#به_وقت_حدیث
حضرت محمد(ص) میفرمایند:
هر کس عیب برادر مسلمانش را در دنیا بپوشاند خداوند در روز قیامت عیبش را میپوشاند.
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
@CAFE_GMU
کمپین جمع آوری کتاب های کمک آموزشی👨🏫👩🏫 و کنکوری👨🎓👩🎓 به لطف و همراهی عده ای از دانشجویان دانشگاه علو
کسانی که مایل به همکاری در طرح جمع آوری کتاب های کمک آموزشی هستن این کمپین با آیدی
@Radepayeyar
در ایتا نیز فعالیت میکنید.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_یکم
#بخش_اول
🍃آدامسم را باد میڪنم و میترڪانم. زن عمو زیرچشمے شش دانگ حواسش بہ ریزحرڪات من است.
یلدا ڪیڪے راڪہ پختہ برش هاے مثلثے ڪوچڪ میزند و میگوید: امیدوارم دوس داشتہ باشے عزیزم!
لبخند میزنم و تشڪر میڪنم.
بوے دارچین و هل خانہ را پرڪرده.
آذر سینے چاے بہ دست سمت ما مے آید و بلند میگوید: یحیے؟! مادر بیا چاے! آقاجواد!؟ رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول میدید!
عمو درحالیڪہ دستے بہ ریش خیسش مے ڪشد ازدستشویے بیرون مے آید و باملایمت جواب میدهد: اومدم خانوم! چقد کم صبرشدے!
اثرات پیریہ ها!
وپشت بند حرفش میخندد.
آذر اخم میڪند و بادلخورے میگوید : دست شما درد نڪنہ!
خوبہ همین یہ ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم!
وبعد دستے بہ موهاے رنگ ڪرده اش میڪشد.
گویے میخواهد از حرفش مطمئن شود!
عمو میخندد و میگوید: میدونم!
شوخے ڪردم.
شما بہ دل نگیر خانوم!
یحیے دراتاقش راباز میڪند و سربہ زیر بہ ما ملحق میشود.
یڪ گرم ڪن سفید و تے شرت ڪرم تن ڪرده.
روے مبل تڪ نفره مینشیند و ازسینے یڪ فنجان چاے برمیدارد و میان دستانش نگہ میدارد.
سرش هنوز هم پایین است!
معلوم شد ڪہ لنگہ ے عمو است!
بے توجہ تڪہ اے ازڪیڪم را داخل دهانم میگذارم و بے هوا مے پرسم: این اطراف ڪلاس زبان هست؟!
آذر چایش رامزه مزه میڪند و میپرسد: براے چے میپرسے دختر؟
_ بابا بهم یمقدار پول دادن ڪہ علاوه بردانشگاه من مشغول یہ ڪلاس دیگہ هم بشم!
حیفہ خودمم خیلے علاقه دارم
یلدا _ خیلیے خوبہ! چہ زبانے حالا؟!
_ فرانسہ!
آذر_ فڪر ڪنم باشہ!
آلمانے هم خوبہ ها!
یحیے بخاطر اینڪہ اونجا بوده ڪامل یاد گرفته!
پوزخند مے زنم.
چہ سریع پز شازده را داد!
یلدا یڪ دفعہ میخندد و میگوید: البتہ هر وقت داداش حرف میزنہ ها حس میڪنم داره درے ورے میگہ!
یہ مدلیہ زبونشون!
آذر چشم غره مےرود ڪہ این چہ حرفے بود!
عمو ریز میخندد!
یحیے لبخند مے زند و بہ یلدا میگوید: خوب دست میگیرے ها!
دردلم میگویم عجب صدایے!
فنجانش را نیمہ روے میز میگذارد و بہ سمت اتاقش مے رود!
_ چرا نمیمونہ پیش ما؟
یلدا_ حتما مراعات تورو میڪنه تاراحت باشے!
_ راحتم!
عمو ازجا بلند میشود و آرام زمزمہ میڪند: شاید اون راحت نیست!
دردلم سریع میگویم: بہ جهنم!
ڪسے نگفتہ راحت نباشہ!
خودش خودشو اذیت میڪنہ!
🍃بہ لطف یلدا دریڪے ازکلاسهاے خوب آموزش زبان فرانسہ ثبت نام ڪردم و دنبال ڪارهاے دانشگاهم افتادم.
یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیرے نبود.
ولی روسرے اش را آنقدر جلو میڪشید ڪہ من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب بنظر میرسید. برایم عجیب بود ڪہ چرا بہ لباسهایم گیر نمیدهد.
دوهفته اول باهم بہ ڪافی شاپ و رستوران رفتیم.
بقول خودش مهمان بودم و جایم وسط تخم چشمش بود!
چہ میدانم همچین چیزهایے!
یحیے باعمو صبح ها بیرون مے زد و شب برمیگشتند.
من هم بایلدا سرو ڪلہ میزدم.
برخلاف تصورم احساس راحتے میڪردم.
ڪسے بہ رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمیڪرد چہ بپوشم یا چطور بگردم! یحیے ڪلافہ ام میکرد.
گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم میریخت.
دراتاقش رامے بست و در رویاے جنگ و سوریه غرق مے شد!
دوست داشتم بہ آذر بگویم خب اگر اینقدر ڪشتہ مرده ے شهادت است بگذار برود!
حداقل من از دستش راحت میشوم!
قول میدهم نذرڪنم ڪہ اگر شهید شود چهل روز روزه میگیرم!
و بعدش غش غش بخندم!
خاطرات بچگے بہ نفرتم دامن مے زد. ظاهرش را مے پسندیدم اما باطنش... محمدمهدے هم...
هرگاه یادش مے افتم بے اختیار لبم راگاز میگیرم!
یڪتا و یسنا آخر هفتہ ها بہ خانہ ے عمو مے آمدند.
این را درهمان دوهفته فهمیدم.
همسران خوبے داشتند...
البتہ این راخودشان میگفتند!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_یکم
#بخش_دوم
🍃باورم نمیشد!
گمان میڪردم حتما باسیلے صورتشان را سرخ از عشق نشان میدهند.
چہ اهمیتے داشت!
زندگے من ڪیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصلہ داشت...
ازدواج سنتی...
حجاب...
نماز...
نامحرم...
اینهارا باید گذاشت درڪوزه و آبش را خورد!
🍃موهایم رامیبافم و بایڪ پاپیون صورتے میبندم.
دستہ اے راهم یڪ طرفم پشت گوشم میدهم.
لبخندگشادے تحویل آینہ ے ڪوچڪ اتاق میدهم.
ڪمے بہ مژه هایم ریمل و روے گونہ ام رژ گونہ ڪالباسے میزنم.
آرایش همیشہ ملایمش خوب است!
جیغ راباید تفریحے ڪشید!
ڪیفم رابرمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروے سر جابہ جامیڪند و بادیدن شال ڪوتاه و مانتوے تنگم باناراحتے بہ یحیے اشاره میڪند.
بے تفاوت شانه بالا میندازم!
یلداهم ڪوتاه میاید و رو بہ آشپزخانہ بلند مے گوید: ماماان مابریم؟!
نگاهم بہ یحیے خیره مانده.
بہ اپن آشپزخانہ تڪیہ ڪرده و بہ آذر نگاه میڪند.
آذر دستهایش رابادامن بلندش خشڪ میڪند و میگوید: آره عزیزم خوش بگذره!
نگاهش ڪہ بمن مے افتد.
لطافتش را ازدست میدهد.
گویے میخواهد نیشم بزند!
برق عسلے چشمانش مثل شیشہ روحم راخراش میدهد.
خداحافظے میڪنم و از در بیرو مے روم. ڪفش هاے اسپرت صورتے ام رابہ پامیڪنم و منتظر میمانم.
یلدا بادیدن ڪفشهایم میگوید: چندجفت آوردے؟!
_ سھ تا فقط.
تڪرارمیڪند: فقط!
دستم رامیگیرد و ازپلھ ها پایین مے رویم.
بھ ڪوچھ ڪھ میرسیم با اضطرابـے اشڪار تندتندمیگوید: ببین محیا!
تاالان دخالتـے توی پوششت نڪردم.
ولے امشب یحیـے باماست..
بخدا بزور راضیش ڪردم ببرتمون بیرون.
یڪم مراعات ڪن بخاطرمن.
چشمانش را مظلومانھ تنگ میڪند.
چاره ای نیست.
موهایم راازجلو ڪامل میپوشانم.
لبخند میزند.
_ همینشم خوبھ.
یحیـے ماشین را ازپارڪینگ بیرون مـے اورد.
پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت سبابھ بھ لبهایش اشاره میڪند.
توجهے نمیڪنم و سوارماشین میشوم. یلداهم ڪنارم میشیند.
همان لحظھ یحیے پنجره اش را پایین میدهد و میگوید: یلدا.شیشتو بده پایین. گرمھ!
اوهم سریع پنجره راپایین میدهد.
حرڪت میڪنیم.
آرام.
یلدا دستم رامیگیرد و محڪم مے فشارد. باتعجب نگاهش میڪنم.زیرلب میگوید: ناراحت نشدی ڪھ؟
_ براچے؟
پایین شالم را دردست میگیرد.
نیمچھ لبخندی میزنم و میگویم: نھ. نشدم!
_ پس اگر نشدی..یڪوچولو...
اینبار من دستش رافشار میدهم.
_ یلداجون .... رڪ بگم! اینجوری راحت ترم!..
هالھ ی غم چشمانش را میپوشاند ولے لبش هنوز میخندد.
رو بھ رو را نگاه میڪنم.
چشمم به چشمهای یحیـے مےافتد . درست درڪادر ڪوچڪ اینھ ی مستطیلے!
اخم ڪرده!؟...
نھ ...عصبے است؟! نھ! ...
باآرامش دنده راعوض میڪند.
ادکلن خنڪش مشامم را قلقلڪ میدهد. یادم باشد موقع فوضولے دراتاقش اسم عطرهایش را یادداشت ڪنم.
یلدا میپرسد: داداش ڪجا میریم؟
یحیے مڪثی عمیق میڪند و جواب میدهد: همونجاڪھ بزور قولشو گرفتے.
یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید: اخ جون!! ...
خیلے خوبے...
یحیی_ اره!...میدونم!
من_ ڪجا میریم؟!
یلدا چشمانش برق میزند: شهربازی!!
🍃یحیـے بلیط هارا بھ یلدا میدهد و میگوید: مراقب باش!
یلدا_ مگھ توسوارنمیشے؟!
_ نھ!...این پایین تماشا میڪنم.
یلدا_خب بیا...ڪنارمن بشین.
_ نھ! ...منتظرمیمونم!...گفتے دلت میخواد بادخترعموخوش بگذرونے....
برو خوش بگذره!
یلدا اخم میڪند و باهم به طرف ڪشتے صبا مے رویم وباذوق سوارمیشویم.
یلدا برای یحیـے دست تڪان میدهد.
اوهم جوابش رابالخند میدهد.
پیراهن چهارخانھ قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگھ میدارد.
شلوارڪتان سرمھ ای رنگش هم بھ پاهای ڪشیده اش مے اید.
موهایش راعقب داده.
مثل همیشھ.
دردلم میگذرد،ازمحمدمهدی بهتراست!....نھ!؟.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
#به_وقت_حدیث
امام باقر علیه السلام :
هر کس دنیارا برای یکی ازاین جهات طلب کند...
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#فرمانده
معرفی کتاب"یادت باشد.."
✅باید در تاریخ ثبت کرد...
📚🍃📚🍃📚
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#نهج_البلاغه
🕋🕋🕋🕋
خدا را فرشته اي است كه هر روز بانگ مي زند: بزاييد براي مردن، و فراهم آوريد براي نابود شدن، و بسازيد براي ويران گشتن.
Amir al-Mu'minin, peace be upon him, said : There is an angel of Allah
who calls out every day, "Beget children for death, collect wealth for destruction, and raise construction fot ruin.
🌹🌹🌹🌹🌹
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_یکم
#بخش_سوم
🍃خوب یادم است انقدرجیغ ڪشیدیم ڪھ صدایمان گرفت.
بعدازبازی برای خوردن بستنے روی یڪے ازنیمڪت های حاشیھ شهربازی میشینیم.
چندپسر ازمقابلمان رد مے شوند ڪھ بادیدن من یڪے ازانها سوت مے زند و دیگری اشاره میڪند.
یحیـے قاشق بستنـے اش را ڪنارمیگذارد.
و درگوش یلدا یڪ چیزهای زمزمه میڪند یلدا هم بے معطلے ارام بمن میگوید: یحیے میگه نگاه میڪنن! معذب میشیم همھ... یخورده ....
دلخور میشوم وجواب میدهم: میتونن نگاه نڪنن.بمن مربوط نیست!
و مشعول بستنے خوردن میشوم.
" چھ غلطا! دستورم میده.
نگران ابجیشھ بخاطرمن یوقت اونو نخورن.
بخودم مربوطھ.نھ اون"
انها درست مقابلمان روی یڪ نیمڪت دیگر میشینند.
یحیـے بلند مے شودڪھ یلدا دستش را میگیرد و بانگرانے میپرسد: چیڪار میڪنے!
یحیے بالحنے متعجب همراه با ارامش جواب میدهد: هیچے ..میریم سمت ماشین.
بستنیتون رو تومسیربخورید.
دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد!
میخوام بشینم بخورم!
بااڪراه بلند مے شوم و پشت سرشان راه مےافتم.
حس میڪنم دعوای بچگے هنوز هم ادامھ دارد.
ابمان مال یڪ جوب نیست.
همیشھ دوست داشتم یحیـے را درجوب خودش خفھ ڪنم!
درراه برگشت خیره بھ خط های ممتد و سفید خیابان بھ یاد بازی لے لے لبخند تلخے زدم.
یادم مے آید یلدا هیچ وقت برای بازی بھ ڪوچھ نمے آمد.
یڪبارهم ڪھ من رفتم یحیے اشکم رادراورد.
ظرفی راپراز اب ڪرد و خط های سفیدی ڪھ باگچ و زحمت روی زمین ڪشیده بودم پاڪ ڪرد تامن مجبور شوم بھ خانھ بروم.
زیرلب میگویم: بدبخت عقده ای!
حس میڪنم یحیـے همیشھ نقش موش ازمایشگاهے رابرایم داشت.
چون اولین نفری بود ڪھ فحش های جدیدی را ڪھ یاد میگرفتم نثار روحش میڪردم.
🍃زن ڪھ بایڪ چسب سفید بینـے قلمے اش را بالا نگھ داشتھ ،یڪ بادڪنڪ صورتے بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا مے رود!
قبل ترها حداقل یڪ عطرسھ درچهار تقدیمت میڪردند.
الان چندصدهزارتومن ڪھ خرید ڪنے جایزه ات مےشود یڪ بادڪنڪ گازی صورتے.
تشڪر مےڪنم و ازپشت صندوق ڪنار مے روم.
عینڪ افتابے ام را روی بینے بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون مے زنم.
یڪ سویے شرت برای اوایل پاییز نیازداشتم.
باتاڪسے بھ طرف خانھ برمیگردم.
یلدا و آذر و عمو چندبار بھ تلفن همراهم زنگ زده اند.
خب حق دارند.
بے خبر بیرون زده بودم.
یلدا مثل سیم ڪارت همراه اول است. اثبات ڪرده ڪھ هیچ وقت تنها نیستم. این بار دوست داشتم سیم ڪارت را خانھ جا بگذارم.
ڪاش بسوزد راحت شوم.
باڪلیدی ڪھ عمو برایم زده دررا باز میڪنم و از پله ها بالا می روم.
باورم نمیشود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگھ داشتھ ام.
بھ طبقھ ی اول مے رسم و چندتقھ بھ در میزنم.
ڪسے دررا باز نمیڪند.
ڪلید را درقفل میندازم و دررا باز میڪنم.
ڪسے نیست.
لبم راڪج میکنم و ابروبالا میندازم.
ڪجا رفتھ اند!؟
ڪیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و بھ سمت اتاق یلدا مے روم.
دراتاقش باز است و عطرملایم همیشگے اش بھ جان میشیند.
به اتاق نشیمن برمیگردم و تلفن همراهم رااز زیپ ڪوچڪ ڪیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم.
جواب نمیدهد.
دوباره میگیرم .
چنددقیقھ شنیدن بوق ازاد خستھ ام میڪند.
وسایلم رابرمیدارم و بھ اتاق خودم مے روم.
بامانتو روی تخت دراز میڪشم و چشمهایم را میبندم.
حتما رفتھ اند مهمانے.
همان بهتر ڪھ جا ماندم.حوصله ی قوم عجوج مجوج راندارم.
ده دقیقه میگذرد ڪھ صدای باز و بسته شدن در مے اید.
سیخ روی تحت میشینم و گوشم را تیز میڪنم.
بااسترس اب دهانم راقورت میدهم. حتما برگشتند دیگر.
امانھ صدای غرهای همیشگے اذر مے اید نھ سلام بلند جواد و نھ ردی ازیلدا ڪھ بھ طرف اتاقش بیاید.
ازروی تخت بلند مے شوم...
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_دوم
#بخش_اول
🍃ازروی تخت بلند مےشوم ،یڪ بار دیگر اب دهانم را ازگلوی خشڪم پایین میدهم.
باپنجھ ی پا بھ طرف دراتاقم مے روم و گوشم راتیز میڪنم.
صدای گذاشتن دستھ ی ڪلید روی میز گوشم راتیز ترمیڪند.
صدای دراوردن ڪت و چندسرفھ ی بلند و خش دار.
یحیے است؟!
تپش قلبم ڪمے ارام مے گیرد.
حضورش را در اشپزخانھ حس میڪنم. باز و بستھ شدن درهای ڪابینت و یخچال.
حتما گرسنھ است و دنبال قاقالے میگیردد.
خنده ام میگیرد.
دراتاقم رانیمھ میبندم و مانتو و شالم راددرمے آورم.
گیره ی سرم را باز میڪنم تا موهایم ڪمے هوابخورد.
چنددقیقھ نگذشتھ باز صدای بستھ شدن در مے اید.
ازاتاق بیرون مے روم و سرڪ میڪشم. یعنے رفت؟!
یادم مے افتد ڪھ چقدر برای اتاقش نقشھ ڪشیده ام.
فرصت خوبے است.
درحالیڪھ یقھ ی تے شرت طوسے ، صورتے ام را تڪان میدهم تا ڪمے خنڪ شوم بھ سمت اتاقش مے دوم.
مثل بچھ هایے که ازذوق دوست دارند سرو صدا ڪنند،تڪانے بھ بدنم مے دهم .
نمیدانم چرا!؟
اماهمیشھ دراتاقش میچپد و دررا میبندد.
مگر چھ چیز جالبے وجود دارد؟
در اتاقش راباز میڪنم و بالبخندوارد مے شوم.
بوی عطر خنک و ملایمے هوشم را قلقلڪ میدهد.
تختش ڪنج اتاق با یڪ روتختے سرمھ ای قرمز، نمای خوبے پیدا کرده.
میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر، ادڪلن ،یڪ برس ،ژل و ڪرم و ....
سوتے میزنم و زیرلب میگویم: لوازم ارایشش ازمن بیشتره!
ڪنارتخت ڪیف لپ تاپشش راگذاشتھ.
روی دیوارمقواهای سفید و بزرگ باطرح نقشھ ساختمان چسبانده.
لبم را کج میکنم: ینی باید مهندس صداش ڪنم؟!
چرخ مے زنم و دقیق ترمے شوم.
🍃پشت سرم یڪ ڪتابخانھ ی ڪوچڪ باچهارطبقھ پراز ڪتاب خودنمایـے میڪند.
یڪ طبقه مخصوص شهداست.
یڪ چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن ڪرده.
پقے میزنم زیرخنده.
بھ تمام معنا بالاخانھ راتعطیل ڪرده.
دستم راروی چفیھ میڪشم.
رویش باخودکار یڪ چیزهایے نوشتھ شده.
خم مے شوم و چشمانم راریز میڪنم
خوانا نیست.
بوی گلاب میدهد.
ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابھ ام میگیرم.
نرم و لطیف است.
نمیدانم چرا ولے گوشھ اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانھ ام بیندازم ڪھ یڪ پاڪت نامھ اززیرش روی زمین مے افتد.
باتعجب سریع خم مے شوم و برش میدارم.پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشتھ شده:
_ داستان کربلارا خواندم مرتضے جان!...
حال که شناختمت چطور دردنیا تاب بیاورم؟!
الف.میم
پیش خودم تڪرار میڪنم: مرتضے جان؟!
اون ڪیھ دیگھ!؟...
گیج درپاڪت راباز میڪنم ونامھ داخلش رابیرون مےڪشم.
بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند.
همان لحظھ چندتقھ بھ در میخورد.
هول میڪنم و برگھ را داخل پاڪت فرومیڪنم و سرجای اولش زیرچفیھ میگذارم.
موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: ڪیھ؟!
🍃بھ طرف درورودی خانھ مے روم. ازچشمے در راهرو را نگاه میکنم.
لبخند پهن یلدا چشم را میزند.
دررا باز میڪنم.
یلدابادیدنم بے مقدمه میپرسد: چراجواب تلفن نمیدادی؟!
ڪجا رفتھ بودی؟!
دلمون هزارراه رفت.
آذر ازپشت سرش باتعجب سرڪ میکشد
_ وادخترتو خونه ای؟!
رنگش پریده.
چرا؟!
چون خانھ بودم؟!
آذر یڪبار دیگر میپرسد:خونھ بودی؟!
_ بلھ!
ازڪنارم رد مے شود و داخل مے اید.
_ یحیے ڪجاست؟!
پوزخند مے زنم و جواب میدهم: نمیدونم!..
_ نیومده خونھ؟!
_ فکر ڪنم خواب بودم اومدن و رفتن!
ادامه دارد...
🖌 نویسنده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨