eitaa logo
@CAFE_GMU
316 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
534 ویدیو
35 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب ✨ 🍃روبه روی آینه مے ایستم و موهایم رابالای سرم با یڪ گیره ڪوچیڪ جمع میڪنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میڪشم _چقدر ڪم پشت! لبخند تلخے میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم مےریزم. لابه لای موج لخت و فندقے ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را بھ رخم مےڪشند! پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون مے دهم. _ تولدت مبارڪ من! نمے دانم چند سالھ شده ام؟ _ بیست و پنج؟ نه،کمتر! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفے میڪند! ڪلافھ مے شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینھ مے گذارم! _ اصن چه فرقی مے ڪند چند سال؟! دستم را برمیدارم و دوباره به آینھ خیره مے شوم. گیره را از سرم باز مےڪنم و روی میز دراور مے گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنے غم بزرگم مے ڪنم! _ تو قول دادی محیا! موهایم را روی شانه هایم مے ریزم و عطر مے زنم. _ میدانے؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم! ڪشوی میز را باز مےڪنم و بھ تماشا مے ایستم. _ حالا حتما باید ارایش هم ڪنم؟!.... شانھ بالا میندارم و ماتیڪ صورتے ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمے روی لبهایم مےڪشم! _ چه بے روح! دوباره لبخند مےزنم! ماتیڪ را ڪنار گیره ام مے گذارم و از اتاق خارج مےشوم. 🍃حسنا دفتر نقاشے اش را وسط اتاق نشیمن باز ڪرده ، باشڪم روی زمین خوابیده و درحالے ڪھ شعر مے خواند ، مثل همیشھ خودش رابا لباس صورتے و موهای بلند تا پاهایش مے ڪشد! لبخند عمیقی میزنم و ڪنارش میشینم. چتری های خرمایے و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و ارامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و مےپرسم: توڪے رفتےسراغ لوازم ارایش من؟ دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابے نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایے تحویلم مے دهد. دست دراز میڪنم و بینے اش را بین دوانگشتم فشار میدهم... _ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها! سرڪج میڪند و جواب میدهد: چش! سمتش خم مے شوم و پیشانے اش را مے بوسم _ قربونت بره مامان! ادامه دارد... 🖌نویسنده: میم سادات هاشمی با ما همراه باشید 🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب ✨ 🍃بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.... 🍃فصل اول: زندگی نوشت پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم. بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را ، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟ نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ دیقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ _ زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند _ بپا با لبای جیگری نری خونه. بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم. _ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟ _ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے _ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم. دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد. _ خب چرا مے ترسی؟ توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه. بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو. ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید . ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم. 🍃آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: _ مرض! ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد. داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده. گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. 🍃درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ. باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟! پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فعلا صندوقو بزن . صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم! دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود. باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد. باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم. گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد. _ توڪھ امادشون ڪردی... بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم. ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم. دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند. ادامه دارد‌... 🖌نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃ڪیف دوشے ام را برمیدارم و روی شانھ ام میندازم. مقابل آینھ مے ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر مے خورد. شال سرخابے و مانتوی زرشڪے ، هارمونے جالبے بھ چهره ام مے دهد. چادرم را روی سرم میندازم و ڪیف مڪعبے ڪوچڪم را ڪھ وسایل خطاطے داخلش چیده شده بود، از ڪنار تختم برمیدارم. دراتاقم راباز مےڪنم و از پلھ ها پایین مے روم. 🍃صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشپزخانھ مے آید. پاورچین پاورچین پلھ های اخر را پشت سر مے گذارم و گوشم را تیز مے ڪنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل مے شود یا نه؟! چشمهایم را مے بندم و بیشتر تمرڪز مے ڪنم... مادرم سعی مےڪند شمرده شمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل ڪند. _" ببین اقارضا.بنظرم یڪم رابطھ ی عاطفیت با محیا ڪم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشھ؟!..." و درمقابل پدرم سڪوتے ازار دهنده مے ڪند. 🍃پوزخندی مے زنم و به سمت در خروجی مے روم. " مامان مے خواد با فڪرهای قدیمے و نقشھ های ڪهنه باعث نزدیڪ شدن بابا بمن بشھ. دندانهایم راروی هم فشار مے دهم و ڪتونے هایم را مے پوشم. " میخواد برام بپا بزاره!..." لبخند ڪجے مے زنم... " البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره ڪف دست بابا!...." سری تڪان مے دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز مےڪنم ڪھ صدای پدرم درفضای سالن و اشپزخانھ مے پیچد. 🍃_ محیا بابا؟ ڪجا میری بااین عجله؟ ... بیا بشین صبحانت رو بخور. سرجایم مے ایستم و بلند جواب مے دهم: _ گشنم نیست بابا. _ خب بیا یه لقمھ بگیر ببر. هروقت گشنھ شدی بخور. _ وقت ندارم. باید زود برسم ڪلاس. _ خب عب نداره دختر. تو بیا لقمھ بگیر خودم میرسونمت . 🍃باڪلافگے هوفی مےڪنم و چادرم را در مشتم مے فشارم. زیرلب زمزمه مےڪنم: عجب گیری ڪردما چاره ای نیست. دوباره باصدای بلند مے گویم: باشه چشم بزارید ڪتونیم رو درارم. _ باشھ بابا.عجلھ نڪن. تلفن همراهم رااز ڪیفم بیرون مےآورم و به سحر پیام مے دهم: " من یڪم دیرتر میام. فلا گیر حاجی افتادم! شرمنده بای." کتونی هایم را در می اورم و گوشه ای پرت می کنم! قراربود به بهانه ی کلاس خطاطی ، باسحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشپزخانه می روم. پدرم دستهایش راتکیه ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! باوجود سن نسبتا بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تالبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبڪے مے گذارد. ادامه دارد..‌ 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃شالم را پشت گوشم مے دهم و دستم را براے سمند زرد رنگ دراز مے ڪنم : مستقیم!! ماشین چندمتر جلوتر مے ایستد و من باقدمهاے بلند سمتش مے روم. درش را باز مے ڪنم و عقب ڪنار یڪ سرباز مے نشینم. در را مے بندم و پنجره را پایین مے دهم. گرماے نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش مے دهد. سرجایم ڪمے جابه جا مے شوم و بھ پشتی صندلے ڪاملا تڪیھ مے دهم. نگاهم به چهره ے سرباز مے افتد. از گونھ هاے سرخ و پوست گندمے اش مے توان فهمید ڪھ اهل روستاست. پسرڪ خودش را جمع مے ڪند تا مبادا بازو یا ڪتفش بھ من بخورد. بے اراده از این حرڪت خوشم مے آید. نمیدانم براے ڪارش چھ دلیلے را تجسم ڪنم!" حیا؟...ذات؟غریزه؟..گناه؟. شاید هم بے اراده این ڪار را ڪرده!" نگاهم را سمت خیابان مے گردانم. اگر از ڪار پسرڪ خوشم آمده،پس چرا از حجاب فرار مے ڪنم؟ چند لحظھ مڪث مے ڪنم و خودم جواب مے دهم: خب معلومھ. این برخورد ڪلا باپوشش فرق داره. آدم میتونھ چادر نپوشھ ولے بھ مرد غریبھ هم نزدیڪ نشھ. بیخیال اصلا. 🍃شانھ بالا مےاندازم و بازبان لبهایم را تر مےڪنم. طعم توت فرنگے رژ لبم در دهانم احساس خوشایندے را بھ مزاجم مے دهد. امروز اولین جلسه ے آموزش گیتارم خواهد بود. با تجسم چهره ے پدرم استرس و اضطراب بھ جانم مے افتد. زیپ ڪوچڪ ڪیفم راباز میڪنم و یڪ آدامس تریدنت ازجعبه اش بیرون مے آورم و در دهانم مے گذارم. خنڪے طعم نعنا در فضاے دهانم مےپیچد و استرسم را ڪمتر مے ڪند. 🍃بعداز پنج دقیقھ باصداے آرام، راننده را مخاطب قرار مے دهم ڪه: همین جا پیاده مےشم. و اسکناس پنح تومنے را دستش مےدهم. ازماشین پیاده مےشوم و به اطرافم نگاه مےڪنم. _ مهسا گفت همینجا پیاده شو.تقاطع چهارراه... یھ...یھ..تابلو...امم... چانھ ام را مےخارانم و چشمانم را تنگ میڪنم _ خداروشڪر ڪورم شدم! دست به ڪمر وسط پیاده رو مے ایستم و دقیق تر نگاه مےکنم _ الهے بمیرے با این آدرس دادنت! به پشت سرم نگاه مےڪنم. مردے ڪه روے شانه اش ڪیف گیتار آویز شده، به طرف خیابان مے رود، سمتش مے روم و صدایش مے زنم: ببخشید آقا! صورتش را به سمت من بر مے گرداند و مے ایستد، لبخند نیمه اے مے زنم و مے پرسم: میدونید این اطراف آموزشگاه گیتار ڪجاس؟ به ڪیفش اشاره مےڪنم و ادامه مے دهم: بخاطر ڪیفتون گفتم، شاید بدونید! لبخند ڪجے مےزند و جواب مے دهد: بله! منم همونجا میرم، میتونیم باهم بریم! تشڪر میڪنم و باهم از خیابان عبور مےڪنیم. ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃صداے گریه ے نازڪ و ضعیف حسین مرا از مرداب خاطراتم بیرون مے ڪشد. روزهایے ڪھ هر بار با یادآوریشان عذاب مے ڪشم. دفتر را مے بندم و زیر بالشتم مے گذارم. از روی تخت پایین مے آیم و حسین رااز گهواره اش بیرون مے آورم و تنگ درآغوشم مے فشارم. گریه اش قطع مے شود و چشمان روشنش را باز مے ڪند، ڪمرنگ لبخند مے زنم و لبهایم راروے پیشانے سفیدش مے گذارم. آرام به چپ و راست تڪانش مے دهم . صورت ڪوچڪش را به سینه ام فشار مے دهم و چشمان اشک آلودم را مے بندم. پسرعسلے من در همسایگے تپش هاے قلبم دوباره به خواب مے رود; صورتش را ازسینه ام جدا و یڪ دل سیر نگاهش می ڪنم. روے تخت مے نشینم و دفترم را از زیر بالشت بیرون مے آورم و بازش مے ڪنم، حسین را ڪنار خودم مے خوابانم و به فڪر فرو مے روم. 🍃 مے خواهم ویدیوے زندگے ام را جلو بزنم، دوست دارم به تو برسم. مے خواهم از لحظه ے ورودت به زندگی ام بنویسم، طاقت مرور لجبازے هایم را ندارم. باید زودتر از خنده هاے تو تعریف ڪنم. 🍃 تنها یڪ هفته به مهر مانده بود و من بدون داشتن آمادگے ذهنے براے درس خواندن روزها را پشت سر مے گذاشتم. من و مهسا درڪلاس گیتار دو دوست جدید به نامهاے پریا و پرستو ڪه دوقلو بودند، پیدا ڪردیم. یڪ خواهر ڪوچڪ تر از خودشان به نام پریسا داشتند ڪه دانشجوے دانشگاه تهران بود. چهره هاے بانمڪشان هر چشمے را جذب مے ڪرد. خوش لباس و خوش مشرب بودند و به سرعت باما گرم گرفتند. 🍃رفتار رسمتے درنظرم دیگر بد نبود. تقریبا ازحرڪاتش خوشم مے آمد. ازهم صحبتے با او لذت مے بردم. چند بارے هنرجوها را به ڪافے شاپ دعوت ڪرده بود و من در این جمع احساس راحتے مے ڪردم. یڪ ترم بھ سرعت تمام شد و من در آخرین جلسه جرئت زدن یڪ موزیڪ ساده را پیدا ڪردم. به تشویق رستمے چند بیت شعر هم خواندم و مقابل چشمان شگفت زده استاد موزیڪ را تمام ڪردم، ومن در آرزوے یافتن خودم، خودم را گم ڪردم. 🍃ناخن هاے بلندم را روے سیم هاے گیتارحرڪت مے دهم و لبخندے از سر رضایت مے زنم. آیسان بادهانش دود قلیان را به صورت حلقه بیرون مے دهد و درعالم خودش سیر مے ڪند. زیر لب شعر قدیمی امید را زمزمه مے ڪنم: اے گل رویایے اے مظهر زیبایے تو عروس شهر افسانه هایے... پرستو ریز مے خندد و سرو گردنش را با صداے ضعیف من تڪان مے دهد. سحر با یڪ سینے شربت و شیرینے وارد اتاق مے شود و باغیض به آیسان مے توپد: بوے گند گرفت اتاقم! جم ڪن بساطتو! آیسان گوشه چشمے نازڪ مے ڪند و جواب مے دهد: اووو...ول ڪن بابا، بیا توام بڪش! سحر سینے را روے میز دراورش مے گذارد و ڪنار من روے زمین مے نشیند. مهسا روے تخت دراز ڪشیده و ژورنال هاے سحر را تماشا مے ڪند. پریا یڪ لیوان شربت برمیدارد و مے پرسد: خب ڪے راه بیفتیم؟ پرستو از جا بلند مے شود و جواب میدهد: فڪ ڪنم تا شربتامون رو بخوریم و حاضر شیم ساعت سه شه! 🍃 همگی به منزل پدرے سحر آمده ایم و قرار است رأس ساعت چهار بھ خانھ ے استاد برویم. درجلسه ے آخر ڪلاس گیتار همه را در روز چهارشنبه یعنے امروز بھ منزلش براے صرف عصرانه دعوت ڪرد. بعد از خوردن شیرینے و نوشیدن شربت همگے حاضر شدیم. من یڪ مانتوے بلند ڪھ در قسمت بالاتنه سفید و ازڪمر به پایین قهوه اے سوختً است مے پوشم. ساپورت مشڪے، ڪفش هاے چرم و یڪ روسرے ڪرم و بلند ترڪیب زیبایے را ایجاد مے ڪند. مقابل آینه ے میز دراور مے ایستم و به لب هایم ماتیڪ ڪمرنگے مے زنم. ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده:میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃خجالت زده نگاهم را مےدزدم و حرفے برای زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمےڪنم. بھ مبل سھ نفره ی ڪنار شومینھ اشاره مےڪند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون. باشنیدن پسوند جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ مے شود. باقدمهای آهستھ سمت مبل مےروم و ڪنار سحر مےشینم. مهسا بھ رستمے دست مے دهد و روی مبل تڪ نفره ڪنار ما میشیند. خوب ڪھ دقت مےڪنم بطری های مشروب را روی میز مے بینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان مے گردد و تنها با یڪ لبخند سرمست مواجھ مے شوم. رستمے بھ دستھ ی یڪے از مبل ها درست ڪنار پریا تڪیھ مےدهد و درحالیڪھ ڪف دستهایش رابه هم میمالد، آهستھ و شمرده می گوید: خب،خیلے خیلے خوش اومدید. چهره های جدید مے بینم .... (و بھ آیسان و سحر اشاره مےڪند)... البتھ این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میڪنید ڪھ دوستاتون رو هم اوردید. ازین بابت خیلی خوشحالم. بھ طرف آشپزخانھ مے رود و ادامھ مے دهد: اول با بستنی شروع مےڪنیم . چطوره؟ همھ باخوشحالے تایید مےڪنند. برایمان بستنے میوه ای مے آورد و خودش گیتار بھ دست مے گیرد تا سوپرایزش را باتمرڪز تقدیم مهمان ها ڪند. همانطور ڪھ بھ چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی مے خورم. یڪ پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع مےڪند بھ خواندن آهنگ ای الهھ ی ناز. 🍃دستهایش ماهرانھ روی سیم ها مے لغزد و صدای دلچسبش در فضا مے پیچد. باذوق گوش مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. زندگے یعنے همین. همیشه باید لذت ببریم. بعداز خوردن بستنے ازما درخواست مےڪند ڪھ بھ صورت هماهنگ یڪ شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند. همگےبعداز مشورت تصمیم میگیرم ڪھ شعر سلطان قلبم را بخوانیم. همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتڪان مے دهیم و فارغ از غم های دنیا و زندگے های شخصےمان در یڪ اتفاق ساده غرق مےشویم. قسمتے از شعرراخیلے دوست داشتم.تنها یک جملھ، "خیلے ڪوچیڪھ دنیادنیا" گذشت زمان درڪ این جملھ را برایم ملموس تر مےڪرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت را مے چشید. هرچھ می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو مےڪرد. تفریح سالم جمع بھ ڪشیدن سیگارو ‌قلیون و خوردن مشروب و....ڪشیده شد. من مات و مبهوت در ڪنج پذیرایے ایستاده بودم و تنها تماشا مےڪردم. چندمرد دیگر هم به خانھ ی رستمے امدند و تصویر ساختگے من از استقلال خراب شد... ادامه دارد‌... 🖌 نویسنــــــده:میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ پاهایم راروی زمین مےڪشم و سلانھ سلانھ بھ طرف خانھ مے روم. سرگیجھ حالم را خراب و ترس گلویم راخشڪ ڪرده. ازداخل ڪیفم ، چادرم را بیرون مےاورم و روی سرم میندازم. سنگینےپارچھ اش لحظھ ای نفسم را میگیرد. پلڪ هایم راروی هم فشار مے دهم و بھ هق هق مے افتم. درخانھ را باز مےڪنم و وارد حیاط مےشوم. هرلحظھ تپش قلبم شدید تر مے شود. 🍃داخل ساختمان مے روم و ڪفش هایم را در جاڪفشے مے گذارم. آب دهانم را بھ سختے فرو مے برم و بھ اتاق نشیمن سرڪ مےڪشم. بھ اجبار فضای تاریڪ چشمهایم راتنگ و نگاهم را مےگردانم ڪھ با چهره ی عصبے مادرم مواجھ مےشوم. 🍃روی مبل تڪ نفره درست مقابلم نشستھ و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل ڪرده. ازاسترس و ترس پلڪ راستم مے پرد و دندانهایم مدام بهم مے خورند. ازجا بلند مےشود و باقدمهای آهستھ بھ سمتم مے اید با هر قدمش ، من هم یڪ قدم به سمت راه پلھ، عقب مے روم. بافاصلھ ی ڪمے از من مے ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده مےگوید: برو تو اتاقت.. سریع! سرم راپایین میندازم و ازپلھ ها بھ سرعت بالا مے روم. مثل دیوانھ ها بھ اتاقم پناه مے برم و دررا محڪم پشت سرم مے بندم. ڪیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریھ ام بالا مے گیرد و تمام بدنم مے لرزد. بایاداوری دستهای ڪثیف سپهر ڪھ بازوهایم را چنگ زدند. نفسم مے گیرد... یاد زمانے مے افتم ڪھ از نگاه چپ یڪ مرد عصبے مے شدم و خجالت مےڪشیدم. زمانےڪھ درخیابان مراقب بودم ، حتے اتفاقے یڪ مرد بھ من نخورد. حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقے مے افتاد... چطور خودم را مے بخشیدم . ازخودم متنفرم. 🍃دراتاق باز مے شود ومن بھ دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و بھ پشت سرم نگاه مےڪنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین مےشیند و بےمقدمھ نالھ هایش را سرمیگیرد: محیا؟ مادر تاڪے میخوای تن و بدنم رو بلرزونے؟ میدونے تابخوام ازین پلھ ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟ لباست بوی سیگار و قلیون مےده !ای خدا...دختر توداری منو میڪشے. ازڪنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت. از صبح ڪجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفھ جون ڪردی. بخدا دلم ازت راضے نیست. هرزگاهے به پایش مےزد و بایڪ دست صورتش را مے خراشد. دلم برایش مے سوزد،مقصر این اشڪها منم! باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و ادامھ مے دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین. بخدا باباتو تاالان بزور نگھ داشتم. بزور خوابید. میدونے اگر بیدار بود چیڪار میڪرد؟ ازوقتے اومده میگھ تو ڪجایے؟ منم گفتم رفتے خونھ ی دوستت برای شام. ڪلےبمن حرف زد. گفت بدون اجازه ی من گذاشتے بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چے میگفتم؟ میگفتم دخترت یھ ماهھ معلوم نیست ڪجا میره باڪے میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده ڪرده؟ بگم حرفای جدیدش دیوونم ڪرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟ بگم دخترت ڪھ رو میگرفت الان اگر ارایش نڪنھ ڪسرشانشھ؟ اره؟ چے بگم؟ بگم ظهری رفتم ڪلاس خطاطے خبرازت بگیرم.... استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهھ ڪلاس نمیاد؟ محیا مامان دوس داشتم اون لحظھ رمین دهن وا ڪنھ و منو بڪشھ توخودش. الان این چھ قیافھ ای ڪھ توداری؟دنبال این بودی؟ ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃خودم رو دراتاقم زندانے و در رو به روے همه قفل ڪردم. باید به خواسته ام مے رسیدم. مادرم پشت در برام سینے غذا مے گذاشت و التماس مے ڪرد تادر رو باز ڪنم. از طرفے هم پدرم مدام صداش رو بالا مے برد ڪه: ولش ڪن! اینقدر نازشو نڪش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نڪن... با این جملات بیشتر سرلجبازے مے افتادم. سه روز به همین روال گذشت. غذاے من روزے سه چهار عدد بیسڪوئیت نارگیلے داخل ڪمدم بود. نصفه شب ها هم از اتاق بیرون مے اومدم تابه دستشوئے برم و بطرے ڪوچڪم رو از آب پر ڪنم. روز چهارم بازی به نفع من تموم شد. 🍃یه بیسڪوئیت نارگیلے رو در دهانم مے چپونم و پشت بندش چند جرعه آب مے نوشم. با بے حوصلگے پشت پنجره روے تخت مے شینم و به آسمون نگاه مے ڪنم. بطرے آبم رو لب پنجره مےگذارم و روے تخت دراز مے ڪشم. خیره به سقف، زیر لب زمزمه میڪنم: خداڪنه زودتر راضی شن! پوسیدم تو این اتاق! غلت مے زنم و به پهلو مے خوابم _ حداقل زودتر حموم میرم! روے تخت مے شینم و موهام رو باز مے ڪنم. دسته اے از موهام رو جدا و نگاهش مے ڪنم. حسابی چرب شده!!! موهام رو پشت سرم مے ریزم و دوباره دراز مے ڪشم. 🍃چند تقه به در میخوره و منو از جا مے پرونه. بلند میگم : بله؟؟! صداے غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز ڪن! ابروهام درهم مےره و جواب میدم: ولم ڪنید! _ درو باز ڪن! بابات ڪارت داره!... " مڪث میڪنه"هوف! بیا ڪه آخرسر ڪارخودتو ڪردی. برق از سرم مے پره. از تخت پایین میام و روے پنجه ے پا مے ایستم. باورم نمیشه! ڪاش یڪبار دیگه جمله اش رو تڪرار ڪنه. آروم آروم جلو مےرم و پشت در اتاق مے ایستم. گوشم رو به در مے چسبونم و با ذوق مے پرسم: چے گفتے مامان؟ ڪلافه جواب مےده: هیچے! به آرزوت رسیدے! دختره ے بےعقل! 🍃باچشماے گرد و ابروهاے بالارفته از در فاصله مے گیرم و وسط اتاق بالا و پایین مے پرم. دوست دارم جیغ بڪشم! من موفق شدم. دستم رو مشت مے ڪنم و با غرور در حالیڪه لبم را ڪج ڪردم، محڪم میگم: آررره! اینه! دستهام رو در هوا تڪون میدم و مے رقصم. بلاخره آزادے!!! 🍃باخوشحالے در رو باز مے ڪنم و لبخند دندون نمایي به مادرم میزنم. اخم و گوشه چشمے برام نازڪ مے ڪنه. دست راستش رو به حالت خاڪ بر سرت بالا میاره و مے گه: ینے...تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندے؟ _ نچ! عوضش به نتیجه اش مے ارزید! _ خیلے پررویے خیلے! درحالیڪه سرم رو مے رقصونم ازپله ها پایین مےرم. به چهار پله ے آخر ڪه مے رسم از مسخره بازے دست مے ڪشم و آهسته به اتاق نشیمن مےرم. پدرم روے مبل نشسته، نگاهش رو به گلهاے قالے دوخته و پاے چپش روتڪون میده. گلوم روصاف مے ڪنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا مے گیره و به چشمام خیره میشه. نگاه سردش تامغز استخوانم رو مے سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخند سلام میڪنم. از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو بردارے!.. بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ے من اخم غلیظے میڪنه و ادامه میده: ولے... سنگین مے پوشے! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزاے دیگه رو ڪنار بزارے! فڪر نڪن دلم به این ڪار راضیه! چاره اے ندارم! خیلے برام سخته، ولے تو ڪله شق‌تر از این حرفایے... پشتش رو میڪنه تا سمت در بره ڪه سرش رو تڪون میده و زیرلب جمله ے آخرش رو میگه: ولے بدون بابا! یروز بخاطر جنگے ڪه با ما ڪردی پشیمون میشے، میگے ڪاش مے جنگیدم تا چادرم رو نگه دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشے! ازحرفهاش چیزے نمے فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندے جواب میدم: مرسے ڪه قبول ڪردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم! مادرم ڪه گوشه اے شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو مےده: اون روزتم خواهیم دید!! صداے آلارم ساعت درگوشم مے پیچه. خمیازه اے طولانے مے ڪشم و روے تخت مے شینم. نسیم صبح گاهے پرده ے حریرم رو با موج یڪنواختے تڪون میده. دهانم رو مزه مزه و آلارم رو قطع میڪنم. درحالیڪه سرم رو مے خارونم از تخت پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه مے ڪنم... _ خب! چرا الان پاشیدم؟! چرخی مے زنم و به پاهام خیره میشم _ چرا خو اینقد خنگم؟! باڪف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه مے ڪنم: امروز اول مهره و من بدون چادر میرم مدرسه.!!! بالا و پایین مے پرم و زیر لب شعر مے خونم. با خوشحالے یونیفورم مدرسه رو به تن مے ڪنم و مقنعه ے مشڪیم رو از روے جالباسے برمیدارم. مقابل آینه مے ایستم و مقنعه رو روے شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالاے سرم جمع و مقنعه رو سرم مے ڪنم. چشماے روشنم در آینه مے خندن! ادامه دارد... 🖌نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃 محمد مهدے پناهے باوجود ریش نه چندان ڪوتاه و یقه ے بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازے گرفتم و در مدتی ڪم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتے توجیه ڪنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دے ماه، یڪے از هم ڪلاسے هایم ڪه دخترے فوضول و پرشور بود خبر آورد ڪه از خود آقاے پناهے شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم! نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت ڪه استاد درحالے ڪه باتلفن صحبت مے ڪرد با ناراحتے این جملات را بیان ڪرده. بعد از آن روز فڪرم حسابے مشغول شد! همه چیز برایم به معناے " محمدمهدے " بود! یڪ مرد مذهبے و بااخلاق ڪه چهره ے معمولے اش از دید من جذاب بود! به مرور به فڪرم دامن زدم و رویاهاے محال را درذهنم ردیف ڪردم، نمے فهمیدم ڪه همراه باچادرم ڪمے حیا را هم ڪنار گذاشتم! در ڪلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهے نمے ڪردم و بعد از فهمیدن ماجراے طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت مے بردم! بے اختیار دوست داشتم ڪه ڪمی خودنمایے ڪنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدے نگام ڪنه!!" 🍃لبهایم را روے هم فشار مے دهم و به اشڪهایم فرصت آزادے مے دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگے! چرا ڪه هرچه ڪلمات را واضح تر ثبت ڪنم، بیشتر از خودم متنفر مے شوم، نمیتوانم جلوے تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه مے روند... به بهانه ے درس و تست و معرفے ڪتابهاے ڪنڪور شماره ے استاد را گرفتیم. هربار دنبال یڪ سوال مے گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان ڪلمه ے بله ے پناهے به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد ڪه چرا مردی ڪه مذهبے است به راحتے به شاگرد جوانش مے گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تڪانے مے دهم وچشمانم را مے بندم... خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعے مے شوند.تنها راه نجات، یادداشت نڪردنشان است! 🍃بادست گلویم رامے فشارم و چندبار سرفه میڪنم. باناله روے تخت دراز مے ڪشم و ملافه را تاسینه ام بالا مے ڪشم. به سقف خیره مے شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را مے گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! مے توانم به راحتی بگویم: "دلم براے محمدمهدے تنگ شده" با تجسم نگاه هاے جدے ازپشت عینڪش، لبخند ڪجے مے زنم و یڪ بار دیگر سرفه مے ڪنم. تمام وجودم درتب مے سوزد اما روے پیشانے ام دانه هاے درشت عرق سرد نشسته است. مادرم در حالیڪه یڪ ظرف پلاستیڪے راپراز آب ڪرده، با عجله به اتاقم مے آید و بالاے سرم مے ایستد. موهاے ڪوتاهش ڪمے بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانے هاے بیخودش! دستمال سفید ڪوچڪے را در آب خیس مے ڪند و روے پیشانے اام مے گذارد. بے اراده از سرماے آب ڪه مانند یڪ شوڪ به درونم مے دود، دستهایم را مشت مے ڪنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم ڪنارم روے تخت مے نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نڪن باشه؟! قبلا میگفتے ڪاپشن زیر چادر پف میڪنه. خب الان ڪه چادر نمے پوشے! چرا اینقد لج بازے! ببین باخودت چیڪار ڪردے ! ازدرستم عقب افتادے! ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم. مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد. 🍃هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود. چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم. رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد. ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم 🍃 قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم. شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم. سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم. هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم. چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم. دوباره بوق مےزند. شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم. پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم. همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا! متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم. بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم. عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی. _بعلھ. درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ. _ نه خودم میام! _ تعارف نڪن. سوارشودیگھ. ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم. دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند. فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟! _ مال شماست. لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟! _ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون! دست دراز میڪند و گل را برمیدارد. _ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم. نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد. زیر چشمے نگاهم مےڪند. خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟! _ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری _ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟ لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟! ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟! _ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟ میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ. باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم. چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند. تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم. ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃یڪ قدم بہ سمتم مے آید و چشمانش را ریز میڪند _ ازڪجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و بہ آینه ے آسانسور مے چسبم... حرفم را میخورم و جوابے نمے دهم. شاید زیاده روے ڪرده ام! عصبے نگاهش را بہ لبهایم میدوزد _ محیا پرسیدم ڪے خبر آورده؟؟! باصدایے ضعیف جواب مے دهم: یڪے از بچہ ها شنیدہ بود!... بدون قصد! تہ صدایم مے لرزد. ڪمے از صورتم فاصلہ میگیرد و میگوید: بہ ڪیا گفت؟! سریع جواب میدهم: فقط بہ من! _ خوبہ!! 🍃ازآسانسور بیرون مے رود و ادامہ مے دهد: البتہ اصلا خبر خوبے نبود! توام خیلے بد بہ روم آوردے دخترجون! عذرخواهے مے ڪنم و پشت سرش مے روم. ڪمے ڪلافہ بہ نظر مے رسد، دوباره عذرخواهے میڪنم ڪہ بہ طرفم برمیگردد و میگوید: دیگہ معذرت خواهے نکن! من فقط...فقط دوست نداشتم ڪسے باخبر بشہ...حالا ڪہ شدے! مهم نیس! چون خودشم مهم نبود! جمله ے آخرش را سرد و بے روح مے گوید و مقابل یڪ در چوبے مے ایستد. 🍃ڪلید را درقفل میندازد و در را باز میڪند. عطر گرم و مطبوعے از داخل بہ صورتم مے خورد. لبخند یخے مےزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد مے شود. حتم دارم در دنیایے دیگر سیر میڪند،حرف من شوڪ بدے برایش بود. پیش از ورود ڪمے مڪث میڪنم. نفس عمیق مے ڪشم تا تپش هاے نامنظم قلبم را ڪنترل ڪنم. با دودلے ڪتونے هایم را در مے آورم و درجا ڪفشے سفید و ڪوچڪ ڪنار در مے گذارم. 🍃پذیرایے نہ چندان بزرگ ڪہ مسقیم بہ آشپزخانہ ختم مے شود. چیدمانے ساده اما شیڪ. ڪولہ ام را روے مبل راحتے زرشڪے رنگ مے گذارم و بہ دنبالش مے روم. بلند مے گوید: ببخشید تعارف نزدم!بہ خونم خوش اومدے. شانہ بالا میندازم _ نہ! اشکالے نداره! بہ طرف اتاق بزرگے مے رود ڪہ در ضلع جنوب شرقے و بعداز اتاق نشیمن واقع شده. باسراشاره مے ڪند ڪہ مے توانم بہ اتاق بروم. اما نیرویے از پشت لباسم را چنگ مے زند. بے اختیار سرجایم مے ایستم _ نہ! منتظر میمونم! وپشتم را بہ دراتاق خواب میڪنم. در را مے بندد و بعداز چند دقیقہ با یڪ تے شرت سبز فسفرے و شلوار ڪتان ڪرم بیرون مے آید. ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمےڪند و لبخند دندان نمایی مے زند. _ محیا چرا اینقد بھ در و دیوار نگاه میڪنے؟ ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابےنمیدهم. ادامھ میدهد: _ میشھ وقتے باهات حرف میزنم مستقیم نگام ڪنے؟ بازهم سڪوت میڪنم! ضربان قلبم شدت میگیرد _ خیلےبده دخترجون! یھ اداب احترام اینڪھ وقتے یڪے داره باهات حرف میزنھ بهش توجه ڪنے. حرفش منطقے به نظر مےرسد. سرم را به حالت تایید تڪانے مےدهم و نگاهم را بھ سختے روی مردڪ چشمانش متمرڪز میڪنم. لبخندی ازسررضایت مے زند و میگوید: خوبھ. حالا شد! میدونے اگر خوب نگام نڪنے نصف چیزایے ڪھ میگم رونمیفهمے؟ آرام میگویم: بلھ!حق باشماست. جملھ هایش قانع ڪننده بود. البتھ برای من! یڪدفعھ مے پرسد: مامان چشماش این رنگیھ یا بابا؟ _ مامان. _ پس مامانتم قشنگھ. ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشڪرمیڪنم. چیزی نمیگوید و دوباره درس رااز سر مےگیرد. 🍃گذراندن زمان درڪنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب مےشد. به او اعتماد داشتم و بھ راحتے بھ منزلش مے رفتم. بهانھ های مختلفے هم هربار پیش مےآمد. احساس مےڪردم ڪھ خود او هم بے میل نیست. مادرم اوایلش مےپرسید: چے شده باز بعضے روزا دیر میای؟! من هم با پناهے هماهنگ ڪردم ڪھ بھ مادرم میگویم: ڪلاس فوق العاده و خصوصے برایم گذاشتھ اید. او هم با خوشحالے پذیرفت و زیرلب گفت: خیلے بلایے ها. 🍃پای من بھ حریم خصوصےو درواقع مرڪز اشتباهاتم باز شد. رفتھ رفتھ دیگر توجیهے برایم بوجود نمےآمد دیگر خجالت نمیڪشیدم از تصور دوست داشتنش. با دلےقرص و محڪم بھ تفڪراتم دامن مےزدم. دیگر او برایم فقط یڪ استاد نبود. صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری بھ خود گرفتھ بود. خودم را غرق در آزادی و شادی میدیدم. 🍃نام دختری ڪھ خبر جدایے محمدمهدی را بھ گوشم رساند میترا بود. قابل اعتماد بنظر مے رسید. پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود. شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها! هرباراز خانھ ی محمدمهدی برمیگشتم به او زنگ مے زدم و ارحرفهایمان مےگفتم. اوهم غش غش میخندید و گاها میگفت: دروغ؟ برو! باورش نمے شد ڪھ مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم. از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت. میگفت : پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟ من هم میخندیدم و با حماقت میگفتم: خب محیا باهمھ فرق داره! 🍃تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود. دنیایی ڪھ خودم برای خودم ساختھ بودم. دنیایے ڪھ هرلحظه مرا بیشتر درخود میڪشید و فرو میخورد. بھ سقف خیره مےشوم و با دهانم صدا در مے آورم. از عصرجمعھ متنفرم. ازبچگےعادت داشتم باصدای دهانم مغزهمھ را تیلیت ڪنم. اینبارهم نوبت مادرم بود ڪھ صدایش سریع درآمد: نمیری دختر!چرااینقد بااعصاب بازی میڪنے؟! سرجایم میشینم و بھ چهره ی ڪلافھ اش با پررویی زل مھ زنم. _ خب حوصلم سررفتھ! و باز صدا در میاورم! روبھ روی تلویزیون نشستھ و سالاد درست میڪند. من هم ڪھ تاچند دقیقھ ی پیش روی مبل لم داده بودم، ارجا بلند مےشوم و ڪنارش میشینم. پیازدستش میگیرد و بااولین برش زیر گریھ میزند. باتعجب نگاهش میڪنم _ وا!چے شد؟ چاقوی ڪوچڪ با دستھ زرد را بالا مے آورد و بابغض جواب میدهد: _ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟ بااسترس میپرسم: ڪےڪیوگذاشت؟ با سرچاقو به صفحھ ی تلویزیون اشاره میڪند و ادامھ میدهد: _ این پسره متین!! گذاشت رفت! دوزاری ام مے افتدمنظورش سریال مزخرفی است ڪھ هرشب پایش میشیند. هوفے میڪنم و بلند میگویم: مادرمن دلت خوشھ ها! نشستی واسھ یھ تخیل فانتزی اشڪ میریزی!! اخم میڪند _ نگفتم ڪھ توام گریھ ڪنے! ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨