گر بدانی که چه خون میخورم از دوری تو
تا به غمخانهی من پا به حنا میآیی!
#صائب_تبریزی
میان خوف و رجا حالتیست عارف را
که خنده در دهن و گریه در گلو دارد...
#صائب_تبریزی
خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست
#صائب_تبریزی
سیلِ دریا دیده هرگز بر نمیگردد به جوی
نیست مُمکن هر که مجنون شد دِگر عاقل شود!
#صائب_تبریزی
به زنجیر تعلق گر چه محکم بستهام دل را
نسیمی گر وزد بر طرهی دلدار میلرزم
#صائب_تبریزی
از برای کشتنِ من کم نبود اسبابِ قتل
حالِ بیمارِ من از اغیار پرسیدن نداشت..
#صائب_تبریزی
وصل مدام بِه بود از وصلِ گاه گاه
مُستغنی از وصالِ توام با خیالِ تو
#صائب_تبریزی
سخت میخواهم که در آغوش تنگ آرم ترا
هر قدر افشردهای دل را، بیفشارم ترا
عمرها شد تا کمند آه را چین میکنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا
از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
میشود نیلوفری از برگ گل اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا
ناشنیدن میشود مهر دهانم بی سخن
گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم ترا
از رهایی هر زمان بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم ترا
ای که میپرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی
خویشتن را کردهام گم تا طلبکارم ترا
از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسودهای داری، چه آزارم ترا؟
#صائب_تبریزی
بوسه از کنج لب یار نخورده است کسی
ره به گنجینه اسرار نبرده است کسی
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی
آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد
اینقدر سیلی ایام نخورده است کسی
داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب؟
در دل سنگ شرر را نشمرده است کسی
#صائب_تبریزی
تو را چه غم که شب ما دراز میگذرد؟
که روزگار تو در خواب ناز میگذرد
#صائب_تبریزی