🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#_قبله_من
#قسمت_دهم
#بخش_سوم
دردلم قند آب مے شود.
_ چشم!
_ دوس دارم سر ڪلاس چهارشنبه ببینمت!
تمام بدنم گر مے گیرد.
چه گفت؟؟؟!!!
خداے من یڪبار دیگر مے شود تڪرار ڪند؟؟؟؟!!
دهانم را از جواب مشابه پر میڪنم ڪه مادرم به اتاقم مے آید و مے گوید: ناهارحاضره! بیارم؟
با اشاره ے ابرو جواب مے دهم: نه!
محمدمهدے تڪرار مے ڪند: میبینمت درسته؟
_ بله حتما!
از طرفے مادرم مے پرسد: با کے حرف مے زنے!؟
چه بد موقع به اتاقم آمد.
خیلے عادے یڪ دفعه میگویم: امم...راستے استاد!
میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم ڪجاها رو درس دادید!
زیر چشمے مادرم را زیر نگاهم مے گیرم. جمله ام جواب سوالش را مے دهد.
لبخند گرمے میزند و از اتاق بیرون مے رود.
محمدمهدے_ خیلے خوبه ڪه اینقد پیگیرے!
ولے الان باید حواست به خودت باشه!
_ اونو ڪه گفتم چشم!
_ بی بلا دختر!
_ لطف ڪردید زنگ زدید،خیلے خوشحال شدم!
_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتش پے در پے مثل سطلهاے آب سرد روے سرم خالے مے شد.
لب مے گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید!
_ مزاحم استراحتت نمے شم! برو بخواب. عصرے دڪتر یادت نره. چهارشنبه...
جمله اش را ڪامل میڪنم: مے بینمتون!
_ آفرین! فعلا خداحافظ!
_ خدافظ!
تلفن را قطع میڪنم و براے پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم.
حس میڪنم خوب شدم!
دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالے برقصم!
اما حیف تمام بدنم درد میکند!
نمے فهمیدم گناه به قلبم نشسته!
به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر ڪردم!
شاید باورش سخت باشد.
من همانے هستم ڪه از مهمانے رستمے بیرون زدم تا به یڪ مرد غریبه نزدیڪ نشوم...
اما توجهے نڪردم ڪه همیشه میگویند: "یڪبار جستے ملخک!..."
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_اول
🍃دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم.
مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری.
بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد.
🍃هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.
چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم.
رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد.
ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم
🍃 قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.
شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم.
سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم.
هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم.
چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم.
دوباره بوق مےزند.
شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم.
پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم.
همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم.
بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم.
عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی.
_بعلھ.
درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ.
_ نه خودم میام!
_ تعارف نڪن. سوارشودیگھ.
ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم.
دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند.
فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟!
_ مال شماست.
لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟!
_ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون!
دست دراز میڪند و گل را برمیدارد.
_ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم.
نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد.
زیر چشمے نگاهم مےڪند.
خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟!
_ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری
_ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟
لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟!
_ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟
میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ.
باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم.
چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.
تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#نهج_البلاغه
🕋🕋🕋🕋
كسي كه نهان خود را اصلاح كند، خدا آشكار او را نيكو گرداند، و كسي كه براي دين خود كار كند، خدا دنياي او را كفايت فرمايد، و كسي كه ميان خود و خدا را نيكو گرداند، خدا ميان او و مردم را اصلاح خواهد كرد
Amir al-Mu'minin, peace be upon him, said : Whoever set right inward
self, Allah sets right his outward self. Whoever performs acts for his religion,
Allah accomplishes his acts of this world. Whoever's dealings between himself and Allah are good, Allah turns the dealings between him and other people good
🌹⭐️🌹⭐️🌹⭐️🌹
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_دوم
🍃برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم.
چقدر این استاد باحال و دوست داشتنے است.
لبم را جمع و زمزمه مےڪنم: خیلے جنتلمنے !!
میدانم امروز یڪ فرصت عالے است برای گذراندن چند ساعت بیشتر ڪنار مردی ڪھ ازهرلحاظ برایم جذاب است.
🍃 دل در دلم نیست.
بھ ساعت خیره شده ام و ثانیھ هارا میشمارم.
پای چپم را تندتند تڪان مے دهم و ڪمے از موهایم را مدام مے جوم.
چرا زنگ نمے خورد؟
هوفے مےڪنم ، موهایم را زیر مقنعھ مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینھ ی ڪوچڪم برانداز میکنم.
سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یڪ رژ لب صورتے مایع استفاده میڪنم.
همان لحظھ زنگ مے خورد.
ڪولھ پشتے ام را برمیدارم و از ڪلاس بیرون مے دوم.
حس میڪنم جای دویدن ، درحال پروازم.
یعنے قرار است ڪجا برویم؟!
راهرو را پشت سر مےگذارم و باتنھ زدن بھ دانش آموزان خودم رااز مدرسھ بھ بیرون پرت مےڪنم.
یڪے ازسال دومی ها داد مے زند:هوی چتھ!
برایش نوڪ زبانم را بیرون مے آورم و وارد خیابان مے شوم.
بھ طرف همانجایے ڪھ صبح پیاده شدم ، حرڪت مےڪنم.
🍃سر ڪوچه منتظر مے ایستم. روی پنجھ ی پا بلند مے شوم تا بتوانم مدرسھ را ببینم.
حتما الان مے آید.
یڪدفعھ دستے روی شانھ ام قرار مےگیرد.
نفسم بند مےآید و قلبم مےایستد.
دست را ڪنار مے زنم و بھ پشت سر نگاه مےڪنم.
بادیدن لبخند نیمہ محمدمهدے نفسم را پرصدا بیرون مے دهم و دستم را روے قلبم مے گذارم.
دستهایش را بالا مے گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیہ اینقدر ترسیدے؟!
_ من..فڪ...فڪر ڪردم ڪہ...
_ ببخشید! نمیخواستم بترسے! تو ڪوچہ پارڪ ڪردم قبل ازینڪہ تو بیاے!
_ نہ آخہ...آخہ...شما...
تند تند نفس مے ڪشم.
باورم نمے شود! دستش را روے شانہ ام گذاشت!
طورے ڪہ انگار ذهنم را مے خواند، لبخند معنا دارے مے زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند ڪولہ ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت مے دهم و لب هایم را ڪج و ڪولہ مے ڪنم.
اما نمیتوانم لبخند بزنم!
براے آنڪہ آرام شوم خودم را توجیه میڪنم: چیزے نشده ڪہ!
نفسهایم ریتم منظم بہ خود مے گیرد.
🍃سوار ماشین مے شوم.
نگاه نگرانش را مے دوزد، بہ دستم ڪہ روے سینه ام مانده.
_ هنوزم تند میزنہ؟! یعنے اینقدر ترسیدے؟!
دستم را برمیدارم و بارندے جواب مے دهم: نہ! خوبہ! همینجورے دستم اینجا بود!
_ آها!
_ خب... قراره ڪجا درسارو بهم بگید؟!
_ گرسنت نیست؟
_ یڪم!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_سوم
🍃_تا برسیم حسابے گرسنت میشہ!
نمیدانم ڪجا مے خواهد برود!
ولے هرچہ باشد حتما فقط براے درس هاے عقب مانده و یڪ گپ معمولے است!
بازهم خودم را توجیہ میڪنم: یہ ناهار با استاده! همین!
سرعت ماشین ڪم مے شود و در ادامہ مقابل یڪ آپارتمان مے ایستد.
پنجره را پایین مے دهم و بہ طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!"
بہ سمتش رو میگردانم و با تعجب مے پرسم: استاد؟! اینجا ڪجاست؟!
میخندد
_ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟!
گنگ جواب مے دهم: چرا! ولے...مگہ....
ڪیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!
شانہ بالا میندازم و پیاده مے شوم.
سریع با قدمهاے بلند بہ طرفم مے آید و شانہ بہ شانہ ام مے ایستد.
ڪمے خودم را ڪنار مے ڪشم و مے پرسم: دقیقا ڪجا ناهار مے خوریم؟!
نیشش راباز میڪند
_ خونہ ے من!
برق از سرم مے پرد! "چے میگہ؟!"
پناهے_ همسرم چند روزے رفتہ!
خونہ تنهام، گفتم ناهار رو باشاگرد ڪوچولوم بخورم!
حال بدے ڪل وجودم را میگیرد.
اما باز با این حال تہ دلم میگوید: قبول ڪن! یہ ناهاره!
بعدشم راحت میتونہ بهت درس بده. بعدم اگر یہ تعارف زد برت میگردونہ خونہ!
مے پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار بہ دست پخت شما؟!
_ نہ دیگہ شرمنده...یڪم حاضریہ! و بلند مے خندد.
🍃جلو مے رود و در را برایم باز مے ڪند.
همانطور ڪہ بہ طرف راه پلہ مےرویم، بدون فڪر و ڪودڪانه مے گویم: چقد خوبہ ناهار پیش شما!
ازبالاے عینڪ نگاه ڪوتاه و عمیقے بہ چشمانم و مسیرش را بہ سمت آسانسور ڪج میڪند.
چیزے نگفتنش باعث مے شود ڪہ بدجنسے بپرسم: همسرتون ڪجا رفتن؟!
از سوالم جا مے خورد و من من میڪند
_ رفتہ خونہ مادرش.
یڪم حال و هواش عوض شہ...
_ مگہ ڪجان؟
_ لواسون!
آسانسور بہ همڪف مے رسد.
با آرامش در را برایم باز میڪند و داخلش مے رویم. باز مے گویم: خب چرا شما نرفتید؟
_ چون یڪے مثل تورو باید درس بدم!
دوست دارم بہ او بفهمانم ڪہ از جدا شدنش باخبرم!!
لبم را بہ دندان مے گیرم.
چشمانم را ریز میڪنم و باصداےآهستہ مے پرسم: ناراحت نمیشہ من بیام خونتون؟
قیافہ اش درهم مے شود
_ نہ! نمیشہ!
آسانسور در طبقہ ے پنجم مے ایستد. پیش از اینڪہ در را باز ڪند.
تصمیمم را میگیرم و با همان صداے آرام و مرموز ادامہ میدهم: ناراحت نمیشن یا....کلا دیگہ بهشون ربط نداره؟!
در را رها میڪند و سریع بہ سمتم برمیگردد
_ یعنے چے؟
ڪمے مے ترسم ولے با ڪمے ادا و حرڪت ابرو میگویم: آخہ خبر رسیده دیگہ نیستن!!
مات و مبهوت نگاهم میڪند...
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#لطیفه
آبگوشت رو باید غذای ملی اعلام کنند.
خبر دادن ده نفر مهمون اضافه شده، مادرم یک چهار لیتری آب دیگه ریخت تو قابلمه😂😂😂
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨