🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_شش
#بخش_اول
🍃قدمهایم راتندمیڪنم ڪہ یڪ دفعہ بہ ڪسے میخورم و نفسم را درسینة حبس میڪنم!...
بطرے آب را دردستم فشار میدهم.
یحیے برمیگردد و بادیدنم مات میماند. چهره اش در تاریڪ روشن راهرو دیدنے است!
چشمهای گرد و دهان نیمہ بازش...
لبم را مے گزم و داخل اتاقم مے دوم..
🍃دستہ ے ڪولہ پشتے ام را روے شانہ محڪم میگیرم و میگویم: پس ڪے میرسیم!؟...
یحیے زیرلب الله اڪبرے میگوید و بہ راهش ادامه میدهد.
مسیر سختے را انتخاب ڪرده.
ازبس ڪودن است!
قراراست یلدا را پاگشا ڪنند، آن هم در کوه!...
غر میزنم: خستہ شدما!..
مے ایستد و دودستش رابالا مے آورد: اے واے !
میشه دودقیقہ ساڪت شید؟!
احتمالا همہ درحال نوشیدن یڪ لیوان لیموناد خنڪ هستند ولے ما...
گرچہ مقصر ڪلاس من بود ڪہ یحیے بہ پیروے از حرف عمو بہ دنبالم آمد.
آهستہ قدمے دیگربرمیدارم، سنگ زیر پایم سرمیخورد و نفسم بند مے آید.
سرجایم خشڪ میشوم و بلند میگویم: روانے! میفتم میمیرم!
سرش را تڪان میدهد: مگہ دنیا ازین شانسا داره؟!
جامیخورم!...بچہ پررو!.. دندان قروچہ اے میڪنم و باحرص میگویم: خیلے رودارے!
بہ فاصلہ ے یڪ قدم ازمن بااحتیاط جلو میرود.
دوست دارم از دره پرتش ڪنم تا اثرے از روے مبارڪش باقے نماند.
ڪلاه آفتابے اش را برمیدارد و درمشت مچالہ اش میڪند.
افتاب چشم راڪور میڪند!
رفتارش واقعا عجیب است...
چطور میتواند دربرابر من اینقدر مقاوم باشد؟!
چہ چیزے بة او قدرت میدهد تا نگاهم نڪند...
نسبت بہ من بے تفاوت باشد!
گیج بہ پس گردنش خیره میشوم.
افتاب سوختہ شده.
همان لحظہ زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست میندازم و مچ دستش را محڪم میگیرم...صداے جیغم در فضا پخش میشود...شوڪہ برمیگردد و بہ چشمانم خیره میشود.آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان نمایے میزنم. گره ابروهایش باز مے شود و میگوید: الحمداللہ...نیفتادین!...و بعد چشمانش را میبندد: میشہ حالا دستمو ول ڪنید!..
دستش را رها میڪنم و دوباره لبخند میزنم...
ڪلاهش را به طرفم میگیرد و میگوید: لبہ ے اینو محڪم بگیرید...
منم یطرف دیگشو میگیرم...
باتعجب نگاهش میڪنم.
این بشر دیوانہ است!
🍃بہ نرمے و بایڪ خیز روے زمین میشینم و بہ مقابل خیره میشوم.
دره اے وسیع و رنگارنگ...
عجیب است پاییز!...
زانوهایم رادرشڪم جمع میڪنم و دستانم را دورش حلقہ میڪنم.
تاڪجا باید پیش بروم...
خودم را ڪوچڪ ڪنم!...
مقابلش ظاهرشوم...
و طورے رفتار ڪنم ڪہ گویے فقیر نگاهش هستم!
درڪے ندارم...
مگر او مرد نیست!...نیازنمیفهمد؟!
بہ جنس مخالفش گرایش ندارد؟!
نڪند دختراست!...
میخندم..
ڪوتاه و تلخ!...
چرا عمق نگاهش با محمدمهدے فرق دارد....
چہ چیزے پایبند نگهش میدارد...
پایبند بہ عقاید احمقانہ اش!....
احمقانہ!...
واقعا احمق است یا...
هوفی میڪنم و چشمانم را میبندم... یعنے ڪارهایش تظاهر نیست؟!..
تابہ حال دل بہ ڪسے نباختة....
مگر میشود بااین ظاهر و موقعیت باڪسے نپریده باشد!
تلفن همراهم زنگ میخورد.
بابےحوصلگے بہ صفحہ اش خیره میشوم...
" Arad"
بی اختیار ایشے میگویم و تماس را رد میڪنم.
نمیتوانم تعریفے از جایگاهش داشتہ باشم...
برادر..
دوست پسر....
دوست..
نمیدانم!.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#به_وقت_حدیث
#پیامبر(ص)
#تواضع
#تکبر
#ذلت
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#دعوتنامه 📜
به محفل هفتگی هیات مذهبی دانشجویی «انصار الحسین (ع)» دانشگاه شما هم دعوتید 👇
آنقدر یا رب بگـویم تا خدا یادم کنی
ز آتش دوزخ رها از غـــــــم تو آزادم کنی
جمعه شب ها با زبان مرتضی خوانم تورا
تا که دستم را بگیری لطف و ارشادم کنی
✨مراسم پرفیض دعای کمیل✨
⏱پنجشنبه ساعت ۱۹
🕌مسجد دانشگاه
🎤بانوای:کربلایی جواد باقری
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🍁 @nahad_gmu
┗━━✨
#نهج_البلاغه
🕋🕋🕋🕋
دنيا گذرگاه عبور است، نه جاي ماندن، و مردم در آن دو دسته اند يكي آنكه خود را در دنيا مي فروشد و به تباهي مي كشاند، و ديگري آنكه خود را خريد و آزاد كرد.
This world is a place for
transit, not a place for stay. The people herein are of two categories. One is the man who sold away his self (to his passions) and thus ruined it, and the
other is the man who purchased his self (by control against his passions) and freed it....
🏴🏴🏴🏴🏴
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب ✨
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_شش
#بخش_سوم
🍃او رادوست داشتم!؟محال است!
من ازاو ڪینھ ی چندسالھ دارم.
ازاو و تمام ریشوهای بی ریشھ .
اولین بار سرهمان بحث صدایش رابالا برد...
قیافھ اش دیدنے بود!
خودش را بے ارزش خواند و تاڪید ڪرد چرا نظرش هیچ اهمیتے ندارد!؟؟...
بدون مشورت با او اقدام ڪرده اند و این برایش سنگین بوده..
خواستگاری سارا منتفے و دردلم عروسے بپاشد!رابطھ ی خوب سهیل و یلدا دوام چندانے نیاورد.اواسط اسفند یلدا با قیافھ ای گرفتھ بھ خانھ برگشت و لام تاکام بھ سوالها جواب نداد...
چندتقھ به در میزنم و وارد اتاق مے شوم. یلدا سریع باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و میگوید: اجازه ندادم بیای تو!
لبخند ڪجے میزنم و دررا پشت سرم میبندم. روی تخت صاف میشیند و بھ فرش خیره میشود. چانھ اش خفیف میلرزد و بادستهایش ڪلنجار میرود. چندقدم جلو میرود و نفسم را پرصدا بیرون میدهم.
_ عذرمیخوام بے اجازه اومدم...ولے...دیگھ طاقت نیاووردم...بیرون...بیرون همه نگرانتن...تاڪے میخوای تو اتاق بشینے و چیزنگے...
ڪلافھ دستش را مشت میڪند و میگوید: حوصلتو ندارم!
ڪنارش میشینم و بااحتیاط نزدیڪش میشوم.
_ میدونم!...ولے...خواهش میڪنم...نمیتونے بگے چے شده؟!
سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد...
_ ببین یلدا... یحیے داره دیوونه میشھ.حس میڪنم یچیزی میدونھ!.. اما داره خودشو میخوره!!
بغضش میترڪد
_ اره....نفهمیدم چے میگھ...یحیے ازاولش میدونست!..
_ نمیفهمم....چے میگے!!
گریھ اش شدت میگیرد..
_ احمقم....محیا من یھ احمقم!!...
_ چے شده؟!
باترس دستم را دورش حلقه میڪنم و میپرسم: تروخدا بگو....نگران ترم نڪن!
_ سهیل!...س...سهیل...
_ سهیل چے؟!...دیوونه گریھ نڪن.....
به چشمانم نگاه میڪند.دلم میلرزد.... خودش را دراغوشم میندازد و هق هق میزند...
_ سهیل ...سهیل قبلا...قبلا...نامزد داشتھ.
دهانم قفل مے شود...زبان درڪام نمے چرخد... سرم تیرمیڪشد.حتما اشتباه شنیدم...
_ یلدا یبار دیگھ بگو!!
چیزی نمیگوید فقط صدای گریھ اش هرلحظھ بلند ترمیشود.
چندتقھ محڪم بھ در میخورد
_ چے شده!!؟
صدای عصبے و جدی یحیـے مرااز جا میپراند...شالم راروی سرم میڪشم ...
_ میخوام بیام تو!...
دودقیقھ صبرمیکند وبعد داخل مے اید. استینهای پیرهنش را تا زده...
موهای خیسش روی پیشانے اش ریخته. عمو و زن عمو به خانھ ی حاج حمید رفتھ اند.
یحیے هم تا ده دقیقه پیش درحمام بود... چندقدم جلو مے اید و مقابل یلدا زانو مے زند.
دودستش را میگیرد و تڪان میدهد: یلدا!؟...چتھ!..چے شده!...
یلدا سرش رااز روی شانھ ام برمیدارد و به چشمان یحیی نگاه میڪند.
پشیمانے در هق هق اش موج میزند..
پشیمانے بابت اینڪھ بھ حرفهای یحیے گوش نڪرده.
یحیے دستهای یلدارا میڪشد و اورا دراغوش میگیرد..
محڪم و گرم...
سرش را روی شانھ اش میگذارد و بادست موهایش رانوازش میڪند..
_ عزیزدل داداش چت شد یهو.
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
✨هوالمحبوب✨
#قبله_من
#قسمت_بیست_و_شش
#بخش_دوم
🍃فقط....
دردهایم را خوب میشنود و دلدارے ام میدهد.
گاهے رویم حساس میشود...
من تعریفش میڪنم دوست اجتماعی! خیلے ها دارند...
نیمے از دانشگاه را ڪہ همین ارتباطات اجتماعے تشڪیل داده.
گاها با او بہ خرید و سینماهم مے روم. اگر ازمن بپرسند دوستش دارے ...
جوابے پیدا نمیڪنم!...
مگر میشود یڪ دوست را دوست نداشت؟!...
تلفنم را دردستم میفشارم و بہ پشت سر نگاه میڪنم.
یحیے روے تختہ سنگ بزرگے نشستہ و بہ اسمان نگاه میڪند.
سرم را بالا میگیرم...
ڪاش مے فهمیدم چہ درسردارد!
🍃قاشقم را پراز سوپ میڪنم و دوباره درڪاسہ برمیگردانم.
زیرچشمے یحیے را دید میزنم.
آرامشش ڪفرم را در مے آورد .
یڪ تڪہ نان دردهانم میگذارم و باحرص مے جوم.
ڪارهایش بہ تمام نقشه هایم گند زده.
یلدا زیرگوش سهیل چیزے میگوید و هردو آرام میخندند.
سینا بہ رفتار سهیل پوزخند مے زند.
سارااما هرزگاهے نگاهے بہ یحیے میندازد و لبش را گاز میگیرد.
الحمداللہ همہ یڪ جور درگیرند!
نامزدے هم چیز مزخرفے است ها!..
باید خالہ بازے راه بیندازے و هروعده غذایت را درخانہ ے یڪے صرف ڪنے! یڪ قاشق ازسوپ را دردهانم میگذارم و طعم ملسش را مزه میڪنم.
اذر دودستش را روے میز میگذارد و گلویش راصاف میڪند.
نگاه ها بہ سمتش سرمیخورند.
لبخند بزرگے لبان نازڪ و گلبهے اش را زیبامیڪند.
_ خب.... یہ موضوعے هست ڪہ فڪر ڪنم این فضا میطلبہ ڪہ گفتہ شہ!...
منوجوادجان راجبش صحبت ڪردیم و... امیدوارم این تصمیم رو بہ فال نیڪ بگیریم....
دراصل این مهمونے هم بخاطر یلدا م سهیل جان بوده و هم...
مڪث میڪند.
قاشقم را درظرفم میگذارم و چشمانم را تنگ میڪنم.
وهم بخاطر یحیـے تنها پسرم...
یحیـے یڪ تااز ابروهایش را بالا میدهد و باتعجب به اذر خیره میشود.
_ ما چیزی جز خوبے از خانواده تون ندیدیم .....
و خیلے خوشحالیم ڪھ سهیل عضوی از ماشده...حالا...اگر اجازه بدید...دوست دارم سارا هم دخترمابشھ..
گیج بھ یحیے نگاه میڪنم.
بھ پشتے صندلے اش تکیھ میزند و دست بھ سینھ بھ سقف نگاه میڪند.
خودش خبرداشت؟!..
سهیلا چشمان سرمه ڪشیده اش برق میزند و جواب میدهد: خیلے غیرمنتظره بود.
ارایش نسبے اش را تنها من میبینم.
رویش را ڪیپ گرفتھ تااز دید یحیے و عمو دور باشد.
عمو با لبخند میپراند: بلھ بابت این موضوع هم عذرمیخوایم...
اما...فڪر ڪنم حرف خانوم واضح بود...
اجازه هست دختر گلتون رو از شما خواستگاری ڪنیم؟!
یحیے ازجا بلند میشود و ببخشید میگوید.
لبخند آذر وامیرود و میپرسد: عزیزم ڪجا میری؟!
_ ممنون بابت غذا....سیرشدم!
سرش را پایین میندازد و بھ اتاقش میرود....
عمو میخندد: خجالتیھ دیگھ .
حاج حمید هم میگوید: حیاس عزیزمن. حیا داره پسرمون!
ڪاملا مشخص است ڪھ ڪیفش ڪوڪ شده!..
ازدخترمن هم برای یحیے خواستگاری میشد، پرواز میڪردم!...
سهیلا باڪمے من و من میگوید: ...
باوجود یڪدفعھ ای بودن مطلب.
راستش ماهم بدمون نمیاد یحیے...متوجهید ڪھ!؟
اذر_ بلھ بلھ....
سهیلا_ خب فڪر ڪنم سارا هم باید حداقل یھ نظر ڪوتاه بده!
لبهایم را باحرص روی هم فشار میدهم و بھ لبخند ڪزایـے سارا زل میزنم
سرش راپایین میندازد و میگوید: خب....راستش... چے بگم؟!
عمو_ هیچے نگو دخترم!...سڪوت علامت رضاست!
🍃همان شب درخانھ یحیـے با موضوع خواستگاری مخالفت ڪرد و بحث بینشان بالاگرفت.
نمیدانم چرا دل من هم خنڪ شد..
تصور حضور سارا ڪناریحیـے ازارم میداد..
ادامه دارد...
🖌 نویسنــــــده: میم سادات هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌸🍃
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃
🌸
🍃
🌸
#به_وقت_حدیث
#امام_حسن_عسگری(ع)
#دروغگویی
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨
#هشدار
#سلامت
✅نوشابه به کجای بدن آسیب می رساند↯
🔺دندان ها👈پوسیدگی
▫️معده👈زخم معده و نفخ
▫️استخوان ها👈پوكی
▫️قلب👈 خطر سکته
▫️مغز👈کاهش حافظه
🔻کلیه ها👈سنگ کلیه
@nahad_gmu
#به_وقت_حدیث
#یک_جرعه_کتاب
#امام_صادق(ع)
🎯کانالی متنوع|کاربردی|دانشجوئی👇
┏━━━✨welcome to✨
🌸 @nahad_gmu
┗━━✨