#قلب_پیکسلی
پارت ۴
من یه جنگجوی حرفهای شده بودم و هر شب با موجودات شب میجنگیدم. روزها هم با دریم مبارزه میکردم تا اصول مبارزه کردن رو یاد بگیرم. چند باری هم تو چشم اندرمن خیره شده بودم و اونو شکست داده بودم. من همه چیزمو مدیون دریم بودم.
یه روز بعد یه مبارزهی نفسگیر، دریم گفت:{ آفرین. تو خیلی خوب میتونی بجنگی. حالا تو باید ماموریت خودت رو شروع کنی اما من نمیتونم همراهت باشم.}
گفتم:{ اشکالی نداره. خیلی خوشحال شدم که به من اصول مبارزه کردن رو یاد دادی.}
من و دریم از هم جدا شدیم. من میخواستم برم ندر تا بلیزراد به دست بیارم و بعدش اندرمن بکشم و آیآفاندر به دست بیارم و برم اند. کمی آهن پیدا کردم و با اونا 13 تا سطل درست کردم. بعد رفتم دنبال لاوا.(مذاب) یه سطل آب هم برداشته بودم تا اگه افتادم توی لاوا نمیرم.
یه روز که داشتم لاوا میگشتم، یه مرد دیدم که اونم سطل دستش بود. منو دید. به من نزدیک شد و گفت:{ سلام! اینجا توی این غار تاریک، داری دنبال چی میگردی؟}
تعجب کردم. اصلا انتظار نداشتم چنین رفتار گرمی باهام داشته باشه. گفتم:{ خب، من اینجا دنبال لاوام.}
گفت:{ واقعا؟ چه جالب! منم دارم دنبال لاوا میگردم. خوشحالم که دیدمت و یه همسفر پیدا کردم.}
گفتم:{ آره. منم خوشحالم که یه همسفر پیدا کردم. راستی، اسمت چیه؟}
گفت:{ استیو. اسمم استیوه.}
منم گفتم:{ اسم منم الکسه.}
داشتیم همینطوری با هم صحبت میکردیم که یهو کلی زامبی و اسکلت ریختن سرمون. استیو بهم گفت:{ تو برو دنبال لاوا. من هم سر اینا رو گرم میکنم.}
منم دویدم عقب. گشتم و گشتم تا اینکه بالاخره لاوا هم پیدا کردم. تمام لاوا ها رو برداشتم و رفتم پیش استیو تا کمکش کنم.
گفت:{ زامبی ها خیلی زیادن. چیکار کنیم؟}
پیشنهاد دادم:{ بریم اونجایی که زامبی ها و اسکلت ها میان.}
پیشنهادم رو قبول کرد. من از استیو جلوتر بودم. یهو...
این داستان ادامه دارد...
#الکس
#قلب_پیکسلی
پارت ۵
من از استیو جلوتر بودم. یهو یه شعلخه درخشان دیدم که داشت زبانه میکشید. یکی هم که نه... دو تا بود! حدس من درست بود. اونها، اسپاونر مانستر بودند. اولین کاری که کردم مشعل گذاشتم روش. استیو رفت تا زامبی ها و اسکلتون های بوجود آمده رو بکشه منم چست ها رو خالی کردم!
توی چست ها، کلی طلا، دوتا زین و دو تا آرمور طلای اسب بود به همراه دو دیسک ۱۱ و ۱۳! وقتی اینا رو به استیو گفتم داشت بال در میاورد!
یه تاجر دیدم. استیو میخواست باهاش معامله کنه اما من زدم کشتمش!😌⚔
استیو اعتراض کرد که:《چرا بدبخت رو کشتی؟》
منم گفتم:《چون طنابشو میخوام!》
من رفتم اسب پیدا کنم. یکی هم برا استیو پیدا کردم. اسب من سیاه بود اما اسب استیو قهوهای پررنگ بود. روشون زین و آرمور گذاشتیم. بعد، استیو دو تا نرده ساخت تا طناب اسب ها رو بهش وصل کنیم و اسب ها فرار نکنن و منم زره های طلا ساختم و پورتال ندر رو هم کنار اسبها ساختم. بعد زره های طلامون رو پوشیدیم و رفتیم ندر.
این داستان ادامه دارد...
#الکس
#قلب_پیکسلی
پارت ۶
رفتیم ندر.
یه نگاهی به اطرافم انداختم.🔥
ما توی یه قلعه بودیم. اولین کاری که کردیم، از پله ها بالا رفتیم و به یه اتاق رسیدیم که وسطش، اسپاونر بلیز بود. کمی که بلیز کشتیم و بلیزراد به دست آوردیم، رو اسپاونر مشعل گذاشتیم و بعدش اونو خراب کردیم. استیو گفت:《من قبلا کلی اندرمن کشتم و اندرپریل به دست آوردم. اما به نظرم بریم اوورولد، آیآفاندر بسازیم و بعدش برگردیم ندر تا ندرایت به دست بیاریم.》
پیشنهادش رو قبول کردم.
برای دومین بار که برگشتیم ندر، تصمیم گرفتیم کل قلعه رو بگردیم. من تا به الان قلعهای به این بزرگی اون هم تو جایی مثل ندر ندیده بودم.
رسیدیم به بالاترین قسمت قلعه. روی اون، دو تا تخت بود. یکی از طلا ساخته بود و یکی هم از ندرایت. اون بخش چندتا پیگلین بود اما به ما حمله نکردن چون زره طلا داشتیم.
یهو یه گاست بهمون حمله کرد. بدجور جیغ میکشید.
استیو:《من تیروکمون ندارم. تو داری؟🏹》
گفتم:《آره. یه استک کامل تیر دارم یه تیرکمون انچت.》
استیو:《شیطون، الماس و لپیزش رو از کجا آوردی؟》
گفتم:《ما اینیم دیگه!✌️🏻😌》
در همین حال، گاست یه گلوله آتشین انداخت. منم سپرم رو جلوش گرفتم و گلولهاش به خودش برگشت. همچنین با بارانی از تیر، ازش پذیرایی کردم.🏹🏹
خواستیم از قلعه خارج بشیم اما چند تا پیگلین دستای منو با زنجیر⛓ از پشت بستن و بردن سمت تخت ندرایت.😨😭
روی تخت، یکی نشسته بود. باورم نمیشد...😱😓
این داستان ادامه دارد ...
#الکس
#قلب_پیکسلی
پارت ۷
روی تخت یکی نشسته بود. باورم نمیشد. اون، هیروبراین بود که کنارش هم کینگندر نشسته بود.😱😱😱💔
هیروبراین فرمان داد:《زنجیرشو وا کنین.⛓》
زبونم بند اومده بود. با لکنت گفتم:《هیرررو.....برررایننن! با ممممن.... چیکار داری؟》
هیروبراین، لبخند اهریمنی زد و گفت:《به زودی خودت میفهمی!😈》
بعد به پیگلینها گفت که از اتاق برن بیرون. کینگندر هم همراه اونا بیرون رفت. فقط منو هیروبراین مونده بودیم.
هیروبراین:《خب، چهخبر؟ ندر خوش میگذره؟》
با جرات گفتم:《راستش نه! گاستها و بلیزها هی حمله میکنن و اندرمنا و پیگمنا خیلی رو اعصابن.😠🙄》
هیروبراین:《دوست داری از شر همهی اینا خلاص شی؟》
با خوشحالی گفتم:《چرا که نه؟😜😃》
هیروبراین:《اگه اینطوره، به من نگاه کن!👁👁》
زل زدم به چشمای سفید و اهریمنی او.
یکهم تلهپورت شد و یه دقیقه بعد، با تاجی از طلا و تکههای روبی برگشت.
تعجب کردم. تاج رو.گذاشت سرم. احساس خوشحالی عجیبی کردم.👑
هیروبراین:《از تاج خوشت میاد، ملکه؟》
پرسیدم:《مگه من ملکهام؟》
خندید:《آره. تو ملکهی ندر هستی!》
گفتم:《موجودات ندر باهام کاری ندارن؟》
گفت:《به غیر از اندرمنا، نه. اگه یه تار مو از سرت بکنن، من با صاعقههام حسابشون رو میرسم.⚡️》
خوشحال شدم. رفتم پیش پیگلینها و باهاشون سلفی گرفتم. خیلی تعجب کرده بودن!🤪😜
دو هفته بعد...
این داستان ادامه دارد...
#الکس
#قلب_پیکسلی
پارت۸
دو هفته بعد...
داشتم تو ندر واسه خودم میچرخیدم. خوشحال بودم و آواز میخوندم. یه اندرمن دیدم. من سرمو انداختم پایین، اما دیدم که داره دمیج میزنه.😱 فرار کردم. یه لحظه سرمو بالا گرفتم ببینم چقدر باهاش فاصله دارم، دیدم یه لشگر اندرمن پشت منن و دارن به سمت من تلهپورت میکنن! و من هم فقط نصف قلب جون داشتم!😱💔 فریاد کشیدم و از خواب بیدار شدم!😐😪 رفتم پیش هیروبراین.
گفتم:《هیروبراین، تکلیف منو روشن کن.》
هیروبراین:《از بابت چی؟🧐》
گفتم:《از وقتی که ملکه شدم، هی دارم خواب اندرمن هایی رو میبینم که بهم حمله میکنن! اونم دسته جمعی!😨》
گفت:《چیزی نیست. عادت میکنی.😕》
با بیحوصلگی گفتم:《چیچی رو عادت میکنی؟😶 خودت میبینی که دوسه هفتهاس که برام عادی نشده🙄😬》
اعصابم گرفت. از قلعه اومدم بیرون. یاد استیو افتادم. دنبالش گشتم. از پشتم سرم صداش روشنیدم:《 بالاخره ازاد شدی؟🤩😚 چیکارت...》
تا صورتم رو دید، دیگه صداش نیومد. حرفش نا تمام ماند. گفت:《ببخشید شما رو اشتباهی گرفتم.🤐😵》 بعد با تمام سرعتش دوید. اشتباهی؟من به استیو خیره شدم که داشت ازم دور میشد. ولی نمیدونم چرا، من...
این داستان ادامه دارد...
#الکس
#قلب_پیکسلی
پارت ۹
ولی نمیدونم چرا، من که به استیو نگاه کردم که ببینم چقدر باهاش فاصله دارم ولی یهو دیدم که پشت استیو هستم!😟😲(ن: در واقع به خاطر دلایلی که در این پارت میخونیدش تلهپورت شده خودش نمیدونه😐🤦♀)
استیو منو دید با ناراحتی گفت:《ملکه من، من که ازتون عذرخواهی کردم😔😕》
گفتم:《از کجا فهمیدی من ملکه شدم؟😎😉》
استیو:《الکس، خودتی؟》
گفتم:《پ ن پ! من ملکهی لولوخورخورههام!😡🤦♀😐》
گفت:《آخه چشمات سفیده، تو الان الکسبراین هستی نه الکس! یعنی میخوای بگی خودت نفهمیدی؟🤦♂😐》
یه لحظه قلبم وایساد. من... اهریمنی شده بودم؟😦🤯
همهی خاطراتم از ذهنم گذشت... هیروبراین فهمیده بود که من یه دختر استثناییام و میخواست نزاره من برم اند.😨😱💔💔💔
بهخاطر همین اندرمنها بهم حمله میکردن. درحالی که به هیچ کس دستهجمعی حمله نمیکنن.😔
همه چیو فهمیدم. تاجم 👑 رو انداختم زمین و شمشیر استیو رو برداشتم و دویدم پیش هیروبراین اما من پیشش تلهپورت شدم.😒
شمشیرو🗡 گرفتم زیر گلوش و گفتم:《 از همون اول باید میدونستم که کاسهای زیر نیمکاسهاس.😒 هیروبراین هیچ وقت دلش به رحم نیومده و به رحم نمیاد.💔 هیچ وقت به غیر از نفع خودش فکر نکرده. حتی با سپاه خودش هم رفتار بدی داره. چرا باید با من رفتار مهربانانهای داشته باشه؟🤬》
فقط یه لبخند اهریمنی زد. بعد شمشیرش رو درآورد که ندرایت انچت بود. فهمیدم میخواد چیکار کنه. فرار کردم اما اون از جلوی من تله پورت شد و شمشیرش رو فرو کرد شکمم😱🤕
آخرین چیزی که شنیدم جیغ و داد های استیو بود...
این داستان ادامه دارد...
#الکس
#قلب_پیکسلی
پارت ۱۰
آخرین چیزی که شنیدم، جیغ و دادهای استیو بود...
از زبان استیو📝
دیدم الکس داره با هیروبراین حرف میزنه. بعدش، هیروبراین شمشیرش رو فرو کرد به شکم الکس.😭 الکس نقش بر زمین شد. بیاختیار فریاد کشیدم.😖
هیروبراین یه نگاه به من کرد. فهمیدم جام لو رفته. دویدم عقب اما تا سرم رو برگردوندم دیدم کینگندر پشتمه.😱😢
فهمیدم نمیتونم فرار کنم. فهمیدم باید جلوشون وایستم و خودمو نشونشون بدم و الکس رو نجات بدم.💪🏻🗡
شمشیرم آهنی بود. زرههام هم همشون خراب شدهبودن.⚔🛡
هیروبراین بهم صاعقه زد. مجروح شدم.😭 فهمیدم نمیتونم مقاومت کنم. ناامید شدم.
خودمو انداختم زمین تا شاید هیروبراین فکر کنه من مردم و دست از سرم ورداره و اینطوری هم شد☺️🤩
من ۴ جون داشتم. وقتی رفتن، آروم خودمد کشوندم طرف الکس. روش آب ریختم اما آب تبخیر شد.🌊😨
تازه یادم افتاد ما تو ندریم مثلا.😔
بغلش کردم رفتم کنار پورتالمون. وای، خدای من، خاموش شدهبود.😕
یهو صدای خشنی رو از پشتسرم شنیدم:《اینقدر تند نرو!😠》
باید حدس میزدم. هیروبراین به این راحتیا گول نمیخوره. کار من احمقانه بود. گفت:《مثل اینکه دلت میخواد حال و روزت مثل دوستت بشه!😤⚡️》
به حرفش اعتنا نکردم. فندکم رو درآوردم و پورتال رو روشن کردم اما تا خواستم برم توش، هیروبراین جلومو گرفت. نفهمیدم باید چیکار کنم. یهو دیدم الکس چشماش رو باز کرد...
این داستان ادامه دارد...
#الکس
#قلب_پیکسلی
پارت ۱۱
یهو دیدم الکس چشماش رو باز کرد.👁👁
از زبان الکس📝
استیو رو دیدم. تلاش میکردم یادم بیاد که آخرین چیزی که دیدم چیبوده. یهو یادم اومد.🧠
هیروبراین متوجه بهوش اومدن من نشده بود. فریاد کشید:《پیگلینا! حمله کنین!😡》
استیو:《هیچوقت!》
چیزی که دیدم، باعث شد لبخند بزنم. استیو همیشه همهی تلاشش رو میکنه. پشت هیروبراین کلی سولتورچ (یه چیزیه همون مشعل آبی پیگلینا ازش میترسن😝) چیده شده بود. هیروبراین با تاسف نگاهی به پیگلینا کرد و خودش صاعقه فرستاد سمتمون اما ما تا اون موقع فرار کرده بودیم😅😂
گفتم:《خدارو شکر از اون مخمصه خلاص شدیم😊》
استیو، در حالی که گوسفندی 🐑 رو میکشت، گفت:《آره. حالا آیآفاندر(همون چشم اند) بسازیم بریم اند.》
من چشم رو ساختم انداختم هوا رفت و رفت و رفت رسیدیم به روستا.
زیر روستا رو کندیم رسیدیم به استرانگ هولد. چشمهای پورتال رو گذاشتیم و پورتال، فعال شد. چشمم رو دوختم به وسط پورتال. انگار یه چیزی داشت منو درون پورتال میکشید.
وارد اند شدیم. کارمون رو با پرتاب تیر زهرآلود به اندردراگون شروع کردیم🏹...
این داستان ادامه دارد...
#الکس
❄️:
#قلب_پیکسلی
پارت 12
کارمون رو با پرتاب تیر به اندردراگون شروع کردیم.🏹
خیلی زود پیروز شدیم. اصلا انتظارش رو نداشتم. فکر کنم به خاطر همکاری اندرمنا بود.😳 چون اصلا به ما حمله نکردن که هیچ، بلکه کمکمون هم کردن و وقتایی که اندردراگون🐉 به زمین نزدیک می شد، به اندردراگون دمیج میزدن.😊🙂
بعد کشتن اندردراگون، پورتال کوچولو رو دیدیم. با اندرپریل، رفتیم توش.
استیو:《 راستی، ما باید بریم کدوم اندسیتی؟ همه اندسیتی ها رو که نمیتونیم بگردیم!》
🧠👀 فکری کردم و گفتم:《خب، مشهور ترین اونها کشتی پرنده اس. بریم اون تو. درضمن چون کوچیک هست، با شالکر های کمتری رو به رو میشیم و کارمون راحت تر میشه😇☺️》
کلی جست و جو کردیم تا پیدایش کنیم. واقعا پیدا کردن کشتی پرنده میان جزیره های بینهایت اند، ماموریت غیر ممکنی به نظر می رسید اما ما امیدمون رو از دست ندادیم💪 و به جست و جویمان ادامه دادیم❤️💖
وقتی که پیداش کردیم، از استیو اندرپریل گرفتم و رفتم توش. فوری با شمشیر انچتم✨ شالکر رو کشتم و رفتم سر وقت چست😋🤩
استیو هم داشت اونیکی چست ها رو بررسی میکرد.
توی چست یه چیزی دیدم. خشکم زد، یعنی من اینهمه تلاش کرده بودم برای یه ...😟
باورم نمیشد. استیو پرسید:《 چی دیدی؟👁》
در آوردمش و با صدای لرزانی شروع کردم به خواندن:📜
#الکس
#قلب_پیکسلی
پارت۱۳
(📜سلام الکس. خوشحالم که تونستی نامهی من رو پیدا کنی. تا به الان خیلی خوب عمل کردی. اما هدف تو این نبود. و البته قرار نبود هدف اصلی تو رو توی یه نامهی کهنه بگم. این بمونه برای دیدار ما در آینده. تو فعلا باید هیروبراین رو بندازی حبس و یک ماه محدودش کنی.
با آرزوی موفقیت 😘🖖📜)
استیو چپ چپ بهم نگاه کرد😑
گفتم:《خوب چیه؟ من از کجا بدونم🙄》
استیو:《خوبه، خوبه. از چاله دراومدیم افتادیم تو چاه😬》
گفتم:《هنوز بیا بریم ندر ای بابا. شاید اصلا تونستیم شکستش بدیم. راستی انتیتی با هیروبراین دشمنه. میتونیم ازش کمک بخوایم😱》
استیو:《پس چرا یه ساعت بکوبیم بریم ندر🤦♂ انتیتی تو اوورولده نمیدونی؟ در ضمن من فکر نمیکنم قبول کنه🙄🙄🙄🙄🙄🙄》
گفتم:《هرچی حالا. بریم اوورولد. با تو اند موندن هیروبراین شکست نمیخوره🙄》
وقتی سر از خونهی انتیتی درآوردیم...
این داستان ادامه دارد...
#الکس
#قلب_پیکسلی
پارت ۱۴
وقتی سر از اوورولد درآوردیم، استیو بهم گفت:《خب حالا، خونه انتیتی کجاست؟🙄》
گفتم:《من چه بدونم. بیا احضارش کنیم.😜😌》
چشای استیو گرد شد:《سرت به جایی خورده؟ چطوری؟ مثلا ورد بخونیم.🤷♂🤦♂🤦♂》
گفتم:《چرا که نه!🤞》
فندکم رو درآوردم. زمین رو آتش زدم و دور و اطراف آتش شیشه های سفید گذاشتم.(این مثال است. شما این کار را انجام ندهید.😜🤣)
بعد ورد خوندم:《هولا-مولا-هولا-مولا!💎》
استیو مسخرهام کرد:《این چه وردیه؟ خیلی ورد مسخرهای هست.🤦♂🤦♂🤦♂》
ولی به استیو اعتنایی نکردم.😌😌😌
بعد دو دقیقه، انتیتی ۳۰۳ پشتمون بود!😱😃
تا مارو دید، شوکه شد!😁
گفتم:《وایسا! من ازت کمک میخوام که...》
انتیتی حرفم رو قطع کرد:《کدوم انسان و پلیر عاقلی از من کمک میخواد؟🤦♂🤦♂🤦♂》
با جرعت گفتم:《من!😌🤞》
انتیتی:《خو حالا مشکلت چیه؟🔪》
گفتم:《می میخوام با هیروبراین جنگ کنم و شکستش بدم. حالا هم ازت کمک میخوام چون میدونم با هیروبراین دشمنی داری.😳😳🙊》
انتیتی:《کمکت میکنم! اما فکر نکن ازین به بعد کاریت ندارم. فقط ایندفعه متحدیم.😬😬😬😐✊》
همین هم کافی بود. استیو خشکش زده بود.😉😅
این داستان ادامه دارد...
#الکس