🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_اول
🍃ملافہ را روے سرم میڪشم و ازپنجره بہ درختان سبز و قدڪشیده چشم میدوزم.
پلڪهایم سنگینے میڪنند ولے خواب مثل جن چشموشے است ڪہ خیالاتم برایش حڪم بسم اللہ دارد.
افتاب خودش را تادرون اتاق ڪشیده و رنگ فندقے پارڪت را جلا مے بخشد. پنجره را باز و یڪ دم عمیق مهمان ریہ هایم میڪنم.
برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانہ میزنم.
چشمانم را میبندم....
صداے ان مرد درگوشم میپیچد : اهاي شما ڪہ تڪ بہ تڪ...
رفتید و ڪیمیا شدید....
ملافہ را از روے سرم برمیدارم و بہ برس درون دستم خیره میشوم.
یادم نمے اید چرا دیوانہ وار دویدم!؟...
ساعاتے پیش بود یا...
سالهاقبل؟!...
بہ راست نگاهے گذرا میندازم.
یلدا بادهانے نیمہ باز دمر روے تخت افتاده.
موهای یڪ دست و پرپشتش روے صورتش ریختہ...
از روے تخت پایین مے ایم و دوباره مشغول شانہ زدن مے شوم.
حال عجیبے دارم...
شاید از خستگے است!...
ازداخل ساڪ ڪوچڪم تل پهن و گلبهے ام را بیرون مے اورم و روے موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمے اورم و روی تخت میندازم.
بین راه یاد روسرے ام میفتم.
برمیگردم و روسرے بلند و طوسے ام را برمیدارم و ازاد روے سرم میندازم. راهروے نسبتا طولانے را پشت سرمیگذارم و بہ اسپزخانہ سرڪ میڪشم.
اذر پشت گازایستاده و بہ ماهیتابہ مقابلش زل زده.
لبخند میزنم و میگویم: سلام اذرجون!صب بخیر!
بدون انڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد: بیدار شدے! صبح توام بخیر...
باقدمهاے بلند طرفش میروم و میپرسم: چے درست میڪنے؟!
_ پنڪیڪ!...دوس دارے؟
_ اومم خیلے!... با شڪلات صبحانہ!
سرتڪان میدهد و پنڪیڪ متوسط را برمیگرداند تا سمت دیگرش طلایے شود.
_ سلام!
برمیگردم و بادیدن چهره ے خواب الود یحیے دوباره همان حال عجیب زیرپوستم میدود..
اذر_ سلام مادر... چقد چشمات پف ڪرده! خوب خوابیدی؟
یحیے_ شکر!
زیرلب سلام میڪنم و بہ پاهایم خیره میشوم...
" مدافعان حرم....دختر مرتضے شدید.."
یحیے_ میشه من زودتراز بقیہ صبحانہ بخورم؟!
اذر_ اره!...خواهرت ڪہ تاظهرمیخوابہ! باباتم رفتہ ورزش...
تو و محیا بخورید...
داخل دو پیش دستے شش پنڪیڪ میگذارد و رویش سس شڪلات میریزد و روے میز چهارنفره میگذارد.
_ بیاید...منم صبرمیڪنم تااقاجواد بیاد..
هردو میشینیم بدون هیچ حرفے.اذر زیرچشمے نگاهم میڪند.
نگاه نگرانش خنده داراست....
هنوز میترسد شازده اش را یڪ دفعه قورت دهم!
دستش را میشورد و درحالیڪہ بادامن خشڪش میڪند میگوید: من میرم ژاڪت بپوشم... یهو سردم شد!
و پیش از خارج شدن ازاشپزخانہ یڪبار دیگر زیر چشمے نگاهم میڪند.
یحیے تندتند پنڪیڪش را دردهانش میچپاند و بااسترس میجود..
واقعا بہ خودش شڪ دارد؟!
بہ صورتش خیره میشوم...
رگہ هاے سرخ و صورتے در سفیدے چشمانش حالم را منقلب میڪند... نمیدانم چہ برسرم امده...
باریڪہ ے طلایے موهایم را پشت گوشم میدهم و میپرسم: خوبے؟!
از جویدن دست میڪشد و سڪوت تنها جواب روشنم میشود.
دوست دارم بدانم چرا دیشب بہ ان گودال رفتہ...
چرا انطور زجہ میزد!؟...
منظور ان صوت و ڪلمات چیست!؟... پیش دستے ام را به سمت مرڪز میز هل میدهم و میگویم: فڪر ڪنم بد خواب شدید!...
چنگالش را ڪنار میگذارد و میگوید: نہ خوبم!...چیزے نیست!
ازجا بلند مے شود و ازاشپزخانه بیرون مے رود.
سرم رابین دوددستم میگیرم و چشمانم را میبندم...
" التماس دعا...نگاهے هم بہ ماڪنید!.."
تہ دلم میلرزد...چقدر بدعنق است! چندلحظہ صبرنڪرد تا سوالم را بپرسم...
🍃یلدا عینڪ افتابے اش را روے موهایش بالا میدهد و بہ گنجشڪ ڪوچڪے ڪہ روے شاخہ ے درخت نشسته نگاه میڪند.
میگوید: ساڪت شدے محیا!
_ من؟!...نہ!...
لبخند میزند: من تورو میشناسم...
بے هوا میپرسم: داداشت چشہ!؟
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_دوم
🍃_ اینو صدبار جواب دادم!
_ نہ!...منظورم اینڪہ...فازش چیہ!..ینے...
_ محیا تروخدا دیگہ شروع نڪن!...
میدونم خوشت نمیاد و بنظرت...
یحیے خل و چلہ!... بیا بحث نڪنیم!
_ نہ!..اینبار نمیخوام بحث ڪنم...میخوام بدونم جدا...
متعجب نگاهم میڪند.
_ چیو؟!
_ توڪجا سیر میڪنہ؟!...میدونم میخواد شهید شہ و داره خودشو میڪشہ تا یذره ڪج نره!...
ولے خب چرا!؟...
ینے توڪجا سیرمیڪنہ ڪہ اینا شده فڪر و ذڪرش...
_ چرا میپرسے؟!....
_ همینجورے!
_ پس همینحورے یجوابے پیدا ڪن!
_ باشہ باشہ! قهرنڪن!..
یلدا جدا برام مهم شده!!
یحیے دیگہ خیلے عجیبہ!
بلاخره هرمردے...
یجا شل میگیره...
مگہ چندسالشہ؟!..جوونہ..
مگہ میشہ یڪے اینقدرمحڪم باشہ!...
نمیدونم چجورے بگم...
خیلی مرموزه!...ڪاراش...حرڪاتش...همش میگم نڪنہ میترسہ!...
_ وایسا وایسا! چے میگے؟! یہ ڪلمہ نفهمیدم!...
اصلا براے چے میخواے بدونے...
_ خودمم نمیفهمم چے میگم... ببین...میخوام رازشو بدونم؟!.... چه سریہ!؟
_ راز..؟!...والا منم نمیدونم چہ رازیہ...دختر خل شدیا!
_ اه چرا نمیفهمے... من یمدتیہ ڪہ دوست دارم دلیل رفتاراے یحیے رو بدونم... برام مهمہ...
خم مے شود و یڪ شاخہ گل زرد با گلبرگ هاے ڪوچڪ و یڪ دست میڪند و روے چمن میشیند...
_ برام عجیبہ ڪہ چرا رفتاراش برات یهو مهم شده!
یهو نیست... از...روز پاگشاے تو...
حرفم را نیمہ رها میڪنم و لبخند دندان نمایےمیزنم...
_ عب نداره...ناراحت نشدم...
_ بازم شرمنده!
ڪنارش میشینم..
_ خودت همبازے یحیے بودے!... یادت نمیاد چجورے بود؟!
ازاولش یہ خط قرمزاے خاصے داشت...
رفیقاے خوبے انتخاب میڪرد...
سربہ راه بود...
واسہ همین بابا راضے شد بره آلمان!...
چون همیشہ میگفت سرو گوش این بچہ نمیجنبہ!..
از رفقاے دوره ے دبیرستانش...
همین سہ سال پیش شهید شد...
یحیے یمدت افسردگے گرفت گوشہ گیر شده بود..
واسہ تشییع پیڪرش اومد تهران... میگفت دیگ دل و دماغ ندارم...
ازونے ڪہ بود محڪم ترشد...
الان سہ سالہ دائم الوضوعہ!..
میگہ اینجورے بہ شهادت نزدیڪ ترم!...
میگہ دوستشم اینجورے بود...
زد تو خط دیدن مستنداے شهدا.... ڪتابخونش پراز زندگینامہ ها....
اززبون همسر شهید...
مادر و رفیقا و...
نمیگم اینجورے نبود..
ولے...دیگہ ڪل زندگیش نبود..!
الان رفیقش شده سید مرتضے...
تمام فڪرش...میگہ همش پیشمہ...
میگہ حاضرنیستم حتے با یہ ڪارڪوچیڪ یڪ دیقہ ازدستش بدم... میگہ ازوقتے باهاش عهد بستم...
راحت تر بہ گناه نہ میگم...
چون ڪمڪم میڪنہ!
گیج و بادهان نیمہ باز بہ گل درون دست یلدا خیره میشوم.
چہ میگوید؟!..مگر میشود....
اصلا این مرتضے ڪیست!!!
فڪرم را بہ زبان مے اورم
_ مرتضے ڪیہ بابا!؟
میخندد
_ عاشق عصاب نداشتتم!... آوینے..!
_ پوف... خو این دیگہ ڪیہ! داداشن؟!
غش غش میخندد.
_ دیوونہ!...
سیدمرتضے اوینے...
یڪے از شهداے بزرگمون!
_ عاهاا! بگو خو! ... الان یحیے بااین رفیقہ؟!
_ اره!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_سوم
🍃_ نڪنھ یحیـے هم مرده !...
رو نمیڪنھ...
گیر اوردی منو یلدا؟!
شاید خیلے ازین چیزا پرت باشم و علاقھ ام نداشتھ باشم...
ولے دیگھ ببخشید احمق نیستم ڪھ!
_ نگو نشنیدی ڪھ شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن!
_ صدبار شنیدم. ولے شنیدن ڪے بود مانند دیدن!!
_ حتے اگر ایھ قران باشھ؟!
_ ببین یلدا ینے تو میگے تمام این جانماز پهن ڪردنا برای این باباس؟!
_ نھ...فقط همین نیست.
ببین میگن عشق واقعے ..
حب خدا رو توی سینه پروش میده.
بنظرم یڪے میشنوه شهدا زنده اند.
یڪے یھ حس بهش پیدا میڪنھ.
یڪے باورش میڪنھ.
یڪے بھ یقین میرسھ و دراخر هم باهاش زندگے میڪنھ !
آوینی برای یحیے حڪم یھ بالابر رو داشت ..
ڪمڪش ڪرد ڪھ بھ خدا برسھ...
و ڪنارش عشقے ڪھ همیشھ بھ حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت...
محیا تاوقتے اینا برات خنده دارباشھ ، باوری هم درڪار نیست!.
یبار بهش نخند....یڪم فڪر ڪن.
این را میگوید،ازجا بلند مے شود و مے رود...
🍃موهایم را بالای سرم محڪم با گیره میبندم و روی تخت میپرم.
تلفن همراهم را از زیر بالشت برمیدارم و بھ قسمت جستجوی گوگل میروم.
نفسم را پر صدا بیرون میدهم و ڪلمھ ی اوینے را سرچ میڪنم،دربخش تصاویر میروم و بادقت بھ حالات مختلف یڪ مرد با عینڪ دودی خیره میشوم.
روی تخت دمر دراز میڪشم و بھ گشت زدن ادامه میدهم.
دوست دارم بدانم این مرتضے ڪیست!! یڪبار دیگھ سرچ میڪنم:
زندگینامھ ی مرتضے اوینے :
" شهید سید مرتضے آوینے در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد
تحصیلات ابتدایے و متوسطھی خود را در شهرهای زنجان، ڪرمان و تهران بھ پایان رساند و سپس بھ عنوان دانشجوی معماری وارد دانشڪدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از ڪودڪے با هنر انس داشت؛
شعر میےسرود داستان و مقالھ مےنوشت و نقاشے میکرد تحصیلات دانشگاهےاش را نیز در رشتھ ای بھ انجام رساند ڪھ بھ طبع هنری او سازگار بود ولے بعد از پیروزی انقلاب اسلامے معماری را ڪنار گذاشت و بھ اقتضای ضرورتهای انقلاب بھ فیلمسازی پرداخت"
دراتاق باز مے شود و یلدا داخل مے اید
_ چیڪارمیڪنے؟!
_ هیچے!!
تلفن را خاموش میڪنم و لب پنجره میگذارم. لبخند مے زند
_ بیا شام بخوریم.همه منتظرن.
باشھ ای میگویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب میڪنم.
پس هنردوست بوده!
میگویند هنری هاافرادی باروحیھ ی لطیف هستند.
جهان بینے متفاوتے دارند.
یعنے چقدر میتواند متفاوت باشد!؟...
🍃بے میل چنگالم را بھ تڪھ های سیب زمینے ابپز میزنم و زیرچشمے بھ یحیے نگاه میکنم.
اگر مرتضے مهربان و لطیف بوده ، پس چرااین روانے اینقدر خشن است!
مثل سیم ظرفشویے !
نمیشود با مارمالات هم اورا قورت داد! مضحڪ !!
شانھ بالا میندازم.
حتما خیلے پرمشغلھ هم بوده؛
نقاشے و نویسندگے و. مستندسازی. زندگے پرشور و هیجانے داشتھ !
به تیپش هم میخورد آرتیست درجھ یڪ باشد.
هرچھ بود حداقل ظاهرش مراجذب ڪرد. شاید خوشتیپـے یحیے هم به تبعیت ازاوست!
نمیتواند تقلید ڪورڪورانه باشد.
بهرحال یڪ روز سست میشود!
اوحتما بقول یلدا با یقین بھ عشقش پے برده!
بشقابم را ڪنار میگذارم و تشڪر میڪنم.
عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتے؟!
_ چرا! ...دارم! یڪم بے میلم..همین!
اذر میپرد وسط حرفم
_ راستے مامان زنگ زد..قراره هفتھ ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن!
_ جدی؟!...چرا بخودم...
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_چهارم
🍃_مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده.
_ اها.
حتما بهشون زنگ میزنم مرسے
نگاهم سمت یحیـے ڪشیده میشود...
_ میشھ باهات حرف بزنم پسرعمو؟!
باتعجب بھ بشقابش خیره میشود
_ بامن؟!
اذر سریع میپرسد: چیزی شده؟!
دیگردارد حالم رابهم میزند.
دوست دارم بگویم فوضولے؟!!
_ نھ! چیز خاصے نیست...یھ چندتا سوالھ
یحیـے _ راجبھ ؟
_ بعدا متوجھ میشید.
یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد.
شاید فهمیده چھ چیز فڪرم را مشغول ڪرده.
یحیے شامش راتمام میڪند و مثل بچه های مودب روی یڪ مبل تڪ نفره ساڪت میشیند.
سمتش مے روم و درفاصلھ ی یڪ قدمے اش مے ایستم.
_ بپرسید!
_ بے مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلے مرتضی اوینے رو دوس داری.
میشھ بدونم چرا؟!
یڪ لحظھ درچشمانم نگاه میڪند
_ چرا یلدا اینو گفتھ؟!
_ مفصلھ .
_ من مرتضے رو دوست ندارم.
مرتضے قهرمان منھ !
ازروی صندلے بلند مے شود و دوباره میپرسد: حالا میشھ بگید چرا گفتھ؟!
نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش ڪشیده میشود.
اولین باراست اینطور نگاهم میڪند.... شاید حواسش نیست.
_ میخواستم علت این رفتارارو بدونم... همین!
یکدفعھ تبسمے خاص و شیرین لابھ لای ریش نسبتا بلندش مے دود.
سرتڪان میدهد و میگوید: همیشھ سوال شروع تغییراس!
و بھ سمت اتاقش مے رود...
گیج بھ قدمهای اهستھ اش نگاه میڪنم...
چقدر خوب بود! لبخندش!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨