#نهج_البلاغه
🕋🕋🕋🕋
(به فرزندش امام مجتبي (ع) فرمود:) كسي را به پيكار دعوت نكن، اما اگر تو را به نبرد خواندند بپذير، زيرا آغازگر پيكار تجاوزكار، و تجاوزكار شكست خورده است.
Aamir al-Mu'minin, said to his son al-Hasan, peace be upon them both :
Do not call out for fighting, but if you are called to it do respond, because the caler to figting is a rebel and the rebel deserves destruction
🌹🌹🌹🌹
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
@CAFE_GMU
این روز ها که سخت درگیر زندگی شده ایم شاید کمی شیرینی چاشنی طعم های گس زندگی به کار آید شمارا به
کمپین جمع آوری کتاب های کمک
آموزشی👨🏫👩🏫 و کنکوری👨🎓👩🎓 به لطف و همراهی عده ای از دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی👨⚕👩⚕
برای کمک به دانش آموزانی که
از نعمت تحصیل محروم هستند شکل گرفته و شما را به این چالش دعوت میکند
+ما اهالی سرزمین نیکوکاری منتظر سخاوت بی دریغ قلبهایتان هستیم❤️❤️
#بخشش هرکس به اندازه ی #عشق اوست... #بخشنده ها #عاشق ترند
برای همکاری در این طرح میتوانین با آیدی زیر در تلگرام در ارتباط باشین
@Radepayeyar
#لطیفه
#عصرانه
دیروز تو مهمونی بچه داییم تبلتشو داد به مامانش گفت:
این بازی دیگه اکسپایر شده برو یه کرک نشده اش رو برام بریز !!!😳😐
حالا زمان ما:
من بابام شماره شناسنامه اش ۲۱۵ بود
تا پنجم دبستان همش فکر میکردم بابام ۲۱۵ امین آدم روی زمینه😅♂
پدر بزرگمو که نگو، شماره اش ۱ بود فکر میکردم حضرت آدمه 😂😁
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیستم
#بخش_سوم
🍃ڪنارم میشیند.
نگاهش پر ازسوال است!
اماتڪ تڪشان را قورت میدهد!
احوال پرسے میڪنیم و از هردرے مے پرسیم!
از حال یڪتا و یسنا!
ازپدرو مادرم!
از خرخونے من و قبولے دانشگاه! خواستگار سمج یلدا!
ازدواج تخیلی یحیی!
چهاراتاق درخانہ ے نسبتا بزرگشان جاخوش ڪرده بود.
اتاق من ڪناراتاق یلدا بود.
چمدانم را ڪنار تخت چوبے و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض ڪردم.
موهایم را پشتم آزادگذاشتم و رژ لبم را پاڪ ڪردم.
اتاق براے یسنا بود!
اتاق یحیی ڪنار اتاق عمو و زن عمو در ڪنج دیگر خانہ بود.
عمو هشت سال پیش زمینے خرید و چهارطبقہ تڪ واحدے ساخت!
طبقہ ے اول براے خودشان و سہ طبقه ے بعدے براے دخترهایش!
بنطرم یحیے ول معطل بود!
عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد!
خانہ سرجهازے دخترهاست!
طبقہ ے چهارم را اجاره دادہ اند تا یلدا هم یڪ روز لباس سفید و چین دار تنش ڪند!
🍃چاے را مزه مزه میڪنم و بوے خوش وانیل را میبلعم.
یلدا دستش رازیر چانہ میزند
_ داشتم براے تو ڪیڪ میپختم!
فڪر میڪردیم فردا میاے!
_ مرسے! بنظرمیاد خیلے خوب باشہ!
مے پراند: خوشگل شدے!
لبخند تلخے میزنم... محمدمهدے خیلے این جملہ رامیگفت!
_ چشمات خوشگل میبینہ!
_ جدے میگم! موهاتو چجورے بلند نگہ میدارے!
دستے بہ موهاے پریشان روے شانہ و ڪمرم میڪشد
_ چقدرم نرم! مثل پنبہ! لخت و طلایے!
حرفے برای گفتن پیدا نمیڪنم...چشمهایش تقلا میڪنند!...
دنبال یڪ فرصت است تا ابهام بزرگ ذهنش را فریاد ڪند!
فنجان چاے را روے لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ میڪند.
زمزمہ میڪنم:بپرس!
باخجالت بہ گلهاے درشت و ڪرم رنگ فرش نگاه میڪند
_ محیا! بخدا نمیخوام فوضولے ڪنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم!
امادلم تاب نمیاره!
نمیدانم لبهایش مے لرزد یا توهم زده ام!
_ خب...چرا...چرااینجورے شدے!؟ ناراحت نشو تروخدا! .....ازبچگے ماباهم راحت بودیم!
الانم بزار بہ حساب راحتے!
حوصلہ ے فلسفہ بافے وجواب پس دادن را ندارم!
یڪ جملہ میگویم: اینجورے راحت ترم! انتخاب خودمہ!
بروبر نگاهم میڪند!
دهانش راباز میڪند ڪہ درباز میشود و زن عمو واردپذیرایے مے شود!
چادرش ڪہ روے زمین میڪشد راجمع میڪند و غرمیزند: پسره یذره عقل نداره بخدا!
نگاهمان روے صورت آذر خشڪ مے شود.
چشمش ڪہ بہ من مے افتد تازه یادش مے آید ڪہ مهمان داشتہ و باید مبادے آداب برخورد ڪند!
بزور لبخند مے زند و میگوید: سلام دخترا! ببخشید دیر ڪردیم. "
این راخطاب بہ من میگوید"
_ خواهش میڪنم!
یلدا ازجا مے پرد و مے پرسد: چے شد مامان؟
آذر سرے تڪان میدهد و میگوید: فڪ نڪنم ڪہ بشہ!
یلدا ڪشتے هایش غرق مے شود!
_ تاڪے میخواد خان داداش عزب بمونہ! دختره خوب بود ڪہ!
بدم نمے آید ڪمے ڪنجڪاوے ڪنم! ازجا بلند مے شوم و شانہ بہ شانہ ے یلدا مے ایستم.
آذر درحالیڪہ روسرے پر زرق و برقش را روے صندلے میز ناهارخورے میندازد با ڪلافگے جواب میدهد: باباتم همینو میگہ!
خانواده دار،مذهبے...
هم طبقہ ے ما! ..
دختره ام یہ تیڪہ ماه بود! سفید و ابروڪمونے!
چشماے مشڪے و خوش حالت...لبا یذره!
یلدا چینے بہ پیشانے میدهد
_ وا دیگہ اینقدام خوشگل نیست مامان!
آذر دستش راتڪان میدهد
_ منظورم اینڪہ بہ یحیے میخورد!
پسره نیم ساعت حرف زد الان میگہ نمیخواد!
بابات میگہ چرا! میگہ نمیخوام! لام تا ڪام حرف نمیزنہ!
نمیدونم چش شده!
خداعاقبتمو باهاش ختم بخیر ڪنه!
یلدا باناراحتے میپرسد: اونا چے؟ پسندیده بودن؟
ابروهاے نازڪ و ڪشیده آذر بالا مے رود
_ آره! چہ جورم! مادر دختره یحیے رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا!
دختر داشت میخورد پسرمو!
خنده ام میگیرد!
نفس بگیر!
چقدر با آب و تاب!
_ پدرش خیلے خوشش اومده بود! غیرمستقیم براے جلسہ ے بعد زمان مشخص ڪردن!
یحیے ڪہ پاشد دختره سرتاپاشو نگاه ڪرد.
والا منم بدم نمیومد عروسم اون باشہ!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیستم
#بخش_چهارم
🍃بابات میگھ ڪارداری.
درستم رفتے آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنجو رد ڪردی.
میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونھ بھ دلمون؟
یلدا_ خب اون چے گفت؟
_ هیچے! میگھ دختره بدردمن نمیخوره! ....
یلدا شانھ بالا میندازد.
نمیخواهم بعدها فوضول صدایم ڪنند اما بے اراده میگویم: خب خوشش نیومده.
نمیشھ بزور زنش شھ ڪھ...
شاید ....بھ دل پسرعمو نمیشینھ.
آذر نگاه اندر عاقل سفیهے بمن میڪند و زیرلب میگوید: چھ بدونم شاید.
درباز میشود عمو پڪر و بالب و لوچھ آویزان و پشت سرش یحیے داخل مے ایند...
یڪبار دیگر نگاهش میڪنم .
چقدر بزرگ شده.
🍃سرانگشتانم را روی عڪس ها میڪشم و نفسم راپرصدا بیرون مے دهم. یلدا یڪے یڪے تاریخشان را میگوید.
بعضے هاشان خیلے قدیمے اند.
زرد و محو شده اند.
یڪ دیواراتاقش را البوم خانوادگے ڪرده.
دریڪے ازعڪسها میخندد و دردیگری اخم ڪرده.
تولدش ڪھ ڪیڪ روی لباسش ریختھ .
جشن فارغ التحصیلے اش.
سفرمشهد و ڪربلا.
عروسے یسنا و یکتا.و...و... من!!
باذوق سرانگشت سبابھ ام را روی صورت گردو سفیدم درڪادر تصویر فشار میدهم: این منم!!
_ آره!
یڪ پیراهن ڪوتاه آبی به تن دارم.
موهایم را خرگوشے بستھ اند.
بزور پنج سالم مے شود.
به لنز دوربین میخندم.
ازتھ دل.
پشت سرم یحیـے ایستاده.
یازده،دوازده سالھ است.
دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشتھ و نیشش راباز ڪرده.
میخندم.
بلند میگویم: یادش بخیرها!
یلدا سری تڪان میدهد
_ آره،زود بزرگ شدیم.
یادم آمد ڪھ چقدر ازیحیـے متنفر بودم. یڪبار لاڪم را ازپنجره درخیابان پرت ڪرد.
صدای خرد شدن شیشھ اش اشڪم را دراورد.
میگفت: دخترنباید لاڪ قرمز بزنه بره بیرون.
بزرگ شدی!
بامشت بھ ڪمرش ڪوبیدم و فحشش دادم.
تازه یادگرفتھ بودم.
ڪصافط را غلیظ میگفتم.
لبم را میگزم و دردل میخندم.
روی زمین یسنا نشستھ و پایش رادراز ڪرده.
هم سن و سال یحیـے است.
یڪدفعھ مےپرسم: یادم رفتھ دقیق چندسالتونھ باورت میشھ؟
_ یسنا بیست و هشت، یحیـے بیست و شیش ، من بیست و سھ ، یسنا بیست و یڪ
_ پشت هم!
چقدرسخت بوده برای آذرجون.
_ مامان میگھ من قراربوده پسر شم.
لڪ لڪا خنگ بودن اشتباهے اوردنم.
پشت بندش مےخندد.
من اما نمیخندم.
زل مےزنم بھ عڪس سیاه و سفیدی ڪھ گوشھ دیواراست.
یحیے روی پلھ های پارڪ نشستھ و میخندد.
چقدر مشڪے به او مے آید.
یلدا متوجھ نگاهم مے شود و مے پراند: آلمانھ!.. ازین عڪس بدش میاد.
ولے من خیلے دوسش دارم
_ چرا بدش میاد؟
_ نمیدونم! ولے عصبے میشھ اینو میبینھ.
لبم راڪج میڪنم و بھ خنده اش چشم میدوزم.
حس میڪنم هنوز هم از او متنفرم!
مثل بچگے.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#به_وقت_حدیث
حضرت محمد(ص) میفرمایند:
هر کس عیب برادر مسلمانش را در دنیا بپوشاند خداوند در روز قیامت عیبش را میپوشاند.
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
@CAFE_GMU
کمپین جمع آوری کتاب های کمک آموزشی👨🏫👩🏫 و کنکوری👨🎓👩🎓 به لطف و همراهی عده ای از دانشجویان دانشگاه علو
کسانی که مایل به همکاری در طرح جمع آوری کتاب های کمک آموزشی هستن این کمپین با آیدی
@Radepayeyar
در ایتا نیز فعالیت میکنید.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_یکم
#بخش_اول
🍃آدامسم را باد میڪنم و میترڪانم. زن عمو زیرچشمے شش دانگ حواسش بہ ریزحرڪات من است.
یلدا ڪیڪے راڪہ پختہ برش هاے مثلثے ڪوچڪ میزند و میگوید: امیدوارم دوس داشتہ باشے عزیزم!
لبخند میزنم و تشڪر میڪنم.
بوے دارچین و هل خانہ را پرڪرده.
آذر سینے چاے بہ دست سمت ما مے آید و بلند میگوید: یحیے؟! مادر بیا چاے! آقاجواد!؟ رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول میدید!
عمو درحالیڪہ دستے بہ ریش خیسش مے ڪشد ازدستشویے بیرون مے آید و باملایمت جواب میدهد: اومدم خانوم! چقد کم صبرشدے!
اثرات پیریہ ها!
وپشت بند حرفش میخندد.
آذر اخم میڪند و بادلخورے میگوید : دست شما درد نڪنہ!
خوبہ همین یہ ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم!
وبعد دستے بہ موهاے رنگ ڪرده اش میڪشد.
گویے میخواهد از حرفش مطمئن شود!
عمو میخندد و میگوید: میدونم!
شوخے ڪردم.
شما بہ دل نگیر خانوم!
یحیے دراتاقش راباز میڪند و سربہ زیر بہ ما ملحق میشود.
یڪ گرم ڪن سفید و تے شرت ڪرم تن ڪرده.
روے مبل تڪ نفره مینشیند و ازسینے یڪ فنجان چاے برمیدارد و میان دستانش نگہ میدارد.
سرش هنوز هم پایین است!
معلوم شد ڪہ لنگہ ے عمو است!
بے توجہ تڪہ اے ازڪیڪم را داخل دهانم میگذارم و بے هوا مے پرسم: این اطراف ڪلاس زبان هست؟!
آذر چایش رامزه مزه میڪند و میپرسد: براے چے میپرسے دختر؟
_ بابا بهم یمقدار پول دادن ڪہ علاوه بردانشگاه من مشغول یہ ڪلاس دیگہ هم بشم!
حیفہ خودمم خیلے علاقه دارم
یلدا _ خیلیے خوبہ! چہ زبانے حالا؟!
_ فرانسہ!
آذر_ فڪر ڪنم باشہ!
آلمانے هم خوبہ ها!
یحیے بخاطر اینڪہ اونجا بوده ڪامل یاد گرفته!
پوزخند مے زنم.
چہ سریع پز شازده را داد!
یلدا یڪ دفعہ میخندد و میگوید: البتہ هر وقت داداش حرف میزنہ ها حس میڪنم داره درے ورے میگہ!
یہ مدلیہ زبونشون!
آذر چشم غره مےرود ڪہ این چہ حرفے بود!
عمو ریز میخندد!
یحیے لبخند مے زند و بہ یلدا میگوید: خوب دست میگیرے ها!
دردلم میگویم عجب صدایے!
فنجانش را نیمہ روے میز میگذارد و بہ سمت اتاقش مے رود!
_ چرا نمیمونہ پیش ما؟
یلدا_ حتما مراعات تورو میڪنه تاراحت باشے!
_ راحتم!
عمو ازجا بلند میشود و آرام زمزمہ میڪند: شاید اون راحت نیست!
دردلم سریع میگویم: بہ جهنم!
ڪسے نگفتہ راحت نباشہ!
خودش خودشو اذیت میڪنہ!
🍃بہ لطف یلدا دریڪے ازکلاسهاے خوب آموزش زبان فرانسہ ثبت نام ڪردم و دنبال ڪارهاے دانشگاهم افتادم.
یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیرے نبود.
ولی روسرے اش را آنقدر جلو میڪشید ڪہ من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب بنظر میرسید. برایم عجیب بود ڪہ چرا بہ لباسهایم گیر نمیدهد.
دوهفته اول باهم بہ ڪافی شاپ و رستوران رفتیم.
بقول خودش مهمان بودم و جایم وسط تخم چشمش بود!
چہ میدانم همچین چیزهایے!
یحیے باعمو صبح ها بیرون مے زد و شب برمیگشتند.
من هم بایلدا سرو ڪلہ میزدم.
برخلاف تصورم احساس راحتے میڪردم.
ڪسے بہ رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمیڪرد چہ بپوشم یا چطور بگردم! یحیے ڪلافہ ام میکرد.
گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم میریخت.
دراتاقش رامے بست و در رویاے جنگ و سوریه غرق مے شد!
دوست داشتم بہ آذر بگویم خب اگر اینقدر ڪشتہ مرده ے شهادت است بگذار برود!
حداقل من از دستش راحت میشوم!
قول میدهم نذرڪنم ڪہ اگر شهید شود چهل روز روزه میگیرم!
و بعدش غش غش بخندم!
خاطرات بچگے بہ نفرتم دامن مے زد. ظاهرش را مے پسندیدم اما باطنش... محمدمهدے هم...
هرگاه یادش مے افتم بے اختیار لبم راگاز میگیرم!
یڪتا و یسنا آخر هفتہ ها بہ خانہ ے عمو مے آمدند.
این را درهمان دوهفته فهمیدم.
همسران خوبے داشتند...
البتہ این راخودشان میگفتند!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨