eitaa logo
کافه کتاب📖
733 دنبال‌کننده
116 عکس
16 ویدیو
309 فایل
👈برای اونایی که مطالعه رو دوست دارن ولی حال ندارن😊 ✅ خوشحال میشیم نظرتونو درباره کانال بدونیم🤗 ارتباط با ادمین ⬇️ @admincafehketab
مشاهده در ایتا
دانلود
کافه کتاب📖
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| #پارت_5 زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سرزنان هرجور بود منو رساند د
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| ظهر که زنگ می‌خورد می‌آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می‌گرفت و به قهوه خانه پدربزرگ می‌برد. داخل قهوه‌خانه میز و صندلی‌های چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدربزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده می‌فروخت. بعد که می‌خواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. اسباب بازی‌هایم را همان جا گذاشتم، مخصوصاً عروسکم، خانم گلی را تا هر وقت برگشتم بتوانم با آنها بازی کنم. سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسه‌ام در خیابان دامپزشکی بود. ما مستاجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم هوای شمال و آن باران‌های ریز ریز را داشت؛ همان هوایی که عطر مادربزرگ را داشت. صدای دریا در گوشم بود و و هوس ماهی‌هایی را داشتم که وقتی به گوش می‌چسباندی، صدای دریا را می‌شنیدی. بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی ۴ سال آنجا ماندیم. باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم. تا پایان دبستان، هنوز امتحان‌های ثلث سوم تموم نشده می‌رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را بفرست دنبال‌مان. عزیز هم از پشت تلفن قربون صدقه‌مان می‌رفت و چَشم چَشمی می‌گفت و قول می‌داد بابابزرگ را راهی کند. بابا بزرگ می‌آمد، یکی دو شب می‌ماند، بعد هم من و سجاد را برمی‌داشت و با خودش می‌برد شمال. 🔥 تو کافه کتاب دو دقیقه‌ای کتاب بخون:) 🔥 ‌