☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
☘☘ تاجری بود که ورشکست شده بود،
روزی یکی از بزرگان برای تصمیمگیری در
مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور داشت،
از خدمتکاران خود خواست تا آن مرد تاجر را
نزد او آورند.🌸🍃🌸🍃
یکی از خدمتکاران به اعتراض ⚡️⚡️گفت: اما
اویک تاجر ورشکسته است 🤦♂🤦♂و نمیتوان
به مشورتش اعتماد کرد.
💠💠💠 وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق
است،💪💪 یک شخص نیست!
کسی که شکست خورده، در مقایسه با کسی که
چنین تجربهای نداشته است، هزاران قدم
جلوتر است.💪💪💪
♦️♦️او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس
کرده است و تارهای متصل به شکست را
میشناسد، 🌺🌱🌺🌱
او بهتر از هر کس دیگری میتواند سیاه
چالههای منجر به شکست را به ما نشان دهد.👌👌👌
وقتی کسی موفق میشود بدانید
که چیزی یاد نگرفته است! 🌻🍂🌻🍂
🔻🔻اما وقتی کسی شکست میخورد، آگاه
باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر
شجاعت خود را از دست نداده باشد میتواند
به دیگران منتقل کند.🌼🍃🌼🍃
🔻🔻وقتی کسی شکست میخورد هرگز
نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه
بگویید او هنوز موفق نشده است.👌👌👌
#موفقیت #شکست
⚘◉☕️ @cafe_taamol
☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت
کرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. 😱
پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم👨🌾
روز دیگر میگوید پنبه بکار 👨🌾
و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟🤷♂
مرابا این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟🤦♂
عالم گفت: با او بساز.🙄🙄🙄
گفت: نمیتوانم!❌
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟👶
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست
آیا او را نصیحت میکنی؟🤔
گفت: نه چون بی فایده است…
گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!🍀☘🍀☘
گفت: نه.😯
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و
میدانی کودکی چیست،❇️✅❇️✅
اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش
نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را
بفهمی!! 💎💎💎💎
“در پیری انسان زود رنج میشود،
گوشهگیرمیشود،
عصبی میشود،
احساس ناتوانی میکند
و…
“پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن
اقتضای سن پیری جز این نیست.”
#ضرورت_درک_دیگران
⚘◉☕️ @cafe_taamol
☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
💠لقمان حكیم پسر را گفت:
امروز طعام مخور! ❌
و روزه بگیر، و هرچه را گفتی، بنویس.🖋
🌚 شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. 📜
آنگاه روزه ات را بگشا و طعام بخور.🍔🌭
🌚شبانگاه، 👦 پسر هر چه نوشته بود، خواند.
⭐️ دیروقت شد و نتوانست طعام بخورد!
🌞روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
🌞روز سوم باز هرچه گفته بود،
نوشت و تا نوشته را بخواند،📜📃📄
🌞آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.❌
روز چهارم، هیچ نگفت.⛔️
🌚 شب، پدر از او خواست كه كاغذها را بیاورد و نوشتهها بخواند.
💎 پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا بخوانم. 😊
لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت،
آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند که اكنون تو داری.🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#کم_حرف_زدن
⚘◉☕️ @cafe_taamol
☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
💠 مرد فقیری بود که همسرش کره میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت،💵💵💰💰
🔮 آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت.
❇️ مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر
میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را
میخرید.🥕🌶🥦🥒🍓
🌞 روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک
کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. 🔍
⏲ هنگامی که آنها را وزن کرد،
اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.⛔️⛔
❌ او از مرد فقیر عصبانی شد 😡
و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره
نمیخرم، ⛔️
تو کره را به عنوان یک کیلو به من
می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.❓❗️❓❗️
😓 مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین
انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم❎
و یک کیلو شکر از شما خریدیم 💰💷💰💷
و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار
میدادیم.❗️❗️❗️
#انصاف #فروش_صحیح
⚘◉☕️ @cafe_taamol
☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
♦️در زمانهای گذشته، 🏝🌋
پادشاهی تخته سنگی را در وسط🏰
جاده قرار داد و برای این که
عکس العمل مردم را ببیند، 🚶♂
خودش را در جایی مخفی کرد. 🧙♂
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند🕶👓
پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ
میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند
که این چه شهری است که
نظم ندارد؛💥🔥🌦 حاکم این شهر
عجب مرد بیعرضهای است و…
با وجود این هیچکس تخته سنگ
را از وسط بر نمیداشت.❌
نزدیک غروب، یک روستایی که
پشتش بار میوه و سبزیجات🌶🥒🍑🍒🥦🌽🥕🥝🥥
بود، نزدیک سنگ شد، بارهایش را زمین گذاشت. 🧳💼
و با هر زحمتی بود تخته سنگ
را از وسط جاده برداشت و
آن را کناری قرار داد.💪💪💪
ناگهان کیسهای را دید که
زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.😳
کیسه را باز کرد و داخل آن 💰💰💰
سکههای طلا و یک یادداشت 📜
پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس
برای تغییر زندگی انسان باشد.🌷🍀
⚘◉☕️ @cafe_taamol
☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
💠💠 مرد بسیار ثروتمندی
که از حکیمی دل خوشی نداشت،
با خدمتکارانش در بازار با
حکیم و تعدادی از شاگردانش
روبهرو شد.
👑مرد ثروتمند با حالتی پر از
غرور و تکبر به حکیم گفت:
تصمیم گرفتهام پول خودم را
هدر دهم و برایت سنگ قبری
گرانقیمت تهیه کنم...!
بگو جنس این سنگ از چه باشد
و روی آن چه بنویسم تا هر کس
بالای آن قبر بایستد و برای تو
آرامش طلب کند شاد شود
و خندهاش بگیرد؟!
📝حکیم خندهای کرد و پاسخ داد:
اگر خودت هم بالای سنگ قبر
میایستی، سنگ قبر مرا از جنس
آیینه انتخاب کن و روی آن
هیچ چیز ننویس...!!!
بگذار مردمی که بالای آن میایستند
تصویر خودشان را ببینند
اگر هم آمرزشی طلب میکنند
نصیب خودشان شود. 😊
👑مرد ثروتمند که حسابی
جا خورده بود، برای اینکه
جلوی اطرافیانش کم نیاورد
با تمسخر گفت:
اما همه که
برای دعای آمرزش بالای سنگ قبر
نمیایستند.
📝حکیم با همان تبسم گرم
و صمیمانه همیشگیاش گفت:
آنها آیینهای بیش نخواهند دید.🌸🌱
⚘◉☕️ @cafe_taamol
☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
🧔شبی پدری به
پسرش گفت: بچه بلند شو
سنگ یک من همسایهمان را بگیر
که آرد بکشیم، بدهم مادرت نان بپزد.
همینطور که حرف میزد
گربهای داخل خانه شد.👀
👦پسر گفت: این گربه را من
ده دفعه کشیدم، یک من است.
🧔پدر گفت: خوب برو نیم گز
خانه همسایه را بگیر تا ببینم
مادرت از قالی چقدر بافته است.
👦پسر گفت: من ده دفعه
دم گربه را متر کردم، نیم گز است.
🧔پدر ناراحت شد و گفت: بلند شو
ببین باران میآید یا نه؟🌧
👦پسر گفت: این گربه همین حالا
از حیاط آمده، دست بکش
ببین تر است، اگر تر است باران میآید.
🧔پدر که دید هرکاری به بچه میدهد
از زیرش در میرود
گفت: خوب بلند شو یک قلیان چاق کن بکشیم.
پسر که دید این کار را نمیتواند کلک
بزند
👦گفت: همه کارها را من کردم، این یکی را دیگر خودت بکن... !!
⚘◉☕️ @cafe_taamol
☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
👨🏻🌾 چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
☄زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.🤔
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد.
آه از نهادش بر آمد. 😨
میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم...
#خدا_باوری
─━━━⊱☕️⊰━━━━─
@cafe_taamol
─━━━⊱☕️⊰━━━━─
☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
💠 روزی لقمان در کنار چشمهای نشسته بود. مردی که از آنجا 🚶♂میگذشت،
از لقمان پرسید:
چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است.
دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟
پرسیدم چند ساعت دیگر به
ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو. 🚶🏻♂
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است.
و به راه رفتن ادامه داد.
زمانی که چند قدمی راه رفته بود،
لقمان با صدای بلند گفت: ای مرد،
یک ساعت دیگر به آن ده خواهی رسید.
مرد گفت: چرا اول نگفتی؟🤐
لقمان گفت: چون راه رفتن تو
را ندیده بودم، نمیدانستم تند میروی
یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو
یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.
⚘◉☕️ @cafe_taamol
☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
💠چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود🌳
که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. ☕️
هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.🧐
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را
قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز
وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود.🌏
تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. 😱
میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کردو خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم😢
⚘◉☕️ @cafe_taamol
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.🙊
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند .🦔🦔
.. ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند. ✨
ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد...🍂
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. 🦔
آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند. و زندگی کنند.
چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند .🌿
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید...🌸🍃
☕️ @cafe_taamol
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
قلب زیبا....؟؟؟🧐
مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا میکرد که زیبا ترین قلب💖 را در آن شهر دارد.😁
جمعیت زیادی گرد آمدند.قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند . مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست .
مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام میتپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشههایی دندانه دندانه در قلب او دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او مینگریستند. و با خود فکر میکردند این پیر مرد چطور ادعا میکند که قلب زیبا تری دارد .
مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی میکنی...😂
قلبت را با قلب من مقاسیه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.
پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر میرسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمیکنم. میدانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من محبتم را به او داده ام، من بخشی از قلبم را جدا کردم و به او بخشیده ام.
گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکهها مثل هم نبوده اند، گوشههایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند. بعضیها از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند... 😔
حالا میبینی زیبایی واقعی چیست؟😎
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونههایش سرازیر بود،😢
به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد .💔💘
پیر مرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمیخود را جای زخم مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود.
ღ⇝☕️ @cafe_taamol