🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
#بخش_چهارم
🍃لبخند دندون نمایے میزنم و جوابے نمیدهم. عمو دررا باز میڪند و سهیلا و حاج حمید داخل مے آیند. سهیل از خجالت حسابی سرخ شده!
دستہ گل بزرگ و چشم پرڪنے دردست گرفتہ. بعداز سلام و احوال پرسے مے نشینند و من هم ڪنار آذر مے ایستم.
سهیلا چپ چپ بہ سرتاپایم نگاه میڪند.
سینا باپشت دست عرق پیشانے اش را مے گیرد.
احساس میڪنم درتلاش است مرا نبیند!..
پوزخند میزنم و بہ سارا نگاه میڪنم.
آرایش ملایمے ڪرده و رویش راگرفتہ.
بعداز صحبتهاے خستہ کڪنده سهیلا میخندد و میگوید:گلومون خشڪ شدا...چایے!
همان لحظہ یحیے ازاتاقش بیرون مے آید.
چشمهاے سرخ و اخم همیشگے اش یڪ لحظہ دلم را میلرزاند.
جذابیت ظاهرے اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد مے گوید.
چندان خوشحال بنظر نمے رسید.
حاج حمید میپرسد: یحیے بابا گریہ ڪردے؟!
یحیے خونسرد جواب میدهد: نہ سردرد داشتم!...
عذرمیخوام طول ڪشید تابیام...
داشتم حاضر میشدم.
صدایش گرفتہ و بزور شنیده میشود.
یلدا بلاخره از اتاق بیرون مے آید و باگونہ هاے سرخ و چشمهایے ریز ازخجالت براے آوردن چاے بہ آسپزخانہ مے رود.
یحیے دنبالش بہ آشپزخانہ میرود.
میخواهم مرا ببیند...
هرطور شده!..
ازاتاق ڪہ بیرون آمد،نگاهش حتے یڪ لحظہ نلغزید.
میگویم: میرم شیرینے بیارم.
و از جا بلند مےشوم و بہ آشپزخانہ میروم.
یلدا چاے در لیوان ڪمر باریڪ میریزد و هرزگاهے درنور بہ رنگش نگاه میڪند.
یحیے بہ یخچال تڪیہ میدهد و میگوید: من میوه میبرم...بہ طرفش میروم
_ نہ من میبرم...زحمت نڪش
رویش را برمیگرداند.
اما جلویش مے ایستم و نزدیڪ تر میشوم
_ میخوای شما میوه ببر و من شیرینے؟!
لبش راگاز مے گیرد و ازڪنارم رد میشود.
یلدا درعالم خودش سیرمیڪند.
جعبہ ے شیرینے را روے میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم.
بہ سمت یحیے میدوم و جعبہ را مقابلش میگیرم و میگویم: اول داداش عروس! ازحرڪت سریعم جا میخورد و بے هوا نگاهش بہ من مے افتد.
سریع پشتش را میڪند و میگوید: یلدا چقدر طول میدے بدو دیگہ!
ڪارخودم راڪردم....ڪمے فشار برایش لازم است!
🍃آراد بہ عنوان یڪ دوست اجتماعے همیشه ڪنارم بود و هوایم راداشت.
بااو صمیمے شدم و تاحدے هم اعتماد ڪردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او خوشش نمے آمد و قیافہ اش درهم میرفت!
یلدا چهارجلسہ با سهیل صحبت ڪرد و بلہ را گفت!
براے مراسم عقدش یڪ پیراهن گلبهے بلند و پوشیده خریدم.
قرارشد با یلدابہ آرایشگاه بروم...
آذر طعنہ میزد: معلوم نیست دختر من عروسہ یامحیا!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
#بخش_اول
🍃یحیـے انگشت سبابھ اش را دریقھ اش فرو میبرد و باڪمڪ شصتش دڪمھ ی اول پیرهنش راباز میڪند.
با ڪت و شلوار ابے ڪاربنے و پیرهن سفید رنگ ڪناریلدا ایستاده.
هرڪس نداندگمان میڪند ڪھ داماد خوداوست.
موهایش را ڪمے ڪوتاه ڪرده و مرتب عقب داده.
مثل همیشھ یڪ دستھ روی پیشانے و ابروی راستش رها شده.
تھ ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر ڪرده.
دوربین را بالا مے اورم و میگویم: لبخند بزنید.
هردو لبخند میزنند.
یلدا باتمام وجود ولے یحیے....
آذر به اتاق عقد مے اید و میگوید: دخترشما برو بشین زحمت نڪش .
یڪے دیگھ میگم بیاد عڪس بگیره. میدانستم میخواهد ڪمتر مقابل چشمهای خیره جولان دهم.
باخونسردی جواب میدهم: یھ شبھ ، ازدستش نمیدم.
یحیے یڪ دستش را درجیبش فرو مے برد و بادست دیگر یقھ ی کتش را میگیرد و اینبار پشت سریلدا مے ایستد.
یلدا هم دست به ڪمر میزند و سرش را ڪج میڪند.
دامن پف دار و دست ڪش های سفیدش مرایاد سیندرلا میندازد.
لبخنددندان نما ڪھ میزند،دل برایش قنج میرود.
موهایش را بالای سرش جمع و تاج بزرگ و زیبایے هم جلویش گذاشتھ اند.
عمو حسابـے به خرج افتاده.
یک تالار بزرگ و مجلل برای اثبات علاقھ بھ دخترش گرفته.
یڪ ربع میگذرد ڪھ اذر دوباره سرو ڪلھ اش پیدا مے شود و میگوید: عاقد داره میاد....
بیاید بیرون...
قبلش اقاسهیل میخواد با یلدا تنها باشه.
ریز میخندم: چقدرم طفلڪ هولھ .
یحیے شنل را روی سر یلدا میندازد و بھ چشمهایش خیره میشود.
_ چقدر ناز شدی ڪوچولو!...
دلم میلرزد!...
اولین باراست ڪھ صدای خشڪ و جدی اش رنگ ملایمت گرفتھ.
یلدا خجالت زده تشڪر میڪند و سرش را پایین میندازد.
یحیے چانھ اش را میگیرد و سرش را بالا میاورد.
خم میشود و لبش راروی پیشانے اش میکذارد.
همان لحظه یڪ عڪس میندازم. مڪث طولانے هنگام بوسیدنش، اشڪ یلدا را در مے اورد.
بعداز ده ثانیھ یا بیشتر لبش رابرمیدارد و میگوید: یادت باشه قبل اینڪھ زن کسے باشے..ابجے خودمے.
لبخند میزند و بھ طرف در اتاق میرود.
یلدا بغضش را قورت میدهد.
بھ سمتش میروم
_ دیوونھ اینا. خوبھ عقدتھ نھ عروسے!
یلدا باچشمان اشڪ الود میخندد و میگوید: اخه یلحظھ دلم براش تنگ شد.
تاحالا اینقدر عمیق بوسم نڪرده بود.
_ خب حالا! گریه نڪنے ارایشت بریزه!....
بزار اقاسهیل گول بخوره راضے شھ بلھ رو بگھ!
بامشت بھ شانھ ام میزند: مسخره. اذیت نڪن بچھ سرتق!
جوابے نمیدهم و باخنده به طرف در میروم ڪھ میگوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن!
_ دیوونه!
از اتاق بیرون مے روم و ڪناری می ایستم.
دنبالھ ی دامن بلند و ڪلوشم روی زمین مے ڪشد.
پشت میز میشنم و یڪ شیرینے داخل پیش دستی ام میگذارم.
دختربچھ ای بانمڪ باموهای لخت و مشڪے اش مقابلم مے شیند و زیرچشمے نگاهم میڪند.
لیخند میزنم و میپرسم: شیرینے میخوری خالھ؟!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
@CAFE_GMU
اهل بیت در مجلس ابن زیاد
راوی گوید : ابن زیاد ملعون در قصر خویش نشست و اجازه یک نشست عمومی داد. سر مبارک امام حسین (ع) را آورده و در مقابل او گذاشتند، و از طرفی زنان و کودکان حسین علیه السلام را داخل مجلس نمودند.
زینب دختر علی(ع) به طور ناشناس گوشه ای نشست. ابن زیاد پرسید : این زن کیست ؟ گفتند :زینب دختر علی(ع) است. آن ملعون رو به زینب(س) کرد و گفت : سپاس خدای را که شما را رسوا کرد و دروغتان را آشکار نمود!!
حضرت زینب(س) فرمود : «جز این نیست که فاسق و زشتکار رسوا می شود و نابکار و فاجر دروغ می گوید، و او غیر از ما است.»
ابن زیاد گفت : کارخدا را با برادرت و اهل بیت خود چگونه دیدی ؟
زینب(س) فرمود : « چیزی جز خوبی و زیبایی ندیدم. اینان گروهی بودند که خداوند شهادت را برایشان مقدر کرده بود، پس آنها به سوی جایگاه ابدی خویش شتافته و جای گرفتند، و به زودی خداوند بین تو و ایشان داوری خواهد کرد تا تو را محاکمه کند، بنگر تا در آن محاکمه پیروزی از آن که خواهد بود ؟ ای پسر مرجانه! مادرت به عزایت بنشیند»
ابن زیاد خشمگین شد و گویی تصمیم به قتل زینب گرفت اما اطرافیان او را منصرف کردند. سپس ابن زیاد به حضرت زینب(س) گفت : خداوند قلب مرا به کشتن حسین تو که سرکشی کرد و نیز از نافرمانان و سرکشان خانواده ات، شفا داد!!
زینب (س) فرمود : «به جان خودم سوگند، تو پیران ما را کشتی، و شاخه ما را قطع کردی، و ریشه ما را زدی پس اگر شفای تو به این است عجب شفایی یافتی»!!
فرمان قتل امام سجاد(ع)
پس از آن عبیدالله بن زیاد متوجه علی بن الحسین(ع) شد و گفت : این مرد کیست؟
گفتند: علی بن الحسین.
گفت: مگر علی بن الحسین را خدا نکشت ؟
امام علیه السلام فرمود: « من برادری داشتم که نام او نیز علی بن الحسین بود و مردم ظالم او را کشتند»
ابن زیاد گفت : بلکه خدا او را کشت!
حضرت فرمود: « خدا، جان ها را به هنگام مرگشان می گیرد»
ابن زیاد گفت : آیا تو جرات داری که به من جواب بدهی؟ او راببرید و گردن بزنید!
حضرت زینب(س) شنید و فرمود: « ای پسر زیاد! تو کسی را از ما باقی نگذاشتی، اگر قصد کشتن او را داری مرا نیز با او بکش».
امام علیه السلام فرمود : « عمه جان! خاموش باش تا من با او سخن بگویم »
سپس رو به ابن زیاد فرمود:«ای پسر زیاد! آیا مرا از مرگ می ترسانی؟! مگر نمی دانی که کشته شدن عادت ما است و شهادت در راه خدا برای ما کرامت است؟!»
ابن زیاد دستور داد امام سجاد(ع) و اهل بیت را به خانه ای که جنب مسجد اعظم کوفه قرار داشت جای دهند.
@nahad_gmu
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
#بخش_دوم
🍃سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد: آ.... آ...
بھ صورتم خیره میشود و میپرسد: ...چطوری اینقد موهات درازه؟!
خنده ام میگیرد: موهامو ازوختے ڪوشولو بودم مث تو دیگھ ڪوتاه نڪردم....
توضیح بهتری برایش نداشتم.
جلوی دهنش را بادودست میگیرد و چیزی را نامفهوم میگوید.
_ چے گفتے؟!
سرش رامیخاراند و بامن و من میگوید: عین فرشتھ..
اون ڪارتونھ ڪھ نشون میدادش اون موقع!
و بعد بسرعت میدود و فرارمیڪند.
بے اختیار لبخند میزنم.
بچھ ها موحودات پاڪ و لطیفند.
مثل خوردن ڪیڪ وانیلے باچایـے حسابے بھ ادم میچسبند.
🍃ڪنار دخترعموهای داماد مے ایستم و بھ عاقد نگاه میڪنم.
پیرمرد بانمڪے ڪھ عینڪ بزرگے روی بینے عقابے اش دهن ڪجے میڪند.
ڪمے انطرف تر اذرایستاده و اشڪ میریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیے ڪنار عمو ، سینا و حاج حمید ایستاده.
سارا خودش را بمن میرساند و باذوق لبخند میزند.
زیرلب میگویم: بلھ رو ڪھ گفت شمادست بزنید من سوت ! اوڪے؟
سارا باتعجب نگاهم میڪند.
اذر هم سرش راباتاسف تڪان میدهد. چندتادختر حرفم راتایید میڪنند.
یلدا بعدار سھ بار وکالت میگوید: با اجازه ی اقاامام زمان ...پدر و مادرم.و همھ ی بزرگترای جمع بلھ.
همان لحظه من و چند نفر دیگر دست میزنیم و ڪل میڪشیم.
عمو بادهان باز و چشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم میکند.
یحیے سرش پایین است و شوڪھ بھ سفره ی عقد خیره شده.
سارا دستم راسریع میگیرد و میگوید: نامحرم وایستاده ابجےجون!
توخونھ این ڪارو میڪنیم
اعتنا نمیڪنم و بلند میگویم: ایشالا خوشبخت شے عزیزدلم!
یحیے اینبار سرش را بالامے گیرد و بلند میگوید: الهے عاقبت بخیر شن.
برای خوشبختے و سلامتیشون صلوات.
مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند . چھ مسخره! مگه ختمھ؟!
🍃مهمانها خداحافظے میڪنند و تنها یڪ عده درسالن میمانند تا عروس و داماد را همراهے ڪنند.
دردلم خداروشڪری میگویم و شالم راروی سرم مرتب میڪنم.
اگر پدر و مادرم مے آمدند ، اینقدر ازادی ممڪن نبود.
پدرم عدزخواهے ڪرده بود ڪھ: مراسم خیلے سریع و اتفاقے بوده!
من هم قرار مهمے دارم و بھ ڪسے قول داده ام.
اگر خانوم بخواد بیاد میفرستمش.
و تاڪید ڪرده بود ڪادوی عقد یلدا محفوظ است.
مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟!
بھ گمانم اگر یک روز قرارباشد بعداز صدو بیست سال جان بھ عزرائیل بدهد، اول میگوید پدربمیرد تاپشت سرش مادرم راضے به رفتن شود.
🍃 ازپلھ ها پایین مے روم و وارد خیابان می شوم.
یلدا باکمک سهیل دردویست و شش سفید رنگ میشیند و همھ اماده ی رفتن مے شوند. اذررامے بینم ڪھ بھ سینا و سارا میگوید بایحیے بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود.
به دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیے راببینم. به پرشیا تکیه داده و به ماشین عروس خیره شده.
لبخند مرموزی میزنم و بھ طرف پرشیای نوڪ مدادی اش مے روم.
صدای تق تق پاشنھ های ڪفشم باعث مے شود بھ طرفم برگردد و نگاهش اتفاقے به مو و صورتم بیفتد.
احتمالا فڪر ڪرداذراست.
سریع برمیگردد،درماشین را باز میڪند و پشت فرمون میشیند.
من هم بےمعطلے درسمت شاگرد راباز میڪنم و ڪنارش میشینم.
مبهوت دنبال حرفی میگردد که میگویم: ماشینای دیگه جا نداشتن!
ڪسی روهم نمیشناسم!
بھ روبه رو خیره میشود و میگوید: لطف ڪنید عقب بشینید.
همان لحظھ در ماشین باز مے شود و سارا و سینا عقب میشینند.
سینا بادیدن من تعجب میڪند اما فقط میگوید: شرمنده مث اینڪھ باید زحمت مارو بڪشے.
ماشین مامان اینا پروسیلھ بود
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
#بخش_سوم
🍃یحیے گیج جواب میدهد: نھ...مشڪے نیست.
زیرلب طوری ڪھ فقط او بشنود میگویم: دیگھ جانیست!
سارا همراه خودش ڪیف و وسایل یلدا رااورده و ڪنار خودش گذاشتھ.
یحیے پنجره ی ماشین راپایین میدهد و باحرص دنده را عوض میڪند و پشت ماشین عروس راه مے افتد.
ذوق زده میگویم: بوق نمیزنے؟!
ابروهایش هرلحظھ بیشتر درهم میرود. اصرارمیڪنم: بوق بزن دیگھ! عقد خواهرتھ!
اطمینان دارم ڪھ اگر من نبودم حتما شلوغش میڪرد.
وجودمن عذاب الیم است برای روح حساسش! توجهے نمیڪند، باحرص دستم رادراز میڪنم و میگویم: نزنے خودم میزنما!
عصبے چندبار بوق میزند.
باخوشحالے دستم راازپنجره بیرون میبرم و هو میڪشم!
سارااز پشت سر شانھ ام رامیگیرد و میگوید: عزیزم یڪم اروم تر!
احمق ها!
نمیخواهند یڪ شب خوش باشند!!..
دستم راداخل مے اورم و درصندلے جمع میشوم. بھ جهنم ڪھ همتون خل و چلید. درست ڪنار ماشین عروس پیش مے رویم.
تلفن همراهم را بیرون مے اورم و ازقسمت موزیک، اهنگ شاد و مورد علاقھ ام را پلے میڪنم.
_ ستاره بارون ڪن و داغون ڪن و بیا حالمو دگرگون ڪن و برو
دیوونه بازی ڪن و
نازی ڪن و
بیا باز دلو راضی ڪن و
برو....
موهاتو افشون کن بیا باز دلو پریشون ڪن و برو...
بے اراده پایم را تڪان میدهم و متن موزیک را زمزمه میڪنم.
. زیر چشمے بھ چهره ی سرخش نگاه میڪنم و پوزخند میزنم.
سوهان روح توام.
میدونم عزیزم!...
دنده را باتمام توانش عوض میڪند و ازماشین عروس جلو میزند.
سرعتش هرلحظھ بیشتر میشود. هفتاد،هشتاد....صد....صدو ده.... باترس بھ روبرو زل میزنم.
چیزی نمیبینم...جز سایھ های رنگے ماشین هاڪھ ازڪنارشان رد میشویم.
موزیڪ را قطع میڪنم و بلند میگویم: چتھ ! اروم!..
توجهے نمیڪند...
سارا بھ التماس مے افتد: اقایحیے....لطفا!
سینا اصرارمیڪند: خطرناڪھ یحیے داداش..اروم.
درصندلے فرومیروم و خودم رامچالھ میڪنم.
قلبم خودش را بھ دیواره قفسه ی سینھ ام محڪم میڪوبد...
هربار شدید تر.
بے اراده زمزمه میڪنم..: ب...ببخشید...ببخشید!
لبخند ڪجے فڪش را بھ حرڪت در مے اورد. دوباره بریده و ارام میگویم: خواهش میڪنم اروم...
سرعتش راڪم میڪند و دریڪ ڪوچھ میپیچد.سرم گیج میرود.رسیدیم!!..
سریع ازماشین پیاده میشود و دررا بهم میڪوبد.
سارا دستش رااز روی سینه برمیدارد و میگوید: هوف! یهو چشون شد!؟
بانفرت دردلم میگذرد: عقده ایھ روانے!
درحالیڪھ زانوهایم میلرزد و ساق پاهام سست شده ازماشین پیاده مے شوم.
حلقھ ی گل روی پیشانے ام را مرتب و باغیض بھ صورتش خیره میشوم.
بلندمیگوید: لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ.
دررو بازڪردم برید بالا!
سینا و سارا بے معطلی ازماشین پیاده میشوند ، تشڪر مے ڪنند و داخل میروند. یحیے سوار ماشین میشود.
همان لحظھ خم میشوم و از پنجره ی شاگرد میگویم: متاسفم! هنوز بچھ ای!!
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
زندگی ما با تولد شروع نمی شود
با "تحول" آغاز میشود
لازم نیست بزرگ باشی تا شروع کنی
شروع کن تا بزرگ شوی
باد با چراغ خاموش
کاری ندارد
اگردرسختی هستی،بدان که روشنی"
@nahad_gmu