.
بچه تر که بودم ، هربار که قم می آمدیم... برای حرم آمدن این پا و اون پا میکردم از بابا اصرار و از من بهانه تراشی های جور واجور ..
بابا که میدید حریف تنبلیم نمیشود، خرید ساق دست و سوغات را وعده میکرد و بهقول خودش اینجوری توفیق اجباری نصیبم میکرد...
از خانه مادر بزرگ تا حرم راهی نبود و بابا اغلب ما را پیاده میبرد؛
از برکات این پیاده روی ها، همینقدر را بگویم که جیب بابا و گاهی هم ظرف حوصله و صبرش را خالی میکردیم...
اما باز هم دفعه بعد ما را با خودش میبرد
اصرارش را نمیفهمیدم،
مگر آنجا چه داشت...!
بابا جوری برای حرم رفتن با شوق قدم برمیداشت که انگار مریدی به مرادش برسد یاعابدی به معبودش...
آنوقت ها حس بابا برایم عجیب بود
هربار از خاطراتش میگفت،
این جمله تلخ را که «فکر میکردم هیچ وقت قم را رها نمیکنم...» میان صحبت هایش میشنیدیم...
وباز هم علامت سوال هایی که با درک اندک آن موقعمان پاسخی برایش نبود و نیافتیم...
پس زمینه ذهن ام از حرم شده بود مشتی نقل و نبات و عروسک و ساق دست و البته سوهان های هل دار معروفش...
انگار حرم برایم جایی بود که خستگی های بازارگردی هایمان را آنجا ببریم و تحویل در و دیوار و کاشی های صحن هایش بدهیم...
پاهای داغ کرده مان را روی کاشی های سردش بکشیم و تصور کنیم در چشمه خنک و زلال قدم میزنیم...
ریه های پر شده از دودِ موتورسیکلت های خیابان ها را با هوای معطر اطراف ضریح پر کنیم و بعد هم تکه نخی دور ضریح ببندیم که از تقلید کردن ها جا نمانیم...
آب خوری های حرم هم که جای خود داشت
سر...
صورت...
اگر جا داشت پاهایمان را هم زیرش میگرفتیم...
بچه تر که بودم، حرم برایم ایستگاهی بود که قدری بنشینم و اگر خوش شانس بودم همبازیای برای خراب کردن زحمت خادمین حرم پیدا کنم و با مهر حرم برج هایی بسازیم که مهندس های تخیلیمان تحسینش کنند...
بچه بودم و نمیدانستم روزی همین ایستگاه ساده بچگی هایم، برایم خانه امنی میشود که ده ها ایستگاه را برای رسیدن به آن رد میکنم...
من بزرگ شدم!
اما بانوی خانه امنم باز هم از نقل و نبات اطراف حرمش تعارفم کرد و گاهی هم با حلیم داغ و چای لبسوزش پذیرایم بود
درست عین مادری که فرزندش را بعد مدت ها ببیند و در آغوش بگیرد، حضورش را حس میکردم...
مهر مادریش را زمانی فهمیدم که سلام را نگفته دلت را دست میکشید که آرام باش «می دانم💔 ...»!
این روزها دیگر لازم نیست بابا دستم را بگیرد و سر سفره کرامت بانو بنشاندم ...
این روز ها مثل بابا شده ام
مثل همان وقت ها که انگار چیزی در وجودش را گم کرده بود و در حرم پیدایش میکرد...
این روزها
این روزها بزرگ شده ام اما بانو به قدر کودکی هایم، مهربان است💚
✍کوثر سادات المسلینی
#خودنوشت
#حضرت_معصومه
#وفات_حضرت_معصومه
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿