eitaa logo
کافه کتاب📖
733 دنبال‌کننده
116 عکس
16 ویدیو
309 فایل
👈برای اونایی که مطالعه رو دوست دارن ولی حال ندارن😊 ✅ خوشحال میشیم نظرتونو درباره کانال بدونیم🤗 ارتباط با ادمین ⬇️ @admincafehketab
مشاهده در ایتا
دانلود
کافه کتاب📖
اسم‌تومصطفی‌ست| #پارت_4 حالا هم آمده‌ام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی ۸ سال و نیمه مان
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سرزنان هرجور بود منو رساند درمانگاه. باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آنها که خانه‌شان چند کوچه آن طرف‌تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان اشک و ناله و آه، پیشانی‌ام بخیه خورد. چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین. اما من نیامدم، ماندم خانه مادربزرگ که صدایش می‌کردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد، نوه‌های اولش بودیم و عزیز دردانه. مادربزرگ آنقدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده‌ام به تهران کوچ کردن پیش او ماندم. خانه‌اش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از صفا بود و صمیمیت. شب‌ها کنارش می‌خوابیدم و بوی حنای مویش را به سینه می‌کشیدم. دست‌هایم را حلقه می‌کردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید؛ قصه چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید. تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای نماز بیدار می‌شد. از لانه مرغ‌ها تخم مرغ برمی‌داشت، آب پز می‌کرد و همراه نانی که خودش پخته بود، لقمه پیچ می‌کرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهار مغز، در کیسه‌ای می‌بست و کیسه را در کیفم می‌گذاشت و راهیم می‌کرد. 🔥 تو کافه کتاب دو دقیقه‌ای کتاب بخون:) 🔥 ‌