eitaa logo
@CAFE_GMU
311 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
545 ویدیو
35 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ با احیتاط روے لبہ ے جوب آب مے ایستم و دستهایم را باز میڪنم. باد در لابہ لاے موهایم میپیچد و گره ے روسرے ام راشل میڪند. بے توجہ چشمانم رامیبندم و هواے خنڪ پاییز را باعشق نوش جان میڪنم! لبخندم را با یڪ سرفہ جمع میڪنم و بہ طرف صداے یحیے برمیگردم. _ یلدا پیش شمانیست؟! شانہ بالا میندازم: نہ! پیراهن یقہ دیپلمات سفید و شلوار مشڪے. ریش ڪمے بہ صورتش سنگینے میڪند! مشخص است از زمان قیچے خوردنش زیادے گذشتہ! نگاه اندرعاقل سفیهے بہ جوب آب میندازد و میپرسد: پس ڪجاست!؟ _ نمیدونم! دروغ گفتم! چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنے صحبتهایے ڪرد ڪہ طعم و بوے خواستگارے میداد. یلدا هم بہ محض بو بردن خودش را لوس و بہ روے خواستہ اش پافشارے ڪرد. قرارپارڪ جنگلے امروز تنها براے دیدار پنهانے یلدا و سهیل بود! یحیے و عموجواد هم بے خبراز ماجرا ڪنجڪاو و دل نگران هرزگاهے یاد یلدا مے افتند و پے اش را میگیرند! گره ے روسرے ام را محڪم میڪنم و ازلبہ ے جوب پایین مے پرم. نگاهش هنوز بہ آب زلال و روان خیره مانده. چندقدم بہ سمتش مے روم و میگویم: بامن ست ڪردے ها! و لبخند مرموزے صورتم را پر میڪند! بہ خودش مے آید و میپرسد: چے؟! بہ پیرهنش اشاره میڪنم: مانتوم با لباست ستہ پسرعمو! ابروهاے پهن و ڪشیده اش درهم مے رود و میگوید: همیشہ اینقدر خوب ازفرصت ها سو استفاده میڪنید! پشتش را میڪند و باقدمهاے بلند دور مے شود. پاے راستم را زمین میڪوبم و پشت سرش تقریبا میدوم: یحیے!؟ مے ایستد! اولین بار است با اسم ڪوچڪ صدایش مے ڪنم! بلند جواب میدهد: آقایحیے!... پسرعمو باز بهتره! و بہ راهش ادامہ میدهد! لبم را باحرص مے جوم و درحالیڪہ شانہ بہ شانہ اش راه مے روم میپرسم: چتہ؟! فڪش منقبض شده. ریز میخندم. دوست دارم حالش را حسابے بگیرم! میپرانم: چرا دیگہ باهام مثل بچگیات بازے نمیڪنے... نڪنہ میترسے بخورمت! وبعد دو دستم را بالا مے برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوڪہ میشود و عقب مے پرد. بلند میگویم: یوهاهاهاها.... سرش را بہ حالت تاسف تڪان میدهد و چیزے نمیگوید. قهقهہ اے میزنم: پسرعمو! از بچگیت سرتق بودے! با جدیت میتوپد: درست صحبت ڪن! بہ سمتم برمیگردد و درحالیڪہ خیره بہ سنگ فرش زمین است میگوید: شمامهمونے درست!... حرمت و احترام دارے درست!... ولے یادت نره مام صاحب خونه ایم... همونقدر ڪہ احترام میبینے احترام بزار! لبم را ڪج و ڪولہ میڪنم و ادایش را درمے آورم. پوزخند مے زند و میگوید: بہ یلدا گفتم... مثل اینڪہ بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید شڪسته شہ! بارندے میگویم: ڪدوم خط قرمز!؟ اگر بشہ چے میشه؟! خدا قاشق داغ میڪنہ میزنہ بہ دستت؟! چشمهایش گرد میشود آنقدر ڪہ میخوام بگویم: اووو ڪمتر بازش ڪن افتاد بیرون چشات! بہ موهایش چنگ میزند و میگوید: نہ! فعلا داره باقاشق داغ امتحانم میڪنه! پشتش را میڪند و اینبار باتمام توان میدود. جملہ ے آخرش درسرم میپیچد... چہ گفت؟! ڪتونے هایم را یڪ گوشہ جفت میڪنم و رو زیر انداز تقریبا جفت پا شیرجہ میروم. ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃عموجواد لبش راگاز میگیرد و بہ حاج حمید میگوید: خیلے شیطونہ ماشاءالله! و من براے خودم زیرنویس رفتم : خیلے بیشوره بخدا! آذر تخمہ ژاپنے را بین دندانهاے جلویش میشڪند و روبہ سهیلا همسر حاج حمید میگوید: راست میگہ! یجا نمیشینہ ڪہ! بازهم ترجمہ: قد نخود حیا نداره... چهار زانو ڪنار آذر میشینم و دستم رابہ طرف ظرف تخمہ دراز میڪنم ڪہ عمو میپرسد: خانوم این دختر ڪجاغیبش زده!؟ یحیے پوفے میڪند و با ڪلافگے لبش راگاز میگیرد." چش شده؟!" سارا دختر ڪوچڪ حاج حمید لبخند معنادارے میزند و میگوید: آقاجواد حتما رفتہ گشت بزنہ! عمو متعجب همراه باتردید رو بہ حاج حمید میڪند و میگوید: پسرتوام نیستا! حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانہ اے بہ سهیلا میندازد. سهیلا_ سهیل و سینا رفتن خوراڪے و دغال بگیرن براے جوجہ هایحیے خونسرد میگوید: ذغال ڪہ خودم خریدم سهیلا خانوم! ازجا بلند مے شود ڪہ من برپا میدهم. آذر با اخم میپرسد: ڪجا؟! _ میرم پیش یلدا... پیام داد گفت یجارو پیدا ڪرده سمت آب خورے! آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم هناق نیست ڪہ آخہ! دروغہ! مثل شما ڪہ دارید بہ عمو و یحیی دروغ میگید! دلیلش را خوب میدانستم. عمو میگوید: بہ رفیقم دختر نمیدم! والسلام!... عجب منطقے داردها! معادلہ ے نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن ڪند! 🍃ڪتونے هایم را پامیڪنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس میڪنم... دنبال من مے آید؟! بہ یڪ پیچ میرسم و وارد چمن میشوم... برگ هاے زرد، نارنجے و قهوه اے زمین را آرایش ڪرده! مثل زنے طناز میماند ڪہ اگر نازش ڪنے صداے خنده هاے مستانہ و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروے برگها میگذارم و سعے میڪنم صداے خنده ے زمین را بشنوم! پائیز را حسابے میپرستم!... فصل خنگے است! تڪلیفش باخودش روشن نیست! یڪروز آفتابے و یڪ روز سرد است! گیج میزند!... من هم ازگیج ها خوشم مے آید! پشتم رانگاه میڪنم دستهایش را درجیب هاے شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دستہ اے ازموهایش راطلایے و دستہ اے دیگر را خرمایے ڪرده! بہ راهم ادامہ میدهم. دلم برایش میسوزد... براے دیدن یلدا بہ دنبال من آمده... مسیرم را سمت خلوت ترین جا ڪج میڪنم. متوجہ نیست!... یعنے گیج است!... باید دوستش داشته باشم!؟ پقے میخندم و میدوم... یعنے اوهم میدود؟ 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃پشت سرم را نگاه میڪنم... خشڪش زده و بہ دویدنم نگاه میڪند... دردلم فحشش میدهم... مثل بچگے... یڪ دفعہ میدود... بہ سرعت من... دیوانہ است! صدایم میزند: صبرڪنید... صبرڪنید!.. میدوم... اینگار ڪہ نشنیده ام... داد میزند: دخترعمو!... صبرڪنید! بہ پشت سرم نگاه میڪنم... یڪ دفعہ پایم بہ یڪ چیز بزرگ و تیز گیر میڪند و با ڪف دست و صورتم روے زمین مے افتم... نالہ ے بلندے میڪنم و روے برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم: محیاخانوم!.. بالاے سرم مے رسد و درحالیڪہ ڪف دستهایش را روے زانوهایش گذاشتہ بہ طرف صورتم خم مے شود. چشمهایم رامیبندم و لبم را محڪم گاز میگیرم. ڪف دستهایم را مشت میڪنم و پاے چپم را روے زمین میڪشم. تندو پشت هم ناله میڪنم. شڪمم ضرب دیده. نمیتوانم نفس بڪشم... اخمش بانگرانے گره خورده! میپرسد: درد دارید؟! دوست دارم داد بزنم: پ چے احمق! واسہ چے دارم نالہ میڪنم! ڪنارم مینشیند و میگوید: میتونید بلند شید!؟ نگاهش بہ پایم خشڪ میشود. یڪ دفعہ میگوید: تڪون نده! میترسم و ناخوداگاه دهانم را میبندم! نفسم رادرسینہ حبس مے ڪنم... دستش رابہ طرف پایم دراز میڪند. ازتعجب شاخ ڪہ نہ روے سرم دم در مے آورم! دستش را عقب میڪشد: تڪون نخور... باشہ؟! مثل بچہ حرف گوش ڪن ها سرم راتڪان میدهم. تلفنش را بیرون مے آورد و شماره اے رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقہ میگوید: سلام بابا!... سارا خانوم اونجاست... _.... _ ما توے چمن هاے قسمت آب خورے هستیم... یلداهمینجاست... بہ سارا خانوم بگید ایشونم بیاد بادخترا باشہ... من برم با سهیل و سینا یہ قدمے بزنم! _.... _ یلدا!... گوشیش خاموشه... محیا... محیاخانومم شارژ نداشت! _... _ مامنتظریم بگید فقط سریع بیان! تلفن را قطع میڪند و میپرسد: میسوزه؟!.. داغ شده...؟! گیج نگاهش میڪنم. عصبے میپرسد: جوابمو بده!... مچ پات سرشده؟! داغ شده... _ آره...فڪ...فڪ ڪنم... _ خب... خب... تڪون نده... ازترس دستهایم میلرزد. سارا بعداز پنج دقیقہ میرسد. بادیدن من شوڪہ میشود: چے شده! نگاهش بہ پایم مے افتد... رنگش مثل برف سفید مے شود... داد میزنم: چتونہ؟! پام چے شده!؟ سرم را بلند میڪنم تا خودم بلانازل شده را بیینم ڪہ یحیے تلفن همراهش راروے شانه ام میگذارد و بہ عقب هلم میدهد تا رويزمین بخوابم. روبہ سارا میگوید: فقط ڪمڪ ڪنید پاشه... میبریمش بیمارستان! سارا بالاے سرم مے آید و از زیر بغلم میگیرد. پاے چپم را روے زمین محڪم میڪنم و بہ زور مے ایستم. سرم را ڪج میڪنم تاپایم راببینم ڪہ یحیے اینبار تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا مے گیرد... جاے دست ازتلفنش استفاده میڪند! محڪم میگوید: نگاه نڪن!.. اینقدر لجباز نباش! ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 ✨هوالمحبوب✨ 🍃سارا بزور حرڪتم میدهد... حس میڪنم پاے راستم قطع شده! لبهایم مے لرزد و تہ گلویم ترش میشود.. حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم!!؟ ڪنارمان بااحتیاط قدم برمیدارد و با نگرانے لبش را میجود. سارا نفس هایش تند شده... یحیے میپرسد: خستہ شدید!؟ سارا بدون رودروایسي جواب میدهد : آره..سنگینہ! _ عب نداره....باید تحمل ڪنید! خنده ام میگیرد! چقدر بہ خستگے اش بها داد! 🍃سارا یڪے دوسال ازمن بزرگتر بنطر مے رسد... چهره ے نمڪے و سبزه اش بدل میشیند استخوانے و مردنے است! ساق پاے چپم منقبض و بے اراده زانوهایم خم میشوند... سارا جیغ ڪوتاهے میڪشد و واے بلندے میگوید... رگ پایم گرفته و ول ڪن معاملہ نیست... یحیے بہ یڪباره یقہ ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگہ میدارد .نفس هایم بہ دستش میخورد... چشمهایش رابستہ.. آنقدر نزدیڪ ایستاده ڪہ ڪوبش قلبش را بہ خوبے میشنوم.... سارا بااسترس میگوید: چرا بہ آذر خانوم نگفتید!... چرا... یحیے بلند جواب میدهد: چون بیان بیخود شلوغش میڪنن... پدرم هم جاے درڪ شرایط سرزنش میڪنہ... ڪمے ازحرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابہ طرفش میڪشم. یحیے یقہ ام را ول میڪند و عقب مے رود... رنگش عین گیلاس بهارے سرخ شده.. تردید بہ جانم مے افتد: باید اورا باچوب محمدمهدے بزنم!؟ اخم ظریفے بین ابروهایم میدود: آره!... گول ریختشو نخور! 🍃بہ ماشین یحیے میرسیم. سارا ڪمڪ میڪند تا روے صندلے بشینم. پاے راستم بے حس شده... قلبم تاپ تاپ میڪوبد و نفسم سخت بالا مے آید.. سارا ڪنار یحیے میشیند. پلڪ هایم سنگین مے شوند... میخواهم بالا بیاورم... مثل زن هاے باردار عق میزنم... بوے خون ماشین را پر میڪند... یحیے گاها بہ پشت سرنگاه میڪند... بہ من؟ نہ!... ترس بہ جانم مے افتد... خودم دیگر جرات ندارم پایم را ببینم... پنجره را بہ سختے پایین میدهم... ڪف دستهایم میسوزد... نگاهشان میڪنم... خراش هاے سطحے و عمیق... خون مچ دستم را رنگ میڪند... نمیفهمم درڪدام خیابانیم... یحیے داد میزند: پلیس؟... الان وقت تورو ندارم... هر ڪار دوس داري بڪن! و بعد صداے ڪشیده شدن چرخ هاے ماشین روے آسفالت درمغزم میپیچد... مثل ڪولے ها جیغ میڪشند... انگار اتفاق شومے افتاده! ادامه دارد... 🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃 🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇 ┏━━━✨welcome to✨ 🌸 @nahad_gmu ┗━━✨