eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
تا بنیامین بیاد گیره های موهام رو باز کردم. آرایشم رو هم پاک کردم. خدایی خودم خوشگل تر بودم.. در حمام باز شد. برگشتم سمتش. چشمام تا آخرین درجه گرد شد. جیغ کشیدم و جلوی چشمهام رو گرفتم. داد زدم: _بیشعور لباس تنت کن. حوله‌ی کوچک صورتی فقط دوره کمرش بسته بود. دیدم چیزی نمیگه. بعد چند دقیقه برگشتم پشت. فقط شلوار پوشیده بود. خدا چه هیکلی!! خاک بر سرت دختریه هیز. لبم رو گاز گرفتم و با چشم بسته رفتم توی حموم. نفسم رو بیرون دادم و مشغول شدم. چه لذتی داره وسط خستگی آب گرم... بعد تقریبا نیم ساعت اومدم بیرون. توی رختکن لباسام رو تنم کردم. آروم دره حموم رو باز کردم. چراغ خاموش بود و فقط دیوارکوب قرمز رنگ بالای تخت روشن بود. چشمم افتاد به بنیامین. یک تشک انداخته بود پایین تخت خوابیده بود. احساس می کردم عشقی که دارم حالا بیشتر هم شده.. چه قدر این پسر جوونمرد بود.. حتی سر تختم دعوا نداشت.. لبخند زدم و آروم رفتم روی تخت دراز کشیدم. _آوا با تعجب برگشتم سمتش و گفتم: _عه‌ بیداری؟ _واقعا به نظرت بدون یه چیزی خوابم میبره. _بدون چی؟ _پاشو پاشو برو اون هزار و یک شبت رو بیار.. _تورو خدا بنیامین من خوابم میاد.. اولین باره وقتی خودمون دوتاییم به اسم صداش کرده بودم دیگه؟ لبخندی بهم زد رو به سقف دراز کشید. ساعدش رو گذاشت روی چشمش و آروم گفت: _باشه عزیزم بخواب.. چشمهام قد گردو شد! این به من گفت عزیزم؟؟ گفت؟ نه بابا توهم زدم از خستگی.. این منطقی تره. نویسنده: یاس🌱
تا ساعت 11شب بیکار تو خونه چرخیدم نشسته بودم جلو تلوزیون داشتم یک سریال ترکی بی سر و ته می دیدم که صدای دروازه بعد از چن. دقیقه هم صدای در خونه آومد صدای پاش و شنیدم که ار پله ها رفت بالا بعد یک ربع آومد پایین و مستقیم آومد توی نشیمن با دیدنم یک ابروش و انداخت بالا و گفت: _ چقدر زود باهاشون کنار اومدی.. نمی خواستم ازم نقطه ضعف داشته باشه پوزخندی زدم و گفتم: _ من شاید هیچوقت نتونم با تو.کنار بیام اما کنار اومدن با این زبون بسته ها اونقدر ها هم سخت نیست.. همونطور که عقب گرد کرد بره بیرون دستش و توی هوا تکون دآد و گفت: _ خفه شو بابا... بلند شدم و با اخم گفتم: _ حرف دهنت و بفهم.. برگشت سمتم لبخند حرص دراری زد و گفت: _ سعی کن با من در نیفتی چون به قول خودت کنار اومدن با من ممکن نیست.. رفت توی آشپز خونه اینقدر دستم و بد مشت کردم که یک لحظه احساس کردم ناخن های بلندم فرو رفت توی گوشتم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم شامم خورده بودم رفتم بالا چشمم خورد به اتاق آرشام الان داره شام می خوره پس بالا نمیاد بی صدا دستگیره در اتاقش و به سمت پایین فشار دادم اما قفل بود..یعنی چی?! پوفی کشیدم و رفتم توی اتاقم یکم تو.گوشیم کتاب خوندم کتاب غرور و تعصب..چقدر شیرین بود زبان اصلی می خوندم که زبانم تقویت بشه حدود دو ساعت خوندم و خوابیدم @caferoooman نویسنده:یاس ادامه داره
در حیاط و باز کردمو رفتم داخل از حیاط کل کاری شده خونه که هر هفته یه مرد مسن برای رسیدگی بهش میومد گذشتم درخونه رو باز کردم بوی تندی به بینیم خورد که حالمو بهم زد بوی همون زهرماری ها بود در و باز کردمو رفتم داخل چشم خورد به سالن هامون روی مبل نشسته بود و به بطری هم دستش بود و یه دختر مو بلوند هم کنارش نشسته بود دلم میخواست عق بزنم دختره یه شلوار لی مشکی تنگ با یه تاپ دوبنده تنش بود و اونم یه جام دستش بود خواستم برم توی اتاقم که با صدای هامون سرجام میخکوب شدم _ صبر کن ببینم باز بدنم داشت میلرزید از ترس کتکاش جرئت نداشتم به حرفش گوش نکنم برگشتم سمتش درست پشت سرم بود مست بود و بوی گندش میخورد توی دماغم و حالت تهوعمو تشدید میکرد _ سلامتو خوردی موش کوچولو؟ _ س...سلام می‌ترسیم ازش نه به خاطر خودم به خاطر بچم _ میشه بهم بگی ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت کردم ۱۲ و نیم بود _ ۱۲ و نیم چنان بطری و کوبید زمین و صدای خورد شدن شیشه توی گوشم پیچید و همزمان صدای دادش: _ پس گوه میخوری تا این وقت شب از خونه بیرونی دختره... لرزش بدنم شدت گرفته بود میدونستم الان دستش بلند میشه چشمم خورد به در ورودی خونه نبسته بودمش اگه اینجا میموندم نمی‌ذاشت بچه ام زنده بمونه نباید میذاشتم تنها امید زندگیمو ازم بگیره بعدش هرچی میخواست بشه برام مهم نبود اما الان فقط جون بچم برام مهم بود تا خواست دستشو ببره بالا از زیر دستش در رفتمو دویدم سمت در و رفتم بیرون دنبالم میدوید سرعتش زیاد بود با تموم وجود میدویدم که دستش بهم نرسه رسیدن به در حیاط بازش کردمو رفتم بیرون تو خیابون همون‌طور که میدویدم یه لحظه عقب و نگاه کردم خیلی بهم نزدیک بود حس کردم صدای بوق ماشینی که خیلی بهم نزدیکه رو شنیدم برگشتم سمتش نور شدیدی خورد توی چشام درد بدی تو کل بدنم پیچید و پرت شدم هوا و دیگه هیچی نفهمیدم.... نویسنده:یاس ادامه داره....