہ چشمانم زل میزند...
_ عمو میگفت حسابے عوض شدے!!
من باور نمیڪردم... وقتے تهران بودیم....
فڪر ڪردم زمزمہ هات همش از روے احساسہ! بہ قولے.....
جو گرفتہ بودت!
وبعد میخندد...
سرم راپایین میندازم.
خوشحالم ڪہ راضے است!....
چمدانم را میگیرد و پشت سرش میڪشد. مادرم چاقوے بزرگ استیل دردست بہ استقبالم مے اید.
ذره هاے ریز گوجہ روےلبہ ے چاقو، نشان میدهد ڪہ درحال درست ڪردن سالاد است!...
باخوشحالے صورتم را میبوسد و میگوید: الهے قربونت برم ڪہ دوباره شدے محیا خانوم خودم!!..
برات غذایے ڪہ دوست دارے درست ڪردم!!!
تشڪر میڪنم و ڪش چادرم رااز سرم ازاد میڪنم. پدرم بہ شانه ام میزند
_ برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض ڪن ڪہ خستہ راهے! ...
شام حاضرشہ خبرت میڪنم!
سرتڪان میدهم و ڪشان ڪشان از پلہ ها بالا میروم.
هنوز چندپلہ بالا نرفتہ بودم ڪہ مادرم صدایم میزند
_ نمیخواے ڪادوت رو همینجا باز ڪنے ماهم ببینیم؟!.... ڪے بهت داده؟؟!
لبم را میگزم..
_ فڪ ڪنم بالا باز ڪنم بهتره!..
ازطرف.... یلدا و یحیے است!
_ باشہ!...دستشون درد نڪنہ!
بدون معطلے ار پلہ ها بالا میروم.
دلم براے خانہ حسابے تنگ شده بود!!
دراتاقم را بسختے باز میڪنم و داخل میروم...
همہ چیز مرتب است...
بوے تمیزے میدهد!
هیچ چیز تغییر نڪرده...
عجیب است!
مادرم براے خودش دڪوراسیون عوض نڪرده.
چادر و روسرے ام را درمے اورم و روے تخت میندازم.
باعجلہ روے زمین میشینم و ڪادو را مقابلم میگذارم.
نفسم را درسینہ حبس و بہ یڪباره ڪاغذرنگے رویش را پاره میڪنم....
ازدیدن صحنہ مقابلم خشڪ میشوم...
دهانم باز میماند و بغض میڪنم.
مثل دیوانہ ها بینش لبخند میزنم!
دستم راروے تصویر میڪشم و لبم را جمع میڪنم...
از آن چیزے ڪہ گمان میگردم بهتراست!..
دستم راروے شیشہ اش میڪشم.... و باتجسم لبخند شیرین یحیے بہ ڪما میروم!
هدیہ ام یڪ قاب بود...قابے از یڪ طرح!.. درقاب سیدمرتضے اوینے پشت دوربینش نشستہ بود و از یڪ دختر ڪہ روے تپہ هاے خاڪے نشستہ بود فیلم میگرفت!!...
دخترمن بودم ڪہ یڪ دست رازیر چانہ زده و بایڪ دست دیگر چادر را روے لبهایم ڪشیده بودم...
🍃روزے چندبار مقابلش مے ایستادم و محو مفهومش میشدم...
روے طرح سیدمرتضے فوڪوس شده بود و من ڪمے دور تر نشستہ بودم!!
پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشتہ شده بود...
یحیے باهدیہ اش باعث شد دیگر نترسم!...
و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت ڪرد...
و بہ من فهماند ڪہ مسیرم را درست انتخاب ڪرده ام!
هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظہ تنگ و تنگ ترشد!! ....
گاها بہ خانہ ے عمو زنگ میزدم و بہ بهانہ ے حرف زدن با یلدا، حال یحیے را مے پرسیدم. بعضے وقتها صدایش را از پشت تلفن مے شنیدم ڪہ درحال صحبت با آذر یا عمو بود.... قلبم بہ تپش مے افتاد و نفسم بند مِ امد.... روز نهم یلدا صبح زود بہ تلفن همراهم زنگ زد
دست از مرتب ڪردن رو تختے ام میڪشم و تلفن را جواب میدهم.
_ جان دلم؟
یلدا_ سلام دختر. چطورے؟!
_ خوبم!... توخوبے؟! صبحت بخیر.
یلدا_ راستے صبحت بخیر...نہ خوب نیستم!
بغض بہ صدایش میدود!
یڪ دفعہ دلشوره میگیرم.... دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد
_ یلدا؟! چے شده؟!
بہ یڪباره صداےگریہ اش در گوشم مے پیچد
_ رفت...همین الان...رفت!
_ ڪے؟!...ڪے رفت؟
گرچہ میدانستم منظورش چہ ڪسے است!
اما باورش برایم ممڪن نبود.... اورفت!
این ممڪن نیست...
اورفت بے آنڪہ بفهمد رفتار خوبش مرا بند بہ خودش ڪرده...
_ یحیے... داداشم رفت...
بغضم را فرو میبرم...سڪوت اختیار میڪنم و بہ قاب نقاشے روے دیوار خیره میشوم....
_ محیا؟...چرا ساڪت شدے!
یچیزے بگو تا دق نڪردم.
یڪے باید پیدا شود تا من را دلدارے بدهد!
_ عزیزم... دعاڪن بہ سلامت بره و برگرده!
_ سلامت...یحیے سلامت و عافیت رو تو شهادت میبینہ! نمیگم غلطہ...ولے...
و صداے هق هق زدنش دلم را میسوزاند...
_ میفهمم....سختہ! اذر خوبہ؟! عموچے؟
_ مامان؟!...
هیچے ازهمین نیم ساعت پیش ڪہ یحیے پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق ڪرد...زل زده بہ دستش ...
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_و_هفتم
#بخش_اول
🍃گوشے را میگذارم.
بہ هربدبختے ڪہ میشد چرخیدم ڪہ دوباره مزاحم زنگ زد...
هوفے میگویم و باحرص گوشے را برمیدارم: بلہ؟؟؟!! زبون ندارید؟!!
صدایے درگوشے میپیچد: گل اوردم....
قلبم ازجا ڪنده میشود!...
حتم دارم توهم زده ام!!...
با سرانگشتانم عرق پشت لبم را میگیرم...
اب دهانم را قورت میدهم...
باید دوباره حرف بزند!...
دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم ڪنترل ڪنم:
_ ش... شما؟
جوابے نمیدهد...
دستم را مشت میڪنم
_ پرسیدم ...شما!!؟
_ دست فروشم!
چندبارے پلڪ میزنم و مشتم را بہ دیوار میڪوبم... چقدر صدایش اشناست!..
_ ببخشید اقا... ولے ما گل.. نمیخوایم...
بغضم را قورت میدهم.
دیوانہ شده ام!
یحیے عقلم را بہ تاراج برده است!!
بہ گمانم همہ عالم اوست!!
و او همہ ے عالم من!...
گوشے رااز ڪنار صورتم عقب میبرم ڪہ یڪ دفعہ او در صفحہ ے نمایش ظاهر میشود.. مثل لڪنت زبان گرفتہ ها...
زمزمہ میڪنم: ی...ی...یح...یحیے !
لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را ڪوتاه ڪرده و دور گردنش چفیہ مشڪے را بہ حالتے خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانہ بہ ببعد دستہ اے بزرگ از گل هاے رز دیده میشود!...
گیج بہ پشت سرم نگاه میڪنم...
صداے جارو برقے قطع میشود...
_ محیا!!!؟؟...
دخترمگہ نگفتم بشین سرجات!!...
اگر خون ریزیت زیاد شہ...همه جامو نجس میڪنے بچہ...
دهانم راچندبار باز و بسته میڪنم...اما هیچ صدایے بیرون نمے اید...
اشڪها بہ پهناےصورتم میلغزند و پایین مے آیند..
بادست بہ صفحہ ےنمایش اشاره میڪنم و دوباره براے صدا زدن مادرم تقلا میڪنم... نفسم بند امده!!
_ محیا؟...محیا..
صداے مادرم هرلحظہ نزدیڪ تر میشود...
بہ سمت راه پلہ میرود ڪہ بزور و باصدایے خفہ صدایش میڪنم: ماما...
برمیگردد و با دیدن من و گوشے درون دستم بہ سمتم مے اید
_ چے شده؟...
چرارنگ بہ صورت ندارے!
موهاے سشوار شده و ڪوتاهش را با شانہ ے ڪوچڪ و دندانہ بلندش عقب میدهد و بہ صفحہ ے نمایش نگاه میڪند
_ این ڪیه؟... چقدم اشناست...
چشمهایش را تنگ میڪند
_ اوا!! یحیے است؟!... مگہ نرفتہ بود سوریہ؟!...
چرا خشڪت زده!! درو وا ڪن براش
گوشے رااز دستم میقاپد و بہ یحیے میگوید: سلام پسرم! خوش اومدے...!
و بافشار دادن دڪمہ ے گرد و ڪوچڪ دررا برایش باز میڪند.
بہ سرعت گوشے را سرجایش میگذارد و شانہ هایم را میگیرد...
_ بدو برو یچیزے بپوش!...
چرا آبغوره گرفتے مادر!! بدو برو بالا...
گیج سرتڪان میدهم و لے لے ڪنان سمت راه پلہ میروم ڪہ دوباره صدایش بلند میشود؛ الان وقت چلاق شدن بود اخہ؟
اهمیتے نمیدهم...
دست و پاهایم سر شده...
بہ پلہ ها نگاه میڪنم...
انگار حسابے ڪش امده...
فڪر میڪنم...هیچوقت بہ اتاقم نمیرسم!
درڪمدم را باز میڪنم و بہ طبقات پر از لباس و ساڪ هاے رنگے تڪیہ میدهم...
لبم را محڪم گاز میگیرم و بہ موهایم چنگ میزنم...
چرااینجاست!
چرا باگل... یلدا خبرنداشت؟
یعنے نگفتہ ڪہ بہ اینجا مے آید؟!!..
سرم را بالا میگیرم و بہ پیراهن هاے گل دار و راه راه و خال خالے ام چشم میدوزم...
ڪدام را بپوشم!!...
مهم نیست..
باید سریع پایین بروم...
باید بفهمم چرا آمده!!... اما... اما و زهرمار! دست میندازم و یڪے از پیراهن هاے گلدار با زمینہ سفید را برمیدارم.
سریع تنم میڪنم...
موهایم را با گیره بالاے سرم جمع میڪنم. شال سفیدم را هم روے سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم...
چادر رنگے ام را برمیدارم و لے لے ڪنان جلوے آینہ میروم..
دقیق سرم میڪنم و یڪبار دیگر لبم را گاز میگیرم!
مشخص است گریہ ڪرده ام!!
ڪمے ڪرم سفید ڪننده بہ صورتم میزنم و بہ سختے از اتاق بیرون میروم.
بالاے پلہ ها مے ایستم و گوشم را تیز میڪنم
_ چہ بے خبر اومدے!
البتہ قدمت سر چشم...
ادامه دارد..
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_و_هشتم
#بخش_اول
🍃خبرهای خوبے نمیشنوم.
از مرز جنگے و جایـے ڪھ تودران نفس میزنے. شایدهم من حساس شده ام.
هرروز خبراوردن پیڪریڪ مدافع دلم رااشوب میڪند.
پدرم بعدازرفتنت دیگرحرفے ازخواستگاری به میان نیاورد.
مادرم ولے دلخوربود و میگفت یحیےرااز دست داده ام!
یلدا هرچندشب یڪبار تماس میگرفت و دقایقے اشڪ میریخت.
دعای هرروزش سلامتے یحیے بود.
من اما نمیدانستم باید منتظرش بمانم یانه.
اگربرگردد چھ اتفاقےمی افتد.
قریب بھ سے روز نبود.
اگر بگویم اذر در نبودش جان داد، بیراه نگفتم.
دلتنگے اش غیرقابل وصف بود.
ڪمے بعد خبر پیچید ڪھ اوضاع مساعد نیست و تعداد زیادی ڪشته داده ایم.
همین جملھ خانواده هارا بھ تڪاپو انداخت. احتمال میدادیم یحیے جز ان ڪشتھ ها باشد. تا یڪ هفتھ بے خبرماندیم.
تاانڪھ تماس ناگهانے و صحبتهای عجیب یلدا باعث شد چشمهایم از حدقه بیرون بزند.
چیزی عوض نشد!
جزآنڪھ بیش ازقبل در نگاهت غرق شده ام.
دران لبخند دلگیر هنگام خداحافظے ات ، دران صدای گرفتھ ی مردانه ات .
تجسم دوطرفه بودن این احساس خون زیر پوستم را بھ جوش میندازد.
گر میگیرم و رگھ های نازک سرخ و بنفش گونھ هایم را میپوشانند.
عشقت مرا خجالتے ڪرده است.
🍃صدای جیغ یلدا درگوشم میپیچد
_ باورم نمیشد وقتے یحیے اینجوری میگفت!حالا چرا ساڪت شدی عروس خانوم!؟
من من ڪنان جواب میدهم
_ عروس.....توخوشالے؟
_ ازاولش راضی بودم!.
مامان یڪم سخت گرفت، ڪھ اونم با سماجت یحیے حل شد.
قلبم تا دم گلویم بالا می اید.
پسرڪ استثنایـے من دیوانھ هم هست!
_ یلدا...یبار..یباردیگھ میگے!؟
_ اوووو...چھ صداش میلرزه!راستش من خودم یڪم اولش تعجب ڪردم ولے خیلے خوشحال شدم...
_ نھ ..اینڪھ پسرعمو چیڪارڪرده؟
_ هیچے دیگھ بقول بابا سو استفاده!!
توی وخیمے اوضاع اونور...بزور تماس گرفت.
مامانمم ڪھ این ور خط هے غش و ضعف، یحیے ام شرط گذاشت برای برگشتش.
اول مامانم قبول نڪرد ولے یحیے گفت پس منتظر خبرباشید ....
و پشت بندش غش غش میخندد، خنده ام میگیرد
_ البتھ توی تماس بعدیش بمن گفت ڪھ ازاول قرار بود برگرده.
ینی گروهشو یمدت برمیگردونن ،ولے خب ازین فرصت استفاده و وانمود ڪرد ڪھ قراربود بمونه.
دروغم نگفتھ !
فقط خوشگل مامان اینارو راضی ڪرد...
تلفن رادودستے میگیرم مبادا ڪھ بیفتد.
ازشدت هیجان بغض تا پشت پلڪهایم میدود.
چشمهایم را میبندم.
نباید گریه ڪنم.
باید خدارا هزارمرتبه شڪر بگویم!!...
_ الو..الو؟
_ ج...جانم؟
_ چھ عروس ما خجالتے شده
_ باورم نشد اولش....ینے...فڪر ڪردم چرت میگے..
_ باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچھ .
و بازمیخندد...چقدر جدی گرفتھ!
هنوز ڪھ چیزی معلوم نیست
_ محیا مامان عصری زنگ میزنھ و اجازه رو رسمی میگیره.
من بهت چیزی نگفتما!
ولے خودتو برای سھ روز دیگھ اماده ڪن.
دیگر چیزی نمیشنوم.
سھ روز دیگر...سھ روز...یعنے چندساعت...چنددقیقھ... تومے ایی؟...
یعنے..چطور شد..
بھ قاب روی دیوار خیره میشوم.
ڪارخودش است!
آوینی را میگویم.
🍃چادرم را ڪمے جلو میڪشم و از پشت پارچھ ی نازڪ و سفیدش بھ چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیے نگاه میڪنم.
برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود...
دستهایم را چنان محڪم مشت ڪرده ام ڪھ ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند.
اب دهانم را بسختے فرو میبرم و منتظر میمانم.
اواما تنها نگاه ارامش را بھ چشمانم دوختھ .
نگاهے بھ شیرینے عسل ؛ دلچسب و گرم.
بھ سڪوتش عاشقانھ گوش میدهم.
پیشانے و روی بینے اش افتاب سوختھ شده.
پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگے پوستش را بیشتر بھ رخ میڪشد.
ڪتش را روی پا جابھ جا میڪند و میپرسد: خب جوابتون چیھ؟
ازسوالش جا میخورم.
ازوقتے بھ اتاقم امده.
یڪ ڪلمھ هم حرف نزدیم...
لبخندجمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم
_ سوالے نداری؟
_ چرا!...تنهاسوالم شرایطمه.
اینڪھ ازین ببعد میرم و میام!
همیشھ نیستم.
بودنم نصف نصفھ..
_ نھ مشکلی ندارم!
_ خیلے خب!! حالا جوابتون چیھ؟!
چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است.
ڪودڪانھ منتظر است تا اقرار ڪنم؛
بھ دوست داشتنش!
ڪاش میشد بگویم چندوقتے میشود دلم یک بلھ بھ تو بدهکاراست.
بھ محجوب و عجیب بودنت.
لبم رابھ دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_و_نهم
#بخش_اول
🍃بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنترل ڪنم.
هجوم اشڪ پشت پرده ے نازڪ پلڪ مانع ادامہ دادن میشود.
چشمانم را محڪم میبندم و قطرات اشڪ را از خانہ ے چشمانم بیرون میڪنم.
انها هم بے صدا روے پوست خشڪ و بے روحم میلغزند و پایین مے ایند.
سر خودڪار را روے برگہ میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحے حلال سر ارزوهایم را میبرم. ارزوهایے با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند.
باهربارصدازدن اسمم ڪہ نمیدانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش میڪنے...
باتڪ تڪ نگاه هاے پنهانے و ڪودڪانہ ات ...
یڪ ارزو در تن تشنہ ے من جان گرفت. عقدو عروسے رادر یڪ شب برگزار کردیم .
ان هم در باغ ڪوچڪ خانہ ے ما.
جمعیت ڪمے را دعوت ڪردیم ڪہ بہ غیراز تعداد انگشت شمارے همگے ازمحارم بودند.
این بین فقط تو مهم بودے و تو.
مهمان و هرڪس دیگر حاشیہ بود.
من محو تماشاے خنده ے مردانہ ات میشدم ڪہ بین ریش ڪوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت هاے گاه و بے گاهم...
دستم را جلوے دهانم میگیرم و درحالیڪہ صداے هق هقم اتاق را پر ڪرده...
اینطور مینویسم:
مقابل نگاه خندان یلدا چرخے میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم.
دستهاے مشت شده اش را درسینہ جمع میڪند و ذوق زده میگوید: یحیے امشب شهید نشہ صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و بہ دامن پفے و بلند سفیدم خیره میشوم.
حریر صدفے رنگ روے ساتن لباسم ڪشیده شده و بخشے از آن بعنوان دنبالہ روے زمین میڪشد.
بہ خواست یحیے لباسم راپوشیده سفارش دادم.
آستین هاے حریرش تاروے دستم مے آیند.
یڪ بار دیگر میچرخم.اینبار موهاے باز و ساده ام روے شانہ ام میریزد.
یڪ حلقہ ے گل جایگزین تاج عروس روے سرم گذاشتہ اند.
تور بلند تا پایین دامنم میرسد.
دستہ گل بہ خواست خودم تجمعے از گل هاے سرخ سفید و سرخ بود ڪہ ساتن صدفے اش دستم را میپوشاند.
مادرم براے بار اخر مرا در اغوش ڪشید و پیشانے ام راارام بوسید
آذر_ ازونے ڪہ فڪر میڪردم خوشگل ترشدے!
نگاهش میڪنم.
او یڪ زن عموے معمولے و مادرشوهرے فوق العاده است!!
لبخند میزنم و تشڪر میڪنم.
یلدا بخش ڪوتاه تور را روے صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا میڪند.: حالا وقت شهید شدن یحیے است!
لبم راگاز میگیرم ڪہ تشر میزند: نڪن رژت پاڪ شد!
میخندم و پشت سرش بہ سمت راه پلہ میروم.
ازارایشگاه یڪ راست بہ خانه امده بودیم و یحیے مرا با چادر و شنل راهے اتاق طبقہ ے بالا ڪرده بود.
تصور اولین نگاه و هزارجور حدس و گمان راجب عڪس العملش قلبم رابہ جنون میڪشید.
یلدا بہ پلہ ے اول از بالا ڪہ میرسد بہ پایین پلہ ها نگاه میڪند و باشیطنت میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن..
قبل از نزدیڪ شدن من یلدا اشاره میڪند تا بایستم و بعدادامہ میدهد: قبل دیدت فرشتہ ڪوچولوت باید رونما بدے بهم.
صداے لرزان یحیے بند قلبم را پاره میڪند
_ بہ شما باید رونما بدم؟...یا بہ خانومم؟
زیرلب تڪرار میڪنم خانومم .. خانوم او!
براے او...
یلدا_ خانوم و خواهر شوعر خانوم
و بعد با یڪ چشمڪ دعوتم میڪند تا دم پلہ بروم.
اب دهانم را قورت میدهم و بہ سمتش میروم. چهره ے رنگ پریده ے یحیے ڪم ڪم دیده میشود.
ڪنار یلدا ڪہ میرسم یحیے با دهان نیمہ باز و نگاه ماتش واقعا دیدنے میشود.
یڪ قدم عقب میرود و سرش راپایین میندازد.
دوباره نگاهم میڪند و یڪ دفعہ پشتش را میڪند .
بعداز چندثانیہ برمیگردد و یڪبار دیگر بہ صورتم زل میزند.
خنده ام میگیرد.
طفلڪ سربہ زیرم چقدر هول ڪرده!
ازپلہ ها با شمارش و مڪث هاے منظم پایین میروم.
یحیے تند و پشت هم اب دهانش را قورت میدهد و دستش راڪہ بہ وضوح میلرزد روے قلبش میگذارد...
بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم ، دستم را سمتش دراز میڪنم.
اواما بے حرڪت بہ چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار بہ ارامے پلڪ میزندقطرات.
عرق روے پیشانے بلند و سفیدش برق میزنند. آهستہ و با لحنے خاص میگویم: اقا؟
دست خانومتونمیگیرے؟
متوجہ دستم میشود.
چرایے محڪم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم مے اورد.
دلم برایش پرمیگیرد...
چقدر دوست داشتنے است.
چقدر خجالتے...
چهارانگشتم را میگیرد و چشمانش را یڪ دفعہ میبندد.
تبسمے گرم لبانش را میپوشاند.
لمس انگشتانش خونم را بہ جوش مے اورد.
چشمانش را باز میڪند.
پلہ ے اخر را پایین مے ایم و درست مقابلش مے ایستم.
سینہ بہ سینہ و صورت بہ صورت!
دستش را ڪمے بالا مے اورد و تمام دستم را محڪم میگیرد و نرم فشار میدهد.
سرش را خم میڪند و ڪنار گوشم بالحنے بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیاے یحیات!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_چهلم
#بخش_اول
🍃لیموترش ها درون پیش دستے مدام غلت میخورندو تا لب ظرف مے ایند. ارام قدم برمیدارم تا روے زمین نیفتند. بہ میز ڪوچڪ تلفن ڪہ میرسم هوفے میڪنم و روے صندلے تڪ نفره چوبے ڪنارش مے نشینم.زیرچشمے ساعت را دید میزنم.ڪمے از ظهرگذشتہ.نتوانستہ بودم نهاربخورم.دل اشوبہ ڪلافہ ام ڪرده.حتم دارم از استرس و نگرانے است. یڪ هفتہ است ڪہ براے یڪ تماس یڪ دقیقہ اے ازیحیے دل دل میڪنم! حالم بداست...بدترازچیزے ڪہ قابل وصف باشد. همانطور ڪہ یڪ چشم بہ تلفن دارم و یڪ چشم بہ چندلیموے خوش رنگ ،چاقو را برمیدارم و قاچ میڪنمشان. اب دهان زیر زبانم جمع میشود. هرڪدامشان را بة چهار قسمت تقسیم میڪنم.یڪ قسمت رابرمیدارم و بین دندانم میگیرم. بے اراده یڪے از چشمانم را میبندم و ازطعم ترش و تیزش بہ خود میلرزم. سعے دارم دل اشوبہ ام را با اینها خوب ڪنم...مادرم همیشہ میگفت: حالت تهوع ڪہ داری یڪ تڪہ لواشڪ یا چندقاشق اب لیمو بخور. خوب یادم است ڪہ هربار بہ نسخہ اش عمل ڪردم تا دوساعت دردستشویے عق میزدم! امیدوارم این بار انطور نشوم!...باسرزبان لبم را پاڪ میڪنم و دست چپم را روے تلفن میگذارم. گویے زیر دستم نبض میگیرد و دلم راارام میڪند.سرم رابہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و برشے دیگر از لیمو رادردهانم میمڪم. دلم ضعف میرود و گلویم ترش میشود.پیش دستے را روے میز میگذارم و بادست راست جلوے دهانم را میگیرم... چیزے از شئمم تا دم گلویم بالا مے اید.اینبار باهردودست دهانم را میگیرم و تندتند اب دهانم را قورت میدهم. کاررا بہ تلقین میسپارم و پشت هم درذهنم تڪرار میڪنم: من خوبم! خوبم! خوبم!....
اما یڪ دفعہ ان چیز بہ دهانم میجهد...بہ سمت دستشویے میدوم و سرم را در روشویے اش خم میڪنم...یڪ بار دوبار...سہ بار...ده بار..پشت هم عق میزنم...انقدر ڪہ چشمانم ازاشڪ پرمیشود.دستهایم میلرزند...حس میڪنم هرلحظہ ممڪن است هرچہ دردرونم است بیرون بریزد...هربارڪہ عق میزنم...ازتجسمش بعدے هم مے اید...ازدهانم چیزے جز اب سفید بیرون نمے اید...چم شده!؟..شیراب را باز میڪنم.
دستم رازیر اب میگیرم و دهانم را پرمیڪنم از خنڪے اش!...دهانم راخالے میڪنم و صاف مے ایستم..دراینہ بہ خودم نگاه میڪنم...زیرچشمانم ڪبود ورگہ هاے خون اززیر پوست نازڪ و سفیدم پدیدار شده... دستم را روے شڪمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صداے عق زدنم درگوشم زنگ میزند....موهایم را بالاے سرم جمع ڪرده ام و تنها دستہ اے راروے شانہ ریختہ ام. یحیے ڪہ بیاید باید رهایشان ڪنم..میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفہ ڪنے؟! .... باید باز باشن تاهروقت دلت اب شد با دست بہ جانشان بیفتے ... و پشت بندش مردانہ میخندد.دلم ضعف میرود....زن بودن شیرین است اگر یڪ مرد درسینہ ات نفس بڪشد! باسراستینم خیسے لبم را میگیرم و با بے حالے ازدستشویے بیرون مے ایم...معده ام میسوزد...خالے است!شاید هم زخم شده...سعی میڪنم ڪل شڪمم را درمشت بگیرم ...لبهایم میلرزد...سردم شده! ازذهنم میگذرد: زنگ بزن تانمرده ام اقا!
فنجان چاے و عسل رانزدیڪ لبم مے اورم و درمانده بہ حال خرابم فڪر میڪنم. نفسم راحبس میڪنم و چاے را سرمیڪشم...باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد... یڪ دامن و تے شرت عروسڪے تنم ڪردم. ڪمے ڪہ گذشت پوست تنم ازسرما ڪبودشد!...نمیدانم تب و لرز ڪرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم ڪاپشن یحیے را تنم ڪنم ڪہ درونش گم میشوم!استین هایش برایم بلند است و وقتے میشینم سرم در یقه اش فرو میرود...باوجود قدبلندم نسبت بہ جثہ ے یحیے ریز ترم.درمبل راحتے فرو رفتہ ام و با دهان باز نفس میڪشم.موهاے ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحڪ ڪرده..اماچاره چیست..دستم توان بالا امدن و شانہ ڪشیدن را ندارد!!...سرم رابیشتر دریقہ اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش میڪنم. چشمانم گرم میشوند...خوابم مے اید!اما دلم شوردلتنگے میزند!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨