@CAFE_GMU
اولین همایش پژوهشی سالیانه دانشجویی اتاق عمل کشور توسط دانشگاه علوم پزشکی ایران در تاریخ ۱ آذر ۱۳۹۷ در تهران، مرکز همایش های رازی برگزار خواهد شد. آخرین مهلت ارسال خلاصه مقالات تا تاریخ ۱۰ آبان ۱۳۹۷ می باشد.
@ARCIORS
http://ARCIORS.ir
#دعوتنامه
مراسم عزاداری دهه سوم محرم
از پنجشنبه 12مهر لغایت دوشنبه 16 مهر هر شب ساعت 19:30
مکان:مسجد دانشگاه علوم پزشکی گناباد
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_نهم
#بخش_دوم
🍃ڪم محلے هاے من دلیل خداحافظے و اتمام حجت امروزش بود!
چطور توقع دارد ڪہ مثل قبل وقتم را ساعتها براے صحبت هاے بے سرو تهش تلف ڪنم؟
درحالیڪہ یڪ دنیا سوال درذهنم هرلحظہ متولد مے شود!
من باید جواب این سوالهارا پیدا ڪنم! بہ انتهاے راهرو ڪہ مے رسم بہ سمت در خروج مے پیچم ڪہ نگاهم بہ اینه ے قدے ڪنار در مےافتد.
همچین بیراه هم نمیگفت...
امروز ارایش نڪردم!...
حتے یڪ ڪرم هم نزدم...
دلم نمے امد دقیقہ اے بیشترڪتاب را براے نقاشے صورتم روے زمین بگذارم! ...
دلیلش رادقیق نمیدانم...
شایدهم ...
یڪ ڪم عقب نشینے ڪرده ام!...
دیگر ابسار لجاجت رادردستم بہ بازے نمیگیرم و اجازه میدهم تا دیگران هم نصیحتم ڪنند!!!
چہ حرف شنو!...
شالم هم نسبت بہ قبل ضخیم تر شده و جلو تر امده!!
فقط ڪمے از ریشہ ے طلایے موهایم مشخص است...
صداے قدمهاے ڪسے مرا وادار میڪند ڪہ برگردم.
آراد سرش راباتاسف تڪان میدهد و میگوید: اره خودتو خوب نگا ڪن! شبیہ مریضا شدے!
حرصم میگیرد و بدون جواب بہ محوطہ میدوم.
دوست دارم فحشش بدهم..
مردڪ مفت گو!
ڪتاب را بہ سینہ ام میچسبانم ، درست بہ قلبم و تندتر میدوم.
هیچ اتفاق بزرگےنیفتاده...
فقط یڪ چیز در من هرروز رشد میڪند و پایہ هاے گذشتہ را میشڪند.
🍃ازدانشگاه بیرون ڪہ می ایم بادیدن صحنہ ے مقابلم شوڪہ میشوم.
یحیے وسط پیاده رو ایستاده و بہ اسمان نگاه میڪند. مثل همیشه!!
ڪاش میگفت چہ چیز در لابہ لاے ابرها میبیند.!
چرااینجا پیدایش شده!!؟ ...
اب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهاے خشڪم را خیس میڪنم.
بہ ارامے چندقدم بہ سمتش میروم ڪہ سرش راپایین مے اورد و بادیدنم لبخند مے زند.
دیگر یحیے مثل چندماه قبل مثل ڪورها رفتار نمیکند.
مراخوب میبیند...
انگار بلاخره جز زندگے اش شده ام!
جز خیلے ڪوچڪ!
درست مثل یڪ همبازی!
دستش را درجیب شلوارش فرو میبرد و یڪ قدم جلو مے اید.
_ سلام ! خسته نباشید!...
جوابے نمیدهم.
ذهنم قفل ڪرده!
بہ چشمهاے عسلے اش خیره میشوم.
_ نمیدونستم ڪے ڪلاستون تموم میشہ، براے همین زودرسیدم و یڪ ساعتہ اینجام!....
بازهم حرفے پیدا نمیڪنم.
عمیق ترلبخند مے زند.
_ جواب سلام واجبہ!
ارام سلام میڪنم و بانگاه ازامدنش سوال میڪنم.
_ راستش...
حس ڪردم بلاخره وقتشہ ببرمتون یجا! ...
باچشمهاے گرد میپرسم: منو؟!
_ بلہ!...
قراربود یلدا هم بیاد ولے امروز بایڪے ازدوستاش رفت بیرون...
_ ڪ...ڪجا بریم؟!
یڪ تااز ابروهایش رابالا مے دهد و میپرسد: ناراحت شدید؟!
فڪر ڪنم امادگے نداشتید!
_ اره!..اصن فڪرشو نمیڪردم بیاے اینجا!
نگاهش را میدزد و به زمین خیره میشود
_ خب حالا اومدم! بریم؟!
پاے راستم رابلند میڪنم تایڪ قدم بردارم ڪہ بند ڪولہ ام از پشت ڪشیده مے شود و نگهم میدارد.
سریع بہ پشت سرم نگاه میڪنم.
دیدن صورت سرخ آراد قلبم را بہ تپش میندازد.
بند ڪولہ ام را در مشتش فشار میدهد و دندان قروچہ میڪند.
صداے خفہ اش تنم را میلرزاند...
_ ڪجا برید؟!
بااسترس بہ صورت یحیے نگاه میڪنم. ابروهایش ازحالت بالا متعجب ڪم ڪم درهم میرود و نگاهش جدے میشود. بغض بہ گلویم چنگ میزند.
چرا ترسیده ام؟!
چرا مثل قبل راحت راجب دوستے اجتماعے ام بااراد بہ یحیے نمیگویم؟! چرا داد نمیزنم: چتہ چرا زل زدے؟! دوستمہ!
چرا خفه شده ام!
یحیے بہ طرفمان مے اید و درچشمهاے اراد مستقیم نگاه میڪند.
_ ببخشید شما!؟
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_نهم
#بخش_سوم
🍃اراد پوزخند مے زند و جواب میدهد: اینو باید من بپرسم!
یهو سرو ڪلت پیدا شده ازمن میپرسے من ڪیشم؟!
من همھ ڪارشم!!
یحیـے اخم غلیظے میڪند و میتوپد: بیخود! ندیده بودمت!
بندڪولشو ول ڪن!
_ نڪنم؟!
_ مجبوری!!
یحیـے دست دراز میڪند و مچ دست آراد را محڪم میگیرد و میڪشد. بندکولھ ام ازاد میشود.
بھ سرعت ازهردویشان فاصلھ میگیرم. یحیے دست اراد را رها میڪند و میگوید: دوست ندارم بدونم دقیقا چیڪاره ای!...
من بھ فڪرم اعتماد دارم نھ بھ چشمام!
حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمیشود ! یعنے نمیخواهد حتے ذره ای شڪ ڪند!!؟ پشتش را بھ اراد میڪند و روبھ من میگوید: ماشین یڪم بالاتر پارڪھ ؛ برید سوار شید.
اراد بامشت ضربھ ای بھ شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم!
چے چیو سوار شھ؟
میگم چرا خانوم دیگھ محل نمیده!
یھ جوجھ رنگے پیدا ڪرده!!...
لبم راباترس میگزم و میگویم: بس ڪن آراد!
چهره ی یحیـے درهم میرود: میشناسیش محیا؟!
محیا؟! اسمم را ...!
چے شد!!؟
اراد بند فڪرم را پاره میڪند:
_ بله ڪھ میشناسھ !
هم ڪلاسیشم ، دوم رفیقشم ؛ سوم مابهم علاقه داریم.
سرجایم خشڪ میشوم.
چرا مزخرف میگوید.
دهانم راباز میڪنم و بزور میگویم: یحیے...گوش نڪن!
اراد ادامھ میدهد: اهااا ! الان یادم اومد؛ محیا میگفت یھ پسرعموی روانے دارم! فڪر ڪنم تویـے درستھ؟!
هے میگفت اینگارڪوره...
ازخود راضیھ!
عقب موندس، دیوونم ڪرده!
میخواست حالتو بگیره اقایحیے. نمیدونم چے شده ڪھ میخواد سوار ماشینت شھ .
پس ڪورا هم میتونن ناقلا بازی درارن اره؟!
یحیـے یا یڪ خیز نرم و سریع بر میگردد ، یقھ ی اراد را میگیرد و ڪمے بلندش میڪند.
پیشانے آراد را تقریبا بھ پیشانے خودش میـچسباند .
نگاهش خیره در مردمڪ های لغزان آراد مانده
_ ببین اقااراد! تاصبح بشینـے داستان ببافـے برام اهمیت نداره!!...
ڪاش چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری میدادم ڪھ دیگھ نتونـے دهنتو باز ڪنے !
یقھ اش را ول میڪند و بھ عقب هلش میدهد.
نگاهم میڪند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید!!
سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که اراد دوباره میگوید: باشھ.. ولے یادت نره!
این خانومے وقتے مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میڪنھ ها!
تومیمونیو حوضت!
یحیـے ڪوچولو..!!
قلبم ازتپش مے ایستد.
برمیگیردم و بلند میگویم: دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگے!!...تو...
یحیے دست میندازد و کولھ ام را بھ طرف خودش میڪشد.
چشمهایش دودو میزند و فڪش میلرزد.
_ تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نڪن!!!فهمیدی؟!
شوڪھ بھ چشمهایش خیره میشوم. ڪوله ام رابھ دنبال خودش تاڪنارخیابان میڪشد.
دستش را بلند میڪند و میگوید: یھ دربست براتون تاخونه میگیرم.
انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میڪنه؟!....
هاج و واج بھ ماشینهایـے ڪھ ازجلویمان رد میشوند نگاه میڪنم.
منظورش را نفهمیدم!..
باخشم میگوید: بعضیا از سڪوتت سو استفاده میڪنن!!
مشڪل حزب اللهـے ها همینھ .
تراژدی بدیھ!
یڪ سمند نارنجـے مے ایستد.
یحیے ادرس را بھ راننده میدهد پول راحساب میڪند.
درماشین راباز میڪند تا بشینم.
نگران میگویم: نزنتت!
ابروهایش بالا میرود !
باتعجب به درماشین زل میزند.
_ نھ!...خداحافظ..
سوار میشوم و دررا میبندد.
هرچھ باشد همبازی ام بوده!..
نباید بلایـے سرش بیاید!
آراد یڪ احمق روانے است.
دلم شور مے افتد.
بھ ڪتاب دستم خیره میشوم ، جلدش تاشده.
ازاسترس دردستم مچالھ اش ڪردم. ازپنجره ماشین به پشت سر نگاه میڪنم...
نڪند اتفاق بدی درراه باشد.
🍃یحیـے لپ تابش را باز میڪند و مقابلم میگذارد.
_ توی فایل شهید دات ڪام برید، دوجلد دیگھ از ڪتابای اوینے هست....
نگاهش میڪنم..
_ میشھ بگے امروز چے شد!؟
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_نهم
#بخش_چهارم
🍃به تلخے لبخند مے زند: هیچے فڪر نڪنم دیگھ مزاحم شھ....فقط... یسری حرفاش برای من سنگین بود.دلو میسوزوند...
_ مثلا چے؟!...
_ مهم نیست...ڪتاب رو بخونید!...
پشتش رامیڪند تابرود ڪھ میگویم: صبرڪن ڪارت دارم!
بھ فرش خیره میشود
_ راجب امروز حرفے نزنید.
_ نھ نمیزنم..یچیز دیگس.
آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیلھ های مرغ را در ڪیسھ فریزر بسته بندی میڪند. هرزگاهے نگاهمان میڪند...
حتم دارم دوست دارد بداند چھ میگویم. یحیـے مقابلم درطرف دیگر میز عسلے میشیند و میگوید: خب بفرمایید.
سرش راپایین انداختھ!
مثل اینڪھ ڪنترل نگاه در گوشت وخونش خانھ ڪرده.
بدون مقدمھ میپرسم: امروز قراربود ڪجا بریم؟!
_ بھ ڪتابخونھ! بعدشم یجا دیگھ.
قرارنبود از اول با هم بریم یعنے فعلا ڪھ برنامھ بهم خورد.
ان شاءاللھ بعدا بایلدا!...
_ دیگه خودت نمیای؟!..
_ میام!
_ مرسے! .... الان بمن شڪ نداری؟
_ راجب امروز حرف نزنید!!
_ اخھ...
_ ببیند دخترعمو!.... فقط همینو بگم ڪھ خب جمله هاش برام گرون تموم شد.
ولے حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمیڪنم.
من باتوجھ بھ چیزی ڪھ فڪر میڪنم و اتفاق افتاده بھ طرف اعتماد میڪنم!! ....
این یھ مسئله دومے اینڪھ...
امیرالمومنین فرمودند: اگر ڪسے رو هنگام شب درحین ارتڪاب گناه دیدی صبح بھ چشم گناه ڪار نگاهش نڪن!
شاید توبه ڪرده باشه!...
اون اقا اگر یڪ درصد حرفاش درست باشھ.. چیز درست تراینڪھ الان شما با دوماه پیش فاصله ی عمیقی گرفتید!
پس من حقے ندارم قضاوتتون ڪنم! حرفهایش تسلےعجیبے برای دلم است.
گرم و ارام نگاهش میڪنم.
اشتباه میڪردم...
او عقب مانده نیست...
من بودم!!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_ام
#بخش_اول
🍃حرفهایش تسلے عجیبےبرای دلم است.
گرم و ارام نگاهش میکنم.
اشتباه میڪردم.
او عقب مانده نیست... من بودم!!
🍃دستے بھ گره ی روسری ام میڪشم و با لبخند میگویم: مرسے ڪھ فڪر بدی نڪردی!
بھ لپ تاپش اشاره و حرف راعوض میڪند: حتما بخونیدشون!
فتح خون تموم شد؟!
ڪتاب فتح خون را ڪنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم: نھ . پنج فصلش رو خوندم فقط.
_ ڪند پیش نرید.البتھ...شاید دلیلے داشتھ .
_ اره!... راستش ڪارم همین بود...
بھ پشتے مبل تڪیھ میدهد، دست بھ سینھ صاف میشیند و میگوید: خب درخدمتم.
_ چطوری بگم؟... حس عجیبـے بھ نویسنده اش پیدا ڪردم... بیشتراز یڪ مقدار بهش گرایش دارم!...من...
_ بگید راحت باشید!...تااینجاش ڪھ خیلے خوب بوده .
بدون مقدمھ میپرانم: یحیے . من نمیخوام عمر سعد باشم!..
رنگ چهره اش یڪدفعھ بھ سفیدی میشیند. بااسترس میپرسم: چے شد!؟
به جلو خم میشود، دوارنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـے ارام میپرسد: چے شد ڪھ حس ڪردید ممڪنھ عمر باشید!؟...
_ فقط عمر نھ! سپاهے ڪھ جلوی پسرفاطمه س ایستادن!..
میترسم فصل بعد رو بخونم.
نمیدونم من ڪدوم شخصیت این ڪتابم.
گیج شدم.میترسم..
بغض میڪنم و ادامھ میدهم:نڪنھ جز ڪسایـے باشم ڪھ باهزار توجیھ و بهانھ امر عقل و امیرالمومنین ذهنیشون، سر امام رو ازقفا....
سرش را بالا میگیرد و یڪ لحظھ بھ چشمانم نگاه میڪند.
سریع ازجا بلند میشود و میگوید: یھ لیوان اب بخورید....
بعد حرف میزنیم... دارید...گر..یھ میڪنید...
ڪلافھ سرش راتڪان میدهد و بھ طرف دستشویے میرود.
ازجا بلند میشوم و بھ اشپزخانھ مے روم.
بے حوصله یڪ لیوان بلور برمیدارم و ازشیر لب بھ لب ابش میڪنم.
آذر لبخند دندان نمایـے میزند و درحالیڪھ بستھ ی مرغ را دردستش فشار میدهد ، میپرسد: یحیـے چے میگفت؟!
_ هیچے . راجب یھ ڪتاب حرف میزد... میگفت خوبھ بخونمش!
_ واقعا!؟ همین؟
_ بلھ مگھ حرف دیگھ ای هم باید زده شھ؟!!
اخم ظریفے میان ابروهای نازڪ و مدادڪشیده اش میدود
_ نھ ! فقط پرسیدم...
پشتش را میڪند و دوباره مشغول ڪارش میشود.
ڪمے ازاب راسرمیڪشم و لیوان رادر ظرف شویـے میگذارم.
بھ پذیرایے برمیگردم و روی مبل میشینم. یحیـے ازدستشویی بیرون مے اید و درحالے ڪھ استین هایش را پایین میدهد،زیر لب ذڪر میگوید!
حتم دارم وضو گرفتھ...
بے اختیار لبخند مے زنم و منتظر میمانم.
جلو مے اید و سرجای قبلے اش مے شیند.
_ خب!... داشتید میگفتید!..
_ همین... ڪلا میخوام ڪمڪم ڪنے... نمیدونم چم شده!..
توی یھ چاه افتادم و سردرگمم .
اصن نمیدونم ڪے هستم!...
_ دوست دارید جز ڪدوم گروه باشید؟!
_ معلومھ !
_ میخوام بھ زبون بیارید.
_ دوست دارم جز گروهے باشم ڪھ منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرڪت ڪردم و بھ ڪربلا رسیدم!!
_ چرا؟
_ چون....چون خوبن.
_ ازڪجا اینو میفهمید؟!
_ چون پاڪن...
چون اهل بیت رسول خدا ص هستن!
چون صادق ان و...
جملھ ام را ڪامل میڪند:و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن!
حتے سفر اخر و فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده!...
چون بھ اطاعت از امر و چیزی ڪھ بالاسری براشون مقدر ڪرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن!
بھ عبارت امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنے!...درستھ ؟!
سرم را تڪان میدهم...
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_ام
#بخش_دوم
🍃_ دخترعمو!...دوست دارید اسطوره باشید؟!
گنگ بھ جلد ڪتاب زل میزنم: یعنے چی؟..چطوری؟
_ راحتھ . ولے اول باید بخواید!....
گرچھ ممڪنھ اوایلش سخت باشھ .
_ میخوام!
تبسم گرمے لبهایش را میپوشاند: بهتره خوب فڪر ڪنید...
یهو تصمیم نگیرید...
چندروز فرصت میدم..
ڪتاب رو تموم همراهش فڪر ڪنید! ...
_ اخھ ...
_ تصمیم عجولانھ پایھ های سستے داره!...
زود میشڪنھ ...
میخوام ازریشھ محڪم ڪارڪنید!..
_ خب...
_ میدونم میخواید چے بگید! راجب بھ ترستون...
بهتون اطمینان میدم ڪھ عمر نیستید!!
ازجا بلند مے شود و نگاهم میکند.
نگاهش عجیب و پراز درد است.
خبری از یحیـے خشڪ و جدی باان نگاه های چپ و از خود راضی نیست.
نمیفهمم چرا دوست دارم ساعتها به نگاهش خیره شوم !
دربرهوت دست و پا میزنم.
برهوت میان محیای قبل و بعد...
و یڪ موجود ڪھ هرگاه تصویرم را در چشمانش مے بینم ، دلم اشوب میشود.
🍃"حسین دیگر هیچ نداشت ڪھ فدا ڪند، جز جان ڪھ میان او و ادای امانت ازلے فاصلھ بود"
.
.
ده ها بار این جمله را تڪرار میڪنم...
بغض میڪنم و اشک درچشمانم حلقھ میزند
ڪتاب را مے بندم..
چقدر ممڪن است ڪھ یڪ جملھ ثقیل باشد!؟...بھ چھ حد!؟
با ماژیڪ مشڪے جملھ را روی یڪ برگھ ی آچهار مینویسم و ڪنارتخت، روی دیوار با چسب نواری میچسبانم و بھ ڪلماتش دخیل میبندم .
مگر میشود امام باشے و هیچ نداشتھ باشے!؟... چقدر باید دنیا باتو ڪج خلقی ڪند ڪھ همھ هستے ات را ازدست بدهے!؟...
دستم راروی ڪلمھ ی حسین میڪشم و بے اراده اشک مے ریزم.
این ڪتاب چھ بود ڪھ واقعھ ی جانسوز ڪربلارا با دیدگاهی جدید روایت ڪرد و جملاتش را مثل خوره به جانم انداخت؟! ازدرڪش عاجزم!!..
ڪسے باشے ڪھ ڪائنات بند حرڪت چشمان تو باشد، ڪسے باشے ڪھ بایڪ اشاره توان ڪن فیڪون داشته باشے ، آنوقت بھ برهھ ای اززمان برسے ڪھ با تمام عظمتت بالای بلندی بایستے و قطعھ قطعھ شدن رویایت را ببینے!
بھ تماشای فریادهای وا اماه بایستے و لاحول ولا قوه الا باالله بگویے!
تو ڪھ هستے حسین؟
ڪھ هستے ڪھ از یڪ ظهرتا غروب محاسنت بھ سپیدی نشست!!...
ڪھ هستے که باان وجود اذلے ات بھ بالای بالین فرزند اڪبرت رسیدی و ندانستے چطور جسم رشیدش را بھ خیمھ برگردانے!!
اینها روضه نیست...
درداست .
درڪے ندارم...
گریھ ام شدید مے شود و بھ هق هق مے افتم!
چقدر مغرور بودم...
چطور فڪر میڪردم هرچھ میگویم درست است.
بھ چھ چیزخودم مینازیدم؟!
چطور جلوی خدا گردن ڪشے ڪردم و مثل اسبے وحشی تاختم؟ !
بادست گلویم رافشار میدهم و چشمانم را میبندم...
_ باڪے لج میڪنے محیا!! باخدا؟!یا باخودت؟! بس ڪن ...
چشم باز میڪنم و دوباره بھ برگه نگاه میڪنم.چقدر عجیب ڪھ تنها فاصله میان خدا و حسین ، جانش بوده.
یعنے ڪھ او جان را مزاحم تلقے میڪرده در مقابل رسیدن بھ معشوقھ اش!!..
دیگر هضم این جملھ برایم جز ناشدنے هاست!!
ازروی تخت بلند مے شوم و درحالیڪھ بھ هق هق افتاده ام،ازاتاق بیرون میروم.
هیچ ڪس نیست.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده:میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_ام
#بخش_سوم
🍃پدرم همراه عمو بھ محل ڪارش رفتھ تا ڪمے سرڪ بڪشد. یحیی ماشینش را ڪارواش برده.
یلدا هم بایڪے از دوستانش بھ ڪافھ رفتھ. مادرم و اذر هم بھ بهشت زهرا رفتھ اند.
من مانده ام و یڪ حوض بزرگ.
محیا کوچولو و حوضش ڪھ دران خون موج میزند!
به سمت دستشویـے مے روم تا صورتم را بشورم.
انقدر گریھ ڪرده ام ڪھ مغزم در ڪاسھ ی سرم میجوشد و تیرمیڪشد.
دردستشویے راباز میڪنم، سرم گیج میرود و تلو میخورم.
دستم رابھ دیوار میگیرم و روی زمین ڪنار در میشینم.
سرم را بین دودستم میگیرم و صدایم را برای ازاد ڪردن بغض بعدی بلند میڪنم.
دودستم راروی چشمانم میڪشم و اشڪ هارا ڪنار میزنم.
تار مے بینم و سرم روی تنم سنگینے میڪند! بھ اطراف نگاه میڪنم و بادیدن در نیمھ باز اتاق یحیے بھ فڪر میروم.
روزی ڪھ بھ اتاقش رفتم و...
آن نامھ..و امدن بـے موقع یلدا!...
چقدر دوست داشتم بخوانمش.
فرصت خوبے است...
چراڪھ نھ؟!!...
بھ سختے مے ایستم و تلو تلو خوران بھ طرف اتاقش مے روم.
دررا بااحتیاط باز میڪنم و یڪ قدم برمیدارم.
چشم میگردانم و بادیدن چفیھ روی ڪتابخانھ بے اختیار میان گریھ لبخند میزنم.
با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم و بھ سمت کتابخانھ اهسته قدم برمیدارم.
دست دراز میڪنم و بھ نرمے چفیه را ڪنار میزنم.
پاڪت نامھ بھ نگاهم دهن ڪجے میڪند.
باعجلھ برش میدارم و درش را باز میڪنم.
برگه رااز داخلش بیرون میڪشم و خطوط را اززیر نگاهم میگذرانم.
ڪلمھ ی مرگ چندین بار دران تڪرار شده.
اخرش را نگاه میڪنم..
"این صرفا یڪ #وصیت_نامھ نیست... "
گیج یڪ قدم عقب میروم.
وصیت نامھ اش را نوشتھ؟!...
دوباره جملاتش را مرور میڪنم.
اتاق دور سرم میچرخد...
" الیـــــس اللــــھ بڪاف عبدھـــ ؟
سلام بھ عزیزان دلم ڪ هر یڪ بھ نوبھ ی خودشان برای من زحمت بسیار ڪشیدند.
امروز در بیست و دوم مهرماه سال ....
قلم دست گرفتم تا فریضھ ی دینے و واجب خود را ادا ڪنم.
خدا را گواه میگیرم ڪھ از سال پیش میل بھ دنیا و زندگے درمن ازبین رفتھ و هرلحظھ ڪسے را طلب میڪنم ڪھ برای هر نفس و جانے ڪافیست و سیراب ڪننده ی روح البشر است!
میخواهم من را بابت تمام ازارهای خواستھ و ناخواسته ام حلال و برایم ازذات مقدس الهے طلب عافیت ڪنید.
ترسے نیست جز ازسراشیبـے قبر، پس میخواهم زمانے ڪھ وجودم از دنیا وداع ڪرد و تمام اقوام و مال و دارایـے ام از اطراف قبرم پراڪنده شدند برایم قران و زیارت عاشورا بخوانید.
مادر و خواهرانم گریه نڪنند و صورت نخراشند چرا ڪھ درڪربلا زینب صبوری نمود و اجازه نداد ڪھ صدای نالھ اش را نامحرمان بشنوند. هیچ ارامشـے جز مرگ نیست و چھ سعادتے ڪھ گر اخرین نفس بھ شهادت ختم شود....
"
صدای چرخاندن ڪلید در قفل در مرا ازجا میپراند.
برگھ را تا میڪنم و درپاڪت میگذارم.
قلبم دیوانھ وار خودش را بھ دیواره ی سینھ ام میڪوبد.
اب دهانم را قورت میدهم و چفیھ راروی پاڪت میندازم.
درخانھ باز و پاهایم سست مے شود.
چندقدم عقب میروم.
دستم راروی سینھ ام میگذارم و نفسم را حبس میڪنم.
سرڪے از لای درنیمھ باز میڪشم...
یحیے است!!!...
گیج چرخے میزنم و بھ اطراف نگاه میڪنم.
اگر مرا ببیند حتما ناراحت میشود.
چطور از اتاق بیرون بروم؟!!...
صدای صاف ڪردن گلویش بنددلم را پاره میڪند.
لبم را میگزم و بااسترس عرق پشت لبم را پاڪ میڪنم.
نگاهم بھ ڪمدش مےافتد،فڪر احمقانھ ای در ذهنم جرقھ میزند. دوباره ازلای در بیرون را دید میزنم.
بھ اشپزخانھ مے رود و بعد از چندثانیھ صدای باز شدن دریخچال را مے شنوم.
اشپزخانھ بھ اتاقش دید دارد.
نمیتوانم بیرون بروم .
چاره ای نیست!
بااحتیاط درحالیڪھ لب پایینم را بھ دندان گرفتھ ام در ڪمدش را باز میڪنم و بین لباسهایش مے روم.
با سرانگشت در را میڪشم و بھ سختے مے بندم و درتاریڪے محض فرو میروم.
استین ڪت سفیدش روی بینے ام مےافتد و عطسھ ام میگیرد. سرم را پایین میندازم و دودستم را روی دهانم فشار میدهم.
ارام عطسه میڪنم و باپشت دست قطره اشڪے ڪھ از چشمم امده را پاڪ میڪنم.. روی چمدانش میشینم ،چشم راستم را مےبندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم ، خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
مراسم عزاداری دهه سوم محرم
مسجد دانشگاه علوم پزشکی گناباد
هم اکنون
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سی_و_یکم
#بخش_اول
🍃روے چمدانش میشینم ،چشم راستم را مے بندم و از شڪاف باریڪ در بیرون رانگاه میڪنم...
خدا ڪند سراغ ڪمدش نیاید...
سعی میڪنم ارام تر نفس بڪشم. دستم راروے سینہ ام میگذارم و اب دهانم رابہ سختے فرومیبرم.
بااسترس یڪبار دیگر بیرون را نگاه میڪنم.
صداے جیر باز شدن در اتاقش دلم را خالے میڪند!
از شڪاف در دست و پشت سرش را میبینم ڪہ بہ سمت تختش میرود ، ساعتش را از مچ دستش باز میڪند و روے بالشتش میندازد.
دڪمہ ے اول ودوم پیرهنش راباز میڪند...
سرم راعقب میاورم و چشمانم را مے بندم!!...
میخواهد لباسش را عوض ڪند... پلڪ هایم راروے هم محڪم فشار میدهم....
اگر لباسش درڪمد باشد....
نورے ڪہ ازشڪاف در داخل میدود بہ تاریڪے مے شیند.
حضورش راپشت در احساس میڪنم.
عرق روے پیشانیث ام مے نشیند...
درڪشیده و بہ اندازہ ے چندبند انگشت باز میشود...
دستم راروے دهانم میگذارم و بغضم راقورت میدهم...
همان لحظہ نواے دلنشینے درفضا پخش میشود
_ میاد خاطراتم جلوے چشام
من اون خستگے تو راهو میخوام
...
تلفن همراهش است!
در را مے بندد و چند لحظہ بعد صداے بم و گرفتہ اش را میث شنوم
_ جانم رسول؟
...
هوفے میڪنم و لبم را بہ دندان می گیرم.
اخرچہ؟!
میخواهد مرا ببیند...
چہ چیزے باید بگویم...
چہ عڪس العملے نشان میدهد؟ دست میندازم ،ڪت سفیدش را اهستہ از روے اویز برمیدارم و تنم میڪنم.
پیراهنش راهم روے سرم جاے روسرے میندازم و منتظر میمانم...
شمارش معڪوس.. یڪ .. دو... سہ... باز ڪن درو... چهار...پنج...الان...شیش...هفت ...هشت... با.. درباز مے شودو قلبم از شدت هیجان و استرس میترڪد!
چشمهاے تیلہ اے یحیے بہ بزرگے دوفنجان میشود و روے چشمانم خشڪ مے شود.
لبم راانقد محڪم با دندان فشار میدهم ڪہ زخم مے شود و دهانم طعم خون میگیرد.
دستش را بہ سرعت روے دودڪمہ ے بازش میگذارد و درحالیڪہ ازشدت تعجب پلڪ هم نمیزند ، قدمے بہ عقب برمیدارد و بہ سرتا پایم دقیق نگاه میڪند.
باخجالت سرم را پایین میندازم و پیراهنش راروے سرم جلو میڪشم تا خوب موهایم را بپوشانم.
چانہ ام میلرزد و نوڪ بینے ام میخارد.
منتظر یڪ تنش هستم تا پقے زیر گریہ بزنم!!
سڪوتش ڪلافہ ام میڪند...
ڪوتاه بہ چهره ے مبهوتش نگاه و بغضم را رها میڪنم.
بلند بلند و یڪ ریز اشڪ مے ریزم و پشت هم عذرخواهے میڪنم.
او همچنان خیره مانده!!...
باپشت دست اشڪم راپاڪ میڪنم و میگویم: بخدا..بخدا اصن... اصن توضیح میدم...
بہ حرفم گوش ڪن... من... یحیے بخدا...هیچے ندیدم...من... اصن ...ینے...
بایڪ دست پیرهن رازیر گلویم چنگ میزنم تا یقہ ام را بپوشانم و بادست دیگر پلڪم راپاڪ میڪنم.
قدمے جلو مے اید و دڪمہ اش را مے بندد..
بغضم راقورت میدهم و بہ زمین زل مے زنم. ڪمے جلو تر مے اید..
_ هیچے نگید!..باشہ؟!
شوڪہ از لحن ارامش دوباره بہ گریہ مے افتم
_ من...اصلا نیومدم تا... فقط...اگر گوش ڪمے...
یڪ دفعہ داد میزند:محیا!
و بہ چشمانم خیره میشود.
از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میڪشد...
عصبانے است..
سعے میڪند ڪنترلش ڪند!...
لبهایم بے اراده بہ هم دوختہ میشود...
دست دراز میڪند و دررا نگہ میدارد
_ بیاید بیرون!
مطیع و حرف شنو از ڪمد بیرون مے ایم و گوشہ ےاتاق مے ایستم.
بہ موهایش چنگ میزند و لبش را میگزد.
فڪش منقبض شده و تندنفس میڪشد...
_ حالا بگید توڪمد من چیڪار میڪردید...
_ من..
دست راستش را بالا مے اورد و بین حرفم میپرد
_ فقط راستشو بگید...
النجاه فے الصدق...
سرم راتڪان میدهم و درحالیڪہ اشڪ ارام از گوشہ چشمم روے گونہ هایم مے غلتد، باصدایے خفہ میگویم: من... راستش...یبار...چندماه پیش...اومدم تو اتاقت... برا..برااینڪہ ببینم چجوریه..ببخشید...من اینجا یچیزے دیدم ڪہ موفق نشدم ڪامل بخونمش...
_ چے؟!
_ اونموقع نفهمیدم...یلدا اومد خونہ و نشد بخونمش...امروز...فتح خون تموم شد...ڪلے گریہ ڪردم...ڪلے سوال...ڪلے درد تو سینم اومد... ازاتاقم اومدم بیرون تا برم و صورتمو بشورم...دیدم دراتاقت بازه...یاداون برگہ افتادم..اومدم....ببخشید...ببخشید...
گریہ ام شدت میگیرد...
_ خوندمش...تانصفہ...فهمیدم وصیت نامہ است...یہ حالے شدم... قصدبدے نداشتم.... پسرعمو بخدا برام جاے سوال داشت...اون ڪتاب...وصیت نامہ ے تو... حس بدے دارم چون اجازه نگرفتم....اما دلم ارومہ... یہ چیز توے وجودم متولد شده...نمیدونم چیہ.... شاید توے اتاقت دنبال جواب میگشتم....بخدا... وقتے اومدی...هول شدم...رفتم توڪمد...
چشمهایش را مے بندد و انگشت اشاره اش راروےبینے اش میگذارد..
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨