eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم دنبال بهانه میگشتم که با حرف بنیامین دوتا شاخ روی سرم سبز شد.. _آقا جون و مامان شما برید توی اتاق من استراحت کنید. باران و آوا هم برن توی اتاق آوا.. ای خاک بر سرت پسر.. خب زد بدتر کرد که.. مادرش با تعجب به من نگاه کرد و گفت: _مگه شما توی دوتا اتاق می خوابید؟؟ داشتم پس می افتادم.. الهی بمیری بنیامین. نه نمیری گناه داری.. بمیری من چیکار کنم؟ بیوه میشم.. میرم معتاد میشم.. بدبخت میشم.. با صدای سرفه بنیامین دست از این افکار مزخرف برداشتم. ولی با حرفش رسما آب شدم رفتم توی زمین.. خدا خفه ات کنه که اینقدر بی حیایی.. _راستش مامان نمی خواستم تا قبل از جشن رسمی کاری به آوا داشته باشم. واسه همین اتاق ها رو جدا کردیم تا هر دو راحت باشیم.. حرارتی که از زیر پوستم میزد بیرون داشت آتیشم میزد.. چشم مادرش از برق تحسین پر شد و با لبخند به من نگاه کرد. پسره بیشعور..!! باران با نیش باز گفت: _الهی قربون لپای سرخت بشم.. خب خجالت نداره که.. اما حالا فکر کنم هرچه زودتر جشن رو بگیریم به نفع همه‌س... دختر خوبی بودا ولی دوست داشتم با دوتا دستام کله‌ش رو بکوبونم توی LCD تلویزیون... این حرف ها برای یک دختر ۱۷ ساله زیادی بود.. نبود؟ پدر و مادرش رفتن توی اتاق.. باران هم دست من رو چسبید و به زور دنبال خودش کشید توی اتاق و درو محکم بست. من رو هل داد روی تخت. دمر روبروم دراز کشید و دستهاش رو زد زیر چونه و انگار داره فیلم سینمایی میبینه خیره شد به من.. با چشمهای گشاد بهش نگاه کردم که گفت: _خب... _خب؟ خب چی؟ _کجا دلش رو بردی؟ آروم دلبرانه خندیدم.. خواهر شوهرم بود دیگه.. از کلمه شوهرته دلم ضعف رفت.. گفتم: _استادمه.. _خدایی معماری میخونی؟ ترم چندی؟ _آره.. ترم آخرم.. نزدیک دو روز دیگه لیسانسم رو میگیرم... نویسنده: یاس🌱
صدای خنده کیارش بلند شد با حرص نگاهی بهش انداختم و با عصبانیت گفتم: _ به چی می خندید?! سریع خنده اش و خورد و با لبخند گفت: _ هیچی ببخشید.. با چشم غره سرم و برگردوندم که چشمم خورد به اون آکواریوم نفرین شده..آب دهنم و قورت دادم و خودم کشیدم سمت دورترین نقطه کاناپه و چسبیدم به دسته اش آرشام باهمون لحن سرد همیشگیش گفت: _ لازم نیست ازشون بترسی کاری مباهات ندارن _ حتی نگاه کردن بهشون کفاره می خواد _ اون دیگه مشکل خودته... _ آخه آدم عاقل چرا باید اینا رو تو خونه نگه داره?! مگه تورنتو باغ وحش نداره?! _ تو کاری که بهت ربط نداره دخالت نکن.. از روی میز تلوزیون یک پاکت گرفت و پرت کرد روی میز جلوم حالم داشت از خودم بهم می خورد که جلوش اینقدر خفت می کشیدم اخم هام و کشیدم توی هم و گفتم: _ شعور و تربیتت در همین حده?! پوزخندی زد و بی خیال شونه بالا انداخت و گفت: _ لازم نمی بینم برای هرکسی شعور و تربیت خرج کنم هرکسی و با لحن خیلی بدی گفت @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره....
.... ۳ماه بعد .... چشمامو باز کردم و به خودم توی آینه خیره شدم لبخند بی جونی زدم مبارکت باشه عروس خانوم ... چشام پر از اشک بود ولی خیلی وقت بود که گریه نمی کردم بی روح و سرد شده بودم عین یه تیکه سنگ _ ماشاالله پناه جون مثل ماه شدی مبارکت باشه عزیز دلم بی روح نگاهش کردمو سری تکون دادم و دوباره به خودم خیره شدم یه لباس صورتی ماکسی که از بالا بند های پهنش روی شونه هام افتاده بود و از جلو یقه داشت و کیپ دور گردنم بود دامنش هم کیپ و ماکسی بود و از جلو یه چاک خورده بود هرکاری کردن زیر بار نرفتم که لباس سفید بپوشم عصبانیت هامونو دیدم ولی حتی اونم نتونست مجبورم کنه که روز عقدمون براش سفید بپوشم من مرده بودم اگه قرار نبود برای کسی که دیگه هیچوقت نیست سفید بپوشم برای کس دیگه هم نمیشد.‌‌.. یه آرایش ملیح صورتی و روی موهام فقط یه تاج گل... مویی نداشتم که بخواد کوتاه کنه از جام بلند شدم و دسته گل صورتی زشتی که همه میگفتن خوشگله و بهم دهن کجی میکرد و از روی میز برداشتمو بدون تشکر از آرایشگری که برام سنگ تموم گذاشته بود از آرایشگاه زدم بیرون از پله ها رفتم پایین مامانو پارسیا و بابا و هامون منتظر بودن بدون سلام به هیچ کدومشون گفتم: _ پانیذ نرسید؟ عادت کرده بودن به سردیام پارسیا سریع گفت: _ گفت تا عقد خودشو میرسونه سری تکون دادمو سوار ماشین داماد شدم بدون هیچ لبخندی بدون هیچ حرفی اونم انگار دلش نمی خواست چیزی بگه ماشینو راه انداخت و راه افتادیم سمت محضر... نویسنده:یاس ادامه داره...