eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
۶ شهریور ۱۴۰۰
من پریشانِ تو اینجا و خدا میداند تو کجا؟ در پیِ که؟ از چه پریشان هستی؟
۶ شهریور ۱۴۰۰
| تَبَتُّـل |
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق #قسمت_62 با شوق به کار جدیدمون خیره شدم.. دستامو به هم کوبیدم و با صدای ن
خواستم جوابشو بدم که یکی از پسرها که قیافه بهتری نسبت به بقیه داشت دستش رو روی شونه بنیامین گذاشت و گفت: به به بنیامین جان توی آسمونا دنبالت میگشتم. بنیامین انگار عصبی شد. چشماشو بست و نفس عمیق کشید و با آرامش چشماشو باز کرد و بلند شد و برگشت سمتشون. منم به تبعیت ازش بلند شدم. با لحن جدی گفت: چطوری آمین؟ _بد نیستم پسردایی شما.. چشمش کیه به من خورد ساکت شد. خریدارانه نگاهی بهم انداخت. دوست داشتم چشمهاش رو دربیارم. زیر نگاهش عجیب معذب بودم؛ حس بدی رو بهم انتقال می داد، ی حسی شبیه ناامنی.. لبخند کریهی زد و رو به بنیامین گفت: نمی دونستم رفتی تو این فازا..! انتظار داشتم بنیامین توجیه بیاره که نه من شاگردشم؛ به هرحال پسرعمش بود. ولی برخلاف تصورم پوزخندی زد و گفت: نمیدونستم برای مسائل شخصی باید از شما اجازه بگیرم.. چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد. چرا این حرف رو زد؟!! آرمیا اومد جلو و رو به من با خنده گفت: آوا خانم ماکت در چه حاله؟ دوست داشتم دندونای سفیدش رو توی دهنش خورد کنم. من که بالاخره انتقام این کارت رو میگیرم.. بشین تا اون روز بیاد..! پوزخندی زدم و گفتم: آوا خانم؟ یادم نمیاد اجازه داده باشم اسم کوچیکم رو صدا کنید.. ماکت رو هم متاسفانه موفق به ساختش نشدیم.. انگار چشمهاش برق زد.. انشالله اتصالی کنه اون برق چشمات از شرت راحت بشیم!! لبخند مثلاً غمگین زد و گفت: آخ چه بد شد! برای گرفتن مدرک به مشکل بر می خوری.. خواستم چیزی بگم که با شنیدن صدای بنیامین ساکت شدم. طلبکار به پسر عمش زل زد یک ابرو رو بالا انداخت و خیلی جدی گفت: خب آمین جان خوشحال شدم از دیدنت.. این حرف با این لحن رسماً معنیش این بود که برید گورتون رو گم کنید... نویسنده: یاس🌱
۶ شهریور ۱۴۰۰
پسر عمه‌ش هم پوزخندی زد و گفت: خوشحال شدم. تا بعد.. انگشت اشاره و وسطی رو به هم چسبوند و روی پیشونیش گذاشت و بعد به سمت ما گرفت و با دوستاش رفتن. همون لحظه هم شام و آوردن روی میز چیدن و رفتن... با غیض گفتم: میدونستی آرمیا دوست‌پسر عمته؟ اخماش حسابی تو هم بود. به یک کلمه‌ی نه اکتفا کرد و مشغول غذا شد. منم دیگه چیزی نگفتم و مشغول خوردن غذام شدم. طعمش فوق العاده بود. شام خوردیم و از رستوران زدیم بیرون. دیوونه خیلی بد رانندگی میکرد. منو رسوند خونه. تشکری کردم و پیاده شدم رفتم بالا. فضولیم در حد بالایی گل کرده بود که بدونم بنیامین چرا از دیدن پسرعمه‌ش انقدر عصبانی شد. نمازم و خوندم خودم رو پرت کردم روی تخت و بعد از اینکه ساعت رو برای فردا زنگ گذاشتم خوابیدم. امروز روز اعلام نفرات برتر بود. جلوی کمد ایستادم دستمو زدم به چونم و متفکر به لباس ها خیره شدم. بعد از ۵ دقیقه تصمیم نهایی رو گرفتم. شلوار چسبون ذغالی با مانتوی جلو باز مشکی که اندازه زیریش تا بالای زانو و اندازه روییش تا یک وجب پایین زانوم بود. نیم بوت مشکی هم پوشیدم و مقنعه‌ی مشکیم رو سر کردم. یه تیکه از موهام رو فرق کج زدم و گذاشتم بیرون. بارونیه چسبون کرمی هم پوشیدم رفتم جلوی آینه. به به! چه دختر جیگری! خط چشم نازکی پشت مژه‌های پرپشتم کشیدم. رژ لب قهوه‌ای ماتی هم زدم که به رنگ خرمایی موهام میومد. چشمکی برای خودم زدم. کوله پشتی مشکی هم گرفتم و از در زدم بیرون و سوار اتوبوس شدم. محل همایش یک جایی نزدیک تهرانپارس بود. با دو کورس اتوبوس رسیدم. خیلی شلوغ بود. از همه‌ی دانشگاه‌های معماری‌ کشور اومده بودن. چه دخترایی با چه تیپ هایی! انگار اومدن عروسی!! نویسنده: یاس🌱
۶ شهریور ۱۴۰۰
رفتم داخل سالن به زور بنیامین رو پیدا کردم. ایول چه با هم ست‌هم کرده بودیم!! شلوار ذغالی با پیرهن مردونه کرمی پوشیده بود. کت ذغالی هم پوشیده بود که زیر آرنج هاش کرمی بود. کنارش نشستم. کوله‌م رو گذاشتم روی پام و سلام کردم.. خیلی خشک جوابم رو داد. دیگه چیزی نگفتیم. دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم! اول که قرآن و سرود ملی، بعدم یکی از دانشجوهای شیراز اومد و از مشکلات دانشگاهشون گفت. حالاهم که یه مرد کچل که اصلا نفهمیدم چیکاره بود حدودا دوساعتی بود که داشت فک میزد!! بالاخره "موفق باشید"ی گفت و رفت پایین... /بنیامین/ چشم هامو روی هم فشار دادم و با صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم: چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟ بابا به ولای علی قسم نمیخوامت آسمان!! اصلا هیچ دختریو نمیخوام!! _آخه بنیامین چرا اینقدر لجبازی؟؟ ۳ ماه دیگه ۳ سالت تموم میشه.. اگه به شرط آقاجون تا قبل ۳ سال ازدواج نکنی از ارث جناب رستا محروم میشی..توی این سه ماهم که نمیتونی با هیچ دختری آشنایی پیدا کنی.. تو منو قبول کن من قول میدم خوشبختت کنم.. خنده‌ای بلند و عصبی کردم و گفتم: _ یادمه قدیما این دیالوگ پسرا بود. اینقدر خودتو کوچیک نکن آسمان! من نظرم تغییر نمیکنه.. بعدشم تو از کجا میدونی که من کسیو برای ازدواج در نظر ندارم؟؟ _ولی تو گفتی نه من نه هیچ دختری!... _ خب اون موقع نمیخواستم دلتو بشکنم. ولی حالا دیگه خیلی پاتو از گلیمت درازتر کردی. _ولی آخه... صبر کن ببینم، نکنه همون دختری که آمین میگفت تو رستوران باهم بودید؟ _آهااا... خب میبینم برادرتون bbc خوبی هم هستن.. _ خیلی پستی بنیامین خیلی... پریدم وسط حرفش و گفتم: _آسمان مراسم دارم دیرم میشه. خدافظ. گوشیو قطع کردم و نشستم لبه‌ی تخت. سرمو بین دستام گرفتم و آروم شقیقه‌هامو فشار دادم.. نویسنده: یاس🌱
۶ شهریور ۱۴۰۰
خدایا چیکار کنم؟ زندگی اون دختر چی میشه؟.. چیزی نمیشه یه سال اینجا میمونه، بعدم میتونه تو شرکت خودم کار کنه.. سرم بشدت درد میکرد... چیکار دارم میکنم با زندگیم؟ کجایی آرامشم؟ دلم گرفت.. لبخندی روی لبام شکل گرفت.. تنها چیزی که بین این همه مشکلات میتونست لبخند روی لبم بیاره.. بازم اون خاطره توی ذهنم شکل گرفت.. وقتی از روی دوچرخه افتاد.. بی‌هوش که شده بود.. خونی که از پاش دورش رو گرفته بود.. تمام تنم می‌لرزید.. چشمام سیاهی میرفت.. نفهمیدم چطوری روی دستام بلندش کردم و رسوندمش بهداری.. کلی بالای سرش ایستادم تا بهوش بیاد.. بخیه‌های روی پاش رو که دیده بود چقدر گریه کرده بود و من چقدر ذوق زده از اینکه تنها کسی بودم که تونستم آرومش کنم.. صورتمو چند بار با کف دست مالیدم.. لبخندم محو شد از اینکه الان کجاست و داره چیکار میکنه.. به ساعتم نگاه کردم. دو ساعتی تا مراسم مونده بود.. رفتم توی حموم.. مثل همیشه آب سردو باز کردم.. برای فرار از فکر و خیال خیلی موثره.. یه دوش نیم ساعته گرفتم و اومدم بیرون.. یه پیراهن چهارخونه کرمی با کت تک و شلوار کتون ذغالی پوشیدم. ساعت والارمو دستم کردم. کالج مشکی پوشیدم. موهامو به سمت بالا شونه کردم و مثل همیشه چندتا تارش ریخت روی پیشونیم.. سوییچ و کیف پولمو هم برداشتم و راه افتادم سمت سالن.. حدود نیم ساعتی نشستم تا اومد. پوزخندی روی لبم اومد.. چه ستم کرده بودیم باهم! دوباره اون پیشنهاد اومد توی ذهنم.. ای بابا، من پیشنهاد میدم ته‌ تهش اینه که قبول نمیکنه دیگه.. جواب سلامشو رد و کوتاه دادم.. از قیافه‌ش خنده‌م گرفته بود، معلوم بود کلافه شده.. بالاخره مجری اومد بالا و شروع کرد به معرفی گروه‌های برتر: گروه سوم سرکار خانم سودابه رضایی و و فاطمه زیامی از دانشگاه هنر و معماری شیراز.. خوشحال بالا و پایین می‌پریدن.. انگار اومدن عروسی. خودشونو خفه کرده بودن تو آرایش.. با کلی جینگولک بازی رفتن بالا و جایزه‌شونو گرفتن. نویسنده:یاس🌱
۶ شهریور ۱۴۰۰
۶ شهریور ۱۴۰۰
يقين دارم کسي  ظرف دعا را جا به جا کرده  تو را من آرزو کردم  کسي ديگر تو را دارد 
۶ شهریور ۱۴۰۰
گفت به تعداد تموم پلک زدنات دوست دارم؛ تندتر پلک زدم.
۶ شهریور ۱۴۰۰
حلاج شدم ولی به کفرم سوگند، دلتنگِ تو بودم که مرا دار زدند...
۶ شهریور ۱۴۰۰
خواستم بگم، هر وقت دلت از هر کی تو این دنیا گرفت، هر موقع حس کردی تو این دنیا نفس برات کم اومده ! بدون اینجا یکی هست که همیشه سمت چپ قلبش یه کلبه دنج و راحت برات رزرو کرده و سال هاست منتظر توئه .
۶ شهریور ۱۴۰۰
آه از این درد، که جز مرگِ من‌اش درمان نیست.
۷ شهریور ۱۴۰۰