🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#_قبله_من
#قسمت_دهم
#بخش_سوم
دردلم قند آب مے شود.
_ چشم!
_ دوس دارم سر ڪلاس چهارشنبه ببینمت!
تمام بدنم گر مے گیرد.
چه گفت؟؟؟!!!
خداے من یڪبار دیگر مے شود تڪرار ڪند؟؟؟؟!!
دهانم را از جواب مشابه پر میڪنم ڪه مادرم به اتاقم مے آید و مے گوید: ناهارحاضره! بیارم؟
با اشاره ے ابرو جواب مے دهم: نه!
محمدمهدے تڪرار مے ڪند: میبینمت درسته؟
_ بله حتما!
از طرفے مادرم مے پرسد: با کے حرف مے زنے!؟
چه بد موقع به اتاقم آمد.
خیلے عادے یڪ دفعه میگویم: امم...راستے استاد!
میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم ڪجاها رو درس دادید!
زیر چشمے مادرم را زیر نگاهم مے گیرم. جمله ام جواب سوالش را مے دهد.
لبخند گرمے میزند و از اتاق بیرون مے رود.
محمدمهدے_ خیلے خوبه ڪه اینقد پیگیرے!
ولے الان باید حواست به خودت باشه!
_ اونو ڪه گفتم چشم!
_ بی بلا دختر!
_ لطف ڪردید زنگ زدید،خیلے خوشحال شدم!
_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتش پے در پے مثل سطلهاے آب سرد روے سرم خالے مے شد.
لب مے گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید!
_ مزاحم استراحتت نمے شم! برو بخواب. عصرے دڪتر یادت نره. چهارشنبه...
جمله اش را ڪامل میڪنم: مے بینمتون!
_ آفرین! فعلا خداحافظ!
_ خدافظ!
تلفن را قطع میڪنم و براے پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم.
حس میڪنم خوب شدم!
دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالے برقصم!
اما حیف تمام بدنم درد میکند!
نمے فهمیدم گناه به قلبم نشسته!
به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر ڪردم!
شاید باورش سخت باشد.
من همانے هستم ڪه از مهمانے رستمے بیرون زدم تا به یڪ مرد غریبه نزدیڪ نشوم...
اما توجهے نڪردم ڪه همیشه میگویند: "یڪبار جستے ملخک!..."
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_اول
🍃دوروز خودم را با آب میوه های طبیعے خفھ ڪردم تا ڪمے بهتر شوم و بھ مدرسه بروم.
مادرم مخالفت مے ڪرد و میگفت تا حسابے خوب نشدی نباید بری.
بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران مےڪرد.
🍃هوای اصفهان رو به سردی مے رفت و بارش باران شروع شده بود.
چهارشنبھ صبح با خوشحالے حاضر شدم و یڪ بافت مشڪے ڪھ ڪلاه داشت را تنم ڪردم.
رنگ مشڪے بھ خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلے بمن مے آمد.
ڪلاه راروی سرم انداختم ، ڪولھ ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی بھ طرف مدرسھ حرڪت ڪردم
🍃 قبل ازرسیدن بھ مدرسھ، مسیرم راڪج مےڪنم و بھ یڪ گل فروشے مےروم.
شاخھ گل رز سفیدی را مے خرم و بااحتیاط درکولھ ام مے گذارم.
سرخوش ازمغازه بیرون مے زنم و مسیر را پیش مے گیرم.
هوای سرد و تازه را با ریھ هایم مے بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و بھ پیاده رو مے روم.
چنددقیقھ نگذشتھ صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را بھ تپش میندازد. مے ایستم و بھ سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگے چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا مے زند.اهمیتے نمے دهم و بھ راهم ادامھ مےدهم.
دوباره بوق مےزند.
شانھ بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم.
پشت هم بوق مےزند ومن بےتفاوت روبه رو را نگاه مےڪنم.
همان دم صدای استاد پناهے برق ازسرم مےپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالے لبخند عمیقے مےزنم.
بھ طرف ماشینش مےروم و باهیجان سلام میڪنم.
عینڪ دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب مے دهد: علیڪ سلام. خداروشڪر خوب شدی.
_بعلھ.
درحالیڪھ سوار ماشین مے شود، بلند مے گوید: بدو سوارشو دیرمیشھ.
_ نه خودم میام!
_ تعارف نڪن. سوارشودیگھ.
ازخداخواستھ سوار مےشوم و کولھ ام راروی پایم مے گذارم.
دستے را روبھ پایین فشار مے دهد و آهستھ حرڪت مےڪند.
فضای مطبوع ماشین بھ جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ ڪیفم راباز میڪنم ، گل را بیرون مےآورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع مےپرسد: این چیھ؟!
_ مال شماست.
لبهایش بھ یڪباره جمع و نگاهش پرازسوال مے شود: برای من؟ بھ چھ مناسبت؟!
_ بلھ. برای تشڪر از زحمتاتون!
دست دراز میڪند و گل را برمیدارد.
_ شاگرد خوب دارم ڪھ استاد خوبیم.
نگاهم مےخندد و اوهم گل را عمیق مے بوید.دنده را عوض میڪند و گل رادوباره روی داشبورد مےگذارد.
زیر چشمے نگاهم مےڪند.
خجالت زده خودم را در صندلے جمع مےڪنم و مےپرسم: خیلے ڪھ عقب نیفتادم؟!
_ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یھ توضیح دوباره یاد میگیری
_ چھ خوب! " باشیطنت مے پرسم" خب ڪے بهم توضیح بده؟
لبهایش رابازبان تر میڪند و بالحن خاصے میگوید: عجب سوالے!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق مے پرسم: ڪجا؟!
_ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟
میدانم مادرو پدرم نمے گذارند و ممڪن است پوستم را بڪنند و باآن ترشے درست ڪنند اما بلند جواب مے دهم: عالیھ.
باتڪان دادن سر رضایتش را نشان مے دهد. خیلے زود مےرسیم.
چندکوچھ پایین تراز درورودی نگھ میدارد تا ڪسے نبیند.
تشڪرمےڪنم و پیاده مےشوم.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#نهج_البلاغه
🕋🕋🕋🕋
كسي كه نهان خود را اصلاح كند، خدا آشكار او را نيكو گرداند، و كسي كه براي دين خود كار كند، خدا دنياي او را كفايت فرمايد، و كسي كه ميان خود و خدا را نيكو گرداند، خدا ميان او و مردم را اصلاح خواهد كرد
Amir al-Mu'minin, peace be upon him, said : Whoever set right inward
self, Allah sets right his outward self. Whoever performs acts for his religion,
Allah accomplishes his acts of this world. Whoever's dealings between himself and Allah are good, Allah turns the dealings between him and other people good
🌹⭐️🌹⭐️🌹⭐️🌹
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_دوم
🍃برایم بوق مےزند و من هم باهیجان دست تکان می دهم.
چقدر این استاد باحال و دوست داشتنے است.
لبم را جمع و زمزمه مےڪنم: خیلے جنتلمنے !!
میدانم امروز یڪ فرصت عالے است برای گذراندن چند ساعت بیشتر ڪنار مردی ڪھ ازهرلحاظ برایم جذاب است.
🍃 دل در دلم نیست.
بھ ساعت خیره شده ام و ثانیھ هارا میشمارم.
پای چپم را تندتند تڪان مے دهم و ڪمے از موهایم را مدام مے جوم.
چرا زنگ نمے خورد؟
هوفے مےڪنم ، موهایم را زیر مقنعھ مرتب وبرای بار اخر خودم را درآینھ ی ڪوچڪم برانداز میکنم.
سرم را زیر میز میبرم و ازلحظات اخر برای زدن یڪ رژ لب صورتے مایع استفاده میڪنم.
همان لحظھ زنگ مے خورد.
ڪولھ پشتے ام را برمیدارم و از ڪلاس بیرون مے دوم.
حس میڪنم جای دویدن ، درحال پروازم.
یعنے قرار است ڪجا برویم؟!
راهرو را پشت سر مےگذارم و باتنھ زدن بھ دانش آموزان خودم رااز مدرسھ بھ بیرون پرت مےڪنم.
یڪے ازسال دومی ها داد مے زند:هوی چتھ!
برایش نوڪ زبانم را بیرون مے آورم و وارد خیابان مے شوم.
بھ طرف همانجایے ڪھ صبح پیاده شدم ، حرڪت مےڪنم.
🍃سر ڪوچه منتظر مے ایستم. روی پنجھ ی پا بلند مے شوم تا بتوانم مدرسھ را ببینم.
حتما الان مے آید.
یڪدفعھ دستے روی شانھ ام قرار مےگیرد.
نفسم بند مےآید و قلبم مےایستد.
دست را ڪنار مے زنم و بھ پشت سر نگاه مےڪنم.
بادیدن لبخند نیمہ محمدمهدے نفسم را پرصدا بیرون مے دهم و دستم را روے قلبم مے گذارم.
دستهایش را بالا مے گیرد و میگوید: من تسلیمم! چیہ اینقدر ترسیدے؟!
_ من..فڪ...فڪر ڪردم ڪہ...
_ ببخشید! نمیخواستم بترسے! تو ڪوچہ پارڪ ڪردم قبل ازینڪہ تو بیاے!
_ نہ آخہ...آخہ...شما...
تند تند نفس مے ڪشم.
باورم نمے شود! دستش را روے شانہ ام گذاشت!
طورے ڪہ انگار ذهنم را مے خواند، لبخند معنا دارے مے زند و میگوید: دستمو گذاشتم رو بند ڪولہ ات، خودم حواسم هست دختر جون!
آب دهانم را قورت مے دهم و لب هایم را ڪج و ڪولہ مے ڪنم.
اما نمیتوانم لبخند بزنم!
براے آنڪہ آرام شوم خودم را توجیه میڪنم: چیزے نشده ڪہ!
نفسهایم ریتم منظم بہ خود مے گیرد.
🍃سوار ماشین مے شوم.
نگاه نگرانش را مے دوزد، بہ دستم ڪہ روے سینه ام مانده.
_ هنوزم تند میزنہ؟! یعنے اینقدر ترسیدے؟!
دستم را برمیدارم و بارندے جواب مے دهم: نہ! خوبہ! همینجورے دستم اینجا بود!
_ آها!
_ خب... قراره ڪجا درسارو بهم بگید؟!
_ گرسنت نیست؟
_ یڪم!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_یازدهم
#بخش_سوم
🍃_تا برسیم حسابے گرسنت میشہ!
نمیدانم ڪجا مے خواهد برود!
ولے هرچہ باشد حتما فقط براے درس هاے عقب مانده و یڪ گپ معمولے است!
بازهم خودم را توجیہ میڪنم: یہ ناهار با استاده! همین!
سرعت ماشین ڪم مے شود و در ادامہ مقابل یڪ آپارتمان مے ایستد.
پنجره را پایین مے دهم و بہ طبقاتش زل میزنم. "چرا اینجا اومدیم؟!"
بہ سمتش رو میگردانم و با تعجب مے پرسم: استاد؟! اینجا ڪجاست؟!
میخندد
_ مگہ گشنت نبود دخترخوب؟!
گنگ جواب مے دهم: چرا! ولے...مگہ....
ڪیف سامسونتش را برمیدارد و میگوید: پیاده شو!
شانہ بالا میندازم و پیاده مے شوم.
سریع با قدمهاے بلند بہ طرفم مے آید و شانہ بہ شانہ ام مے ایستد.
ڪمے خودم را ڪنار مے ڪشم و مے پرسم: دقیقا ڪجا ناهار مے خوریم؟!
نیشش راباز میڪند
_ خونہ ے من!
برق از سرم مے پرد! "چے میگہ؟!"
پناهے_ همسرم چند روزے رفتہ!
خونہ تنهام، گفتم ناهار رو باشاگرد ڪوچولوم بخورم!
حال بدے ڪل وجودم را میگیرد.
اما باز با این حال تہ دلم میگوید: قبول ڪن! یہ ناهاره!
بعدشم راحت میتونہ بهت درس بده. بعدم اگر یہ تعارف زد برت میگردونہ خونہ!
مے پرانم: لطف دارید واقعا! ناهار بہ دست پخت شما؟!
_ نہ دیگہ شرمنده...یڪم حاضریہ! و بلند مے خندد.
🍃جلو مے رود و در را برایم باز مے ڪند.
همانطور ڪہ بہ طرف راه پلہ مےرویم، بدون فڪر و ڪودڪانه مے گویم: چقد خوبہ ناهار پیش شما!
ازبالاے عینڪ نگاه ڪوتاه و عمیقے بہ چشمانم و مسیرش را بہ سمت آسانسور ڪج میڪند.
چیزے نگفتنش باعث مے شود ڪہ بدجنسے بپرسم: همسرتون ڪجا رفتن؟!
از سوالم جا مے خورد و من من میڪند
_ رفتہ خونہ مادرش.
یڪم حال و هواش عوض شہ...
_ مگہ ڪجان؟
_ لواسون!
آسانسور بہ همڪف مے رسد.
با آرامش در را برایم باز میڪند و داخلش مے رویم. باز مے گویم: خب چرا شما نرفتید؟
_ چون یڪے مثل تورو باید درس بدم!
دوست دارم بہ او بفهمانم ڪہ از جدا شدنش باخبرم!!
لبم را بہ دندان مے گیرم.
چشمانم را ریز میڪنم و باصداےآهستہ مے پرسم: ناراحت نمیشہ من بیام خونتون؟
قیافہ اش درهم مے شود
_ نہ! نمیشہ!
آسانسور در طبقہ ے پنجم مے ایستد. پیش از اینڪہ در را باز ڪند.
تصمیمم را میگیرم و با همان صداے آرام و مرموز ادامہ میدهم: ناراحت نمیشن یا....کلا دیگہ بهشون ربط نداره؟!
در را رها میڪند و سریع بہ سمتم برمیگردد
_ یعنے چے؟
ڪمے مے ترسم ولے با ڪمے ادا و حرڪت ابرو میگویم: آخہ خبر رسیده دیگہ نیستن!!
مات و مبهوت نگاهم میڪند...
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#لطیفه
آبگوشت رو باید غذای ملی اعلام کنند.
خبر دادن ده نفر مهمون اضافه شده، مادرم یک چهار لیتری آب دیگه ریخت تو قابلمه😂😂😂
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_دوازدهم
#بخش_اول
🍃یڪ قدم بہ سمتم مے آید و چشمانش را ریز میڪند
_ ازڪجا خبررسیده؟؟
عقب میروم و بہ آینه ے آسانسور مے چسبم...
حرفم را میخورم و جوابے نمے دهم. شاید زیاده روے ڪرده ام!
عصبے نگاهش را بہ لبهایم میدوزد
_ محیا پرسیدم ڪے خبر آورده؟؟!
باصدایے ضعیف جواب مے دهم: یڪے از بچہ ها شنیدہ بود!...
بدون قصد!
تہ صدایم مے لرزد.
ڪمے از صورتم فاصلہ میگیرد و میگوید: بہ ڪیا گفت؟!
سریع جواب میدهم: فقط بہ من!
_ خوبہ!!
🍃ازآسانسور بیرون مے رود و ادامہ مے دهد: البتہ اصلا خبر خوبے نبود!
توام خیلے بد بہ روم آوردے دخترجون!
عذرخواهے مے ڪنم و پشت سرش مے روم. ڪمے ڪلافہ بہ نظر مے رسد، دوباره عذرخواهے میڪنم ڪہ بہ طرفم برمیگردد و میگوید: دیگہ معذرت خواهے نکن! من فقط...فقط دوست نداشتم ڪسے باخبر بشہ...حالا ڪہ شدے!
مهم نیس!
چون خودشم مهم نبود!
جمله ے آخرش را سرد و بے روح مے گوید و مقابل یڪ در چوبے مے ایستد.
🍃ڪلید را درقفل میندازد و در را باز میڪند.
عطر گرم و مطبوعے از داخل بہ صورتم مے خورد.
لبخند یخے مےزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد مے شود.
حتم دارم در دنیایے دیگر سیر میڪند،حرف من شوڪ بدے برایش بود. پیش از ورود ڪمے مڪث میڪنم.
نفس عمیق مے ڪشم تا تپش هاے نامنظم قلبم را ڪنترل ڪنم.
با دودلے ڪتونے هایم را در مے آورم و درجا ڪفشے سفید و ڪوچڪ ڪنار در مے گذارم.
🍃پذیرایے نہ چندان بزرگ ڪہ مسقیم بہ آشپزخانہ ختم مے شود.
چیدمانے ساده اما شیڪ.
ڪولہ ام را روے مبل راحتے زرشڪے رنگ مے گذارم و بہ دنبالش مے روم.
بلند مے گوید: ببخشید تعارف نزدم!بہ خونم خوش اومدے.
شانہ بالا میندازم
_ نہ! اشکالے نداره!
بہ طرف اتاق بزرگے مے رود ڪہ در ضلع جنوب شرقے و بعداز اتاق نشیمن واقع شده.
باسراشاره مے ڪند ڪہ مے توانم بہ اتاق بروم.
اما نیرویے از پشت لباسم را چنگ مے زند.
بے اختیار سرجایم مے ایستم
_ نہ! منتظر میمونم!
وپشتم را بہ دراتاق خواب میڪنم.
در را مے بندد و بعداز چند دقیقہ با یڪ تے شرت سبز فسفرے و شلوار ڪتان ڪرم بیرون مے آید.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_دوازدهم
#بخش_دوم
🍃چقدر خوش لباس است!
اوباهمہ فرق دارد هم ریشش را نگہ میدارد و هم تیپ خوبش را!
چہ ڪسے گفتہ هرڪس ڪہ مذهبے است نباید رنگهاے شاد بپوشد؟!
🍃 بہ سمت مبل سہ نفره اے مے رودڪہ ڪنارش میز تلفن ڪوچڪ گردویے گذاشتہ شده.
خودش را روے مبل میندازد و یڪ آه بلند میگوید و بہ بدنش ڪش و قوس مے دهد.
پناهے_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشے!
وبعد بہ مبل مقابلش اشاره مے ڪند: بشین چرا وایسادے!؟
جلو مے روم و مقابلش مے نشینم.
تلفن را برمیدارد و مے پرسد: غذاچے میخورے؟!
ملایم لبخند مے زنم
_ نمیدونم!! هرچے شما میخورید!
_ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میڪنے؟
_ آخه حس خوبے ندارم!
اصلا نباید مزاحم شما مے شدم
اخم ساختگے میڪند و تلفن را روے گوش چپش مے گذارد.
_ جوجہ دوس دارے؟!
باخجالت تایید میڪنم.
بہ رستوران زنگ مے زند و دو پرس جوجہ بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش مے دهد.
تلفن را قطع مے ڪند و یڪ دفعه بہ صورتم زل مے زند!
گر میگیرم و صورتم رااز نگاهش مے دزدم.
بلند مے خندد، ازجا بلند مے شود و بہ طرف آشپزخانہ مے رود.
بانگاه دنبالش مے ڪنم.
پشت اپن مے ایستد و مے پرسد: آخہ تو چرا اینقدر خجالتے هستے؟!
چیزے نمیگویم. ا
دامہ میدهد:خب نسکافہ یا قهوه؟!
_ نہ ممنون!
_ دوست ندارے؟!
_ نہ نمیخوام زحمت شہ!
_ تاغذا بیارن طول میڪشه، الانم یہ چیز گرم میچسبہ...خب پس نسکافہ یاقهوه؟
_ هیچ ڪدوم!
_ نچ! لجبازے!
_ نہ آخہ دوست ندارم!
_ از اول بگو!... هات چاڪلت خوبہ؟
_ بلہ!
ده دقیقہ بعد با دو فنجان و دو برش ڪیڪ وانیلے ڪہ درسینے گذاشت بہ سمتم آمد و این بار با ڪمے فاصلہ ڪنارم نشست.
حسابے گرسنہ بودم اما بہ آرامے یڪ تڪہ از سهم ڪیڪم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم.
چقدر دوست داشتم خانہ خودمان بودم و تمام ڪیڪ را یڪباره در دهانم میڪردم!
از فڪرم خنده ام گرفت.
محمدمهدے از چند روزے ڪہ مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتے ڪوتاه راجب درسها داد.
آخرش هم اضافہ ڪرد ڪہ بعد از ناهار باتمرین بیشترڪار میڪنیم!
🍃جوجہ با سالاد و زیتون ڪلے چسبید. بعد براے درس بہ اتاق مطالعہ رفتیم ڪہ بہ گفتہ ے خودش قرار بود زمانے اتاق بچہ اش باشد!
پشت میز ڪوچڪے نشستیم و تمرین را شروع ڪردیم.
توضیحاتش را بہ دقت گوش میدادم و گاها بدون منظور بہ چشمان و لبش خیره مے شدم.
بعداز یڪ ساعت خودڪارش را بین صفحات ڪتاب ریاضے گذاشت و مستقیم بہ چشمانم زل زد!
جاخوردم و ڪمے نگاهم را دزدیدم اما ول ڪن نبود!
آخر سر باخجالت مقنعہ ام را روے سرم مرتب ڪردم و پرسیدم: چے شده؟!
خودش را جلو ڪشید و بہ طرفم خم شد.
بااسترس صندلے ام را چند سانت عقب دادم.
لبخند عجیبش میان تہ ریش مرتبش گم شد
پناهے_ واقعا چشمات فوق العاده اس!!!
هول ڪردم و جای تڪر سریع گفتم: همچنین
و خودم متعجب از حرف مزخرفے ڪہ زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت ڪردم...
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سیزدهم
#بخش_اول
🍃محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمےڪند و لبخند دندان نمایی مے زند.
_ محیا چرا اینقد بھ در و دیوار نگاه میڪنے؟
ازاسترس پوست دستم را نیشگون های ریز میگیرم و جوابےنمیدهم.
ادامھ میدهد:
_ میشھ وقتے باهات حرف میزنم مستقیم نگام ڪنے؟
بازهم سڪوت میڪنم!
ضربان قلبم شدت میگیرد
_ خیلےبده دخترجون!
یھ اداب احترام اینڪھ وقتے یڪے داره باهات حرف میزنھ بهش توجه ڪنے.
حرفش منطقے به نظر مےرسد.
سرم را به حالت تایید تڪانے مےدهم و نگاهم را بھ سختے روی مردڪ چشمانش متمرڪز میڪنم.
لبخندی ازسررضایت مے زند و میگوید: خوبھ.
حالا شد!
میدونے اگر خوب نگام نڪنے نصف چیزایے ڪھ میگم رونمیفهمے؟
آرام میگویم: بلھ!حق باشماست.
جملھ هایش قانع ڪننده بود.
البتھ برای من!
یڪدفعھ مے پرسد: مامان چشماش این رنگیھ یا بابا؟
_ مامان.
_ پس مامانتم قشنگھ.
ازتمجید غیرمستقیمش ذوق و تشڪرمیڪنم.
چیزی نمیگوید و دوباره درس رااز سر مےگیرد.
🍃گذراندن زمان درڪنار محمدمهدی برایم جز بهترین لحظات حساب مےشد. به او اعتماد داشتم و بھ راحتے بھ منزلش مے رفتم.
بهانھ های مختلفے هم هربار پیش مےآمد.
احساس مےڪردم ڪھ خود او هم بے میل نیست.
مادرم اوایلش مےپرسید: چے شده باز بعضے روزا دیر میای؟!
من هم با پناهے هماهنگ ڪردم ڪھ بھ مادرم میگویم: ڪلاس فوق العاده و خصوصے برایم گذاشتھ اید.
او هم با خوشحالے پذیرفت و زیرلب گفت: خیلے بلایے ها.
🍃پای من بھ حریم خصوصےو درواقع مرڪز اشتباهاتم باز شد.
رفتھ رفتھ دیگر توجیهے برایم بوجود نمےآمد دیگر خجالت نمیڪشیدم از تصور دوست داشتنش.
با دلےقرص و محڪم بھ تفڪراتم دامن مےزدم.
دیگر او برایم فقط یڪ استاد نبود.
صحبتهایم بااو رنگ و روی دیگری بھ خود گرفتھ بود.
خودم را غرق در آزادی و شادی میدیدم.
🍃نام دختری ڪھ خبر جدایے محمدمهدی را بھ گوشم رساند میترا بود.
قابل اعتماد بنظر مے رسید.
پوست تیره و چشمای درشتش برام جالب بود.
شبیه سیاه پوستا بود اما ازهمان خوشگلها!
هرباراز خانھ ی محمدمهدی برمیگشتم به او زنگ مے زدم و ارحرفهایمان مےگفتم. اوهم غش غش میخندید و گاها میگفت: دروغ؟
برو!
باورش نمے شد ڪھ مااینقدر سریع باهم راحت شده باشیم.
از سخت گیری های خانواده ام هم خبر داشت.
میگفت : پس چرا این توکلاس اینقد گند دماغه؟
من هم میخندیدم و با حماقت میگفتم: خب محیا باهمھ فرق داره!
🍃تمام دنیای من لبخندهای محمدمهدی بود.
دنیایی ڪھ خودم برای خودم ساختھ بودم.
دنیایے ڪھ هرلحظه مرا بیشتر درخود میڪشید و فرو میخورد.
بھ سقف خیره مےشوم و با دهانم صدا در مے آورم.
از عصرجمعھ متنفرم.
ازبچگےعادت داشتم باصدای دهانم مغزهمھ را تیلیت ڪنم.
اینبارهم نوبت مادرم بود ڪھ صدایش سریع درآمد: نمیری دختر!چرااینقد بااعصاب بازی میڪنے؟!
سرجایم میشینم و بھ چهره ی ڪلافھ اش با پررویی زل مھ زنم.
_ خب حوصلم سررفتھ!
و باز صدا در میاورم!
روبھ روی تلویزیون نشستھ و سالاد درست میڪند.
من هم ڪھ تاچند دقیقھ ی پیش روی مبل لم داده بودم، ارجا بلند مےشوم و ڪنارش میشینم.
پیازدستش میگیرد و بااولین برش زیر گریھ میزند.
باتعجب نگاهش میڪنم
_ وا!چے شد؟
چاقوی ڪوچڪ با دستھ زرد را بالا مے آورد و بابغض جواب میدهد:
_ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟
بااسترس میپرسم: ڪےڪیوگذاشت؟
با سرچاقو به صفحھ ی تلویزیون اشاره میڪند و ادامھ میدهد:
_ این پسره متین!! گذاشت رفت!
دوزاری ام مے افتدمنظورش سریال مزخرفی است ڪھ هرشب پایش میشیند.
هوفے میڪنم و بلند میگویم: مادرمن دلت خوشھ ها!
نشستی واسھ یھ تخیل فانتزی اشڪ میریزی!!
اخم میڪند
_ نگفتم ڪھ توام گریھ ڪنے!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سیزدهم
#بخش_دوم
میخندم و یڪ خیار نصفھ ڪھ درظرف سالاد بود برمیدارم و به طرف اشپزخانه میروم.
بلند مے پرسد: ببینم بچھ تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟!
_ وای مامان ڪارامو ڪردم.
_ ببینم این استاده مرد خوبیھ؟!بابات خیلے نگرانتھ. میگھ این استاده میشنگھ.
_ نھ مادرمن.بابا بیخود نگرانھ اون زن داره.
_ اخھ خیلے جوونه.
باذوق زیر لب میگویم: خیلیم خوبھ!
مامان_خلاصھ مراقب باش دختر!... بھ غریبھ هااعتمادی نیست.
_ استادمھ ها.
دریخچال را باز میڪنم و بطری ڪوچڪ آبمیوه ام رابرمیدارم
مامان_ میدونم .میدونم! ولے ...حق بده دلش شور بیفتھ!بلاخره خوشگلے..سرزبون داری.
_ خب خب؟!
دربطری را باز میڪنم و سرمیڪشم
مامان_ الحمدالله یھ چادر سرت نمیڪنے ڪھ خیالمون یخورده راحت شھ.
ابمیوه بھ گلویم میپرد. عصبے میگویم: ینھ هنوز زندگے ما لنگ یھ چادرمنه؟!
ازجا بلند مےشود و بالبخند جواب میدهد:نھ عزیزم!خداروشڪرعصاب نداری دوڪلمھ بهت حرف بزنم!
_ اخه همش حرفای ڪهنھ و قدیمے !بزرگ شدم بخدا.اونم مرد خوبیھ. بنده خدا خیلے مراقب درسمھ. نمره هامم عالیھ.
شانھ بالا میندازد
_ خب خداروشڪر ڪھ مرد خوبیھ. خدابرا زنش نگهش داره.
دردلم میگویم: اتفاقا خوب شد ڪھ نگھ نداش.
اما بلند حواب میدهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره!
و با حالتے مسخره میخندم
روی میز میشینم و با شڪلڪ ادای معلم زیست را درمے آورم و همھ غش غش میخندند! همیشھ دراین کارها مهارت خاصے داشتم. میترا که ازخنده قرمز شده روی صندلی ولو می شود. همان لحظھ چندتقھ بھ درمیخورد معاون آموزشی وارد ڪلاس مے شود. سریع ازروی میز پایین مےپرم و سرجایم مثل بچھ تخس ها آرام میشینم. موهایم راڪھ بخاطر تحرڪ بیرون ریختھ زیر مقنعه ام میدهم و بھ دهان خانوم اسماعیلی خیره مے شود. یڪ برگھ نشانمان میدهد ڪھ زمان برگزاری ازمون های مختلف و تست زنےاست. هربخش را با هایلایت یڪ رنگ ڪرده. چھ حوصله ای.برگھ را بھ مسئول ڪلاس میدهد تا بھ برد بزند. درسم خوب بود، اماهنوز انگیزه ی ڪافی برای ڪنڪور نداشتم.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#نهج_البلاغه
🕋🕋🕋🕋
حكمت را هر كجا كه باشد، فراگير، گاهي حكمت در سينه منافق است و بي تابي كند تا بيرون آمده و با همدمانش در سينه مومن آرام گيرد.
Amir al-Mu'minin, peace be upon him, said : Take wise points from
wherever they may be, because if a wise saying is in the bosom of a hypocrite it flutters in his bosom till it comes out and settles with others of its own
category in the bosom of the believer
🌹🌹🌹🌹
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#فرمانده
🌱برای خدمت به مردم سر هیچ کس منت نداریم...
🍃〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_سیزدهم
#بخش_سوم
خانوم اسماعیلے بعداز توصیحاتش ازڪلاس بیرون میرود و دوباره بچھ ها مثل زندانےهای به بندڪشیده ازجا مےپرند و مشغول مسخره بازی مے شوند.
میترا ڪھ بابرگھ های امتحانے خودش راباد مے زند با لب و لوچھ آویزان میگوید: وای ڪنڪور !
درسش خوب نبود و همیشھ سرامتحان باسرخودڪارش پایم را سوراخ میڪرد.
یا مدام باپیس پیس ڪردن ندا میداد ڪھ حسابی تو گل گیر ڪرده لبخند میزنم
_ خب نده.
_ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟!
_ چه میدونم! خب بده!
_ برو بابا توام بااین راهنماییت!
_ خب خودمم نمیدونم میخوام چی بخونم تودانشگاه!اصن انگیزه ندارم!!
_ واقعا؟! من همش فڪر میڪردم ،میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شے!
مثل گیج ها مےپرسم: یعنے چے؟
_ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یڪوچولو ازاد شن.
خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگھ ڪلا مامان باباها نباشن!
هاج و واج نگاهش میڪنم.
یڪدفعه ازجا مے پرم و میگویم: ببین یھ بار دیگھ بگو!
چشمهای درشتش گردتر مے شود: چیو بگم؟!
_ همین ...این این...این چیز...
_ اینڪھ خیلیا میرن تاخلاص شن؟
چیزی درذهنم جرقه مےزند!
دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را بھ طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده!
دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد
_ چتھ تو!؟ دیوونھ
.درستھ!حرفش کاملا درست است!!! نجات واقعے یعنے رفتن به جایے ڪھ خانواده ات نیستند!!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨