eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
دمق با همه خداحافظی کردیم. خونه خالی شد. باران خودشو پرت کرد روی مبل و گفت: _آخیش رفتن. دلم میخواد بمیرم.. خندیدم و خدا نکنه‌ای گفتم. مادرش خسته بلند شد و همونطور که دست باران رو میکشید گفت: _همه داریم از خستگی میمیریم. شما دوتا هم برید بالا. پسرم دلش آب شد.. چشم گرد کردم و به بنیامین نگاه کردم. لبخندی روی لبش بود. انتظار داشتم الان یک چیزی به مادرش بگه. ولی با پر رویی ابرویی بالا انداخت و گفت: _دست همه درد نکنه.. شب بخیر.. دست من رو گرفت و دنبال خودش کشید. با صورت سرخ دنبالش راه افتادم. جدیداً چقدر سرخ می شم.. در اتاق رو باز کرد و خودش کنار ایستاد. آروم رفتم توی اتاق و روی تخت نشستم. بنیامین هم اومد کتش رو در آورد. انداختش روی صندلی و رفت سمت حموم. با داد گفتم: _هوووی کجا؟ منم میام.. با چشمهای گرد برگشت سمتم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با چشمهای گرد گفتم: _خیلی خری منظورم این بود که من اول می خوام برم. صدای خنده اش کل اتاق رو پر کرد. سرم رو انداختم پایین. خاک برسر احمقت.. سوتی که نیست لامصب.. _من خوابم میاد. بگذار برم سریع میام. بعد توبرو آروم سری تکون دادم. خندید و رفت توی حموم و در رو بست. بعد ۵ دقیقه همچین صدای خنده اش بلند شد که اتاق لرزید. خاک تو سرت معلوم نیست اون تو داره به چی فکر میکنه نویسنده: یاس🌱
رفتم توی آموزش پرونده ام و دٱدم خیلی تحویلم گرفتن کارای ثبت نام خیلی زود جور شد برای ترم اول و دوم.واحد انتخابی نداشتیم و همه باید یک سری واحد عمومی و.پاس می کردیم.. لیست درسا و ساعت کلاسا رو گرفتم و از دانشگاه زدم بیرون ساعت کلاسا تو هفته متغیر بود باید کلی کتاب می خریدم توی راه چند تا کتاب فروشی دیده بودم پس راه خونه رو در پیش گرفتم رسیدم به یک.کتاب فروشی خیلی بزرگ رفتم داخل وای خدایا خیلی قشنگ بود کلی کتاب های رنگ و وارنگ و جور واجور و فضای سر سبز و گل کاری شده قشنگ لیست کتاب ها رو به فروشنده دادم در عرض 20 دقیقه کلی کتاب روی پشخوان بود خدا رو شکر حمل کتاب دداشتن آدرس خونه رو دادم و گفتن تا فردا حتما به دستم می رسه حساب کردم و زدم بیرون .. وارد خیابون خودمون شدم اینجا مثل بهشت بود با اینکه داخل شهر بود اما انگار کیلومتر ها از شهر فاصله داشت ..در خونه رو باز کردم و رفتم داخل ساعت 1بعد از ظهر بود لباسام و عوض کردم و رفتم توی آشپز خونه یک سانویچ خودم و دوباره برگشتم توی اتاقم تا با مامان اینا تماس بگیرم احتمالا الان بیدارن... ساعت 3 بود به شدت حوصلم سر رفته بود هیچ کاری نداشتم انجام بدم می خواستم برم پای تلویزیون ولی از اون آکواریوم لعنتی می ترسیدم بعد کلی کلنجار رفتن با ترس و لرز رفتم توی پذیرایی سعی می کردم بیشترین فاصله رو با آکواریوم. داشته باشم هدا رو شکر تلوزیون طوری بود که اگه می خواستی روبه روش بشینی پشتت میشد به آکواریوم و این تا حدودی خوب بود.. یک جوری که چشمم بهشون نخوره بدو بدو رفتم جلوی تلویزیون نشستم هرچند مطمعن بودم که نمیان بیرون اما بازم می ترسیدم... @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره.....
جواب آزمایش و گرفتمو با پاهای لروزن از آزمایشگاه زدم بیرون هوا گرفته بود و نزدیک بود بارون بزنه گذاشتم بغضم گرفته بود باورم نمیشد تو سن 21سالگی داشتم مادر میشم مادر بچه ناخواسته ای که حالا داشت توی شکمم رشد میکرد گذاشتم بغضم بترکه بعد مدت ها داشتم اشک میریختم بعد مدت ها سنگ شدن و رشد کردن شاخه بغض سنگین توی گلوم حالا بایه تبر افتاده بودم به جونشو گوله گوله اشکام پایین می‌ریخت بارونم نم نم شروه کرده بود به باریدن و حالم و بد تر میکرد هوای مسکو هم همینطوری گرفته و بارونی بود هوای کنار اون دریاچه کاش میشد دوباره برگردم اونجا و اینقدر منتظر آنیل بمونم تا شاید بلاخره یه روزی یه معجزه ای شد تا شاید دوباره تونستم توی بغلش تموم زجرای این مدت و زار بزنم تا شاید دوباره با حس گرمای دستام تموم بدنم داغ میشد و با بوی عطرش سرم مست... کاش میشد... نمی‌خواستم برسم تصمیم گرفتم تا کافه پیاده برم هامون نباید میفهمید داریم بچه دار میشیم وگرنه محال بود بذاره این بچه رو نگه داشت شاید تو تموم بدبختی هام موجودی که توی شکمم داشت رشد میکرد دلگرمی بود برای زنده موندنم ... از کنار مغازه های سیسمونی رد میشدمو با ذوق به تک تک وسایلی که توی ویترین بود نگاه میکرد ذوق کرده بودم برای اولین بار بعد رفتن آنیل یاد اونشب توی فرودگاه افتادم از وقتی گفت دوسم داره و رفت دیگه هیچی مثل قبل نشد کاش اینقدر خودخواه نبود... اصلا نفهمیدم کی رسیدم کافه رفتم داخل و مستقیم رفتم طرف آشپزخونه با لبخند به حسین سلام کردم تعجب کرده بود اولین بار بود از وقتی استخدامش کرده بودم لبخندمو میدید خوشحال اونم سلام کرد _ امروز تموم مشتری ها مهمون منن وقتی براشون سفارش بردی بهشون بگو با لبخند چشمی گفت و رفت سراغ کارش انگار اونم فهمیده بود بلاخره یه روز شد که حالم خوب باشه... تا شب توی کافه بودم کل روزم با لبخند مشتری هایی که خوشحال ازم تشکر میکردن بابت سفارشای مجانیشون گذشت اینجا پر دختر پسرای عاشقی بود که در گوش هم پچ پچ میکردن نشد به عشقم برسم ولی حداقل اینجا پناهگاه امنی براشون ساخته بودم ساعت نزدیکای ۱۱ بود که بلند شدم کیفمو برداشتمو راه افتادم که برم خونه تا خونه تقریبا ۱ ساعت و ربع راه بود.... نویسنده:یاس ادامه داره....