5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_هم_بشنویم
#کتاب_صوتی
🌸 قسمتی از کتاب #برای_زینب (زینأب)
🌱 شهید #محمد_بلباسی
🎙️ با صدای آقای محمدحسین زارعی
@mhosseinz
____
❣ @cafe_shohada_2 ❣
#استوری 10
🌸 برشی از کتاب #برای_زینب (زینأب)
🌱 شهید #محمد_بلباسی
🔸 همسر وفادار و مهربانم!
الان که این وصیتنامه را مینویسم، خیلی دلتنگت شدم و گریه امانم نمیدهد. بنده لایق شهادت نیستم، اما اگر خداوند متعال به این کمترین عنایتی بکند و مرگ مرا شهادت در راهش رقم بزند #آن_را_مدیون_تو_هستم...
____
❣ @cafe_shohada_2 ❣
#پست 10
🌸 برشی از کتاب #برای_زینب (زینأب)
🌱 شهید #محمد_بلباسی
🔸 همسر وفادار و مهربانم!
الان که این وصیتنامه را مینویسم، خیلی دلتنگت شدم و گریه امانم نمیدهد. بنده لایق شهادت نیستم، اما اگر خداوند متعال به این کمترین عنایتی بکند و مرگ مرا شهادت در راهش رقم بزند #آن_را_مدیون_تو_هستم...
____
❣ @cafe_shohada_2 ❣
#استوری 11
🌸 برشی از کتاب #برای_زینب (زینأب)
🌱 شهید #محمد_بلباسی
🔸 دخترم را "فاطمهطلا" صدا میکرد، خیلی روی حجابش سختگیر نبود. موقعی که با اصرار فاطمه برایش چادر گرفتیم، گفت: "دیگه باید سفت و سخت پای چادرت بایستی"
____
❣ @cafe_shohada_2 ❣
#پست 11
🌸 برشی از کتاب #برای_زینب (زینأب)
🌱 شهید #محمد_بلباسی
🔸 دخترم را "فاطمهطلا" صدا میکرد، خیلی روی حجابش سختگیر نبود. موقعی که با اصرار فاطمه برایش چادر گرفتیم، گفت: "دیگه باید سفت و سخت پای چادرت بایستی"
____
❣ @cafe_shohada_2 ❣
#استوری 12
🌸 برشی از کتاب #برای_زینب (زینأب)
🌱 شهید #محمد_بلباسی
🔸 خندیدم و گفتم: "باشه حاجی! من که میدونم تا کاروان نیاد، شما خواب به چشمت نمیاد." برای اینکه خستگی به تنش نماند جملهای از الهینامه علامه حسنزادهآملی برایش خواندم که میگفت: #آن_که_سحر_ندارد_از_خود_خبر_ندارد
____
❣ @cafe_shohada_2 ❣
#پست 12
🌸 برشی از کتاب #برای_زینب (زینأب)
🌱 شهید #محمد_بلباسی
🔸 خندیدم و گفتم: "باشه حاجی! من که میدونم تا کاروان نیاد، شما خواب به چشمت نمیاد." برای اینکه خستگی به تنش نماند جملهای از الهینامه علامه حسنزادهآملی برایش خواندم که میگفت: #آن_که_سحر_ندارد_از_خود_خبر_ندارد
____
❣ @cafe_shohada_2 ❣
#پست
#طرح_خفن 3
🌸 برشی از کتاب #برای_زینب (زینأب)
🌱 شهید #محمد_بلباسی
🔸 چند سال پیش، دو هفتهای گاز بعضی از شهرهای مازندران از جمله قائمشهر قطع شده بود. قیمت نان و لوازم گرمایشی مثل یک مدل چراغ نفتی به نام "علاءالدین" و بخاری برقی خیلی بالا رفت. آقا محمد میرفت از شهرهای اطراف نان میخرید و میآورد بین کسانی که میدانست مشکل دارند، پخش میکرد. وقتی دید قیمت وسایل گرمایشی بیجهت بالا رفته، رفت تهران و با پول خودش کلی وسیله خرید و در مغازه پدرش به همان قیمتِ تهران فروخت.
____
❣ @cafe_shohada_2 ❣
#استوری
#طرح_خفن 3
🌸 برشی از کتاب #برای_زینب (زینأب)
🌱 شهید #محمد_بلباسی
🔸 چند سال پیش، دو هفتهای گاز بعضی از شهرهای مازندران از جمله قائمشهر قطع شده بود. قیمت نان و لوازم گرمایشی مثل یک مدل چراغ نفتی به نام "علاءالدین" و بخاری برقی خیلی بالا رفت. آقا محمد میرفت از شهرهای اطراف نان میخرید و میآورد بین کسانی که میدانست مشکل دارند، پخش میکرد. وقتی دید قیمت وسایل گرمایشی بیجهت بالا رفته، رفت تهران و با پول خودش کلی وسیله خرید و در مغازه پدرش به همان قیمتِ تهران فروخت.
____
❣ @cafe_shohada_2 ❣
#پست
#طرح_خفن 15
🌸 برشی از کتاب #برای_زینب
🌱 شهید #محمد_بلباسی
🔸 بعضی شبها در حیاط روبهروی حرم مینشستیم و با هم درسهای کلاس اخلاق را مباحثه میکردیم. به من میگفت: "از امام چیزهای دنیایی نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودت رو به من بده!"
آنقدر دوستش داشتم که هر چه میگفت، برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همینها را تکرار کردم. یکدفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: "راستی محمد! همه از اینجا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف!" طفره رفت و گفت: "ای بابا! بالاخره وقتی مردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بزارن توش." اصرار کردم که این کار رو بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت.
گفت: "دو تا کفن ببریم پیش یه بی کفن؟!"
____
❣ @cafe_shohada_2 ❣
#استوری
#طرح_خفن 15
🌸 برشی از کتاب #برای_زینب
🌱 شهید #محمد_بلباسی
🔸 بعضی شبها در حیاط روبهروی حرم مینشستیم و با هم درسهای کلاس اخلاق را مباحثه میکردیم. به من میگفت: "از امام چیزهای دنیایی نخواه! بگو آقاجان، معرفت خودت رو به من بده!"
آنقدر دوستش داشتم که هر چه میگفت، برایم حجت بود. چشمانم را بستم و همینها را تکرار کردم. یکدفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: "راستی محمد! همه از اینجا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف!" طفره رفت و گفت: "ای بابا! بالاخره وقتی مردیم، یه کفن پیدا میشه ما رو بزارن توش." اصرار کردم که این کار رو بکنیم. غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت.
گفت: "دو تا کفن ببریم پیش یه بی کفن؟!"
____
❣ @cafe_shohada_2 ❣