☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
🔰 فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.😈👑
🤴فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.🏰
🤴فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
😈شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
👀 سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
👊بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
👿پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.😐
📚 کتاب گنجینه جواهر (کشکول ممتاز)
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
🔰در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود:
🔸به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟
🔸بعضى گفتند آیه "ان الله لا یغفر ان یشرك به و یغفر ما دون ذلك لمن یشاء"(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد) سوره نساء آیه 48
🔸امام فرمود: خوب است ، ولى آنچه من میخواهم نیست ،
🔸بعضى گفتند آیه "و من یعمل سوء او یظلم نفسه ثم یستغفرالله یجد الله غفورا رحیما" (هر كس عمل زشتى انجام دهد یا بر خویشتن ستم كند و سپس از خدا آمرزش بخواهد خدا را غفور و رحیم خواهد یافت) سوره نساء آیه 110
🔸امام فرمود خوبست ولى آنچه را مى خواهم نیست .
🔸 بعضى دیگر گفتند آیه "قل یا عبادى الذین اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا انه هو الغفورالرحیم" (اى بندگان من كه دراثر گناه، بر خویشتن زیاده روی کرده اید، ازرحمت خدا مایوس نشوید در حقیقت خدا همه گناهان را مىآمرزد كه او خود آمرزنده مهربان است) سوره زمرآیه53
🔸امام فرمود خوبست اما آنچه مى خواهم نیست !
🔸بعضى دیگر گفتند آیه "و الذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا نفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله" (پرهیزكاران كسانى هستند كه هنگامى كه كار زشتى انجام مى دهند یا به خود ستم مى كنند به یاد خدا مى افتند، از گناهان خویش آمرزش مى طلبند و چه كسى است جز خدا كه گناهان را بیامرزد)
سوره آل عمران آیه135
🔸باز امام فرمود خوبست ولى آنچه مى خواهم نیست .
🔸در این هنگام مردم از هر طرف به سوى امام متوجه شدند و همهمه كردند فرمود: چه خبر است اى مسلمانان ؟
🔸عرض كردند: به خدا سوگند ما آیه دیگرى در این زمینه سراغ نداریم .
🔸 امام فرمود: از حبیب خودم رسول خدا شنیدم كه فرمود:
امید بخش ترین آیه قرآن این آیه است
"واقم الصلوة طرفى النهار و زلفا من اللیل ان الحسنات یذهبن السیئات ذلك ذكرى للذاكرین"
سوره هود آیه 114
🔸و فرمود: اى على! آن خدایى كه مرا به حق مبعوث كرده و بشیر و نذیرم قرار داده یكى از شما كه برمىخیزد براى وضو گرفتن، گناهانش از جوارحش مىریزد، و وقتى به روى خود و به قلب خود متوجه خدا مىشود از نمازش كنار نمىرود مگر آنكه از گناهانش چیزى نمیماند، و مانند روزى كه متولد شده پاك مىشود، و اگر بین هر دو نماز گناهى بكند نماز بعدى پاكش میكند، آن گاه نمازهاى پنجگانه را شمرد
🔸بعد فرمود: یا على جز این نیست كه نمازهاى پنجگانه براى امت من حكم نهر جارى را دارد كه در خانه آنها واقع باشد، حال چگونه است وضع كسى كه بدنش آلودگى داشته باشد، و خود را روزى پنج نوبت در آن آب بشوید؟ نمازهاى پنجگانه هم به خدا سوگند براى امت من همین حكم را دارد.
📚«شناختنامه قرآن برپایه قرآن و حدیث» نوشته «محمد محمدی ریشهری»،
ج سوم.
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
.
🔰کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد.
🔸به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
🔸کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
🔸سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شدهست که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
🔸 در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن.
🔸ندایی از دل آسمان پاسخ داد: از من چه میخواهی؟
🔸- نجاتم بده خدای من!
🔸- آیا به من ایمان داری؟
🔸- آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
🔸- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
🔸کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
🔸گفت: خدایا نمیتوانم.
🔸خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
🔸کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
🔰 روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
🔰ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ.
ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ: ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ.
ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
🔸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﮐﻦ!
ﻣﺎﺩﺭ: ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ!😡
- ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟!
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ باﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ،
ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ.🤨
- ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ...
🔸ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ، ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ.
ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ.
- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ! ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ.
ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟ﻟﺒﺎﺳَﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ: بله.
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ.
ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ.
🔸ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ!یاﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ.
ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ :ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ،
ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ!
ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟!
ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ!
🔸باﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ...رﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ...
ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ؟ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ!
ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ...
ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ!!😭
ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ!!😭
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ،
ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ!!!
بچه ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ!❓
ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ؟ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ...؟!!
ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ!ﺍﻭﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩن...!😢😭😭
🔸ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ...دویدﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ!ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ...
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ...
🔸ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ،
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ...
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟!
ﮔﻔﺖ:ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ، ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ، ﺍﺯﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ...!🌺
ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ!
🪴خدایا، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﺒﻧﺪ!
ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻭﮐﺜﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﯼ!
☘اﻟﻬﯽ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ...
ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...
ﺍﻟﻬﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ!
ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ!🤲
🪴بار خدایا:
دلم به حال کودکان و نوجوانان غزه کباب است. نگذار سر بر خاک گذارند و از بی پناهی و بی پدرمادری گریه کنند.
🪴بارخدایا:
نابود کن کسانی را که کودکی را از کودکان غزه گرفتند
#غزه #فلسطین
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
🔰مدینه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش مى گفت :
من تاكنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم .
🔸روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش مباركش برداشت و فرار كرد!
🔸 امام به رفتار زشت او اهمیت نداد.
🔸غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
🔸امام پرسید:این شخص كیست ؟
🔸گفتند:دلقكى است كه مردم را با كارهایش مى خنداند.
🔸حضرت فرمود:
به او بگویید: ((ان لله یوما یخسر فیه المبطلون )) خدا را روزى است كه در آن روز بیهوده گران به زیان خود پى مى برند.
📚امالى شيخ مفيد: ص 219، ح 7.
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
.
🔰کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد.
🔸به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
🔸کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
🔸سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شدهست که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
🔸 در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن.
🔸ندایی از دل آسمان پاسخ داد: از من چه میخواهی؟
🔸- نجاتم بده خدای من!
🔸- آیا به من ایمان داری؟
🔸- آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
🔸- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
🔸کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
🔸گفت: خدایا نمیتوانم.
🔸خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
🔸کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
🔰 روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
•••
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
مهمونی بزرگی بر پا شده بود😊.
و بین جمع یه خانوم متشخص
بودن که گاهی بقیه میومدن
از ایشون سوالاتشون رو میپرسیدن.
•••
•••
همون موقع یه خانوم جوون از در اومد
و شروع کرد به توهین و ناسزا به این
خانوم؛ همه شوکه و متعجب بودن😶
ولی اون خانوم متشخص هیچ واکنشی
به حرفها و ناسزاها نشون ندادن!
•••
•••
یهو همه مهمونا دیدن
اون خانوم متشخص🧕🏻
با آرامش دارن از اون خانوم
که ناسزا گفتن سوالی میپرسن!
•••
•••
همه گوش دادن که ببینن
اون خانوم متشخص دقیقا
چه سوالی میپرسن👂🏻⁉️.
•••
•••
خانوم متشخص پرسیدن:
«اگه شما به من هدیه ای بدی
ولی من اون هدیه رو نپذیرم،
اون هدیه الان متعلق به کیه؟»
•
خانوم جوون گفتن: متعلق به من!
•
بعد از این جواب اون خانوم بزرگ
گفتن که :«پس اگر من هیچ کدوم
از حرفهایی که الان به من زدی
نپذیرم،همه اون حرفها برای
خود تو هستن،متعلق به تو هستن!»
•••
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
🔍از یزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟
گفت:شبی مادر از من آب خواست.🚰
نگریستم، آب در خانه نبود.
کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود.😴
پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود.
هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم.
او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه،
دست به دعا🤲 برداشت و گفت:
«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان»
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
قصه طاووس و کلاغ
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود.
آب می خورد و خدا را شکر می کرد.🤲
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.😂
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
🦚طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد🦚 و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.🤣
طاووس بسیار عصبانی شد😡 و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
#داستان
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
🔰مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، تمام کارگرانش را برای صرف شام دعوت کرد.
جلوی آنها یک جلد قرآن مجید و مقداری پول گذاشت💶
و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا پول را...؟!
اول از نگهبان شروع کرد و گفت یکی را انتخاب کنید:
نگهبان گفت آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم
پس پول را میگیرم که فایدهی آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و پول را انتخاب کرد.
سپس از کشاورزی که پیش او کار میکرد خواست یکی را انتخاب کند:
کشاورز گفت زن من خیلی مریض است و نیاز به پول دارم تا او را معالجه کنم
اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا پول را انتخاب میکنم.
سپس از آشپز پرسید که قرآن را انتخاب میکنید یا پول را؟
آشپز گفت من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته مشغول کار هستم ، وقتی برای قرائت قرآن ندارم
بنابراین پول را بر میگزینم...
نوبت رسید به پسری که مسئول حیوانات بود. این پسر خیلی فقیر بود.
مرد ثروتمند گفت من یقین دارم که تو پول را انتخاب میکنی تا غذا بخری یا به جای این کفش پارهی خود کفش جدیدی بخری
پسر گفت: درست است که من نیاز دارم کفش نو بخرم یا اینکه مرغی بخرم و با مادرم میل کنم ؛ ولی من قرآن را انتخاب میکنم ، چرا که مادرم گفته است:
*یک کلمه از جانب خداوند تبارک و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرینتر است*
قرآن را برداشت ؛ بوسهای بر آن زد و آن را گشود تا بخواند ؛ بین آن دو پاکت دید:
در یکی از آنها ده برابر آن مبلغی بود که بر میز غذا وجود داشت
در دیگری وصیتنامهای بود که ایشان را وارث تمام اموال و دارایی مرد ثروتمند قلمداد میکرد.
مـــــــرد ثروتمند گفــــــت:
*هر کسی گمانش نسبت به خداوند خوب باشد خدا او را ناامید نمیکند.*
گمان شما نسبت به پروردگار جهانیان چگونه است؟!؟
آيه ۱۱۴ سوره مباركه «طه» رويگردانی و اعراض از ذكر و ياد خدا را عامل اصلی تنگدستی و سختی در زندگی انسان معرفی میكند:
*«وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى»*
پس تلاش کنیم از خدا و قرآن فاصله نگیریم.❌
🙏
👈سعی کن یه جوری زندگی کنی*
*که خدا یادت کنه نه بندهی خدا
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
💢داستان کوتاه
😡فرعون فرمان داد تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند دژخیمان ستمگر او همه مردم از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند
📣 گویند که در آن زمان یکی از زنان. جوان که آبستن بود سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام به هلاکت می رسید
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد🥺 ولی ناگهان حالش منقلب شد بچه اش سقط گردید در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود گفت:
آی خدا آیا خوابی آیا
نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه
می کند 😢
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند آن زن در درون وجود خود صدای هاتفی را شنید که به او گفت:
❌ هان ای زن ما در خواب نیستیم ما در کمین ستمگران می باشیم ❌
📕حکایتهای شنیدنی ص257
#فلسطین
#غزه
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
سربازانی خاموش اما هوشیار
✍عارفی در راهی میرفت. مردی او را دید و شروع به تمسخر و توهین او کرد. عارف با سکوت تبسمی کرد. به ناگاه اندکی بعد پای مرد توهینکننده لیز خورد و سرش به کنار سنگی خورد و در دم جان سپرد. عارف نزد جنازۀ او رفت و گفت:
مرا حلال کن.
پرسیدند: چه حلالیتی؟ تو که گناهی مرتکب نشدی و در برابر توهین او خندیدی؟ عارف گفت: من باید جواب توهینش را میدادم، اما خندیدم و جواب ندادم؛ لذا سربازان خدا او را جواب دادند که اگر جوابش را داده بودم، او نمرده بود.
إنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا؛
خداوند از کسانی که ایمان آوردهاند، دفاع میکند. (حج:38)
و لِلَّـهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛
لشکریان آسمانها و زمین تنها از آن خداست. (فتح:7)
آری، خداوند برای ازبینبردن دشمنانش هرگز گلوله و اسلحه نمیکشد. بلکه از سربازان خاموشش بهره میبرد. به هنگام ظلم، مراقب سربازان خاموش خداوند متعال باشیم.
#فلسطین #طوفان_الاقصی
#غزه
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
مورچه ای🐜 دانه ای برداشته بود
و در بیابان می رفت.
از او پرسیدند: کجا می روی؟
گفت: میخواهم این دانه را برای دوستم ببرم که در شهری دیگر زندگی می کند.
گفتند: تو اگر هزار سال هم عمر کنی، نمیتوانی این همه راه را پشت سر بگذاری تا به او برسی.
مورچه گفت: مهم نیست، ✅
همین که من در این مسیر باشم،
او خودش می فهمد که دوستش دارم.
من خدا را در قلب کسانی دیدم که
بی هیچ توقعی مهربانند.
@cafe_taamol
─━⊱☕️📚⊰━─
☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد.
👁👁 مردی را دید که در سطل زبالهای دنبال چیزی میگردد.
ثروتمند گفت: خدا را شکر فقیر نیستم. 🤲
👁👁مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز را در خیابان دید و
گفت: خدا را شکر دیوانه نیستم. 🤲
👁👁آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد 🚑
گفت: خدا را شکر بیمار نیستم.🤲
👁👁مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سردخانه میبرند.
گفت: خدا را شکر زندهام.🤲
❌ فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
😓چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
خدایا شکرت هزااااار بار
#شاکر_باشیم
✤ღ @cafe_taamol ღ✤
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
👨🏻🚕 مردی ﻋﻘﺐ تاکسی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ در تقویم و ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰی ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ میﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮچی میدویم، ﺑﺎﺯهم عقب هستیم.
کسی جواب او را ﻧﺪﺍﺩ.
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: همهاش ﺩﺍﺭﻳﻢ میدویم، باز هم هیچی.
🚕🧕🏻زنی ﻛﻪ ﺟﻠﻮی ﺗﺎکسی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎلت.
ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﺮﺍ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همهاش شش ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتواند ﺑﺪﻭد. ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میکنیم نمیتواند با سرعت راه برود و بدود.
وقتی که سخنان زن تمام شد همه سکوت کردند و ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻﻛسی ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ...
بله... گاهی وقتها حواسمان به نعمتهایی که داریم نیست و حتی ممکن است نبودنشان را آرزو کنیم!
#شکر_نعمت_نعمتت_افزون_کند
╔══✿══════✿══
║☕️ @cafe_taamol
╚══✿══════✿══
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
خانهاش کوچک بود، اما پر از رونق و برکت.
گاهی که همسرش در منزل نبود، خانه زهرا سلاماللهعلیها محل نشستها و مرکز گفتمان دین و زندگی میشد.
با جمعی از زنان مدینه به گفتوگو مینشست. میآمدند تا از دختر پیامبر خرد و دانش زندگی بیاموزند.
بعد از پرسشها و پاسخهای فراوان همه سراپا گوش بودند. فاطمه سلاماللهعلیها برای آنها درسی میگفت که عمری در خانه با همسرش تمرین کرده بود: «بهترین شما کسی است که در رفتار با مردم نرمخوتر و مهربانتر باشد و ارزشمندترین شما کسی است که با همسر خود مهربان و بخشنده باشد.»
📚 فاطمه علی است
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
۰•●○✦@cafe_taamol✦○●•۰
☕️ #به_وقت_چای_و_داستان
🐸 روزی از روزها گروهی از قورباغههای کوچک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند.
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد.
🙁 راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچکی بتوانند به نوک برج برسند.
شما می تونستید جمله هایی مثل این را بشنوید: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»
😞 قورباغه های کوچک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند.
جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!»😕
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف.
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه!
بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغهای بود که به نوک برج رسید! 😎
بقیه قورباغهها مشتاقانه میخواستند بدانند او چگونه این کار را انجام داده؟
ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ پاسخی نداد!
مشخص شد که برنده مسابقه ناشنوا بوده! 😊
║▌║▌║█│ ▌💌 ▌│█║▌║▌║
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کنندهٔ دیگران گوش ندید. چون اونا زیباترین رویاها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند، چیزهایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید! همیشه به قدرت کلمات فکر کنید. چون هر چیزی که میخونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره. پس همیشه مثبت فکر کنید و بالاتر از اون، هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید، سریع ناشنوا بشید.
💚همیشه باور داشته باشید: من همراه خدای خودم همه کار میتونم بکنم.💪🏻
#چالش_تعامل #نه_به_منفی_نگری
#ناشنوا_شو👂🏻
🍱 عصرانه در کافه 🔻
☕️ @cafe_taamol
☕️ #به_وقت_چای_و_داستان
👨🏼🦳نجار پیری بود که میخواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که میخواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانوادهاش لذت ببرد.
👨🏻کارفرما از این که دید کارگرش میخواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد.
نجار پیر قبول کرد، اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بیحوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
🏠 وقتی کار ساختن خانه به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت : «این خانه متعلق به توست. این هدیهای است از طرف من برای تو ».
😦 نجار شوکه شده بود. مایه تأسف بود! اگر میدانست که دارد خانهای برای خودش میسازد، مسلماً به گونهای دیگر کارش را انجام میداد.
▌│█║▌║▌║ 💌 ║▌║▌║█│▌
✅ همیشه همونطور که برای خودمون میپسندیم،
برای دیگران کار کنیم، حرف بزنیم، رفتار کنیم.
🌏 زمین گرده و هر جور باشیم به خودمون میرسه.
#اصول_تعامل #هر_چه_کنی_به_خود_کنی
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
ღ تلگرام↷روبیکا↷بله↷ایتا
🌐 https://zil.ink/cafe_taamol
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. 🚌
در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمدن صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند. 😱
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند.
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و... اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»🙄
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد.»😅
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»😍
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»🤔
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»😊
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. 🚌
✅ خالی شدن از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت،
رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.👌🏻
#غرور #چالش_تعامل #تعامل_با_مشکلات
▁ ▂ ▄ ▅ ▆ ▇ █ 🪴 █ ▇ ▆ ▅ ▄ ▂ ▁
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
ღ تلگرام↷روبیکا↷بله↷ایتا
🌐 https://zil.ink/cafe_taamol
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
🤵🏻♂یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
⚫️ دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار میشود دعوت میکنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت میشدند، اما پس از مدتی کنجکاو میشدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آنها در اداره میشده که بوده است.🤨🤔
❓این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد میشد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر میکردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد!😏
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه میکردند ناگهان خشکشان میزد و زبانشان بند میآمد.🤯
آینهای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه میکرد، تصویر خود را میدید. نوشتهای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
⭕️ تنها یک نفر وجود دارد که میتواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که میتوانید زندگیتان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که میتوانید بر روی شادیها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسی هستید که میتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگیتان یا محل کارتان تغییر میکند، دستخوش تغییر نمیشود. زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر میکند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسئول زندگی خودتان هستید.
مهمترین رابطهای که در زندگی میتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهای زندگی خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. 🌱
#تعامل_با_خود
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
ღ تلگرام↷روبیکا↷بله↷ایتا
🌐 https://zil.ink/cafe_taamol
☕️ 📖 #به_وقت_چای_و_داستان
👨👦روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
🏚 آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
🧑🏻🦱پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر!
👨🏻پدر پرسید:
آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
🧑🏻🦱پسر پاسخ داد: بله پدر!
👨🏻 و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
🙇🏻♂ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا! 🐶
ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد! 🌊
🔮 ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند! 💫
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!🌳
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود.
🙋🏻♂بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
ღ تلگرام↷روبیکا↷بله↷ایتا
🌐 https://zil.ink/cafe_taamol
☕️ #به_وقت_چای_و_داستان
👨🏼🦳نجار پیری بود که میخواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که میخواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانوادهاش لذت ببرد.
👨🏻کارفرما از این که دید کارگرش میخواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد.
نجار پیر قبول کرد، اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بیحوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
🏠 وقتی کار ساختن خانه به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت : «این خانه متعلق به توست. این هدیهای است از طرف من برای تو ».
😦 نجار شوکه شده بود. مایه تأسف بود! اگر میدانست که دارد خانهای برای خودش میسازد، مسلماً به گونهای دیگر کارش را انجام میداد.
▌│█║▌║▌║ 💌 ║▌║▌║█│▌
✅ همیشه همونطور که برای خودمون میپسندیم،
برای دیگران کار کنیم، حرف بزنیم، رفتار کنیم.
🌏 زمین گرده و هر جور باشیم به خودمون میرسه.
#اصول_تعامل #هر_چه_کنی_به_خود_کنی
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
ღ تلگرام↷روبیکا↷بله↷ایتا
🌐 https://zil.ink/cafe_taamol
☕️📖 #به_وقت_چای_و_داستان
😞 خیانت به همسر
موقعی که تازه جوان شدم و خیال ازدواج به سرم زد مادرم اصرار داشت با دختر باایمان و باحجابی ازدواج کنم که تا آخر عمر یار و یاورم باشد. با همین معیارها هر دختری را که از همسایه و فامیل میشناخت به من پیشنهاد داد اما متاسفانه من تنها به دنبال یاری زیبا بودم.
مدتی گذشت و کسی که به دنبالش میگشتم را یک روز توی خیابان دیدم و در یک نگاه عاشقش شدم. تعقیبش کردم و خانهاش را پیدا کردم. ما زیر یک سقف رفتیم. همسرم زیبا بود اما نه باحجاب بود و نه باایمان.
عاشق او بودم و هرکاری برایش میکردم. وقتی گفت باید خانهمان در محلههای بالاشهر باشد قبول کردم. گفت میخواهم درس بخوانم، قبول کردم و تلاش کردم تا به راحتی به تحصیل بپردازد. حتی موتورم را دادم و برای همسرم ماشین خریدم. روزها همین طور سپری شدند ولی او هر روز بیشتر تغییر میکرد...
ادامه دارد...
#چالش_تعامل #خیانت
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
ღ تلگرام↷روبیکا↷بله↷ایتا
🌐 https://zil.ink/cafe_taamol
🔺... ادامه از قبل
او دیگر بهانهگیر شده بود و به هر دلیلی با من قهر میکرد.
مشغولیتش با موبایلش بود و من هم انتظار میکشیدم دوباره همان همسر خودم شود اما یک شب روبرویم نشست و از طلاق توافقی گفت که بعدا مشخص شد به خاطر عشقاش به هم کلاسیاش این درخواست را کرده است.😞
میگفت به درد هم نمیخوریم. من را بیسواد و لاغر میدانست. من هم طبیعتا مخالفت کردم. حتی غرور مردانهام را له کردم و به او التماس کردم. به خاطر بچهمان و خودم به او التماس کردم که حرف از جداییمان نزند اما او ناراحت شد و بعد از اینکه به من سیلی زد، رفت و …
حالا معلوم شد که مادر میخواست چه بگوید.
🪴 یار باید یاور باشد.
او فقط مدتی یار زیبای من بود نه یاور من و حالا میخواهد یار دیگری شود.
#به_وقت_چای_و_داستان
#چالش_تعامل #خیانت
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
ღ تلگرام↷روبیکا↷بله↷ایتا
🌐 https://zil.ink/cafe_taamol
داستان زیبای قصاب
⭕️ قصابی در حال کوبیدن ساطور بر
استخوان گوسفند بود که تراشه ای
از استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد...
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی...):؛
(( گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان))
#به_وقت_چای_و_داستان
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿