eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
_سلام...خیلی خوش اومد.... یا علی یکدفعه حس کردم دارم خفه میشم. همچین توی بغلش فشارم داد که انگار قراره فرار کنم.. گوشم هم داشت از جیغ هاش کر میشد.. _وااای زن داداش الهی قربونت برم.. چقدر تو نازی!! این داداش ما این سلیقه ها نداشت ها.. تو رو از کجا گیر آورده؟؟!! وای خدا چه بیبی فیسی.. چه... یک دفعه از بغلم کشیده شد بیرون. بعد مامانش گفت: _بسه باران.. کشتی دختر بیچاره رو!! بعد برگشت سمت من. با لبخند گفت: _سلام دخترم.. خوشحالم از دیدنت! منم ابراز خوشحالی کردم و بغلم کرد. با پدرش هم دست دادم. اونم پیشونیم رو بوسید.. خانواده با محبتی بودن. خداروشکر فعلاً از مادر شوهر شانس آوردم. رفتیم سمت ماشین. بنیامین با پدر و مادرش حرف میزد. باران هم داشت سر من رو می خورد.. دختر خیلی باحال و خوبی بودا... فقط یکم، یعنی یکم بیشتر از یکم زیادی حرف می‌زد.. نشستیم توی ماشین و رفتیم خونه. رفتیم داخل نشستیم. منم رفتم براشون چایی بیارم. چای رو جلوی مادرش گرفتم. یک دفعه زوم شد روی صورتم و گفت: پیشونیت چرا کبوده دخترم؟ خاک بر سرم به این زودی کبود شد.. خواستم چیزی بگم که بنیامین گفت: _داشت شیطونی می کرد اینطوری شد.. نمیدونم خانواده‌ش از این حرفش چه برداشتی کردن که همه یک لبخند ملیح زدن.. نیش باران هم تا بناگوش باز شد و گفت: _ای جااان!.. که با پس گردنی بنیامین خفه شد. با بیخیالی شونه ای بالا انداختم. کلاً خانوادگی یه چیزیشون میشه ها.. چای ها رو می خوردن که پدر بنیامین گفت: _خب هم ما خسته ایم و هم شما.. یه جا به ما بدید خودتون هم برید استراحت کنید. یا علی!!! شک‌زده نگاهم رو به بنیامین دوختم. اونم انگار رنگش پریده بود.. حالا اگه پدر و مادرش بگن چرا توی دوتا اتاق جدا می‌خوابید چی بگیم؟... نویسنده: یاس🌱
جعبه کمک های اولیه که به دیوار وصل بود و برداشتم پر قرص و مسکن و دارو و آمپول بود که با نظم خاصی توی جعبه چیده شده بودن یم مسکن برداشتم و خوردم _ با خونه آشنا شدی?! برگشتم سمتش آرشام توی ورودی آشپزخونه ایستاده بود و دست هاش و توی جیب شلوار ورزشی مشکیش فرو کرده بود یک تی شرت مشکی جذب هم تنش بود که بازو هاش داشتن جرش می دادن با ترس سرم و به نشونه مثبت تکون دادم _ بیا تو نشیمن کارت دارم برگشت بره که سریع گفتم: _ من تو اون خراب شده نمیام.. نصفه برگشت سمتم و یک ابروش و بالا انداخت و گفت: _ میای.. خیره شدم توی چشم هاش و با کله شقی گفتم: _ گفتم نمیام.. پوزخندی زد کامل برگشت سمتم و با قدم های کوتاه آومد نزدیک ترسیدم رفتم عقب اینقدر رفتم و اومد تا خوردم به شیشه آومد 5 سانتیم ایستاد یک دستش و گذاشت روی شیشه کنار گوشم با نوک انگشت موهایی که ریخته بود توی صورتم و کنار زد و با لحن آرومی گفت: _ می برمت.. یک دفعه خم شد دست انداخت پشت زانوم و مثل گونی برنج انداختم روی شونه اش و به سمت نشیمن رفت محکم به پشتش می کوبیدم و جیغ می زدم: _ ولم کن لعنتی بگذارم زمین..هووووووی مگه با تو نیستم گوریل می گم بگذارم زمین.. رسیدیم به نشیمن از همون بالا محکم کردم کرد روی کاناپه.. دستم و.گذاشتم روی کمرم قیافه ام از درد جمع شد زیر لب گفتم: _ الهی بمیری کمرم نصف شد .. @caferoooman نویسنده:fysk ادامه داره.....
نمیدونم چقدر رفتیم تا ایستاد سرمو آوردم بالا بام تهران بودیم پیاده شدم و در ماشینو بستم رفتم لبه لبه کاش جرئت داشتم بپرم کاش میشد منم دیگه تو این دنیا نباشم روی زانوم افتادم هیچکس دورو برم نبود صدام بلند شد اول هق هق ... بعد ناله... بعد جیغ ... اینقدر جیغ زدمو گریه کردم که دیگه بی جون شده بودم دلتنگی بدترین زخمی بود که میشد به دلم زد تا الان امید داشتم توی یکی از خونه های این شهر باشه ولی حالا... خیره شدم به آسمونو دوباره هق هقم شدت گرفت لعنت به سرنوشت نحس من لعنت به من لعنت به عاشق شدنم لعنت بهت آنیل... اینقدر بی جون شدم که همه چیزو تار میدیدم دراز کشیدم روی زمین و چشام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم .... بیدار که شدم خونه مون توی اتاقم بودم و تمام اعضا خانوادم بالا سرم نگران چشمم افتاد به هامون غم داشت خیلی زیاد و خیره شده بود بهم از جام بلند شدمو همه رو از اتاق بیرون کردم هرچی اصرار میکردن فقط هولشون میدادم که از اتاق برن بیرون حتی یه کلمه هم از دهنم در نمیومد آخرین نفر هامون بود با بغض بهش خیره شدمو درو محکم کوبیدم و تکیه دادم بهش ...سر خوردم نشستم پشت در دوباره گوله های اشکم سرازیر شد روی گونم...موهام دور شونه مو گرفته بود از جام بلند شدمو رفتم جلوی آیینه این موها به چه دردم میخورد وقتی کسی نبود که دوسش داشته باشم و جلوش موهام بلند باشه حرفای آنیل توی سرم مدام تکرار میشد _ موهات خیلی خوشگله ها دلم نمی خواد دست هیچکس به جز من بهشون بخوره... نشستم روی صندلی اشکام حتی برای یه لحظه هم بند نمیومد ... موهامو شونه کردمو آروم آروم شروع کردم به بافتنش تا پایین بافتمش و خوشگل ترین کش مویی که خیلی دوسش داشتمو برداشتمو پایینش و جمع کردم قیچی و برداشتم اشکام هر لحظه شدتش بیشتر میشد چشمامو بستم و موهامو از گردن بریدم چشمامو باز کردم طره موهای بلندم توی دستم مونده بود... گردنم سبک شده بود و یه موی قهوه ای کوتاه تا بالای گردن برام مونده بود همه دوست داشتنی های آنیل باید تو من از بین می‌رفت ... با چشمام باید چیکار میکردم؟! .... نویسنده:یاس ادامه داره...